۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه

حکومت‌المجانین



در ازمنه‌ی دور که مدام کوه می‌رفتم، اولین آموزه‌ام این بود
گله‌های بز که در مسیری رفتن آغاز می‌کنند
هر چند صعب‌العبور. به هیچ سمتی نگاه نمی‌کنند
اولی جلودار است و باقی از پی او می‌روند
به خودت می‌اومدی، می‌دیدی سینه‌ی صاف و دیواره‌ای کوه را طی کردند بی‌آن‌که به پایین و اطراف نگهی کرده باشند
چون اولی می‌رفت، آن‌ها هم فقط دنباله روی او بودند
به راه و خطر نمی‌اندیشیدند
فقط می‌رفتند


در ولایت ما هم امور بدین‌گونه انجام می‌گیره
یکی‌ش من
هنوز سر از تخم در نیاورده بودم که دیدم
دختر خاله‌ جان‌ها، دختران شمسی‌خانم و فاطمه‌خانم و دیگر همساده‌ها
رخت سفید به‌تن می‌کنند و روانه‌ی خانه‌ی بخت می‌شوند و 
برتخت یکی بزن تو سر خودت و یکی بزن تو سر زندگی می‌نشینند
این شد که مام ترسیدیم از قافله غافل بمانیم و بهمون بگن ، ترشیده






پاره‌ای توضیحات از کتاب حکومت‌المجانین ، صفحه‌ی سیزدهم خط شونزده

شکرستان فارسی

احوالات ما ایرانی‌یان  به رنگ بی‌کسی‌های‌مان است
تو اختیار داری صفحه‌ی فیس‌بوکت را به زبان مادری تنظیم کنی
ما نمی‌کنیم
چون شیک نیست
افت کلاسه 
ترجیح می دیم با گزینه‌ی انگلیش سر به بالا بگیریم که ما شیکیم
وقتی از خودت شرمنده باشی، زبان مادری‌ت را هم دوست نداری
بهتر است با زبان بیگانه حضور داشته باشی که
در جماعت جا بگیری
در صورت لزوم می‌شه چند گزینه‌ی دیگر را هم انتخاب کنی
مثلا ایتالیانو، فرنچ یا احیانا ژرمنی
همه چیز به جز زبان شیرین مادری

جز شخص خودم


اگر مثل گله بزها زندگی نمی‌کردیم
امروز روزگارم افتادن از پی، گری نبود


در زمان ما که انقلاب موضوع روز بود،  
از نوع فرهنگی
جنگ نان و خورش شب بود
از نوع کوپنی
گزینه‌ای جز نوشتن از روی دست
همسایه بغلی نبود
  ازدواج، از ترس مقام ترشیدگی
  ازدواج هم که کردی ، باید به قید دو فوریت بچه‌ای تحویل ایل شوهر بدی که نگن: نازایی


و نتیجه می‌شه امروز که 
همه را شنیدم، جز آوای خودم
همه را دیدم، جز نقش خودم
همه را گفتم، جز حرف خودم
همه‌کس بودم ، به جز شخص خودم



همین‌که چشم باز کردم، بی‌اراده دستم رفته به سوی رادیوی بالای تخت
و چنین خواند سالار
نه آشنا نه همدمی
نه شانه‌ای زدوستی که سر نهی بر آن دمی
تویی و رنج و بیم تو
تویی و بی‌پناهی عظیم تو
و چه دگرگونم کرد
بغض در گلو چرخی خورد
بر سینه‌ام نشست و
در آن‌جا من بودم و این غم عظیم، بی‌کسی
که به هر وسیله
خواسته و ناخواسته تازیانه می‌خورد
فریاد می‌شود 
و از چشم می‌ریزد
و چه اندوه تلخی‌ست که تو کسی را نداشته باشی
تا سر سنگین از حزنت را دمی
بر شانه‌اش بگذاری و 
بغضی را فرو بری
که نه
سایه هم کافی‌ست که تو چنین به فریاد ننشینی

دلم هوای آفتاب می کند سالار عقیلی



هواي توست در سرم
اگر چه اين سمند عمر زير ران ناتوان من
به سوي ديگري شتاب مي کند
نه آشنا نه همدمي
نه شانه اي ز دوستي که سر نهي بر آن دمي
تويي و رنج و بيم تو
تويي و بي پناهي عظيم تو
نه شهر و باغ و رود و منظرش
نه خانه ها و کوچه ها نه راه آشناست
نه اين زبان گفتگو زبان دلپذير ماست
تو و هزار درد بي دوا
تو و هزار حرف بي جواب
کجا روي؟ به هر که رو کني تو را جواب مي کند
چراغ مرد خسته را
کسي نمي فروزد از حضور خويش
کسش به نام و نامه و پيام
نوازشي نمي دهد
اگر چه اشک نيم شب
گهي ثواب مي کند
ولي من اي ديار روشني
دلم چو شامگاه توست
به سينه ام اجاق شعله خواه توست
نگفتمت دلم هواي آفتاب مي کند؟

۱۳۹۰ بهمن ۸, شنبه

عاقبت، فیس مجردی

اين‌كه تاثير فيلم‌هاي اخيري‌ست كه ديدم يا چي؟ نمي‌دونم
اما يك چيز رو خوب مي‌دونم
يك نقطه
در گلوم هست كه بد جوري فشرده مي‌شه
قديميا بهش مي‌گفتند، بغض دوني
چطور کشفش کردم؟
امروز یه نیم‌ساعتی در اتاق انتظار دکتر حیرون بودم و آدم‌ها رو از نظر می‌گذروندم
بین اون جماعت کیپ تا کیپ نگاهم گره خورده بود به چند زن متاهل با یا بی بچه
نگاه که چی بگم، یه جور حسرت سوزنده
فکر کن!!! ما که یه عمر فیس مجردی‌مون گوش فلک رو کر کرده
دچار التهاب تنهایی بودم
دیگه تا وقت نوبت و رفتن پیش دکتر به تک تکشون حسرت داشتم
در مسیر برگشت بغض‌ گلوم رو می‌سوزوند و به‌زور می‌شد آب دهانم رو قورت بدم

البته از چاشنی انفجاری دکتر نباید غافل بشم 
  گفتم : دکتر این آثار آلرژی فقط جلوی بدنم رو گرفته
بعد از معاینه گفت:  کسی بهت نگفته، پشتت هم هست؟
یادم افتاد: سال‌هاست کسی خودم رو ندیده، چه به پشت کتفم!!
القصه که یه جور حس تلخ وجودم رو گرفته که نه گمانم بتونم این تنهایی هزار ساله رو تحمل کنم
همیشه به‌جای خودم به پریا فکر کردم
به‌جای خودم پریا بوده
تنها کسی که در زندگی‌م جایی نداشته، من بودم 
و حالا چیزی نزدیک به جنون به خونه برگشتم و نمی‌تونم حتا یک ماه دیگه این شرایط رو تحمل کنم
حتا یک هفته
نه بگو همین حالا
بابت این‌که هرگز نقش پدرشون رو ایفا نکنم، روی ازدواج خط کشیدم و موندم حیرون
وقتی‌هم که فکر کردم یکی هست که مثل هیچ کس نیست
دخترا براش انقدر شاخ و شونه کشیدن که در رفت
حالا به فرض پریا دخت هم بره اتریش
من می‌مونم و .................................؟
نه که حالا باید برم تازه دنبال جفت و مونس تنهایی بگردم؟



۱۳۹۰ بهمن ۶, پنجشنبه

زندگی، طیف خاکستری


هنوز مراسم فیلم دیدن ما ادامه داره و کشفیات مهمی هم انجام گرفته
مثلا این‌که
چه اشخاصی در بیشتر مراحل همراه ما بودن
چه کسانی بابت خوشی و چه کسانی در هر مرحله با ما بودند
و خیلی نتیجه گیری‌های دیگه که کلی هم مثبت بوده
بهترین هم این‌که:
ما بیش از لحظات تلخ ، ساعات شیرینی داشتیم
همان روزگارانی که از یاد بردیم و حتا در ذهن حضور نداره
با دیدن تصاویر یک به یک و پیاپی به نقطه‌ای رسیدیم که دیگه می‌گفتیم
اه......... بازم مهمونی............ ما کی وقت کردیم این‌همه مهمونی بدیم
اه بازم سفر.......... 
و در آخر که امروز صبح پریا دخت فتوا داد
ما خیلی هم آدم‌های خوشبختی هستیم و نباید به‌خاطر دو سه سال بیماری و یکی دو سال مراحل بعد از سقوط بگیم: اه چه دنیای بد عهدی بود
خلاصه که ما معمولا داشته‌ها را به فراموشی می‌سپاریم و به نداشته‌ها چنگ می‌زنیم
انسان اصولا موجود ناشکری است
و همیشه به قسمت تهی لیوان نظر داره
به سیاهی متمایلی و پوچ اندیشه
فکر کن تا این‌جا که رسیدی، چه لحظاتی طی شده؟
چه راه‌هایی که نفتیم
چه خنده‌ها و چه خاطرات خوشی که نداشتیم و .................... ولی ما فقط زوم کردیم به لحظاتی که درش سنگینیم
به‌قول پریا:
زندگی رو نباید سیاه و سفید دید
زندگی طیفی خاکستری‌ست که از ترکیب دو رنگ سیاه و سفید خاکستری شده

طالع بینی در ماه


فكر كن!!!!!!!!!
اگه اين‌ها نباشن پس كي عكس آقارو در ماه ببينه؟
ديروز ما اين‌‌طور شروع شد كه پريا مي‌خواست با شركت در يك تور دوستانه به خدمت زن فال‌گيري بره
و از جايي كه من راه به چنين باورهايي در زندگي‌م نگشودم
با مخالفت من و دل‌خوري پريا و ........... طي شد
و البته كه پريا نرفت و قرار شد بعد از بازگشت با كسب اطلاع از جميع رفقا كه همراه يكي از خانم‌والده‌ها 
در اين تور شركت داشتند پوز منو بزنه
و ما رسيديم به ساعت مغرب در باختر
و صداي زنگ تلفن پريا
گوش‌هاي من كه هم‌چنان هم‌چون رادار آواكس فعاله مي‌شنيد كه، اه..... خب..... جدی؟...... بعد چی شد و الی آخر
با ختم مکالمه من خودم رو به کاری که مشغول بودم، مشغول‌تر و منتظر موندم
پریا دخت تشریف آورد که:
بیا دیدی ..... 

خلاصه که جونم برات بگه همین‌طور که داد سخن داده بود رسید به فال حضرت مادر یکی از دوستان
که با لب و لوچ آویزون اومده بود بیرون
خانم فال‌گیر فرموده بود: شوهرت چهارساله بهت خیانت می‌کنه. 
اما چون زنه با دعا نگهش‌داشته تصمیم گرفته دیگه ولش کنه. زنه هم از بانوان شهداست
کمی فکر کردم و گفتم: مگه شوهر مربوطه در زندان نیست؟
اون بدبخت که برای چندتا چک سال‌هاست رفته حبس کی و کجا این مخدره رو پیدا کرده؟
گفت: سه ساله زندانه. این مال قبله.
دوباره نگاهم برگشت به مانیتور و می‌شنیدم که بانوی مزبور چه‌طور خودش را باخته و زن فال‌گیر که گفته: من یکی رو سراغ دارم با دعا اون طلسم رو از بین می‌بره. حدود سیصد هزار تومان هم خرج داره
فکر کن، کل درآمد خانواده در حال حاضر مبلغ چهارصد هزار تومان و به فکر باشی چه‌طور پول شکستن طلسم رو جور کنی
دوباره پرسیدم. آخه مگه این مامان .... عقل نداره؟
می‌دونی چند سال از پایان جنگ گذشته؟
- بیست و دو سال.
- خدا عمرت بده. دیگه الان جوان‌ترین زند شهید اون‌موقع هم از پدر .... بزرگتره
اون‌وقت چی داشته که به این وسیله به زنش خیانت کنه؟
پریا ماتش برد و پرید روی گوشی و شماره ... گرفت و همین مطالب رد و بدل شد
این‌جا بود که فهمیدم ما تا قیامت هم عکس آقا در ماه خواهیم دید...

۱۳۹۰ بهمن ۵, چهارشنبه

عشق، را عشق است


عشق عنصری‌ست مجرد و کامل
مثل روح، روح هم مجرد و حتا از خداوند مجزاست
کمااین‌که در وقت خلقت می‌فرماید، نفخه‌ فیه من الروحی« دمیدم از روحم در او » یعنی روحی که ماله منه
ولی نه در من و از من جداست
مثل بچه که مال ماست. از ما می‌آد . ولی مال ما نیست. مال خودش و فرداهای خودش
راه و ایده‌های خودش
و ذهن پل ارتباطی‌‌ست به تمام  عناصر هستی که کافیه باورش کنی و ارتباط برقرار می‌شه
حالا
چه‌طور می‌شه با عشق بی‌مهری کرد و به انتظار عشق هم بود؟
مثل این‌که تفکیک کنی که من فقط عشق از نوع فلان رو می‌خوام
یا مثل عشقی که مادر یا پدر به ما داره را خط بزنیم و به جستجوی عشق یه جینگول مستان بریم
خب راه نمی‌ده
این عشق را باید در تمام هستی قدر دان بود و پاس داشت
مثل عشقی که حتا به دیوارهای خونه می‌دیم یا به گیاهان و رستنی‌ها  به‌نام عشق، به طبیعت
می‌شه، من بگم فقط عاشق قلان یا بهمانم؟
یا که، من فقط به عشقی که در خودم هست حرمت می‌دم. 
گور بابای اونی‌که عاشق منه؟
حالا نه که باید ما هم بهش عشق بورزیم
ولی می‌شه حرمت عشق دیگری را داشت
تا این عنصر به ما راه بده و در وجود یا زندگی‌مون جریان پیدا کنه
و من از بدو تولد عشق زاده شدم، عشق زیستم و با عشق هم خواهم مرد

۱۳۹۰ بهمن ۴, سه‌شنبه

تی‌وی یعنی، سیاه و سفید.


اون قدیما ما بودیم و یه تی‌وی سیاه و سفید که تازه اینچ‌ش هم نمی‌دونستیم
مارکش را هم بلد نبودیم و بیست و چهار ساعته هم نبود
اما

ای باهاش حال می‌کردیم
آی حال می‌کردیم که نگو
الان ماییم و یه تی‌وی خداد اینچ چند رنگکه هر دکمه‌اش رو که می‌زنی از یه جای دنیا صدا در می‌آد
اما من فقط ریموت به دست و کانال‌ها رو عوض می‌کنم و حوصله‌ی یکی‌ش هم ندارم
چون به زور پای تی‌وی نشستم
چون راه دیگه، جای دیگه، کار دیگری ندارم
ذهنم پر از وز وز و دلم پر از آشوبه
در یک مکان آرام و قرار ندارم و اصلا هیچی نمی‌خوام جز آرامش
آرامشی حقیقی و ناب





۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه

و چه ساده طی شد

جمعه‌ای، سفر در زمان
بعد از هزار سال رفتم سراغ آرشیو قدیمی فیلم‌های خانوادگی
چیزی حدود سی سال فیلم
پدر، من، ازدواجم، تولد دخترها، ایام تاهلی و بعد از متارکه
از منه‌ی تجرد مابی
بدون تردید کانون ادراکم در زمان چنان گشت و چرخید که الان نمی‌دونم کدامم؟
هر خاطره‌ای یادآوری شد، کانون ادراکم در زمان همان تصاویر گشت زد و دوباره یکی از اون شهرزادهایی شدم که در تصاویر دیدم
گاه دختر جوان و گاه مادری هیجان‌زده، گاه بانوی با سینه‌ی برآمده از فخر و گاه هم زنی شکست خورده
با تمام وجودم حس کردم که:
من زندگی کردم
در هر نقطه با تمام قوا همان شخصیتی بودم که قصد داشتم باشم
از هیچ یک پشیمان نبودم
حتا از خاطره‌ی عشقی که منجر به تصادفم شدم
من خودم بودم
هر چه بود و نه
من با چنگ و دندان در نقطه‌ای قرار داشتم که می‌خواستم
حالا احساس خوبی دارم
برخی از این فیلم‌ها بعد از بیست سال دوباره بینی شد
مهم‌ترین نکته لحظاتی بود که این‌که بر خلاف گذشته،  نه از خودم و نه دیگران خشمگین نبودم
حتا از آقای شوهر اسبق که گاهی حس می‌کردم از او با تمام وجود تنفر دارم


مسئولیت عملی را پذیرفتن، یعنی حاضر بودن برای مردن در راه آن
و من در تمام اون تصاویر با تمام وجودم خودم بود 






 غزلی با صدای بانو، سیمین بهبهانی        ghazli az simin behbahani.mp3




آنکه رسوا خواست مارا پیش کس رسوا مباد
انکه تنها خواست ما را یک نفس تنها مباد
آنکه شمع بزم مارا با دم نیرنگ کشت
محفلش یارب دمی بی شمع شب فرسا مباد
چون گزیر از همدمی گردنکَش و مغرور نیست
با من از گردن کشان باری بجز مینا مباد
چون گل رویا به گلزار عدم روئیده ایم
منتی از هستی ما بر سر دنیا مباد
میتوان خفتن چو در کوی کسی همچون غبار
پیکر تب دار ما را بستر دیبا مباد
سایه ویرانی غم حلوت دلخواه ماست
کاخ مرمر گون شادی از تو باد از ما مباد
ما و بانگ شب شکاف مرغک آواره ای
گوش ما را بهره از شور هزار آوا مباد
غرق سرگردانی خویشیم چون گرداب ژرف
هیچمان اندیشه  از اشفتن دریا مباد
امشبی را کز می  پندار مست افتاده ایم
با تو سیمین وحشت هشیاری فردا مباد
با تو سیمین وحشت هشیاری فردا مباد
سیمین بهبهانی

۱۳۹۰ دی ۲۶, دوشنبه

بر حسب عادت



بيزارم،  بيزارم از اين‌كه مثل يك برنامه از روي ساعت هر روز و هر هفته و هر ماه و هر سال بر حسب عادت زندگي كنم
و در نتيجه بشك يكي از اون آدم آهني‌هايي كه بچگي‌ها برامون مي‌خريدن
از هيچ عادتي خوشم نمي‌آد
يكي‌ش همين كه هر روز بيام و بشينم اين‌جا
اول صفحات ورودي و بعد پيام‌ها و در  آخر متني تازه و در تهايت
رفتن به فيس بوك
يا انتظار كشيدن و صفحه‌ ايميل را باز كردن
تازه اين‌كه منتظر چي بايد باشم هم خودش سوال يزرگي‌ست
چون اكثرا باز نمي‌شه\ مگر برخي اسامي آشنا
وقتايي كه به اين نقطه مي‌رسم
مثل همين چند روز گذشته
بهترين گزينه بي‌عملي‌ست
ترك عادت و يافتن كارهاي تازه
اين وحشتناكه كه ما از روي عادت و مثل يك برنامه زندگي كنيم و تازه باور داشته باشيم
اشرف مخلوقاتيم
تكليف كارهاي نكرده،  جاهاي نرفته،  نديده ، نگفته‌ها چي مي‌شه؟
اين‌ها رو هم كه بيشترش برنامه‌هاي ديگران ئ ما درش نقش فوق العاده‌اي ايفا نمي‌كنيم
قدیما را به راه از خدا می‌خواستم یکی رو بفرسته تا منو خوشبخت کنه
حق هم داشتم. خوشبختی امری مجهول بود که شخصا ازش تجربه‌ای نداشتم و باید یکی دیگه برام خوشبختی را می‌آورد
یعنی چیزی که عذابم می‌ده
انتظاره
انتظاره حدوثی  بیرون از خودم
این‌که خودم یا دیگران بتونن از روی عادت‌هام  تعریف یا شناسایی‌م کنند
در حالی‌که هر لحظه  سلول‌های من می‌میره و تازه می‌شه
ولی من شخصیت  دیروز، پریروز، چند ماه پیش یا چند سال پیش‌ها بمونم
خلاصه که آخر این همه صغرا و کبرا این که
خوبم
مشکلی هم نیست
باید یه چند روزی حتا این سیستم بالا نمی‌اومد تا خودم رو بی شماها بشنوم
وقتی این‌جا می نویسم می دونم بالاخره هم‌محلی‌هایی هستند که به فراخور حال و زمان بهم سر می‌زنند
در نتیجه
گاهی هم خودم را سانسور می‌کنم
وقتی اصلا پا به نت نمی ذارم در نتیجه خود حقیقی رو می‌شنوم و می‌بینم
سه روز اول که به‌قول اهل فن
سم‌زدایی‌ست و ترک عادت
بعد از اون بی‌عملی و خلاف عادت‌ها شروع می‌شه
تا بالاخره سر پیچ یه کوچه‌ای زیر گذر با خود حقیقی روبرو می‌شم
واین یعنی تولد دوباره
این چند روز به گلدان‌ها رسیدم، کتاب خوندم، مرور کردم و در آخر تنسگریتی
ما هی عادت می‌کنیم و در این مسیر شاه کلیدها گم می‌شه
کارهایی که تابستون در  چلک انجام دادم رو می‌شه همین‌جا هم کرد
ولی با بازگشت و رجوع به مسئولیت‌های شهر نشینی و بدو بدو و .... مامان بازی و این‌ها
یادم رفت اومده بودم برای رتق و فتق امور
قرار نبود دوباره شکل جدیدی رو تداوم بدم و به خودمون اومدیم دیدیم پاک شدیم این آدم جدیده
وقتی بعد از چند ماه به مرور نشستم تازه متوجه شدم اوه ه ه ه
چنی انرژی پرت کردم. 

چنی عادت‌های جدید جور کردم و کلی از حرکات جادویی غافل شدم
همین‌جوری‌ها ما پیر می‌شیم
تکرار و تکرار یک وضع

۱۳۹۰ دی ۱۸, یکشنبه

ما در نقش، جوجه فکلی


می‌دونی درد ما کجاست؟
اون‌جا که از بچگی برنامه ریزی شدیم
دختر خانم یعنی یه لیدی
بچه‌ی درس خون. نجیب یا حقیر و تو سر خور
حق هیچ اظهار نظر نداره. باید از صبح خروس خون چشم بازی کنه و مثل همه در کار تولیدات باشیم
خلاصه که یه خط کش و یه جدول گذاشتن که چی باشیم چی نباشیم
حالا که اختیار دار خودمون شدیم ، در رنجیم
چون فکر می‌کنیم داریم راه خودمون رو می‌ریم اما یه چیزی درونی آزارمون می ده که خوب نیستیم
چون خیلی هم روی خط کشی‌ها راه نمی‌ریم
ناخودآگاه خودمون رو شکنجه می‌کنیم و عذاب می دیم
با خودمون درگیریم که چرا مثل فلانی و فلانی آدم بهتری نیستیم؟
در حالی که ما فقط بناست خودمون باشیم نه هیچ کس دیگه
اگر بنا بود پول‌دار تر باشیم می‌شدیم حاجی که از بچگی سنگ رو به طلا بدل می‌کرد. شم اقتصادی داشت و فطرتا این کاره بود
مام که نبودیم از بچگی فقط دست‌هامون به کار افتاده
بسازیم و بکشیم و طرح کنیم
اگر ونگوک چیزی شد ماهم می‌شیم
اون ننه مرده که تا وقت مرگ فقط می‌کشید و می‌کشید به پنس هم درنیاورد تا بعد از مرگ تازه فهمیدن عجب عجوبه‌ای بود!!!!!
من که تازه دنبال بعد از مرگ و کشف و شهود هم نیستم وگرنه با هر ژانگولر بازی هم که شده
هم‌چنان می نوشتم و راه‌پله‌های ارشاد رو گز می‌کردم
همین‌که فهمیدم می تونم برام کافی بود
همین‌که وقت کار لذتش رو می‌برم، خود خلقته
فکر کردی چی؟
خدا هم همین‌قدر تلاش می‌کنه
هی می‌گه باش و می‌شه و لذت می‌بره و بعد می‌ره سراغ موجودیت دیگه
خودش رو درگیر خلقتش نمی‌کنه
دنبالش راه نمی‌افته ببینه چه می‌کنه؟ نمی‌کنه؟ خراب شده؟ نشده؟ و ................
فقط اصل لذت لحظه‌ی خلقت است و بس
حالا ما داریم راست راست راه می‌ریم نگرانیم کی چه‌طوری بهمون نمره می ده؟ قضاوت‌مون می‌کنند؟ یا ............
نتیجه هم این‌که از خودمون فرار کنیم 
به زور کاری انجام می دیم که مال ذات ما نیست
و خب واضح است که انسان شادی هم نخواهیم بود و می ریم سراغ یه چیزی که دردهای درونی را کمتر کنه
انواع آرام بخش، روان گردان، بلا گردان و .................
به‌قول آقای مصفا
پسره تازه راه می‌افته مادرش به گوشش می‌خونه: ای قربون مرد خونه‌ام برم. ای قربون مرد غیورم ای قربون نون‌اور آینده‌ام. 
یه فیلمی اون قدیما بود " کمدی " به اسم جوجه فکلی با شرکت بهمن مفید و ارحام صدر
پسر فرمون خان به دنیا اومد و همه منتظر بودن مثل فرمون کلاه مخملی بذاره و قداره بکشه
اما پسرک شد فی‌فی و گیس بلند کرده بود و در دیسکو آوازهای شیش و هشت می خوند
خلاصه که ما اگر خودمون نباشیم ، شاد نیستیم و آدمی که شاد نباشه از زندگی چیزی نفهمیده



۱۳۹۰ دی ۱۶, جمعه

عرق تنمون خشک نشد



چه می‌شه کرد؟
چه می‌شد کرد و ما نکردیم؟
والله بابام دروغ چرا ما یه عصر هزار و یک‌شب دیدیم که اونم تا اومد نوبت به خودمون بشه و
قدمون برسه لب طاقچه، تموم شد
ما موندیم و انقلاب
نشنیدی؟ فلانی رو انقدر مار گزید که افعی شد؟
می‌شه حکایت ما
هنوز نفهمیده بودیم حالا ایی انقلاب یعنی چی؟
جنگ شد
همین‌طور از هول جنگ ، بچه به بغل آواره‌ی جاده بودیم از خونه به ولایت
بعدش هم که بلایای هفتاد رنگ
هنوز عرق تنمون خشک نشده، دوباره جنگ
می‌دونی
چند شب پیش که نیمه شبی از خواب پریدم، به ناگاه زد به سرم که:
خدایا این‌دفعه که آقای شوهری هم نداریم ازمون حمایت کنه
افتادم به یاد جنگ قبلی که خود آقای شوهر و قومش همگی پناه آورده بودن به باغ فم و زیر چتر پدر مرحوم ما امن بودن
وقتایی هم که تهران بودیم
این وضعیت لامصب قرمز و سفید می‌شد
معلوم نبود آقای شوهر کجا بود
من بودم دو تا بچه‌ی کوچیک که همراه جناب برادر و خانم والده می دویدم به زیر پله‌های ساختمان پدری
مواقعی هم که اهل بیت تفرش و تهران بودیم
دیگه زیر پله‌هم نمی‌رفتیم
دو تا جوجه ها رو به بغل می‌زدم و می‌نشستم کنج دیوار
باز هم‌چنان پیدا نبود آقا کجا در حال چرته قبل یا بعد از خماری‌ست؟
خلاصه که جونم برات بگه
ما که کاره‌ای نیستیم و حتا اگر شب تا صبح اشک بریزم و دخیل ببندم، آن‌چه که بناست رخ بده
می‌ده
چرا از حالا اینکم را که هنوز خبری نیست
خراب کنم از ترس فردا
شدهم باز هم غمی نیست، این‌بار سوار اسب سیاه خودم می‌شم و اهل بیت رو می‌برم
چلک
کاره دیگه‌ای از دستم برمی‌آد؟
نه والله

امراض مدرسه‌ای

دیشب داشتم وارد ساختمان می‌شدم که دیدم یه چیزی مثل برق از خونه بغلی زد بیرون و رفت سوپر
موندم ببینم ایی چی بود؟
چند دقیقه نشده بود که دوباره گوله کرد به سمت خونه‌شون
دختر کوچیکه علی‌آقا بود با بلوز آستین کوتاه
گفتم: بچه سرما می‌خوری!!!!! خندید و چپید پشت دری که نیمه باز بود، هنوز
کانون ادراکم در زمان چرخید و رفت سی و چند سال پیشترها
یاد اون زمستان‌هایی که واقعا زمستان بودند
و ما که همیشه سر کلاس در هپروت و مواقعی که معلم خط و نشون می‌کشید، قراره همه رو ببره پای تخته
و من وارد عملیات نذر و نیاز و اینا که خدایا مریض بشم توپ و نرم سرکلاس
از همین روی هم دست به کارهایی می‌زدم که عقل جن درش چمباتمه می‌زد
مثلا با لباس نازک می‌رفتم توی حیاط و انقدر می‌لرزیدم و عطسه می‌کردم بل‌که سرما بخورم، تب کنم و نرم مدرسه
خدایا چه کارهایی که نکردیم مدرسه نریم
اگه همین انرژی و وقت را می‌ذاشتیم برای درس خوندن
یقیین الان یه پخی شده بودیم
شاید یک انوشه خانم انصاری اول نه دوم





کوچ‌های عاشقانه



والله بابام جان دروغ چرا؟
نمی‌دونم جنگ ممسنی بود یا کازرون و ما هیئتی پناهنده شده بودیم ولایت 
یه سی چهل نفر که اکثریت با دختر و پسرهای جوان خانواده بود

تا جایی که یادم هست، در این باغ بالاترین آمار عاشقیت و فارغیت رو تجربه کردیم
یعنی همه عاشق هم می‌شدن و از جایی که زمان بالا بود و همه در یک باغ بودند
خیلی طبیعیه که به درازا نمی‌کشید و نو به نو ختم می‌شد و برو نفر بعدی
اگه فکر کردی جنگ باعث می‌شه عشق از سر عالم بیفته ، باید بگم سخت در اشتباهی
همون‌طور که تا یه جات درد می‌گیره دست ناخودآگاه بر ناحیه‌ی درد می‌شینه و وارد عملیات انرژی درومانی می‌شی
از همان رو هم به محض بروز وقایع سخت جسم و یا روح گزینه‌هایی را انتخاب می‌کنند که شخص به جنون نرسه
دم دستی‌ش هم عاشقیت
یعنی اصلا غیر این جواب نمی‌ده
حکایت ملاست که تا دو هفته به ییلاق می‌رفت، به‌تدریج کنیز بد منظر برای ملا بدل به مارلین دیتریش می‌شد، البته بدونه ترشی لیته
اگر مهار زندگی را از ذهن بگیری و به روح بسپاریم ، باور کن کمتر عذاب می‌کشیم
تازه 
فکر کردی منه نوعی چه می‌تونم بکنم که تحریم عملی نشه؟
یا جنگ نفتکش‌ها رخ نده؟
یا اصلا در فالان نقطه‌ی دنیا سونامی نیاد و ....................؟
هیچی
قدیم ها پر از اضطراب زندگی می‌کردم. وقایع عبور می‌کرد و من درش دخل و تصرفی نمی‌تونستم داشته باشم
فقط ذهن لاکردار درگیر می‌شد و تا می‌تونست هولم می داد محله‌ی بد ابلیس ذلیل مرده
کلی موهام سفید شد. البته این‌که ژنی از بیست سالگی این روند آغاز شده بود را کاری ندارم
کلی اعصابم خورد شد و شب‌ها کابوس دیدم و خلاصه که به‌کل انرژی‌های حیاتیم به باد فنا رفت
آدم عاقل باید از وقایع درس بگیره و از هدر رفت انرژی‌ها جلوگیری کنه
وقتی نمی‌تونم نقطه‌ای را در این سرنوشت جمعی تغییر بدم
بهتره به جای درگیریذهن در ناکجا آباد هدفمندش کنم و اجازه ندم ازم نقطه ضعف بگیره و اسباب دردسرهای دوباره بسازه
خلاصه که حسن رویا بینی من هیچی که نبوده این رو داشته که بفهمم
اتفاقی که ثبت شده در زمان و به‌موقع‌اش می‌شه
نباید مسیر را محدود کنه و اینک را از دست بدم برای آینده‌ای که هیچ پیدا نیست
درش باشم یا نه
هیچ قدرتی نمی‌تونه به ما تضمین کنه که حتا یک‌ساعت دیگر هم زنده باشیم







۱۳۹۰ دی ۱۵, پنجشنبه

cradie of persia

بچه که بودیم، بازمین و زمان جنگ داشتیم که بگیم: نه . کی می‌گه بچه‌ام
من دیگه بزرگ شدم
از این " دیگه" غافل نباش که کلی فلسفه و حکایت پشتش داشت
یعنی از مرز زمانی که هرکی هر چی دوست داشت در مغزم فرو می‌کرد، گذشتم
برای خودم کسی هستم و کلی حرف برای گفتن دارم و سه‌هزار میلیارد احادیث نامعتبری که دیگه زیر بارشون نمی‌رم و بندازید ترشی
به عبارتی اختیار دار خودم شدم
نه‌که مثل کاج هم رشدم زیاد بود و تند و تند به همسایگی خدا رسیدم
زمانی هم رسید که از اون بالا به حضرت خانم‌والده نظری می‌افکندم که، هان چی می‌گی؟ کوچولو!!
و اما از یه جاهایی که ارقام سجلداحوال متوقف شد و من رو به رکود می‌رفتم
ترجیح می‌دادم بگم: کی می‌گه سنی ازم گذشته؟
من  تازه گلی رو کشف کردم و هنوز عاشق دویدن زیر بارانم
وبا همه این‌ها
آن‌چه که حقیقتا رخ می‌داد این بود که،
حکومت گلی در زندگی‌ام غیرقابل انکار و همیشه
بین عوالم بچگی تا بزرگ‌سالی شناورم
خب به‌من چه که هر من رشد می‌کنم گلی هنوز بچه است و عاشق بچگی کردن
این هم بذار بغل روح الهی و فطرت
و اما چیزی که هنوز نگفتم، بازی‌های کامپیوتری‌ست
که من عاشق یکی از این دست بازی‌ام که هرگز از سرم نمی افته
نه که فکر کنی هر روز در حال گیم اورم
نه به‌خدا
ولی بازی، cradie of persia گیم مورد علاقه‌ام و هر از چندی مدتی به اشتیاق پشت میز می‌شینم
و حالی می ده
حالی می ده وقتی با پایان هر دور زمان کامپیوتر را نزدیک به زمان خودم می‌بینم
عین این‌که طبیب خانواده گواهی می ده: عامو تو نه‌گمانم هرگز دچار آلزایمر بشی و هنوز همه چیز میزونه





تازه با این همه عوالم
هنوزبرخی از این پسرا پا به سن گذاشته‌ی جناب آدم
انتظار دارند از برج عاج، چی چی چی چی حافظام بیام پایین و به شکارشون برم
یعنی این‌ها چی فکر می‌کنند؟
یعنی من واقعا این‌جوری به نظر می‌آم
یا هستم؟
یا چی؟
مگه کمین کننده‌ی شکارچی‌ام که برم شکار؟
شاید ساین چینی‌ام ببر باشه
خودم که نیستم
تازه‌شم
باشم هم ببر ماده هم دوست داره توسط ببر نر
شکار بشه
تازه اینا را هم ول کن
شکار چیه؟
مگه کسی باید کسی را شکار کنه؟
عشق و عاشقی به سبک مجید ظروفچی راه نمی‌ده که تا بشنوی قراره خونه‌پا زن باشه
بری جلوی آینه و به خودت بگی
داش حبیبم گفت: خونه پا زنه!!!!!!!!!!!
  هییییییییییییییییی
هیچ‌کی نیست الا من و اون و خدا
خدام که با عاشقیت نرو نیست
بپری تو لانجین عاشق شدن
خدایا این پسران آدم از ازل همین‌طوری فکر کردن که من همیشه تنهام ها
نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
می‌گه خطر باید کرد. بعد بارت می‌کنه که: البته اگه از اون برج عاج چی چی چی چیت بیای پایین
خب من اگه بیام پایین که دیگه من نیستم
من اگه من نباشم، پس من چی؟

۱۳۹۰ دی ۱۴, چهارشنبه

نوه‌ی آقای بزرگ


اون قدیما سیستم ویدئو وصل بود به تی‌وی، به محض این‌که چیزی پخش می‌شد، بلافاصله ضبط هم می‌شد
و اگر در اون لحظه فیلم خام در دسترس نبود
حاضر بودم نبینم ولی حرص نخورم که چرا نمی‌تونم ضبط و برای همیشه داشته باشمش
بعدها حکم دادم که من چیزی را دوست دارم که بتونم داشته باشم
وگرنه  تریجح می‌دادم صد سال سیاه نباشه
همین‌طور پیش رفتم تا اخیرا
من و دایی‌جان ناپلئون که شبکه من و تو هفته‌ای یه چوکه پخش می‌کرد
فکر کن
کل مجموعه رو با کیفیت آینه روی دی‌وی‌دی دارم که هر موقع دلم خواست بتونم هر قسمتی که مهوس شدم ببینم
ولی اگر تو فکر کنی تا به‌حال این کار انجام شده
سخت در اشتباهی
ولی سه‌شنبه که می‌شه، راس ساعت پای تی‌وی هستم برای تماشای یک قسمت با کیفیت پایینی که من و تو پخش می‌کرد
و آی می‌چسبید.......... آی حالی می‌داد
دیروز بالاخره مچ خودم رو گرفتم
من عاشق  سینی اردورم
سینی که بیارن و تو ندونی توش چیه و یکی‌ش رو برداری و مزه مزه کنی
در نتیجه یک دور دیگه دایی‌جان دیده شد
هفته به هفته
ولی دوست نداشتم دیسکی که کنا تی‌وی همیشه هست را بردارم ، بذارم و تماشا کنم
به گمانم عشق رو هم همین‌جوری دوست داشتم
خودش پیش بیاد و وارد عوالم مکاشفه بشم
حالا یا راه می‌داد و می‌شد، عشق
یا نه که، اینم نبود
حیف، داشتیم عاشق می‌شدیم‌هااااااااااااااااااااااااااا

۱۳۹۰ دی ۱۳, سه‌شنبه

در ایام هزارویک‌شب



در ایام هزارویک‌شب که ما هنوز سوگلی حرم، پدر بودیم
و شب‌ها از آسمان کودکی ستاره می‌چیدیم
یک عشق می‌شناختیم و بس
عاشق صدای ساز دختر همسایه بودم و از همین رو شب‌ها جام روی بوم که نواختنش را گوش کنم
تا پدر ترک حرم کرد و اختیار به خودمون رسید و مام صاحب سازمون شدیم
از شانس بد که نه از حماقت‌های هفت رنگم سر از حرمی درآوردیم که مال خودم بود، اما صاحبش دیگری شد
اونم که اجازه نداد ساز بیاریم این‌جا تا.............. وقتی چرت‌های پا منقلی‌ش شکوفه زد و مام صاحب اختیار خودمون شدیم
که البته دیگه ساز خودم مصادره شده بود و ساز دیگری اختیار کردیم
باز هم جرات نداشتیم پشت ساز بشینیم که چرت برخی پاره می‌شد
وقتی حرم پاک‌سازی شد و ما موندیم و خودمون
دوران شکوفایی لب‌تو لب ما و سازمون شد
خلاصه که ما با ساز هم‌چنان در حال و هول بودیم که رسید نوبت پریا
از وقتی پریا نشست پشت ساز بیزاری منم اندک اندک شکل گرفت، رشد کرد و ساز رفت اتاق پریا
دیگه دست به ساز نزدیم تا.....................چند ماه پیش 
حالا یک ساز در اتاق پریاست و یک ساز هم وسط سالن
ولی این دختره یه‌کاری باهام کرده که فقط وقت گردگیری دست به ساز می‌زنم
امروز که نمی‌دونم چی شد و خونه هم خالی بود به خودمون اومدیم دیدیم پشت سازیم و در حال نواختن
و آی کیف داد. 
کیفی که هزار سالی تجربه نشده بود
وقتی از پشت ساز برخاستم وارد عوالم مکاشفه‌ای تازه شده بودم که:
ما با خیلی چیزها حال می‌کردیم که از سرمون انداختن
اجازه خیلی حال‌ها را هم که اصولا نداشتیم که بخوایم کشف کنیم ، چه کاره حسنیم؟
خلاصه که کلی دلم برای خودم سوخت که چنی در این زندگی حیوونی واقع شدم
همیشه یک کسانی مهم‌تر از من بودند که اجازه ندن
من خودم را بازی کنم و یا حداقل بشناسم



مشتی عزرائیل



پنداری بابام جان عزرائیل باز سبد گذاشته تا فله‌ای یه مشت سکته‌ای رو ببره اون دنیا
و این مردم وحشت زده که از تاریخ درس نمی‌گیریم
صبح هراسیده در اتاق‌م را باز کرده که:
بدو برو دلار بخر. 
نه که می‌خواد بره اتریش و نه که ویزاش اندر پاسپورت و برگه‌ی قبولی اسفند ماه روی میزه
هول کرده که نه که بناست همین فردا سوار طیاره بشه و مونده بی‌ارز
می‌گم سی چی؟
می‌گه دلار شده 1800 تومن
تا وقت رفتن من به 3، 4000 تومن هم می‌رسه
گفتم: برو بیرون در را هم ببند
دوباره در کمین بود تا یه گوشه‌ی خونه گیرم بندازه
باز گفت: دیشب شده بود، 1780 امروز صبح شده 1800
نگاه به قد یه‌وجبی‌ش انداختم که چه‌طور یه عمره داره به سبک لوسیفر منو و زندگی و آرزوهام رو نوک انگشتاش می‌چرخونه 
گفتم بچه‌ای نمی‌فهمی. قطعنامه 598 می‌دونی چیه؟
سر جمباند که اهین
ادامه دادم که: وقتی قطعنامه امضا شد کلی ملت مثل تو جو گیر، سکته هه رو زدن
نکنه می‌خوای با کل موجودیم بری اتریش؟
آدم باید عاقل باشه. الان جنگ جنگ پوز زنیه
ملت هم وحشت زده یورش می‌برن برای خرید ارز. تازه این‌که چیزی نیست. کلی آدم ابله که رفتن طلا رو زیر قیمت فروختن که بدن ارز
حالا نه که طلا بناست ارزون بشه؟ فقط دلار می‌ره بالا؟
الان هو افتاده و ملت ترسیدن. همین دولت برای پوز زنی هسته‌ای هم که شده باز قیمت رو می‌کشه پایین
از من اصرار و از لوسیفر انکار .... گوشی رو برداشتم و شماره یکی از دوستان مقیم در بانک مرکزی رو گرفتم
اونم لطف کرده یه کنفرانسی گذاشت بین خط من و خودش و چند نفر آدم این‌کاره که نبض نوک انگشتاشون بازی می‌کنه
خبر رسید که، الان شده 1680
امروز همه فروشنده و کسی خریدار نیست
................ خلاصه که ادامه‌ی ماجرا ..... سایه‌ی شیخ عزرائیل رو دیدم که اون گوشه موشه‌ها سبد گذاشته برای جمعی جو گیر
نه که نره بالا
اما نه به این سرعت که ملت هول کردن
می‌آد پایین و دوباره تقی به توقی که خورد جست می‌زنه بالا
خدایا نمی‌شه شیخ عزرائیل و کل شیوخ اهل قبور رو به‌کل بازنشسته کنی، که ما بس خسته شدیم از این همه سفید و سیاهی رنگ
می‌شه؟
نمی‌شه؟

فقط عمری بده ما جهانی رنگی  را هم ببینیم


۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه

حذف کل تاریخ



وقتي شانس تقسيم مي‌كردند، من خواب بودم
وگرنه اون‌همه بيچاره نمي‌شدم كه سلسله‌هاي پادشاهي، بدرنخور را حفظ كنم و
سر كلاس تاريخ تكه‌هاي موزائيك كلاس رو بشمرم باور كن
از اين به بعد در كتاب‌هاي تاريخ خواهيم خواند
ايران كشوري است كه در سال 1357 يهويي مثل قارچ از زمين سبز شد
و اين‌كه من كجا بدنيا آمدم و سايرين هم يحتمل در يكي از ابعاد موازي به‌نام ناكجاآباد سرگردان بوديم و همراه  جنتي كه از زمان آدم يه‌جايي حساب تولد و مرگ همه را نگاه می‌داشت
فله‌اي پناهنده شديم به كشور ايران يا بلكه هم ريختن‌مون در ايران
چه بسا اينم نبود
ايران بيابان بود و ما همه غارنشيناني بوديم كه با دود با هم ارتباط برقرار مي‌كرديم
روزي يكي  از آوارگان عراقي  اشتباهي پاش از لب مرز خط خورده، ايران را كشف كرد و اين خبر به فرانسه مخابره شد
گفتند كسي يه تيكه سرزمين بي‌صاحب گم نكرده؟
يكي دست بالا گرفت و گفت: آقا ما



فكر كن!!!
يعني چي بناست سلسله‌هاي پادشاهي از كتاب‌هاي تاريخ حذف بشه؟
مام که همگی خس و خاشاک و ............ تو بخوان حدیث مفسل

آخر، عشق



مگه نه که جای عشق در دله؟
په سی چیه که تا می‌آد
به سمت لب و لوچه می‌ره؟
نه که فکر کنی دارم نقد می‌کنم‌ها، نه بخدا
اینم سوالی‌ست مثل همه سوال‌های فلسفی و نیمه فلسفی عالم
لاکردار مثل آهن‌ربا می‌مونه
هم‌چین که دلت مالش می‌ره برای یکی
نبض لب‌ها فعال می‌شه
اون‌وقت من‌که می‌گم :
همه‌ی این‌ها زیر سر هورمونه 
می‌گه: 
نه
چرا عشق بی تاچ و ماچ راه نمی‌ده؟

آخر، شدن



شنیدی؟
خدا مراد شکم رو زود می‌ده؟
باور کن. آخرین باری که این جمله را شنیدم، جمعه وقتی بود که پریادخت مثل شکموهای از قحطی رسیده این جمله زا با صدای بلند در ایوان فریاد زد
همون لحظه بود که برای اولین بار خوب به این جمله فکر کردم
راستی چرا؟
از جایی که تا یادم هست، مواقعی که یه جور خاصی از یه‌جایی در درون چیزی رو خواستم و بلافاصله شده بود
گو این‌که همین‌طوری‌ها بود که افتادم به جستجون اون نقطه‌ی خاصی که از قرار با حضرت خداوند ارتباط نزدیک تری داره
و اتصال با نقطه‌ی معروف، کن فیکون داره
یعنی بارها سعی کردم چیزی را طوری و از یه جای خاصی بخوام که معمولا جواب می‌ده
اما موفق نشدم
شاید این‌که توجه کنی به حتما شدنش، باعث می‌شه که اون توجه به موضوعی در آینده ما رو از اینک، خدای گونه دور می‌کنه؟
شاید خواست شدن و اصولا نوعی از خواستن
یعنی وقتی که همین‌طوری آرزویی می‌کنی و چیزی نمی‌گذره که جواب می‌گیری
تو به جز به آرزوت توجهی نداری
ولی مواقعی که میانبر می‌زنی و می‌ری کوچه بغلی آرزو در طی راه گم می‌شه
شاید در همین مکاشفات بود که خدا رو از اون بیرون، یا از آسمان بالای سر برداشتم و در وجود خودم گذاشتم
همون‌جایی که اراده به بودنش کرده در من، در تو، درون انسان
همون روز که اراده کرد ما جانشینش در زمین باشیم و از روح خودش در ما دمید
نفخه فیه من الروحی، دمیدم از روحم در او
و ما که خیلی سالی‌ست بهشت را در وجود دیگران جستجو می‌کنیم
هر خواست نوعی وابستگی ایجاد می‌کنه
هر حاجت و توصل ما رو از من به دیگری می‌چسبونه
یادش بخیر در عهد شباب و مستی هزار هزار بار گفتم: خدایا یکی رو بفرست که منو خوشبخت کنه
هربار که به یادش می‌افتم کلی خنده‌ام می‌گیره
چنی احمق بودم که فکر می‌کردم ، یکی دیگه باید باشه تا کیفیتی درونی را در من متحول کنه
بهشتی که هیچ‌کحای کیهان نیست. نه اون بالا نه بر عرش و فرش
بهشتی که با یک سیب از آن رانده شدیم
جایی بیرونی نیست
که با عملی فردی و درونی از بین بره
خلاصه که دلم یه چیزایی می‌خواد که تا بهش فکر کنم نمی‌آد
مگر این‌که این خواست از یه جایی که هنوزم نمی دونم کجاست انرژی بگیره  به مرحله‌ی شدن بپیونده

۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

فردوسی و هنر رویابینی در هفت خوان



کشف کردم 
قند و نبات



حکیم فردوسی پیش از کاستاندا به جهان رویا بینان و اعمال انسان در جهان رویا توجه داشته و از این رو تمام وقایع هفت خوان از رویا یا به خواب رفتن رستم آغاز می‌شه. این همان روند رویا بینی است در جسم انسان
ابتدا خوابیدن و خاموشی ذهن؛ سپس خروج بدن کیهانی و عبور از بُعد اول که زمان است و بعد ورود به جهان کیهانی و ابعاد دیگر. 



شهرزاد کاریابی



خوان اوّل: بيشه شير
 رستم براي رها کردن کي کاوس از بند ديوان بر رخش نشست و بشتاب رو براه گذاشت. رخش شب و روز مي تاخت و رستم دو روزه راه را به يک روز مي بريد، تا آنکه رستم گرسنه شد و تنش جويان خورش گرديد. دشتي برگور پديدار شد. رستم پي بر رخش فشرد و کمند انداخت و گوري را به بند در آورد. با پيکان تير آتشي برافروخت و گور را بريان کرد و بخورد. آنگاه لگام از سر رخش باز کرد و او را بچرا رها ساخت و خود به نيستاني که نزديک بود درآمد و آنرا بستر خواب ساخت و جاي بيم را ايمن گمان برد و بخفت و برآسود.
 اما آن نيستان بيشه شير بود. چون پاسي از شب گذشت شير درنده به کنام خود باز آمد. پيلتن را بر بستر ني خفته و رخش را در کنار او چمان ديد. با خود گفت نخست بايد اسب را بشکنم و آنگاه سوار را بدرم. پس دمان بسوي رخش حمله برد. رخش چون آتش بجوشيد و دودست را برآورد و بر سر شير زد و دندان بر پشت او فرو برد. چندان شير را برخاک زد تا وي را ناتوان کرد و از هم دريد.
 رستم بيدار شد، ديد شير دمان را رخش از پاي درآورده. گفت «اي رخش ناهوشيار، که گفت که تو با شير کارزار کني؟ اگر بدست شير کشته مي شدي من اين خود و کمند و کمان وگرز و تيغ و ببر بيان را چگونه پياده به مازندران مي کشيدم؟»
 اين بگفت و دوباره بخفت و تا بامداد برآسود.
 خوان دوم: بيابان بي آب
 چون خورشيد سر از کوه برزد تهمتن برخاست و تن رخش را تيمار کرد و زين بروي گذاشت و روي براه آورد. چون زماني راه سپرد بياباني بي آب و سوزان پيش آمد. گرماي راه چنان بود که اگر مرغ برآن مي گذشت بريان مي شد. زبان رستم چاک چاک شد و تن رخش از تاب رفت. رستم پياده شد و ژوبين در دست چون مستان راه مي پيمود. بيابان دراز و گرما زورمند و چاره ناپيدا بود. رستم بستوه آمد و روي به آسمان کرد و گفت «اي داور دادگر، رنج و آسايش همه از توست. اگر از رنج من خشنودي رنج من بسيار شد. من اين رنج را برخود خريدم مگر کردگار، شاه کاوس را زنهار دهد و ايرانيان را از چنگال ديو برهاند که همه پرستندگان و بندگان يزدان اند. من جان و تن در راه رهائي آنان گذاشتم. تو که دادگري و ستم ديدگان را در سختي ياوري کار مرا مگردان و رنج مرا بباد مده. مرا دستگيري کن و دل زال پير را بر من مسوزان.»
هم چنان مي رفت و با جهان آفرين در نيايش بود، اما روزنه اميدي پديدار نبود و هردم توانش کاسته تر مي شد. مرگ را در نظر آورد و بدريغ با خود گفت «اگر کارم با لشکري مي افتاد شيروار به پيکار آنان مي رفتم و به يک حمله آنان را نابود مي ساختم. اگر کوه پيش مي آمد بگرز گران کوه را فرو مي کوفتم و پست مي کردم و اگر رود جيحون برمن   
مي غريد به نيروي خداداد در خاکش فرو مي بردم. ولي با راه دراز و بي آب و گرماي سوزان دليري و مردي چه سود دارد و مرگي را که چنين روي آرد چه چاره مي توان کرد؟»
درين سخن بود که تن پيلوارش از رنج راه و تشنگي سست و نزار شد و ناتوان برخاک گرم افتاد. ناگاه ديد ميشي از کنار او گذشت. از ديدن ميش اميدي در دل رستم پديد آمد و انديشيد که ميش بايد آبشخوري نزديک داشته باشد. نيرو کرد و از جاي برخاست و در پي ميش براه افتاد. ميش وي را بکنار چشمه اي رهنمون شد. رستم دانست که اين ياوري از جهان آفرين به وي رسيده است. بر ميش آفرين خواند و از آب پاک نوشيد و سيراب شد. آنگاه زين از رخش جدا کرد و ويرا در آب چشمه شست و تيمار کرد و سپس در پي خورش بشکار گور رفت. گوري را بريان ساخت و بخورد و آهنگ خواب کرد. پيش از خواب رو به رخش کرد و گفت «مبادا تا من خفته ام با کسي بستيزي و با شير و ديو پيکار کني. اگر دشمني پيش آمد نزد من بتاز و مرا آگاه کن.»
خوان سوم: جنگ با اژدها
رخش تا نيمه شب در چرا بود. اما دشتي که رستم برآن خفته بود آرامگاه اژدهائي بود که از بيمش شير و پيل و ديو ياراي گذشتن برآن دشت نداشتند. چون اژدها به آرامگاه خود باز آمد رستم را خفته و رخش را در چرا ديد. درشگفت ماند که چگونه کسي بخود دل داده و برآن دشت گذشته. دمان رو بسوي رخش گذاشت.
 رخش بي درنگ ببالين رستم تاخت و رسم روئين برخاک کوفت و دم افشاند و شيهه زد. رستم از خواب جست و انديشه پيکار در سرش دويد. اما اژدها ناگهان به افسون ناپديد شد. رستم گرد خود به بيابان نظر کرد و چيزي نديد. با رخش تند شد که چرا وي را از خواب باز داشته است و دوباره سر ببالين گذاشت و بخواب رفت. اژدها باز از تاريکي بيرون آمد. رخش باز بسوي رستم تاخت و سم برزمين کوفت و خاک برافشاند. رستم بيدار شد و بر بيابان نگه کرد و باز چيزي نديد. دژم شد و به رخش گفت «درين شب تيره انديشه خواب نداري و مرا نيز بيدار مي خواهي. اگر اين بار مرا از خواب باز داري سرت را بشمشير تيز از تن جدا مي کنم و خود پياده به مازندران مي روم. گفتم اگر دشمني پيش آمد با وي مستيز و کار را بمن واگذار. نگفتم مرا بي خواب کن. زنهار تا ديگر مرا از خواب برنيانگيزي.»
 سوم بار اژدهاي غرّال پديدار شد و از دم آتش فرو ريخت. رخش از چراگاه بيرون دويد اما از بيم رستم و اژدها
نمي دانست چه کند که اژدها زورمند و رستم تيز خشم بود.
 سرانجام مهر رستم او را ببالين تهمتن کشيد. چون باد پيش رستم تاخت و خروشيد و جوشيد و زمين را بسم خود چاک کرد. رستم از خواب خوش برجست و با رخش برآشفت. اما جهان آفرين چنان کرد که اين بار زمين از پنهان ساختن اژدها سرباز زد.  در تيرگي شب چشم رستم به اژدها افتاد. تيغ از نيام کشيد و چون ابر بهار غريد و بسوي اژدها تاخت و گفت «نامت چيست، که جهان برتو سرآمد. مي خواهم که بي نام بدست من کشته نشوي.»
 اژدها غرّيد و گفت «عقاب را ياراي پريدن براين دشت نيست و ستاره اين زمين را بخواب نمي بيند. تو جان بدست مرگ سپردي که پا درين دشت گذاشتي. نامت چيست؟ جاي آن است که مادر برتو بگريد.» تهمتن گفت «من رستم دستان از خاندان نيرمم و بتنهائي لشکري کينه ورم. باش تا دستبرد مردان را ببيني.» اين بگفت و به اژدها حمله برد. اژدها زورمند بود و چنان با تهمتن درآويخت که گوئي پيروز خواهد شد. رخش چون چنين ديد ناگاه برجست و دندان در تن اژدها فرو برد و پوست او را چون شير از هم بردريد. رستم از رخش خيره ماند. تيغ برکشيد و سر از تن اژدها جدا کرد. رودي از خون بر زمين فرو ريخت و تن اژدها چون لخت کوهي بي جان برزمين افتاد. رستم جهان آفرين را ياد کرد و سپاس گفت و در آب رفت و سرو تن بشست و بر رخش نشست و باز رو براه نهاد.
  
خوان چهارم: زن جادو
 رستم پويان در راه دراز مي راند تا آنکه به چشمه ساري رسيد پرگل و گياه و فرح بخش. خواني آراسته درکنار چشمه گسترده بود و بره اي بريان با ديگر خوردني ها درآن جاي داشت. جامي زرين پر از باده نيز درکنار خوان ديد. رستم شاد شد و بي خبر از آنکه اين خوان ديوان است فرود آمد و برخوان نشست و جام باده را نيز نوش کرد. سازي در کنار جام بود. آنرا برگرفت و سرودي نغز در وصف زندگي خويش خواندن گرفت:
که آوازه بدنشان رستم است
که ازروز شاديش بهره کم است
 همه جاي جنگ است ميدان اوي
 بيابان و کوه است بستان اوي
 همه جنگ با ديو و نر اژدها
 زديو و بيابان نيابد رها
 مي وجام و بو يا گل ومرغزار
 نگردست بخشش مرا روزگار
 هميشه به جنگ نهنگ اندرم
 دگربا پلنگان به جنگ اندرم
 آواز رستم ساز وي بگوش پيرزن جادو رسيد. بي درنگ خود را در صورت زن جوان زيبائي بياراست و پر از رنگ و بوي نزد رستم خراميد. رستم از ديدار وي شاد شد و براو آفرين خواند و يزدانِ را بسپاس اين ديدار نيايش گرفت. چون نام يزدان بر زبان رستم گذشت ناگاه چهره زن جادو دگرگونه شد و صورت سياه اهريمني اش پديدار گرديد. رستم تيز در او نگاه کرد و دريافت که زني جادوست. زن جادو خواست بگريزد. اما رستم کمند انداخت و سر او را سبک خواست بگريزد. اما رستم کمند انداخت و سر او را سبک به بند آورد. ديد گنده پيري پر آژنگ و پر نيرنگ است. خنجر از کمر گشود و او را از ميان بدو نيمه کرد.
خوان پنجم: جنگ با اولاد
 رستم از آنجا باز راه دراز را در پيش گرفت و تا شب ميرفت و شب تيره را نيز همه ره سپرد. بامداد بسرزميني سبز و خرّم و پرآب رسيد. همه شب رانده بود و از سختي راه جامه اش به خوي آغشته بود و به آسايش نياز داشت. ببر بيان را از تن بدر کرد و خود از سر برداشت و هردو را در آفتاب نهاد و چون خشک شد دوباره پوشيد و لگام از سر رخش برداشت و او را در سبزه زار رها کرد و بستري از گياه ساخت و سپر را زير سر و تيغ را کنار خويش گذاشت و در خواب رفت.
دشتبان چون رخش را در سبزه زار ديد خشم گرفت و دمان پيش دويد و چوبي گرم بر پاي رخش کوفت و چون تهمتن از خواب بيدار شد به او گفت «اي اهرمن، چرا اسب خود را در کشتزار رها کردي و از رنج من برگرفتي؟» رستم از گفتار او تيز شد و برجست و دو گوش دشتبان را بدست گرفت و بيفشرد و بي آنکه سخني بگويد از بن برکند.
دشتبان فرياد کنان گوش هاي خود را برگرفت و با سر و دست پر از خون نزد "اولاد" شتافت که درآن سامان سالار و پهلوان بود. خروش برآورد که مردي غول پيکر با جوشن پلنگينه و خود آهنين چون اژدها بر سبزه خفته بود و اسب خود را در کشتزار  رها کرده بود. رفتم تا اسب او را برانم برجست و دو گوش مرا چنين برکند. اولاد با پهلوانان خود آهنگ شکار داشت. عنان را بسوي رستم پيچيد تا وي را کيفر کند.
 اولاد و لشکرش نزديک رستم رسيدند. تهمتن بر رخش برآمد و تيغ در دست گرفت و چون ابر غرّنده رو بسوي اولاد گذاشت. چون فراز يکديگر رسيدند اولاد بانگ برآورد که «کيستي و نام تو چيست و پادشاهت کيست؟ چرا گوش اين دشتبان را کنده اي و  اسب خود را در کشتزار رها کرده اي. هم اکنون جهان را بر تو سياه مي کنم وکلاه ترا به خاک مي رسانم.»
 رستم گفت «نام من ابر است، اگر ابر چنگال شير داشته باشد و بجاي باران تيغ و نيزه ببارد. نام من اگر بگوشت برسد خونت خواهد فسرد. پيداست که مادرت ترا براي کفن زاده است.» اين بگفت و تيغ آبدار را از نيام بيرون کشيد و چون شيري که در ميان رمه افتد درميان پهلوانان اولاد افتاد. بهر زخم شمشير دو سر از تن جدا مي کرد. به اندک زماني لشکر اولاد پراگنده و گريزان شد و رستم کمند بر بازو چون پيل دژم در پي ايشان مي تاخت. چون رخش به اولاد نزديک شد رستم کمند کياني را پرتاب کرد و سر پهلوان را در کمند آورد. او را از اسب به زير کشيد و دو دستش را بست و خود بر رخش سوار شد. آنگاه به اولاد گفت «جان تو در دست منست. اگر راستي پيشه کني و جاي ديو سفيد و پولاد غندي را بمن بنمائي و بگوئي کاوس شاه کجا در بند است از من نيکي خواهي ديد و چون تاج و تخت را به گرز گران از شاه مازندران بگيرم ترا برين مرز و بوم پادشاه مي کنم. اما اگر کژي و ناراستي پيش گيري رود خون از جشمانت روان خواهم کرد.»
اولاد گفت «اي دلير، مغزت را از خشم بپرداز و جان مرا برمن ببخش. من رهنمون تو خواهم بود و خانه ديوان و جايگاه کاوس را يک يک بتو خواهم نمود. از اينجا تا نزد کاوس شاه صد فرسنگ است و از آنجا تا جايگاه ديوان صد فرسنگ ديگر است، همه راهي دشوار. از ديوان دوازده هزار پاسبان ايرانيان اند. بيد و سنجه سالار ديوان اند و پولاد غندي سپهدار ايشان است. سر همه نرّه ديوان ديو سفيد است که پيکري چون کوه دارد و همه از بيمش لرزان اند. تو با چنين برز و بالا و دست و عنان و با چنبن گرز و سنان شايسته نيست با ديو سفيد درآويزي و جان خود را در بيم بيندازي. چون از جايگاه ديوان بگذري دشت سنگلاخ است که آهو را نيز ياراي دويدن برآن نيست. پس از آن رودي پرآب است که دو فرسنگ پهنا دارد و از نره ديوان "کنارنگ" نگهبان آن است. آنسوي رود سرزمين «بزگوشان» و «نرم پايان» تا سيصد فرسنگ گسترده است و از آن پس تا شاه نشين مازندران باز فرسنگ هاي دراز و دشوار در پيش است. شاه مازندران را هزاران هزاران سوار است، همه با سلاح و آراسته. تنها هزارو دويست پيل جنگي دارد. تو تنهائي و اگر از پولاد هم باشي ميسائي.»
 رستم خنديد و گفت «تو انديشه مدار و تنها راه را بمن بنماي.
ببيني کزين يک تن پيلتن
چه آيد بدان نامدار انجمن
 به نيروي يزدان پيروزگر
 به بخت و به شمشير و تير و هنر
 چو نبينند تاو برو يال من
 به جنگ اندرون زخم کوپال من
 بدرّد پي و پوستشان ازنهيب
 عنان را ندانند باز از رکيب
 اکنون بشتاب و مرا به جايگاه کاوس رهبري کن.»
 رستم و اولاد شب و روز مي تاختند تا بدامنه کوه اسپروز، آنجا که کاوس با ديوان بنرد کرده و از ديوان آسيب ديده بود، رسيدند.

خوان ششم: جنگ با ارژنگ ديو
 چون نيمه اي از شب گذشت از سوي مازندران خروش برآمد و به هرگوشه شمعي روشن شد و آتش افروخته گرديد. تهمتن از اولاد پرسيد «آنجا که از چپ و راست آتش افروخته شد کجاست؟» اولاد گفت «آنجا آغاز کشور مازندران است و ديوان نگهبان درآن جاي دارند و آنجا که درختي سر به آسمان کشيده خيمه ارژنگ ديو است که هر زمان بانگ و غريو برمي آورد.»
 رستم چون از جايگاه ارژنگ ديو آگاه شد برآسود و بخفت. چون بامداد برآمد اولاد را بردرخت بست وگرز نياي خود سام را برگرفت و مغفر خسروي را بر سرگذاشت و رو به خيمه ارژنگ ديو آورد. چون بميان لشکر و نزديک خيمه رسيد چنان نعره اي  برکشيد که گوئي کوه و دريا از هم دريده شد. ارژنگ ديو چون آن غريو را شنيد از خيمه بيرون جست. رستم چون چشمش بروي افتاد در زمان رخش را برانگيخت و چون برق براو فرود آمد و سرو گوش و يال او را دلير بگرفت و بيک ضربت سر از تن او جدا کرد و سرکنده و پرخون او را در ميان لشکر انداخت. ديوان چون سر ارژنگ را چنان ديدند و يال و کوپال رستم را بچشم آوردند دل در برشان بلرزه افتاد و هراس در جانشان نشست و رو بگريز نهادند. چنان شد که پدر بر پسر در گريز پيشي مي گرفت. تهمتن شمشير برکشيد و در ميان ديوان افتاد و زمين را از ايشان پاک کرد و چون خورشيد از نيمروز بگشت دمان به کوه اسپروز بازگشت.
 رسيدن رستم نزد کي کاوس
آنگاه رستم کمند از اولاد برگرفت و او را از درخت باز کرد و گفت «اکنون جايگاه کاوس شاه را بمن بنما.» اولاد دوان در پيش رخش براه افتاد و رستم در پي او بسوي زندان ايرانيان تاخت.
 چون رستم به جايگاه ايرانيان رسيد رخش خروشي چون رعد برآورد. بانگ رخش بگوش کاوس رسيد و دلش شگفته شد و آغاز و انجام کار را دريافت و رو به لشکر کرد و گفت «خروش رخش بگوشم رسيد و روانم تازه شد. اين همان خروش است که رخش هنگام رزم پدرم کي قباد با ترکان برکشيد.» اما لشکر ايران از نوميدي گفتند کاوس بيهوده  مي گويد و از گزند اين بندهوش و خرد از سرش بدر رفته و گوئي در خواب سخن مي گويد. بخت از ما گشته است و از اين بند رهائي نخواهيم يافت.
در اين سخن بودند که تهمتن فرود آمد. غوغا در ميان ايرانيان افتاد و بزرگان و سرداران ايران چون طوس و گودرز و گيو و گستهم و شيدوش و بهرام او را در ميان گرفتند. رستم کاوس را نماز برد و از رنج هاي دراز که بروي گذشته بود پرسيد. کاوس وي را درآغوش گرفت و از زال زر و رنج و سختي راه جويا شد.
 آنگاه کي کاوس روي به رستم کرد و گفت «بايد هشيار بود و رخش را از ديوان نهان داشت. اگر ديو سفيد آگاه شود که تهمتن ارژنگ ديو را از پاي درآورده و به ايرانيان رسيده ديوان همه انجمن خواهند شد و رنج هاي تو را برباد خواهند داد. تو بايد باز تن و تيغ و تير خود را برنج بيفکني و رو بسوي ديو سفيد گذاري، مگر بياري يزدان بر او دست يابي و جان ما را از رنج برهاني که پشت و پناه ديوان اوست. از اينجا تا جايگاه ديو سفيد از هفت کوه گذر بايد کرد. در هرگذاري نرّه ديوان جنگ آزما و پرخاشجوي آماده نبرد ايستاده اند. تخت ديو سفيد در اندرون غاري است. اگر او را تباه کني پشت ديوان را شکسته اي. سپاه ما درين بند رنج بسيار برده است و من از تيرگي ديدگان بجان آمده ام. پزشگان چاره اين تيرگي را خون دل و مغز ديو سفيد شمرده  اند و پزشگي فرزانه مرا گفته است که چون سه قطره از خون ديو سفيد را در چشم بچکانم تيرگي آن يکسر پاک خواهد شد.»
 رستم گفت «من آهنگ ديو سفيد مي کنم. شما هشيار باشيد که اين ديو ديوي زورمند و افسونگر است و لشکري فراوان از ديوان دارد. اگر به پشت من خم آورد شما تا ديرگاه در بند خواهيد ماند. اما اگر يزدان يار من باشد و او را بشکنم مرز و بوم ايران را دوباره باز خواهيم يافت.»
خوان هفتم: جنگ با ديو سفيد
آنگاه رستم بر رخش نشست و اولاد را نيز با خود برداشت و چون باد رو بکوهي که ديو سفيد در آن بود گذاشت. هفت کوهي را که در ميان بود بشتاب در نورديد و سرانجام به نزديک غار ديو سفيد رسيد. گروهي انبوه از نرّه ديوان را پاسدار آن ديد. به اولاد گفت «تاکنون از تو جز راستي نديده ام و همه جا بدرستي رهنمون من بوده اي. اکنون بايد بمن بگوئي که راز دست يافتن بر ديو سفيد چيست؟»
 اولاد گفت «چاره آنست که درنگ کني تا آفتاب برآيد. چون آفتاب برآيد و گرم شود خواب بر ديوان چيره مي شود و تو ازين همه نرّه ديوان جز چند تن ديوان پاسبان را بيدار نخواهي يافت. آنگاه بايد که با ديو سفيد درآويزي. اگر جهان آفرين يار تو باشد بروي پيروز خواهي شد.»
 رستم پديرفت و درنگ کرد تا آفتاب برآمد و ديوان سست شدند و درخواب رفتند. آنگاه اولاد را با کمندي استوار بست و خود شمشير را چون نهنگ بلا از نيام بيرون کشيد و چون رعد غرّيد و از جهان آفرين ياد کرد و در ميان ديوان افتاد سر ديوان چپ و راست به زخم تيغش برخاک مي افتاد و کسي را ياراي برابري با او نبود. تا آنکه بکنار غار ديو سفيد رسيد. غاري چون دوزخ سياه ديد که سراسر آنرا غولي خفته چون کوه پر کرده بود. تني چون شبه سياه و روئي چون شير سفيد داشت. رستم چون ديو سفيد را خفته يافت به کشتن وي شتاب نکرد. غرّشي چون پلنگ برکشيد و بسوي ديو تاخت. ديو سفيد بيدار شد و برجست و سنگ آسيائي را از کنار خود در ربود و درچنگ گرفت و مانند کوهي دمان آهنگ رستم کرد. رستم چون شير ژيان برآشفت و تيغ برکشيد و سخت بر پيکر ديو کوفت و به نيروئي شگفت يک پا و يک دست از پيکر ديو را جدا کرد و بينداخت. ديو سفيد چون پيل دژم بهم برآمد و بريده اندام و خون آلود با رستم درآويخت.
 غار از پيکار ديو و تهمتن پرشور شد. دور زورمند بر يکديگر مي زدند و گوشت از تن هم جدا مي کردند. خاک غار بخون دو پيکارگر آغشته شد. رستم در دل مي گفت که اگر يک امروز ازين نبرد جان بدر ببرم ديگر مرگ برمن دست نخواهد يافت و ديو با خود مي گفت که اگر يک امروز با پوست و پاي بريده از چنگ اين اژدها رهائي يابم ديگر روي به هيچکس نخواهم نمود. هم چنان پيکار مي کردند و جوي خون از تن ها روان بود. سرانجام رستم دلاور برآشفت و بخود پيچيد و چنگ زد و چون نرّه شيري ديو سفيد را از زمين برداشت و بگردن درآورد و سخت برزمين کوفت و آنگاه بي درنگ خنجر برکشيد و پهلوي او را بردريد و جگر او را از سينه بيرون کشيد. ديو سفيد چون کوه بيجان کشته برخاک افتاد.
 رستم از غار خون بار بيرون آمد و بند از اولاد بگشاد و جگر ديو را بوي سپرد و آنگاه با هم رو بسوي جايگاه کاوس نهادند.
اولاد از دليري و پيروزي رستم خيره ماند و گفت «اي نره شير، جهان را به زير تيغ خود آوردي و ديوان را پست کردي. ياد داري که بمن نويد دادي که چون پيروز شوي مازندران را بمن بسپاري؟ اکنون هنگام آنست که پيمان خود را چنانکه از پهلوانان درخور است بجاي آري.»
 رستم گفت «آري، مازندران را سراسر بتو خواهم سپرد. اما هنوز کاري دشوار در پيش است. شاه مازندران هنوز برتخت است و هزاران هزار ديوان جادو پاسبان وي اند. بايد نخست او را از تخت بزير آورم و در بند کنم و آنگاه مازندران را به تو واگذارم و ترا بي نيازي دهم.»
 بينا شدن کي کاوس
از آنسوي کيکاوس و بزرگان ايران چشم براه رستم دوخته بودند تاکي به پيروزي از رزم باز آيد و آنان را برهاند. تا آنکه مژده رسيد رستم به ظفر باز گشته است. از ايرانيان فغان شادي برآمد و همه ستايش کنان پيش دويدند و برتهمتن آفرين خواندند. رستم به کي کاوس گفت «اي شاه، اکنون هنگام آنست که شادي و رامش کني که جگرگاه ديو سفيد را دريدم و جگرش را بيرون کشيدم و نزد تو آوردم.»
 کي کاوس شادي کرد و بر او آفرين خواند و گفت « آفرين برمادري که فرزندي چون تو زاد و پدري که دليري چون تو پديد آورد، که زمانه دلاوري چون تو نديده است. بخت من از همه فرخ تر است که پهلوان شير افگني چون تو فرمانبردار من است. اکنون هنگام آنست که خون جگر ديو را در چشم من بريزي تا مگر ديده ام روشن شود و روي ترا باز بينم.»
 چنان کردند و ناگاه چشمان کاوس روشن شد. بانگ شادي برخاست. کي کاوس برتخت عاج برآمد و تاج کياني را بر سر گذاشت و با بزرگان و نامداران ايران چون طوس و گودرز و گيو فريبرز و رهام و گرگين و بهرام و نيو به شادي و رامش نشستند و تا يک هفته با رود و مي دمساز بودند. هشتم روز همه آماده پيکار شدند و بفرمان کي کاوس به گشودن مازندران دست بردند و تيغ در ميان ديوان گذاشتند و تا شامگاه گروهي بسيار از ديوان و جادوان را برخاک هلاک انداختند



از تو خوندن یه صفای دیكه داره



تهران هم‌چنان بارانی است و 
باز چراغ‌های روشن و
باز حال و هوای خوش، من
شاید سی همین باشه که منم هی نوشتنم می‌آد؟
ها یا که نه؟
یادش بخیر روزهای بارانی زمان دبیرستان و مرجان
همین‌که می‌رسیدیم به قید دو فوریت راهی سالن غذا خوری می‌شدیم
که سر در شیکش نوشته بودند، تریا
کتری لعابی ، بزرگ شیر کاکائوی روی گاز و ما که تو گویی اگر الان یک لیوان نخوریم
از دنیا می‌ریم
صدای آهنگ داریوش، به فراخور، بانو گوگوش و شاید هم ستار
که در پرتابلی می‌خواند:
شبا تو زمزمه های میخونه
هر كی از تو میخونه خوب میخونه خوب میخونه
هر كی از تو میخونه غم تو صداشه
غمی كه خوبه توهر صدایی باشه
غمی كه تا نباشه صدا صدا نیست
این همه زمزمه تو میخونه ها نیست
شبا تو زمزمه های میخونه
هر كی از تو میخونه خوب میخونه خوب میخونه
میكن عاشق یه صدای دیكه داره عاشقی حال و هوای دیكه داره
میخونم تا همه باور بكنن
از تو خوندن یه صفای دیكه داره ..................... 


و سرهای عاشق که مثل پانول تکان می‌خورد و میز ما که متعلق به 
جاهلین دبیرستان بود، وسط نوای دل یهو با صدای بلند می‌خندید
هر هر
وای خدا چنی بهونه ساختیم که جیم شیم و به‌جاش توی خونه و از پشت پنجره‌ی اتاق این روزها رسم بشه
و چه جاهل بودم که نمی‌دونستم
آن روزها همه‌ی سرمایه‌ و سهم  آینده‌ی من از شیرینی دنیا بود

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...