والله بابام جان دروغ چرا؟
نمیدونم جنگ ممسنی بود یا کازرون و ما هیئتی پناهنده شده بودیم ولایت
یه سی چهل نفر که اکثریت با دختر و پسرهای جوان خانواده بود
تا جایی که یادم هست، در این باغ بالاترین آمار عاشقیت و فارغیت رو تجربه کردیم
یعنی همه عاشق هم میشدن و از جایی که زمان بالا بود و همه در یک باغ بودند
خیلی طبیعیه که به درازا نمیکشید و نو به نو ختم میشد و برو نفر بعدی
اگه فکر کردی جنگ باعث میشه عشق از سر عالم بیفته ، باید بگم سخت در اشتباهی
همونطور که تا یه جات درد میگیره دست ناخودآگاه بر ناحیهی درد میشینه و وارد عملیات انرژی درومانی میشی
از همان رو هم به محض بروز وقایع سخت جسم و یا روح گزینههایی را انتخاب میکنند که شخص به جنون نرسه
دم دستیش هم عاشقیت
یعنی اصلا غیر این جواب نمیده
حکایت ملاست که تا دو هفته به ییلاق میرفت، بهتدریج کنیز بد منظر برای ملا بدل به مارلین دیتریش میشد، البته بدونه ترشی لیته
اگر مهار زندگی را از ذهن بگیری و به روح بسپاریم ، باور کن کمتر عذاب میکشیم
تازه
فکر کردی منه نوعی چه میتونم بکنم که تحریم عملی نشه؟
یا جنگ نفتکشها رخ نده؟
یا اصلا در فالان نقطهی دنیا سونامی نیاد و ....................؟
هیچی
قدیم ها پر از اضطراب زندگی میکردم. وقایع عبور میکرد و من درش دخل و تصرفی نمیتونستم داشته باشم
فقط ذهن لاکردار درگیر میشد و تا میتونست هولم می داد محلهی بد ابلیس ذلیل مرده
کلی موهام سفید شد. البته اینکه ژنی از بیست سالگی این روند آغاز شده بود را کاری ندارم
کلی اعصابم خورد شد و شبها کابوس دیدم و خلاصه که بهکل انرژیهای حیاتیم به باد فنا رفت
آدم عاقل باید از وقایع درس بگیره و از هدر رفت انرژیها جلوگیری کنه
وقتی نمیتونم نقطهای را در این سرنوشت جمعی تغییر بدم
بهتره به جای درگیریذهن در ناکجا آباد هدفمندش کنم و اجازه ندم ازم نقطه ضعف بگیره و اسباب دردسرهای دوباره بسازه
خلاصه که حسن رویا بینی من هیچی که نبوده این رو داشته که بفهمم
اتفاقی که ثبت شده در زمان و بهموقعاش میشه
نباید مسیر را محدود کنه و اینک را از دست بدم برای آیندهای که هیچ پیدا نیست
درش باشم یا نه
هیچ قدرتی نمیتونه به ما تضمین کنه که حتا یکساعت دیگر هم زنده باشیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر