۱۳۹۰ آذر ۷, دوشنبه

سه هزار میلیارد تومن



خوبه که عادت می‌کنی، به فراموشکاری 

وگرنه تا به حال چه چیزهایی در این دنیا دیوانه‌مان کرده بود
شنیدم در خبرها که:
640 میلیارد تومان به ساخت راه‌های روستایی و نیمه شهری اختصاص داده شد
بلافاصله ماشین حساب ذهنم فعال شد که: 
با سه هزار میلیارد تومان چندتا از این راه‌های هنوز کور ونیم فعال و برنامه‌های از یاد رفته‌ی مردمی انجام می‌شد؟
فکر کن سه هزار میلیارد تومن
چندتا شکم گرسنه سیر می‌شد؟
چند بیمار رو به قبله نجات می‌یافت؟
در این نقطه متوقف شدم و گفتم: مرگ و زندگی که به دست خداست
تازه رسیدن و نرسیدن دو خط موازی هم به دست خداست
پس لابد خوردن مثل آب سه هزار میلیارد تومن هم به خواست خدا بوده دیگه
وای که من پام نرسه اون دنیا ، به چه جرائمی که شما را به استیضاح نکشم
اسم ابلیس ذلیل مرده بد در رفته
در حالی که به اراده‌ و خواست شما چه حق‌هایی که نا حق نگشته تا حالا؟

۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه

من هستم، پس دنیا زیباست




جونم برات بگه از داستان این جمعه
که نه در کودکی آغاز شد، نه در نوجوانی، نه در شباب و .......... در همین اکنون بود و هست
البته ی از لحاظ مکان جغرافیایی متمایل به چلک
همین‌که آسمون نیمه ابری رو دیدم، و یه نموره احساس سرما کردم
دلم خواست چلک بودم، صدای وزوز کتری روی بخاری و بوی هیزم در شومینه و اسباب حال
و از جایی که قصد کردم مدتی صرفا با روحم معاشرت کنم، حرکت به‌سوی مطبخ آغاز شد
اول
گذاشتن کتری و اسباب چای، 
دوم طبخ یک فقره رشته پلو پر زیره و با مرغ زعفرانی
چقده با خاطرات دیگران حال کنیم؟

خاطره‌ی بی‌بی‌جهان،
مرحوم پدر و ............... 
بذار یه نموره با خودمون زندگی کنیم
خلاصه که این جمعه، مال منه

مال خود، خود خودم
خودم تنها با روحم
لیوانی چای معطر خوردیم با هم و به ملاقاتش رفتم سر سجاده‌ی نماز
بعد هم می‌خوام عصری دو تایی بزنیم بیرون
شاید پارکی ،‌یه‌جایی صفا سیتی و اینا
اوه 
ببخشید
یادم نبود هنوز فین فینم براه است و نمی‌شه ناپرهیزی کرد
باید زودتر خوب شم که برم چلک
تازه امروز فهمیدم این‌که این همه عاشق چلک هستم هم باز صرف علاقه به جنگل و طبیعت نیست
اون‌جا فقط منم و روحم
خونه‌ای که خودم و برای خودم ساختم
معمولا درش تنهام و کسی افکارم را مشوش نمی‌کنه
در آن‌جا خورشید مال من است، آسمان مال من است، جنگل تکیه‌گاهم و دریا منظر دیدم است
خلاصه که هر چه دربه‌دری می‌کشم فقط از باب دور من از من است
وای بدتر دل ضعفه گرفتم برای چلک 
خداوندگارا
ایزد پاکانا
لطف بفرما یه دوسه روزی خورشید را مستقیم بر هراز بتاب تا من و روحم دوتایی بریم چلک 

یک لیوان،‌قهوه‌ی دل‌چسب




دیروز یه‌جای، یه‌کسی خاطره‌ای از عشق قدیم‌ش می‌گفت و از جایی که همه‌ی عمر اسباب تفریح و سرگرمی ذهن هستیم
سر خرش رو کج کرد و ما رو برد یک‌راست به خاطره‌ی آخرین تجربه‌ی عشق
وقتی کانون ادراک در زمان حرکت می‌کنه، کل انرژی،  ریخته شده در اون خاطره و در اون زمان خاص
دوباره مشتعل می‌شه و انرژی تازه می‌گیره و خلاصه..............
ما یهو به‌خودمون اومدیم و دیدیم، بد مدل درگیر خاطره‌ای شدیم از زمانی قدیم
پرونده‌ای که به سه‌هزار میلیار مدل برای خودمون بستیم و حتا از بایگانی هم انداختیم‌ش بیرون
 خودم رو جمع کردم و مچ ذهن نابکار رو گرفتم که:
پدر سوخته، تو برای دل‌خوشی و سرگرمی خودت از من  و انرژی‌های نازنیم مایه می‌ذاری؟
  انرژی‌هایی که باید سه‌هزار میلیارد راه بسته را باز کنه، تو خرج اوهام خودت می‌کنی؟
همون وسطا بود که فهمیدم، همه‌ی عمر همین بوده
ما هی فکر می‌کردیم عاشق شدیم. چون این کلک ما رو وارد بازی‌های خودش می‌کرده
با هر تازه از راه رسیده‌ای ،‌لیست تعلقات ما رو زیر و رو می‌کرد و به طرف امتیاز می داد
حالا نه که فکر کنی، واقعا امتیازات در طرف مربوطه موجود بوده‌ها نه
مثلا بلوزش قرمز بود، تیک می‌زد به 
گل رز وحشی
چشماش آبی بود، تیک می‌زد به 
آسمون آبی و .................... خلاصه همین‌طور به خودمون می‌اومدیم می‌دیدیم
درگیریم
درگیر عشق، من
مال، من
احساس، من
نیاز، من
درگیر یه چیزی که همه چیز بود جز عشق
عشق، صبوری می‌خواد. هر آن‌چه هست را می‌پسنده و درگیر بودن یا نبودنش نمی‌شه
درگیر این‌که اونم دوستم داره یا نه؟
آدم عاشق، عاشقه. یک بیمار بدبخت که کاری نمی‌تونه بکنه، جز تب و لرز از درد فراق
مثل این چند روزه که با ورود ویروس سرما خوردگی با تمام دارو و حکیم و دعا
ما هم‌چنان می‌لرزیم و از تب می‌سوزیم و بال بال می‌زنیم و کاری‌ش نمی‌شه کرد
وقتی عاشق می‌شی، با فکر و منطق نشدی
یهو به‌خودت اومدی و دیدی که عاشقی
مثل لذتی که ناخودآگاه از خوردن لیوانی قهره‌ی معطر می‌بری
این خاصیت قهوه‌است که دلپذیر است 
نه تصمیمات من
همین و بس

ملاقات با من



از بچگی همان‌طور که افتد و دانی، هرچیز که تکلیف می‌شد
دوست نداشتنی بود. حالا می‌خواد تکلیف شب مدرسه بود یا حتا نقاشی که از نوزادی براش می‌مردم
تا به زور و تکلیف می‌شد ، دلم رو می‌زد، از جمله، شوهر داری، مامان بودن ، دختر خوب و ...........
امروز هم یک کشف مهمی در رابطه با شما داشتم 
این‌که
وقت نماز، همه‌جا هستم جز در درون
اون بیرون، باون بالاها، توی ابرها، بین ستاره‌ها، کنار خورشید و ..............
چند روزی‌ست که امید از همه برکندم و روح خودم وارد مراوده شده‌ام
یعنی صرفا در درون و با خودم عشق‌ورزی می‌کنم
نه که شما فرمودید ، نفخه‌ فیه من الروحی . از همین رو اگر با روحم مرتبط باشم تو گویی که با شما در حال فالوده خوردنم
همه‌چیز تغییر کرد
حالا دیگه فکر نمی‌:نم باید تکلیف شما رو انجام بدم
وقت نماز حواسم نیست به بیرون خودم
از شنیدن صدای بال پرندگان تا فریاد دستفروش رهگذر
هرچه هست درون من است و اون تو هم که همه خالی است
در نتیجه ، نماز از تکلیف درآمد و دوبارهدشد نیازی صد در صد
خب چه کرمیه؟
ما هی می‌رفتیم سر سجاده و دولا راست می‌شدیم و حواس‌مون هم پر می‌کشید به اون دور دست‌ها
حالا یک احساس لطیف و دل‌نشین را تجربه می‌:نم
حضور، من
منه واقعی
خود خودم بودن

۱۳۹۰ آذر ۲, چهارشنبه

تق،‌ درآمده‌ی عشق




این چند روز که اسیر بستر و فین و فین دماغ بودم یه کشف مهمی هم کردم
اونم این‌که 
از هر شونه که به شونه‌ی دیگه غلتیدم و خواستم با خودم از نبود عشق بنالم
بلافاصله یاد سن و سال و اینا افتادم و لبم رو گاز گرفتم
حالا این‌که اگه یه روز آلزایمر بگیرم و یادم نباشه چند سالمه، ممکنه باز عاشق بشم یا نه
باز خدا عالمه
نمی‌دونم کی،  این مرز بندی ها رو در سرم کرده که برای هر حرکت یک‌راست سراغ سجلد احوالم می‌رم؟
نه که همیشه عقلانی دل می‌دادیم.
 حالا کار کشیده به تائیدات عقلایی
شایدم چون‌که پی بردم اون عشق‌ها همه خالی از تاثیرات هورمونی نبوده و دیگه برام جلوه‌ نداره
البته نه از باب نبود هورمونکه از باب درک واقعیت و 
خلاصه ما موندیم و تق،‌ درآمده‌ی عشق
باز بندازیم گردن جامعه و خانواده و تقویم‌های نجومی و ........... خلاصه
اینم از کشف جدید که تا پریروز ازش بی‌اطلاع بودم
یعنی تو مي گی هنوزم ممکنه بشه؟ یا نه؟
البته سن هم بی ربط نیست 
دیگه آدم در این سن و سال مثل نوجوانی و شباب و اینا زودی خر نمی‌شه دلش بره دنبال یه خیال وهمی
که تازه بعد از کلی جون کندن سر در بیاره اینا همه‌اش از اول تا آخر توهمی بیش نبود
توهمی که خودم دوست داشتم باورشون کنم و مدتی به دلدادگی و دلداری سر بشه
که ندیده از دنیا نرفته باشیم

زپلشک آید و زن زاید و مهمان عزیزم....چی چی چی چی حافظا



یه چی می‌گن، قدما.... زپلشک آید و زن زاید و مهمان عزیزم....چی چی چی چی حافظا
اندر حکایت ماست
یک هفته است ساک سفر بسته و آماده‌ی رفتنم
هوا خراب شد، آسمان تپید و جاده برفی شد که هیچ
تازه، سینوزیتی که هزار ساله خفته و صدایش در نمی‌آمد، زده به جاده خاکی و از پیشونی تا پسه کله و گردن رو گرفته
چشمام که بزور باز می‌شه، الانم دارم کورمال کورمال و آلبالو گیلاس می‌چینه و  یه چی می‌نویسم
چند شب هم هست از سر شب تا خود صبح به 124 هزار زبان زنده و مرده‌ی دنیا کابوس می‌بینم
از نوع جفنگ و هفت رنگ 
که چی یه توک پا داشتیم می‌رفتیم تا چلک و برگردیم
حالا این رو به حساب عوالم نشونه‌ها بذارم؟ به حساب احوال پریشانی ذهنم؟
به حساب تغییرات جوی ؟
یا بگم خدا راهم رو بسته؟
خلاصه که همه‌یعمر سی همینا دیر رسیدیم یا اصلا نرسیدیم
اون‌جا که باید می‌رفتیم، موندیم
اون‌جا که باید می‌موندیم، رفتیم
و .............. خلاصه که هنوزم سفیر و سرگردونیم
اونام رو گذاشتیم پای قسمت و سرنوشت و برخی هم شانس و خلاصه که اسباب بد بیاری 
دردسرت ندم، خودم هیچ وقت هیچ نقش بسزایی نداشتم که بگم ما اینیم
یا نذاشتند، ندادند، نشد، بستند و گرفتند که ما اینیم
یکه و تنها و ....................... بد بیار
وگرنه که اگه دست خودم بود قبل از انوشه خانم انصاری، ماه که هیچی مشتری هم رفته بودم و داشتم اسباب سفر به مریخ مهیا می‌کردم
ولی خب دیگه از اون‌جا که همه‌اش زیر سر این اینگیلیس‌های بی‌پدر و مادر بود
مام هنوز هیچی



۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

زیر کرسی بی‌بی



همین‌طور که اون زیرمیرا صدای بارون رو که می‌خورد به شیروونی اتاق می‌شنیدم، از این شونه به اون شونه چرخیدم
یک روز تمام عیار بارونی
لعنت به معلم تاریخ و جغرافی، علوم و ریاضی که همه‌اش ضایع‌ست
از زیر لحاف پنبه‌ای با روکش مخمل صورتی و ملافه‌ی نرم سفید بود کشیدم، منتظر بوی شیر سررفته بودم 
آخه یک روز در میون کاسه‌ی شیر خانم‌والده سر می‌رفت و بوی شیر سوخته همه‌جا سر می‌کشید
دوباره لعنت فرستادم به هر چی مدرسه و من‌که باید از بستر نرم و راحتم می‌:ندم و زیر این بارون راهی می‌شدم
صدای بوق ماشین خواب رو به کل از سرم پروند
لحاف لایکو را کنار دادم و از پنجره به آسمانی نگاه کردم که بارانی بود
و من قرار نبود به هیچ مدرسه‌ای برم
عین یک روز جمعه که می‌شد تا لنگ ظهر خوابید و از زمستان در زیر لحاف یا حتا کرسی بی‌بی‌جهان لذت برد
این‌جا بود که دیگه خواب به‌کل از سرم پرید
این من بودم، با گذشت هزاران سال از فصل مدرسه
دلم گرفت
کاش مجبور بودم برم مدرسه ولی هنوز بچه بودم، قدم‌های سنگین بی‌بی را که بر فرش‌ها می‌کشید را می‌شنیدم
یادش بخیر
اون‌وقت‌ها شوفاژ نداشتیم، زمستان حقیقتا زمستان بود، اگه از زیر لحاف در می‌اومدی تنها پناهت بخاری دیواری یا بخاری نفتی وسط اتاق بود
و اگر در اتاق بي بی به خواب رفته بودم که مامن ، کرسی گرم و مهربان او می‌شد و دلت نمی‌خواست از اون زیر بیرون بیای
و وای که اگر برف باریدن داشت. کرسی به قدر همه ثروت دنیا ارزش داشت و هی خوابت می‌برد
حالا نمی دونم اثر گاز کربنیک اون زیر بود و ذغال ؟ یا کودکی که ذهن مانع نمی‌شد دوباره و سه‌باره و چهارباره به خواب بری
بالاخره باید به حکم مادری از جا می‌:ندم
به آشپزخانه رفتم و بعد از گذاشتن کتری رو گاز قابلمه‌ی آش را هم به جریان انداختم
بخار روی شیشه‌ی پنجره و صدای عبور لاستیک ماشین‌ها بر روی آسفالت خیس
خاطرات فرداهای پریا را می‌ساخت که هم اکنون مثل دیروزهای من زیر لحاف بود و بو می‌کشید:
داره بارون می‌آد! یعنی مامان آش رو گذاشته؟



۱۳۹۰ آبان ۲۷, جمعه

Notre Dame De Paris song 8 pope de fools

برنامه رادیویی گلچین هفته

Golchin-eHafte33.zip - 4shared.com - ذخیره و تبادل فایلها به صورت آنلاین – دانلود - <a href="http://www.4shared.com/file/l5m--MqR/Golchin-eHafte33.html" target="_blank">Golchin-eHafte33.zip</a>

جمعه آمد، غم مخور



اگر بنا بود ، به زندگی وا بدم
تا حالا مرده بودم
همیشه در جنگم
جنگ با حال بد، و سر درآوردن از محله‌ی بد ابلیس ذلیل مرده
به‌قول ناپولئون: تا هستم، زندگی «  باید »  جریان داشته باشه
رفتم سراغ آرشیو موسیقی و برنامه‌ی  گلچین هفته را گذاشتم و پر کشیدم به روزگاران دور
 چون کانون ادراکم دچار لقی مزمن هست
چشم بستم و در دورها باز کردم
و از جایی که این اینگیلیسیای بی‌پدر طبق معمول سایت بیدل را هک کردن
نشد همان فایل را در این‌جا بذارم ولی من که از پای نمی‌شینم
و 
سخت و تلخ است شیرینی را به تنهایی خوردن
و
از جایی که هیچ لذتی به تنهایی معنی ندارد، رفتم سراغ صندوق‌چه‌ی اینترنتی و این فایل را برای شما هم محلی‌های خوب، روز جمعه پیدا کردم
باشد که حال همگی اندکی،‌به شود
غم مخور



۱۳۹۰ آبان ۲۶, پنجشنبه

زندگی جنگ و جنگ و جنگ




یه چرخی در فیس‌بوک زدم و متوجه شدم
امروز خیلی‌ها با احوال غریب من چشم باز کردند
خاطرات دور و شیرین
انگار امواج کیهانی در امروز از راهی دور، خیلی دور به ما می‌رسه
همان راهی که ما در آن بی غم و دل‌ها خوش بود
والله دروغ چرا؟ گور بابای این اینگیلیس‌های بی‌پدر و مادر
دیشب اخبار مهپاره و ماجرای آژانس هسته‌ای و قطعنامه بازی
اندکی بند دل‌مان را شل کرده
یه نموره که نه یک خروار نگرانم
به دلهره افتادم و کانون ادراکم در جایگاهی نشسته که در آن خاطرات هیچ شیرین نبودند
حالا با چه معجزه و کدام ژانگولر بازی بتونم خودم را بتکونم و از این حال نافرم در بیام؟
در این نقطه هیچ کاری از دست ما برنمی‌آد
هیچ چیز در دستان خالی ما نیست و این همان نقطه‌ی معروف است
که سرنوشتش نام نهادند
طفلک نسل سوخته‌ی ما که از وقتی خودش را شناخت
یا  انقلاب بود، یا جنگ و دوباره جنگ وجنگ و جنگ
زندگی جنگ است و دیگر هیچ نیست

یاد دیروزهای دور




پیدا نیست دیشب تا صبح در کدام جهان موازی پرسه گردی کردم که از وقتیدار شدم
دل تنگم
خیلی خیلی زیاد 
دلتنگ گذشته‌های دور کودکی
خاطراتی امن و شیرین، دوره همی‌های ناب 
سفره‌های باز و آغوش گشوده به روی زندگی
چه‌قدر امید پشت هر پلک زدن‌مان بود
چه نقشه‌ها که برای فرداها کشیدیم و چه رویاهای شیرینی که هیچ کدام نرسید
صدای رادیو و صبح جمعه با شما و خندههایی که در حیاط خانه چرخ می‌زد و به ابرها می‌پیوست
و من که هزاران هزار نقشه‌ی رنگین کمانی برای فرداهایی داشتم که در امروزش جا نمی‌شدم
هر روز سانت می‌زدیم کی زودتر بزرگ می‌شیم
تا معمار رویاهای فردی باشیم
غافل از این‌:ه ، رویا فقط رویا بود و در کودکی جای داشت و من در امروز
انسان بزرگ ولی تنها هستم 
بزرگ از درازا نه از تمام احساسم
بزرگی در تنهایی تو را به ذره می‌رساند و 
اینک ذره‌ای در افسوس کودکی‌ام هستم

۱۳۹۰ آبان ۲۲, یکشنبه

می‌شه یه ذره خودم را بازی کنم؟



می‌شه لطفا تا وقت رفتن نرسیده به هم بگیم ، سلام؟
یا بلند فریاد بزنیم،  دوستت دارم؟
یا ، کجایی دلم حسابی برایت تنگ است
بگیم، تو نباشی زندگی‌ بی‌رنگ است
می‌شه اندکی مهر بورزیم
قدری شادی کنیم یا بخندیم، از ته دل؟
می‌شه با لطفی کوچک دل هم دیگر را شاد کنیم؟
می‌شه یه نخود بخندیم از ته دل؟
می‌شه با هم قدم بزنیم بی خواسته و توقع؟
می‌شه به هم هدیه بدیم، بی دلیل و تقویم؟
ممکنه قدری با پای برهنه روی چمن خیس قدم بزنیم؟
می‌شه لطفا کمی نقش آدم را بازی کنیم؟

همه چیز جز زندگی را کردیم


فکر کن یه روزی مثل دیروز. 
برای خودت داری بز می‌چرونی که یک صدای مهیب همه داستانت را زیر و رو می‌کنه
این‌که تازه فقط صدا بود
افتادم یاد ضربدرهای زمان جنگ که روی شیشه‌ها زده بودیم که اگه قراره نمی‌ریم و فقط دیوار صوتی بشکنه
شیشه نزنه پدرمون رو در بیاره
و یا آوارگی‌های ایام موشک باران ، چه بلاهایی که سر این مردم نازنین نیامد
یکی را مار زد دیگری را عقرب . یکی هم سینه پهلو کرد و مرد ............. خلاصه هر یک به نوعی از ماجرا فرار می‌کردیم
مام که رفته بودیم تفرش و در خانه‌ی پدری ساکن بودیم
اگر به خودم بود از خونه‌ام جم نمی‌خوردم. اما وقتی بچه داری دیگه باید یه کاری بکنی حداقل بچه از ترس روانش بهم نریزه 
که البته طفلی بچه‌های متولد دهه‌ی شصت از دم موجی شدند و ناسازگار
حالا باز اینام مد نظرم نیست
فکر کن نشستی و جناب عزرائیل می‌آد و می‌زنه به در، تق تق تق خانوم اومدم جونت رو بگیرم
و اون لحظه است که به یاد همه چیز می‌افتم
یاد کارهای نکرده، دوست دارم‌های نگفته، خوبی‌ها و عشق‌های ندیده و 
محبت‌های نبخشیده
دیشب تا صبح در بستر غلت می‌خوردم و گرفتار همه‌ی این اوهام بودم و بارها از خودم پرسیدم
آیا من زندگی را به خودم بدهکار نیستم؟
و بودم. بدهی بسیار سنگین داشتم. بدهی از باب تمام کارهایی که صرفا برای دل خودم نکرده
همیشه دیگری را بازی کردم، مامان خوب، دختر خانوم و شهروند متعهد
حساب سر انگشتیم گفت: اوه ه ه چه سفرها که نرفتم
چه عشق‌ها که تجربه نکردم
چه آزادی‌هایی که لمس نشد
چه دوستت دارم‌هایی که نگفتم ، نشنیدم
همیشه دلم می‌خواست برم یه گوشه‌ی کوه و جنگل چادر بزنم ، هیزم روشن کنم و در یک کتری دود زده چای بنوشم
یا در تنور زیر خاکی‌ام نان بپزم
دلم می‌خواسته برم تبت، هیمالیا، به دیدار دالایی لاما
یا برم مکزیکا یه سرخپوست یاکی به مشاهده‌ی رقص اقتدار روح بنشینم
آرزو داشتم مدتی ساکن هند و در معابدش پرسه بزنم 
و یا ............................... الی آخر
تنها تجربه‌ی خوشایندی که یافتم هم‌نشینی با دراویش قادری بود و یا سفرهای دون خوانی همراه بهمن و آذر
خلاصه که وقتی کل لیست رو نگاه کردم متوجه شدم، هر چه کردم صرفا از باب قالب‌های اجتماعی بوده
همه آن‌هایی که بیرونی ها براش کف زدن و گفتن : باریک الله. حالا تو هم یکی مثل ما شدی
همه جز خودم و در واقع من معاشرت با روحم را کم داشتم
که این تنها دلیل برای اقامت من در این جهان خاکی بوده که از یادش بردم




۱۳۹۰ آبان ۲۰, جمعه

دلم گرفته است، تنگه تنگ



تلخی, این جمعه را نه با فنجانی قهوه ی تلخ می شه قورت داد نه با بادام تلخ

یه جور تلخی گس و دهن جمع کنه که بیشتر منو به یاد سیانور می اندازه
به صد ترفند متوصل شدم بلکه یه نموره کانون ادراکم جابه جا بشه و به سمت حال خوب بره، راه نداد
نه با شیر قهوه‌ی شیرین و نه موزیک خوب
لباس عوض کردم، خودم را در آینه دیدم، نماز خوندم ، عود سوزوندم و ........... باز راه نداد
اندیشه‌ام سرریز است از یک سوال
چرا ما تنها موندیم؟
چرا من تنهایی را برگزیدم؟
این گزینش اختیاری هیچ‌وقت جواب نمی‌ده حتا به ضرب و زور تلقین‌ها هفتاد رنگ
ولی دروغ چرا ما در بچگی شاد بودیم، پس دنیا هنوز مکان زیبایی‌هاست
شاید من باورها و چشم زیبا بینم را از دست دادم؟
حتا صبح می‌خواستم بزنم به جاده و برگردم چلک 
ولی از همین ترس حس غروب تلخ جمعه نشستم سر جام
ما چرا تنهایی؟
چرا جرات نداریم به چشمی خیره بنگریم
دستی را دوستانه بگیریم و راهی را با هم طی کنیم؟
شاید چون دست‌های پیشین سرد بودند، سردی تلخی مثل مرگ
شاید چون باورم را از آدم‌ها از دست دادم؟
و شاید از روزی داستان تلخ شد که تصمیم گرفتم با خودم خلوت کنم، بزنم به جنگل و با همه قطع رابطه کردم؟
ولی نه
خدایی‌ش دوست ندارم در جمع‌های شلوغ باشم و از مد روزی بگم و برای درآوردن چشم دختران حوا وارد مسابقه و مبارزه بشم
شاید چون هم‌دلی، هم زبانی ندیدم؟
این هم از اعترافات هفتاد رنگ
ایهنم حالم را تغییر نداد
برم یه موزیک بهتر بذارم 
خدا رو چه دیدی؟ شاید ناگه معجزه شد

ترانه  عشق، با صدای داریوش و فرامرز اصلانی بلکه با شنیدنش یه نموره حس و حال عاشقانه بیاد و حال‌مون رو عوض کنه


جمعه‌های دور کودکی




صدای بانو ملوک ضرابی در خانه پیچیده بود که من غلت خوران از بستر کندم
عطر اسفند و کندور جانم را سرشار و صدای کاسه بشقاب از مطبخ بی‌بی‌ به گوش می‌رسید
احساس کردم در بهشت بیدار شدم 
با شوق از اتاق بیرون زدم
سفره‌ی ترمه‌ی بی‌بی‌جهان روی میز و بشقاب‌های تمیز گلسرخی خبر آمدن میهمان را اعلام کردند
با ذوقی ناب و نوک پنجه تا مطبخ بی‌بی رفتم
دیگ قورمه سبزی روی چراغ سه شعله نم نمک قل می‌زد و بی‌بی‌با کفگیر مسی دیگ را هم می‌زد
دوباره سرشار شدم
سرشار از امیدهای بسیار، آرزوهای در راه و مادر که دخترکی نوزده بیست ساله بود و در حیاط رخت‌های شسته را از بند برمی‌داشت
بی‌بی‌ برگشت و نگاهی کرد. گفت:
ساعت خواب. ماه پیشونی. بدو دست و روت رو بشور که الانه است دایی‌جان ها از راه بیان
و من هنوز متحیر که در کدامین جهان از خواب برخاستم؟
فریاد نان خشکی که همراه الاغ سفید رنگ از تو خیابان سلسبیل رد می‌شد به من گفت: در دیروزهای دور
دوباره کودک بودم و این خود معجزه بود







۱۳۹۰ آبان ۱۹, پنجشنبه

از چای تا ازدواج





امروز کلا درگیر طعم چای و ارتباط من با طعم‌ها شدم
بارها چای ریختم و با اشکال مختلف خوردم
یکی رو سر کشیدم
دیگری را مزه مزه و بعدی‌ها را طبق عادت و به نتیجه‌ی خوبی هم رسیدم
این‌که
ما طبق عادت می‌خوریم، می‌نوشیم، توجه می‌کنیم و نمی‌کنیم
وقتی کنجکاوانه چای را مزه مزه می‌کنم، طعم چای هم خوب و قابل ارتباط با ذهن است
وقتی سر عادت و بی‌توجه می‌خورم طعم نا مفهوم و صرفا چای خوردم و این همه یعنی این‌که ما در هر تجربه‌ی تازه 
توجه و دقت خاصی داریم که در تکرار نداریم
وقتی همان چای تازه را بی‌دقت و لاجرعه سرمی‌کشم متوجه هیچ چیز نمی‌شم
مثل روابطی که هر روزه دارم
و یا روابط دیروزهام که در تکرار لطف‌ش می‌رفت و فقط عادت می‌شد و در اندک زمانی یا بدل به اعتیاد و یا
خسته کننده و تکراری 
در عشق همینه که عمل می‌کنه
وقتی یکی تازه وارد زندگی‌ت می‌شه، تو با همه‌ی حواس متوجه اویی و هر حرکت‌ش به نظر می‌آد 
پر از هیجانی و دلت تکرار بیشتر می‌خواد
ولی با تکرار دیگه شوق و هیجانی نیست برای مکاشفه‌ی فردی که روزی تو رو به هیجانی بی‌حد می‌کشوند 
و برای همینه که نباید با دام عشق به تله‌ی ازدواج رفت و فقط باید منطقی انتخاب کرد که چه فردی رو در طی زمان طولانی می‌توان دوست داشت و تحمل کرد 

یک لیوان چای داغ




 عمری عادت کردیم با بازشدن پلک چشم، همین‌طوری خواب آلوده و سینه خیز خودم را به آشپزخانه برسونم
برای دم کردن یک قوری چای احمد عطری و صبح را با اون شروع کنم
دیروز چای تمام شده بود و از روی اجبار هوای ابری و بارانی ، دختر خونه یک قوری چای احمد بی‌عطر دم کرد
البته از اینش خبر نداشتم
با نوشیدن اولین جرعه متوجه تغییر طعم چای شدم
ای بد نبود که هیچ، خوشمزه هم بود، تغییری مطبوع و دل‌چسب و چون نمی‌دونستم از کدام قوطی عاقبت این چای دم شده گفتم
این از کدوم مارکه؟ چه عطر و طعم دل‌چسبی داره!
در ذهن حدس می‌زدم شاید محمود و یا دو غزال باشه
پاسخ آمد که، احمد معمولی
سکوت کردم و رفتم ته لیوان چای و این‌که
ما با زندگی هم همین کردیم. بر حسب عادت چشم بستیم و یک مسیر خاص را رفتیم
عادت کرده بودیم نه از برای جاذبه‌ی راه
کما این‌که مدت‌ها بود جز در اولین لیوان صبح عطر چای محسوس نبود
اما دیروز تا شب هر چایی که خوردم،  عطری مفهوم و دلپذیر داشت
حالا نمی‌دونم چه‌طور عادت‌هایی که ذهنم را اسیر کرده را بردارم بلکه هر روز چشم به جهانی دل‌پذیرتر باز کنم

۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

چهارشنبه بازار



سلام به چهارشنبه‌ای که یکی مونده به پنج‌شنبه و دو تا،  تا جمعه
یک قدم لی لی و دو گام تا رسیدن به آزادی
اون قدیما که مدرسه برو بودیم، آی حالی می‌داد فکر به چهارشنبه و پنجه‌ی دست می‌آمد برابر صورت با پنج انگشت باز 
و می‌شمردیم
وای.... فردا پنج شنبه و تا ظهر مدرسه و بعد هم آزادی
همین‌طور یل‌للی تل‌للی ول می‌گشتیم تا وقتی که انگشت‌ها تموم می‌شد می‌رسیدیم به
غروب نکبتی جمعه و یک خروار تکلیف تلمبار شده روی هم و 
غم دنیا و ندیدن امام زمان و رسیدن به قیامت با هم آوار می‌شد روی شونه‌های کوچک کودکی
و جوانی که شبیه به چهارشنبه است و پنج‌شنبه میان سالی و پیری
انتظار جمعه و غروب دل‌گیرش 
که تو رو یاد حساب و کتاب رفته و مانده‌ی عمر می اندازه 
خلاصه که به قول مش کامن
سلام به چهارشنبه روز عشق ورزی و جوانی

از بارش تا سیل چقدر راه هست؟



هفته‌ی پیش خواب دیدم نیم‌متر آب جمع شده در حیاط، چلک
گفتم
خدا را شکر بناست امسال سال پر آبی باشه و هنوز میل به رفتن درم جاری بود
دیروز در رادیو شنیدم مقامی می‌گفت: طی چهل و سه سال گذشته چنین دمایی در این وقت سال سابقه نداشته
و این بارندگی‌های اخیر به‌ناگاه منو ترسوند
حالا خوف برم داشته نکنه بناست سیل بیاد 
دیگه دست و پام به سمت جاده نمی‌کشه و نشستم پشت شیشه‌های بخار گرفته و می‌گم
چه خونه‌ی خوبی ، چه آرامشی، الهی صد هزار مرتبه شکر
ولی دل تو دلم نیست، اگه راست راستی سیل بیاد چی به سر خطه‌ی سبز مازندارن می‌آد؟ 
چی به سر گل‌هایی که امسال کاشتم
نهال‌های تازه جون گرفته و خلاصه که آخرش به انواع وابستگی
از این رو بود که شیوخ معتبر ما را از هر گونه وابستگی منع کردند

به‌نام پدر، پسر ، روح‌القدس

یادش بخیر شازده اسدالله میرزا که گاه سخنان گوهر باری می گفت
یه روز  پیرو بلایی که  سعید سر پوری فش فشو آورده بود فرمود. : از این به بعد می‌تونی راه بیفتی دم خونه دایی جان سرهنگ و
هر خواستگاری که از اون‌ورا رد می‌شد رو ناکار کنی که کسی لیلی رو ندزده
حالا شده حکایت ما و برخی‌ها
راستش بابام جان، دروغ چرا؟ فکر می‌کنم بیست و یکی و دو ساله بودم که کتاب‌های کارلوس وارد بازار کتاب ایران شد 
مام از همون‌وقتا عین هو بختک افتادیم رو کتاب‌ها
اولا به تعبیری زمینی و زندگانی نگاهش می‌کردم و برام کاربرد خودش را داشت
بعدها که با بهمن آشنا شدم
واژگان دگرگون شد و ما از زمین بلند شدیم و قدم به انواع جهان‌های موازی و غیر موازی گذاشتیم
این مدت نه معتاد شدم و نه ................ سر از هیچ بیراهه‌ای درآوردم
هر از چندی به انواع مکاتب هم سرک کشیدیم و باز برگشتیم سر خط کاستاندا تا هنوز
بزرگتری ارتقاع این بود که تونستم دروس را با مفاهیم آیات برابری بدم و شکل خودم را براشون بسازم
حالا
بعد از مدتی تهدید به مرگ از طریق اس‌ام‌اس و تلفن‌های مزاحم ما رفتیم مخابرات و .............. رسیدیم به دیروز و تماسی از حراست مخابرات
نتیجه مکالمه‌ی من با مادری آشفته و وحشتزده بود که می ترسید پای پسر بیست و یک ساله‌اش به دادگاه و ....... اینا باز بشه
خلاصه که کل ماجرا از این قرار بود که، پسرک به دلایلی که من از اون‌ها بی‌اطلاع بودم
ترک تحصیل و افتاده گوشه‌ی خونه و باب میان برنامه مزاحمت من و می‌گفت، امام زمان، عیسی و بعد هم خدا
غلط نکنم همه مجانینی که در ... ادعای پیامبری و امام زمانی می‌کنند با من سر و سری دارند
مادر معتقد بود همه‌ی این ها تقصیر منه که یک یا دو سال پیش به چند ایمیلش پاسخ داده بودم و نمی‌دونم چه‌طوری ماه مبارک امسال جلوی در خونه‌ام سبز شده بود و منم که ترسو و از همه‌جا بی‌خبر از حیرت پیدا کردن خونه‌ام بهش گفتم این‌بار بیای این‌جا می‌دمت 110
از اون به بعد باب اس‌ام‌اس‌های رنگارنگ گشوده و مام رفتیم تو کار دایورت خط مبارک روی خط جناب اخوی
اون روزی که آمده بود دم در به‌نظر رسید پسرک حال متعادلی نداره و یه‌نموره روی هواست
بعد پیام‌ها و ساعت‌های تماسش بیشتر مطمئن شدم که حال غریبی داره که طبیعی نیست
اما از جایی که مادران گرام ترجیح می‌دن کم کاری خودشون رو به گردن دیگران بندازند،  یه در میون می‌گفت، پسرم فقط بیست و یکسال داره!!!! خب بچه‌های من‌که از بچگی بر این اساس تربیت شدن،  چرا از راه به‌در نشدن؟
خانم مادر اصرار داشت که همه‌ی رفتار نامتعادل پسرک زیر سر من و یک‌سالی‌ست با او در تماسم و از راه به‌درش کردم.
بابا من فقط از دسامبر 2010 تا پایان ژانویه 2011 به چند ایمیل‌ش جواب دادم
حالا بماند که معتقدم پسرک هکر بود که تونسته آدرس منو از یه ایمیلی چیزی در بیاره و شاید پای ایادی استکباری وسط باشه که رد منو بهش دادنه. بودم بده‌کار سرکار علیه خانم مادر
دلم نیومد به اون حال زار بگم
خانم مادر شما بهتره بری اول از کارلوس و دون خوان شکایت کنی که سی سال پیش این باب را گشودند
بعد از جناب پدر، پسر؛  که این کتاب ها را به خانه آورد و بعد از سازندگان اینترنت و بلاگر و جی‌میل و دست آخر هم از من شکایت کن که جمیعا پسر طفل معصومت را از راه به در کردیم
خلاصه که فکر کن اگر بنا بود همه‌ی شماها که به گندم می‌آیید و به کافه تلخ سرک می‌کشید از راه به در بشید
تکلیف من امروز چی بود؟

۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه

یک حس خوب و تازه


چیه اول صبحی ابرو بهم کشیدی؟ 
فکر کردی قربانی این سناریوی زندگی هستی؟
وای، چه اشتباهی
این زندگی بیچاره است که قربانی ذهنیات ما شده و شکلش از ریخت افتاده
باور کن در آغاز هم همین اتفاق افتاد، جناب آدم و جفتش برای خودشون در بهشت ول می‌زدن یکی گیر داده به سیبی که نباید گاز بزنن
وبا انجام اولین نبایدها وارد چرخة نابودی خود شدیم
الانم که باز همینه. پس کی باید مفهومی از زندگی ارائه بدیم که قابل رضایت باشه؟
تا بچگی هر کاستی بود انداختیم گردن خانم والده و نبود حضرت پدر
اما از وقتی دور افتاد دست خودمون چه شاهکاری خلق کردیم؟
هر چه به پیش رفتیم بیشتر از زندگی بد دیدیم و گفتیم
این‌هم انتخاب خودمون بود. یعنی دروغ چرا همه‌اش رو ذهن خودمون جذب و ایجاد می‌کنه
حالا یعنی چی؟
بنده که هم‌چنان رئال‌شگفت‌انگیز را برای طرح این زندگی ترجیح می دم.
تو هم هر مدل که دوست داری بساز
یعنی
وای.......... خدا چه صبح زیبایی!!
چه حس خوبی دارم امروز.
امروز حتما یکی از روزهای خوب و فوق‌العاده‌ام خواهد بود
امروز باید کلی مشق بنویسم که همه سپید سپید سپید
کلی درس بخونم که یه عمر از زیر بارش در رفتم. خب سخته یه گوشه و سر ساعت نشستن و مشق نوشتن
نیست؟؟
هر چارچوبی سخته ولی وقتی پیش می‌آد باید تجربه بشه و منم که جز درس خوندن و واحدهای عملی این سال‌ها کاری نکردم
مشق هم بره روش ببینم قراره طاعون بگیرم از روی ساعت و جدول یا یه چی دیگه
چند روزی‌ست مشق می‌نویسم اما شکر خدا کاظم آقا نداریم که هی هرچی ما می‌نویسم اول صبح خط بزنه
خلاصه که
زندگی سلام

۱۳۹۰ آبان ۱۲, پنجشنبه

ابدیتی پایدار





خدا می‌دونه ساعت چنده؟
من نمی‌دونم چون ساعت سیستم من، همیشه ساز خودش رو می‌زنه
نه با گرینویچ کار داره نه با اوقات شرعی و غربی
ولی می‌دونم خوابم نمی‌بره و حسی مشکوک بهم می‌گه، چیزهایی کم دارم
چیزها که نه یک چیز خیلی اساسی کم دارم
حس بودن
چون قلبم به هیچ شوقی گرم نیست
چشمم به راهی منتظر نیست
و یادی در روانم جاری نمی‌شه که وجودم را گرمی بخشه
فقط خدا کنه فردا در غسال خانه چشم باز نکنم که حتما مرده شور بی‌چاره
سکته خواهد کرد
من یک چیز مهم کم دارم و از کمبودش تنم یخ کرده
روزی نامش بود، عشق
همان حسی که جایش  با بغل خوابی و هرزه گردی عوض شده
و من تنها می‌مانم تا ابد
ابدیتی پایدار

کوله‌باری به‌نام، جهنم




الان باید یا چلک بودم، یا ولایت
نیستم چون روی پیشانی امسال نوشته شده بود، بازسازی
از اول سال یک قلم مو به دستم و در تهران و چلک به کار حمالی و درست همان‌وقتی که سند آزادی به دستم رسید که می‌تونم راهی بشم
باز یک سطل رنگ راهم را بست
این‌بار سرکار علیه پریا بود که دوباره به فصل کوچ رسیده و بازمی‌گشت
یعنی این بچه، اون‌جای یه گوشه بند شدن نداره
از این‌جا فراری به یه‌جای دیگه و از جای دیگه، فراری به این‌جا
به عبارتی احوالات قدیم خودم رو داره که دمی یه گوشه بند نبودم
از تهران به چلک باز به تهران و از تهران به کرج و یا مسیرهای دیگر
کلافه و آسیمه سر به جاده می‌زدم می‌رسیدم ملارد ، خانه‌ی دوست فنجانی قهوه و گپی دوستانه و
نرسیده باطری خالی می‌شد و برمی‌گشتم خونه
کلی طول کشید تا فهمیدم این جهنمی که ازش فرار می‌کنم بر پشت خودم حمل می‌کنم
کیسه‌ای پر از آت و آشغال که بعد، هزار سال تازه تابستون امسال
در اقامت چلک، با انجام مرور خالی‌ش کردم و بین همه‌اش فقط خودم و خواسته‌های ناشکیبای خودم را دیدم که دائم از همه گله‌مند و بیقراری می‌کرد
ما که در تجربه به این نقطه رسیدیم و مراسم کلید به کلید
و از جایی که هر سه دفعه اسباب کشی مساوی‌ست با خسارت یک آتش‌سوزی
خدا به داد پریا برسه که کی می‌خواد به باور من برسه
حالام شما دعا کنید آسمان آفتابی و جاده هموار و اسباب کشی فردا به‌خیر و سلامت تمام بشه
بلکه ما نه از باب رمیدن که از سر لذت زیست در طبیعت  هفته‌ی دیگه راهی جاده بشم

طپیدن یا تپیدن





راستش رو بگم، بی رودروایسی
دلم لک زده برای یه نموره تپیدن. همان که جناب دهخدا که ایشان هم اگر همان زمان مانند اینک ما به فیلترینگ برمی‌خورد، دیگر دهخدایی نبود فرموده:
طپیدن . [ طَ دَ ] (مص ) اصلش تپیدن است ، و یک مصدر بیش ندارد در اصل بمعنی گرم شدن است ، چون کمال گرمی رابیقراری لازم است ، لهذا مجازاً بمعنی غلطیدن می آید. (آنندراج ). || تلواسه کردن . اضطراب . اضطراب داشتن . مضطرب گشتن . بی آرامی کردن .

این می‌دونی یعنی چی؟
یعنی نبود جریان زندگی
یعنی رسیدن به پیری و آردها را الک کردن و الک را آویختن
ولی نه من هنوز احساس پیری دارم
نه الکی آویختم
و نه اصولا الکی داشتم که جایی آوایخته شده باشه
خلاصه که وای به حال دلی که برای کسی نلرزه
به شوقی به آینه ننگره
شاید امید از این پسران زیرک حضرت پدر، آدم بریدم که از هیچ یک صدق و صفا ندیدیم
به‌قول رندی می‌گفت:
این زن لاکردار یه چیزیه که اگه خوب از آب در بیاد، دلت می‌خواد تا دو سه‌تاش رو بگیری
اگر بد از آب دراومد که باز ، دلت می‌خواد ان‌قدر بگیری تا بالاخره یکی‌ش خوبه باشه
ولی ............. حالا چه باید کرد؟
دلم تپیدن‌های گرم عاشقانه می‌خواد
نه از نوع اسارت و سربازی اجباری
که از سر خلوص و عاطفه و عشق و بی‌قراری
از همونا که از صبح تا شب گل پر پر کنم بگم، می‌خواد؟ نمی‌خواد
می‌آد؟ نمی‌آد؟
من و دوست داره؟ نداره
خب چیه ؟ مگه فقط بچه‌ها می‌تونن عاشق بشن
مام بله
تازه اینم که چیزی نیست. شنیدم، عشق یعنی عشق پیری که ..... سر به رسوایی زند


 


از ر - اعتمادی تا جیش بوس لالا



در همان آغازین نگارش کتاب بهابل،  باب شاگردی قلم‌زنی با آقای ر-اعتمادی آشنا شدم،
یه روزی گفت: من اگر سه ماه در زندگی عاشق نباشم. می‌میرم
می‌میرم چون حس و جوشش نوشتن نخواهم داشت و من اگر ننویسم، می‌میرم
دروغ چرا؟ زیرکان در دل به ایشان خندیدم و با خودم گفتم: 
ماشالله...... در مرز هشتاد سالگی هنوز به عشق وابسته بودن، یعنی جوانی و چندتا غیبت زیرجولکی هم پیش خودم از ایشان کردم که بهتره این‌جا ذکر نشه
حالا و من
از قدیم گفتن، چاه نکن بهر کسی و اول خودت دیگر کسی
روزها از پی هم می‌رود و صفحه‌ی گندم خاک می‌خورد
حالا می‌دونم نه که از نوشتن رفته باشم یا از عادت گزارشگری خودم دست شسته باشم
ولی اون حسی که منو به جوشش قلم وامی‌داشت حضور نداره
یا کسی رو ندارم بهش گزارش کنم
یا چیز جالبی برای گزارش نمی‌بینم
یا
جوششی درونم نیست که به قلم رو بیارم تا اندکی به تعادل و آرامش برسم
یه‌وقتی ما بودیم و حدیث جدا سری از نیمه‌ی کیهانی
وقتی هم ما بودیم و اشتیاق ذات الهی و گفتن با او
و گاه هم از زمانه گله‌ای و از دوست دردلی
حالا به نظرت من مردم؟ یا زنده‌ام هنوز؟
شاید هم زیر سر فیلترینگ باشه؟

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...