در همان آغازین نگارش کتاب بهابل، باب شاگردی قلمزنی با آقای ر-اعتمادی آشنا شدم،
یه روزی گفت: من اگر سه ماه در زندگی عاشق نباشم. میمیرم
میمیرم چون حس و جوشش نوشتن نخواهم داشت و من اگر ننویسم، میمیرم
دروغ چرا؟ زیرکان در دل به ایشان خندیدم و با خودم گفتم:
ماشالله...... در مرز هشتاد سالگی هنوز به عشق وابسته بودن، یعنی جوانی و چندتا غیبت زیرجولکی هم پیش خودم از ایشان کردم که بهتره اینجا ذکر نشه
حالا و من
از قدیم گفتن، چاه نکن بهر کسی و اول خودت دیگر کسی
روزها از پی هم میرود و صفحهی گندم خاک میخورد
حالا میدونم نه که از نوشتن رفته باشم یا از عادت گزارشگری خودم دست شسته باشم
ولی اون حسی که منو به جوشش قلم وامیداشت حضور نداره
یا کسی رو ندارم بهش گزارش کنم
یا چیز جالبی برای گزارش نمیبینم
یا
جوششی درونم نیست که به قلم رو بیارم تا اندکی به تعادل و آرامش برسم
یهوقتی ما بودیم و حدیث جدا سری از نیمهی کیهانی
وقتی هم ما بودیم و اشتیاق ذات الهی و گفتن با او
و گاه هم از زمانه گلهای و از دوست دردلی
حالا به نظرت من مردم؟ یا زندهام هنوز؟
شاید هم زیر سر فیلترینگ باشه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر