در ازمنهی دور که مدام کوه میرفتم، اولین آموزهام این بود
گلههای بز که در مسیری رفتن آغاز میکنند
هر چند صعبالعبور. به هیچ سمتی نگاه نمیکنند
اولی جلودار است و باقی از پی او میروند
به خودت میاومدی، میدیدی سینهی صاف و دیوارهای کوه را طی کردند بیآنکه به پایین و اطراف نگهی کرده باشند
چون اولی میرفت، آنها هم فقط دنباله روی او بودند
به راه و خطر نمیاندیشیدند
فقط میرفتند
در ولایت ما هم امور بدینگونه انجام میگیره
یکیش من
هنوز سر از تخم در نیاورده بودم که دیدم
دختر خاله جانها، دختران شمسیخانم و فاطمهخانم و دیگر همسادهها
رخت سفید بهتن میکنند و روانهی خانهی بخت میشوند و
برتخت یکی بزن تو سر خودت و یکی بزن تو سر زندگی مینشینند
این شد که مام ترسیدیم از قافله غافل بمانیم و بهمون بگن ، ترشیده
پارهای توضیحات از کتاب حکومتالمجانین ، صفحهی سیزدهم خط شونزده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر