همینکه چشم باز کردم، بیاراده دستم رفته به سوی رادیوی بالای تخت
و چنین خواند سالار
نه آشنا نه همدمی
نه شانهای زدوستی که سر نهی بر آن دمی
تویی و بیپناهی عظیم تو
و چه دگرگونم کرد
بغض در گلو چرخی خورد
بر سینهام نشست و
در آنجا من بودم و این غم عظیم، بیکسی
که به هر وسیله
خواسته و ناخواسته تازیانه میخورد
فریاد میشود
و از چشم میریزد
و چه اندوه تلخیست که تو کسی را نداشته باشی
تا سر سنگین از حزنت را دمی
بر شانهاش بگذاری و
بغضی را فرو بری
که نه
سایه هم کافیست که تو چنین به فریاد ننشینی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر