همینطور که اون زیرمیرا صدای بارون رو که میخورد به شیروونی اتاق میشنیدم، از این شونه به اون شونه چرخیدم
یک روز تمام عیار بارونی
لعنت به معلم تاریخ و جغرافی، علوم و ریاضی که همهاش ضایعست
از زیر لحاف پنبهای با روکش مخمل صورتی و ملافهی نرم سفید بود کشیدم، منتظر بوی شیر سررفته بودم
آخه یک روز در میون کاسهی شیر خانموالده سر میرفت و بوی شیر سوخته همهجا سر میکشید
دوباره لعنت فرستادم به هر چی مدرسه و منکه باید از بستر نرم و راحتم می:ندم و زیر این بارون راهی میشدم
صدای بوق ماشین خواب رو به کل از سرم پروند
لحاف لایکو را کنار دادم و از پنجره به آسمانی نگاه کردم که بارانی بود
و من قرار نبود به هیچ مدرسهای برم
عین یک روز جمعه که میشد تا لنگ ظهر خوابید و از زمستان در زیر لحاف یا حتا کرسی بیبیجهان لذت برد
اینجا بود که دیگه خواب بهکل از سرم پرید
این من بودم، با گذشت هزاران سال از فصل مدرسه
دلم گرفت
کاش مجبور بودم برم مدرسه ولی هنوز بچه بودم، قدمهای سنگین بیبی را که بر فرشها میکشید را میشنیدم
یادش بخیر
اونوقتها شوفاژ نداشتیم، زمستان حقیقتا زمستان بود، اگه از زیر لحاف در میاومدی تنها پناهت بخاری دیواری یا بخاری نفتی وسط اتاق بود
و اگر در اتاق بي بی به خواب رفته بودم که مامن ، کرسی گرم و مهربان او میشد و دلت نمیخواست از اون زیر بیرون بیای
و وای که اگر برف باریدن داشت. کرسی به قدر همه ثروت دنیا ارزش داشت و هی خوابت میبرد
حالا نمی دونم اثر گاز کربنیک اون زیر بود و ذغال ؟ یا کودکی که ذهن مانع نمیشد دوباره و سهباره و چهارباره به خواب بری
بالاخره باید به حکم مادری از جا می:ندم
به آشپزخانه رفتم و بعد از گذاشتن کتری رو گاز قابلمهی آش را هم به جریان انداختم
بخار روی شیشهی پنجره و صدای عبور لاستیک ماشینها بر روی آسفالت خیس
خاطرات فرداهای پریا را میساخت که هم اکنون مثل دیروزهای من زیر لحاف بود و بو میکشید:
داره بارون میآد! یعنی مامان آش رو گذاشته؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر