در ایام هزارویکشب که ما هنوز سوگلی حرم، پدر بودیم
و شبها از آسمان کودکی ستاره میچیدیم
یک عشق میشناختیم و بس
عاشق صدای ساز دختر همسایه بودم و از همین رو شبها جام روی بوم که نواختنش را گوش کنم
تا پدر ترک حرم کرد و اختیار به خودمون رسید و مام صاحب سازمون شدیم
از شانس بد که نه از حماقتهای هفت رنگم سر از حرمی درآوردیم که مال خودم بود، اما صاحبش دیگری شد
اونم که اجازه نداد ساز بیاریم اینجا تا.............. وقتی چرتهای پا منقلیش شکوفه زد و مام صاحب اختیار خودمون شدیم
که البته دیگه ساز خودم مصادره شده بود و ساز دیگری اختیار کردیم
باز هم جرات نداشتیم پشت ساز بشینیم که چرت برخی پاره میشد
وقتی حرم پاکسازی شد و ما موندیم و خودمون
دوران شکوفایی لبتو لب ما و سازمون شد
خلاصه که ما با ساز همچنان در حال و هول بودیم که رسید نوبت پریا
از وقتی پریا نشست پشت ساز بیزاری منم اندک اندک شکل گرفت، رشد کرد و ساز رفت اتاق پریا
دیگه دست به ساز نزدیم تا.....................چند ماه پیش
حالا یک ساز در اتاق پریاست و یک ساز هم وسط سالن
ولی این دختره یهکاری باهام کرده که فقط وقت گردگیری دست به ساز میزنم
امروز که نمیدونم چی شد و خونه هم خالی بود به خودمون اومدیم دیدیم پشت سازیم و در حال نواختن
و آی کیف داد.
کیفی که هزار سالی تجربه نشده بود
وقتی از پشت ساز برخاستم وارد عوالم مکاشفهای تازه شده بودم که:
ما با خیلی چیزها حال میکردیم که از سرمون انداختن
اجازه خیلی حالها را هم که اصولا نداشتیم که بخوایم کشف کنیم ، چه کاره حسنیم؟
خلاصه که کلی دلم برای خودم سوخت که چنی در این زندگی حیوونی واقع شدم
همیشه یک کسانی مهمتر از من بودند که اجازه ندن
من خودم را بازی کنم و یا حداقل بشناسم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر