پیدا نیست دیشب تا صبح در کدام جهان موازی پرسه گردی کردم که از وقتیدار شدم
دل تنگم
خیلی خیلی زیاد
دلتنگ گذشتههای دور کودکی
خاطراتی امن و شیرین، دوره همیهای ناب
سفرههای باز و آغوش گشوده به روی زندگی
چهقدر امید پشت هر پلک زدنمان بود
چه نقشهها که برای فرداها کشیدیم و چه رویاهای شیرینی که هیچ کدام نرسید
صدای رادیو و صبح جمعه با شما و خندههایی که در حیاط خانه چرخ میزد و به ابرها میپیوست
و من که هزاران هزار نقشهی رنگین کمانی برای فرداهایی داشتم که در امروزش جا نمیشدم
هر روز سانت میزدیم کی زودتر بزرگ میشیم
تا معمار رویاهای فردی باشیم
غافل از این:ه ، رویا فقط رویا بود و در کودکی جای داشت و من در امروز
انسان بزرگ ولی تنها هستم
بزرگ از درازا نه از تمام احساسم
بزرگی در تنهایی تو را به ذره میرساند و
اینک ذرهای در افسوس کودکیام هستم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر