تهران همچنان بارانی است و
باز چراغهای روشن و
باز حال و هوای خوش، من
شاید سی همین باشه که منم هی نوشتنم میآد؟
ها یا که نه؟
یادش بخیر روزهای بارانی زمان دبیرستان و مرجان
همینکه میرسیدیم به قید دو فوریت راهی سالن غذا خوری میشدیم
که سر در شیکش نوشته بودند، تریا
کتری لعابی ، بزرگ شیر کاکائوی روی گاز و ما که تو گویی اگر الان یک لیوان نخوریم
از دنیا میریم
صدای آهنگ داریوش، به فراخور، بانو گوگوش و شاید هم ستار
که در پرتابلی میخواند:
شبا تو زمزمه های میخونه
هر كی از تو میخونه خوب میخونه خوب میخونه
هر كی از تو میخونه غم تو صداشه
غمی كه خوبه توهر صدایی باشه
غمی كه تا نباشه صدا صدا نیست
این همه زمزمه تو میخونه ها نیست
شبا تو زمزمه های میخونه
هر كی از تو میخونه خوب میخونه خوب میخونه
میكن عاشق یه صدای دیكه داره عاشقی حال و هوای دیكه داره
میخونم تا همه باور بكنن
از تو خوندن یه صفای دیكه داره .....................
و سرهای عاشق که مثل پانول تکان میخورد و میز ما که متعلق به
جاهلین دبیرستان بود، وسط نوای دل یهو با صدای بلند میخندید
هر هر
وای خدا چنی بهونه ساختیم که جیم شیم و بهجاش توی خونه و از پشت پنجرهی اتاق این روزها رسم بشه
و چه جاهل بودم که نمیدونستم
آن روزها همهی سرمایه و سهم آیندهی من از شیرینی دنیا بود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر