یه چی میگن، قدما.... زپلشک آید و زن زاید و مهمان عزیزم....چی چی چی چی حافظا
اندر حکایت ماست
یک هفته است ساک سفر بسته و آمادهی رفتنم
هوا خراب شد، آسمان تپید و جاده برفی شد که هیچ
تازه، سینوزیتی که هزار ساله خفته و صدایش در نمیآمد، زده به جاده خاکی و از پیشونی تا پسه کله و گردن رو گرفته
چشمام که بزور باز میشه، الانم دارم کورمال کورمال و آلبالو گیلاس میچینه و یه چی مینویسم
چند شب هم هست از سر شب تا خود صبح به 124 هزار زبان زنده و مردهی دنیا کابوس میبینم
از نوع جفنگ و هفت رنگ
که چی یه توک پا داشتیم میرفتیم تا چلک و برگردیم
حالا این رو به حساب عوالم نشونهها بذارم؟ به حساب احوال پریشانی ذهنم؟
به حساب تغییرات جوی ؟
یا بگم خدا راهم رو بسته؟
خلاصه که همهیعمر سی همینا دیر رسیدیم یا اصلا نرسیدیم
اونجا که باید میرفتیم، موندیم
اونجا که باید میموندیم، رفتیم
و .............. خلاصه که هنوزم سفیر و سرگردونیم
اونام رو گذاشتیم پای قسمت و سرنوشت و برخی هم شانس و خلاصه که اسباب بد بیاری
دردسرت ندم، خودم هیچ وقت هیچ نقش بسزایی نداشتم که بگم ما اینیم
یا نذاشتند، ندادند، نشد، بستند و گرفتند که ما اینیم
یکه و تنها و ....................... بد بیار
وگرنه که اگه دست خودم بود قبل از انوشه خانم انصاری، ماه که هیچی مشتری هم رفته بودم و داشتم اسباب سفر به مریخ مهیا میکردم
ولی خب دیگه از اونجا که همهاش زیر سر این اینگیلیسهای بیپدر و مادر بود
مام هنوز هیچی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر