هواي توست در سرم
اگر چه اين سمند عمر زير ران ناتوان من
به سوي ديگري شتاب مي کند
نه آشنا نه همدمي
نه شانه اي ز دوستي که سر نهي بر آن دمي
تويي و رنج و بيم تو
تويي و بي پناهي عظيم تو
نه شهر و باغ و رود و منظرش
نه خانه ها و کوچه ها نه راه آشناست
نه اين زبان گفتگو زبان دلپذير ماست
تو و هزار درد بي دوا
تو و هزار حرف بي جواب
کجا روي؟ به هر که رو کني تو را جواب مي کند
چراغ مرد خسته را
کسي نمي فروزد از حضور خويش
کسش به نام و نامه و پيام
نوازشي نمي دهد
اگر چه اشک نيم شب
گهي ثواب مي کند
ولي من اي ديار روشني
دلم چو شامگاه توست
به سينه ام اجاق شعله خواه توست
نگفتمت دلم هواي آفتاب مي کند؟
اگر چه اين سمند عمر زير ران ناتوان من
به سوي ديگري شتاب مي کند
نه آشنا نه همدمي
نه شانه اي ز دوستي که سر نهي بر آن دمي
تويي و رنج و بيم تو
تويي و بي پناهي عظيم تو
نه شهر و باغ و رود و منظرش
نه خانه ها و کوچه ها نه راه آشناست
نه اين زبان گفتگو زبان دلپذير ماست
تو و هزار درد بي دوا
تو و هزار حرف بي جواب
کجا روي؟ به هر که رو کني تو را جواب مي کند
چراغ مرد خسته را
کسي نمي فروزد از حضور خويش
کسش به نام و نامه و پيام
نوازشي نمي دهد
اگر چه اشک نيم شب
گهي ثواب مي کند
ولي من اي ديار روشني
دلم چو شامگاه توست
به سينه ام اجاق شعله خواه توست
نگفتمت دلم هواي آفتاب مي کند؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر