۱۳۹۲ آذر ۹, شنبه

زندگی سازان




سلام
صبحت بخير
خوبي؟ چه روزي!! نه؟ الهي شكر
چشم باز كني و هواي تميز تهرون و صداي پرنده‌ها تو رو از جا مي‌كنه 
به دعوت پنجره‌ها
و تو فقط تصور كن ، این همه زیبایی و ما و حزن تنهایی؟
دنیا در جریانه. مردم در تلاشند، زندگی می‌سازند
با هر چه دارند و ندارند 
برخی از ما هم فقط غصه می‌بافیم
برای مرگ آرزوهای کودکی

باور کن کلی از آرزوهایی که گاه ماتم‌شون رو داریم، برای سنین حالا هیچ کاربردی نداره
فقط جا خوش کرده یه گوشه‌ی ذهن
کلی از چیزهایی که بی‌تاب‌شون بودم، کلی خودم رو براشون به آب و آتیش زدم، وقتی به دست آوردم
چیزی نبود که در ذهنم بود
آرزویی بچگانه بیش نبود
آرزوهای حالا دست و پا دارند، خودشون بلدند چه‌طور راه‌شون رو پیدا کنند
زیرا اختیار در دستان ماست
و ما قصد می‌کنیم و می‌سازیم و بهره‌مند می‌شیم
هرچه که نساختیم و نداریم از این روست که یا نخواستیم
یا باور خواستنش درما نبوده
گرنه که به قول بانو میگل
برآن‌چه دل‌خواه من است، حمله نمی‌برم خودم را به تمام برآن می‌افکنم

این زندگی سهم ماست
من و تو
بلند شو و به‌جای یاس و بی‌حالی نقش نوینی بساز و درش باز کن
اگه نمی‌تونی
می‌شه ادامه دهنده‌ی راه گذشتگانی باشی که زندگی را قصه‌ای دردآلود و گره خورده می‌دانند که در منظر خالق هر زجرش هبه است
و خدایی که من می‌شناسم و با هم هر روز چای احمد عطری می‌نوشیم، نقاشی می‌کنیم، قدم می‌زنیم و ....
هرگز درد را دوست ندارد
خدای من عاشق شادی‌ست
خلاقیت و آزادی
شانس زندگی در این منظومه‌ی کبیر شمسی دارای چهار فصل و زیبایی‌های بسیار و...... در دستان من تواست
بلندشو و زندگی بساز


۱۳۹۲ آذر ۷, پنجشنبه

عالم حوا





آدینه‌ای گرفته و ابری
من دلتنگ یه نخود مادری
ها پس چی؟
نه که فکر کردی مادری وقتی می‌آد ما تا ابد مادریم و شاد؟
نوچ
ما
یعنی جمیع دختران بانو حوا
به مهرورزی، تیمار داری، مادری، همسری، خواهری ... تعلقی خاص و قلبی داریم
دلم گاهی برای اداهای مادرانه تنگ و گاه برای بوی پیرهن مردانه زیر اطو
خدا نگه‌داره شانتال رو که شده ابزار ، ابراز محبت ما
محبت مثل چاهه
اگر ازش برداشت نشه، می‌خشکه
و من به قدر جهان در درونم عشق دارم
عشقی برای تمام فصول، 
تمام هستی و تا این عشق برداشت و خرج نشه
درونم غوغایی‌ست

 برای جمعه‌ای معطر ، شلوغ، پر سر و صدا سخت دلتنگم



مادرانه‌های ایرانی




هنوز قدم به دستگیره‌ی در نرسیده بود که عروسکی به دستم دادند
از همان روز اول مشق مادری کردم
به بلوغ نرسیده مرا از هر چه مرد برحذر داشتند و همه پسر شمسی خانم بودند
در جوانی من بودم عروسکی بی‌پدر در بغل و حس تلخ ناکامی در بشر بودن
از این رو ترسیدیم و با سر رفتیم در دیگ آش زین‌العابدین بیمار
هنوز خیلی جوان بودم که باز من ماندم و دو عروسک بی‌پدر
این کل درس تعریف شده‌ی یک زن در ولایت ایران
مادرم گفت، ندید
من شنیدم،
 مثل مادرم گفتم چشم

۱۳۹۲ آذر ۴, دوشنبه

من برگزیده بودم




وااااااااااي خدا جون قربونت برم عجب صبحي

از كله‌ي سحر،  خروس خون با صداي هل‌هله‌ي بي‌ربط خودروها بيدار شدم
ترافيكي عجيب غريب تا دلت بخواد ساعت 7 صبح توي خيابون ما و پيداست ، يكي از مسيرهاي اصلي را بستند و مابقي سرريز شدن اين‌ور
ولي كجا؟
تنها موضوع داغ براي امروز محاكمه‌اي در شعبه‌ي 75 است، از باب بد دهني رئيس جمهور اسبق. که خدا شانس بده ملتی رو به زمین بزنی و بابت چند جرم دم دستی بری اون‌جا
که نه گمانم این همهمه از باب این محاکمه باشه که ربطی هم به محله‌ی ما پیدا نمی‌کنه


برگردیم سر موضوع خودمون
صبحی عالی، عطر چای احمد و حالی رنگین کمانی؛ که امیدوارم مانا باشه
ها چرا که نه؟
حق غنی سازی اورانیوم نداریم که داریم، دلایل برای شادی‌های بسیاری که داریم
حضور در این منظومه‌ی شمسی ، دست چپ در اول کره‌ی خاک
دارای چهار فصل، شب و روز، باد و گرما، آفتاب و ابر
عشق و خشم ............. همه چیز درهم
از جات بلند شو برم دم پنجره و بعد برو بیرون، به سمت بالا، تا  جایی که راه می‌ده. انقدر که زمین نقطه‌ای کوچک و تو درش گم می‌شی
و تو در همین ناپیدایی در اکنون شانس این را داری در زمین باشی، عاشقی باشی، مهر بورزی و سایر مخلفات
این دلایل برای سرور هر لحظه کافی‌ست


از اول بنا نبوده بیایم و بچریم و بریم
اومدیم یه کاری بکنیم، مهم‌ترینش مدیریت بحران‌های روحی و انسانی
نرفتن با دردها، ایستادگی و مبارزه و ساختن هرآن‌چه که از آن خود و یا حق خود می‌دانیم
خوشبختی






بزار از این‌جاش بگم
یه روز اول آذر رفتیم زیر یه تریلی مچاله شدیم. دو سال درگیر بیمارستان و درمان چنان از خودم بازم داشت که تا همین حالاها
از خودم و زندگیم موندم
دوسال زاری و هول و ولا چنان کوبیدم ته چاه که تا همین دیروزا نفهمیده بودم افتادم کجا
تا همین دیروزها من در بستر بیمارستان اسیر بودم
بعد از دوسال خواستیم به حادثه نظم و شکلی بدیم که دل خودم و خدا با هم شاد بشه
گفتم: خره تو تا اون‌ور مرگ رفتی. برگشتی. سی چی؟
تو که همه چیز داشتی قرار بود قدر چی بدونی؟ زندگی؟
در نتیجه افتادیم به وهم و خرابیه آزمون و خطا
اه
پس من برگزیده بودم؟
دیدم چه‌قدر خاص بودم همیشه! پس نگو سی همین بود. نیومدم با داشته‌هام زندگی کنم
منم بناست با نداشته‌ها زندگی کنم، مثل تمام مردم دنیا


آی شایان عاصفی که منو بی‌چاره کردی به این حرف‌ها خوب گوش کن
برای تو نمی‌نویسم، می‌دونم هر روز می‌آی می‌دونم تو هم می‌خونی



به خودمون اومدیم دیدیم گیر یک دنیایی افتادیم که نه تنها حقیقتش خیلی پیدا نیست، تا تهش چیزی دستت رو نمی‌گیره که بفهمی راه درستی رفتی یانه

بخصوص اگه یه کم برای خودت ارزش قائل باشی و سری به اطلاعات اینترنت بکشی و با اخباری مواجه بشی که کل مسیر رو می‌بره زیر سوال
تو موندی و نکرده‌ها و نداشته‌های زندگی که باید بهش ایمان داشته باشی و تا تهش بری
خب من سر هر راهی که قدم گذاشتم، همون‌جا نشستم. چون بلافاصله بهم جواب داد. من از هر مکتبی که آزمودم جواب گرفتم
کله خر بودم و سر بزرگ. لنگر نمی‌انداختم از این سوراه به اون سوراخ هر روز سر کشیدم
در هر یک هم معجزه‌ای دیدم


حقیقت کدام است؟


من


من تنها حقیقت موجود بودم. من و امکانات روح الهی که هر دری را می‌زد
باز می‌شد
این من بودم که در باز می‌کرد
  همه ،  درهایی به اوهام
اشتباه نشه، در هرجای زندگی قصدی می‌کردم، بی شک موجود شده
بخش ورا فراش بی‌حد اضافه بود و کار خراب کن بود
اگر تصادف نکرده بودم.
 اگر مرگ را تجربه نکرده بودم.
 اگر طی دو سال از باب انواع عصا به ته نقاط ضعف بشری سقوط نکرده بودم
بی‌شک الان نقاش یا مجسمه سازی شهره و موفق بودم که نیمی از جهان منو می‌شناخت
نه چون معجزه دارم.
 چون قصدم پوست کلفته
فکر کن اون همه انرژی و قصدی که خرج مرور دوباره ، تنسگریتی، دون خوآن بازی و .........شد، فقط کار کرده بودم
نمی‌گم پیکاسو ولی شهرزادی نامی شده بودم که فکر نمی‌کردم عمرم به بطالت طی شد
و هیچ دلیلی نبود سر از ارشاد و کتابت و ............... هیچ یک دربیارم


در حقیقت طی دو سال اعتماد بنفسم سوت شد، محله‌ی بد ابلیس و به کل گم شده بودم
 بعد هم که نفهمیدیم چی شد به خودمون اومدیم دیدیم ترک عالم و آدم کردیم که در تنهایی از خودم بسیار راضی بودم
خواب بودم. 
نمی‌دونم چرا بعد از نزدیک 20 سال هنوز درگیر تصادفی بودم که ازش 
مثلا جستم؟
 

یک چیز رو خوب یادم داد
مدیریت بحران‌های روحی و زندگی‌م
یاد گرفتم در سخت‌ترین شرایط هم‌چون ققنوس در خودم بپیچم، بسوزم و از نو زاده بشم
 هر حادث امتحانی و پاسخ من و نتیجه‌ی راهم می‌شد و ما هی سوختیم و پوست انداختیم
 باید زندگی کرد
نه
 باید زندگی را ساخت، در بهترین شکل
با خل و خل بازی و مزاحمت دیگران و .......... هیچی از زندگی نمی‌فهمیم جز توهمی همیشگی از دوزخ
هیچ کس مسئول ما نیست جز خودمون
اگر فکر می‌کنی، خدایی یا هر چیز دگر، هنر کن و برای خدت زندگی از نو بساز
این است هنر آدمیت
انسان خدایی در حیطه‌ی خودش، نه بیشتر
 


 













 

۱۳۹۲ آذر ۱, جمعه

به قید دو فوریت



جاتون خالی
دیروز رفتم یه توک پا توی محل خرید آدینه کنم
چشمم به کتابفروشی محله افتاد که اون‌وقت جمعه باز بود
به قصد خرید مقوا « فابریانو » قدم به فروشگاه گذاشتن همان و .............. تق کارت بانک درآمدن همان
یعنی سر و پا از خودم ندارم
مثل خانم‌هایی که وارد طلا فروشی می‌شن
چنان هیجانزده و شاد بودم که اصلا نمی‌دونم چه‌ظور سر از قفسه‌ی رنگ روغن‌ها درآورده بودم 
بی‌هیچ فکری کسری رنگ برمی‌داشتم
دست‌هام می‌لرزید، قلبم چنان می‌زد که تو گویی بردنم بنز زیرپام بندازن
از بچگی کل پول توجیبی‌های من همین‌طور و در همین مغازه به قید دو فوریت تبدیل به ابزار نقاشی یا کتاب می‌شد
و من هیچ‌گاه نفهمیدم که عشقی بزرگتر از این در زندگی نمی‌تونم داشته باشم
و در گیر عشق‌های پوچ از خودم فارغ شده بودم

دهه‌ی هنر




این دهه‌ی عمرم را به نام روح خلاق الهی‌م آغاز کردم
یک عمر ول گشتم


همه کار کردم جز آنی که باید
یک عمر در جستجوی عشق تباه شدی
عمر باقی هم در پی یافتن چرایی حضورم در این نقطه‌ی حیات
حالا می‌خوام از هر چه پشت سر از هر چه عادت احمقانه دست بردارم
و این دهه را به‌نام هنر قصد کنم
قصد آفرینش، خلاقیت، قصد انسان خدا
من یادم رفته بود اصلا برای چه آمدم
همه چیز یادم رفت و گرفتار عادات مردم زمین شدم
عادت گمگشتی و پریشانی
من هستم
زیرا هنوز نفس می‌کشم
هنوز عشق می‌ورزم و هنوز خلاقم








قورت بی‌کسی




اون زمونا اجاق گاز نبود
و چه روزهاي خوبي كه درش تصوير اين چراغ نقش بسته
غذا را روي اين مي‌پختن. با سه فيتيله‌ي قابل تنظيم
گاهي بوي نفتش مطبخ رو برمي‌داشت
معمولا ديگ مسي روش بود و عطر خوشي به فضا مي‌بخشيد
هرچه كه بود، همين يك وجب قد
كل افراد محله رو خبر مي‌كرد كه آآآآآآآآآآآآآآآآآآي 
چه خورشتي
يادمه بي‌بي‌ روي اين چراغ تخمه‌هاي ميوه‌هاي « طالبی ، خربزه، هندوانه و ......... »  كل تابستون رو  بو مي‌داد و نوه‌ها مجبور بودند حين بودادن تخمه‌ها فقط بخندند
اين هم ترفند بي‌بي بود
به اين روش خانه را به خنده‌هاي بچگانه ميهمان مي‌كرد
ما اون‌موقع ماكروفر نداشتيم. 
اما، مطبخ حقيقتا مطبخ بود و درش مهر پخته مي‌شد
نه حالا كه با هزار امكانات حالش رو نداریم آشپزی کنیم و وابسته‌ی فست فوودهایی شدیم که در بی‌کسی قورت می‌دیم

۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

جمعه‌های بچگی









همه چيز در حال تغيير و ما نمي‌تونيم در اين جهت هيچ‌كاري بكنيم 
مگر در حيطه‌ي ذهني
صبح كه با خودم يه قول دو قول مي‌كردم كه بيام از بستر بيرون يا نه؟



ذهن هي تكرار مي‌كرد: امروز روز جمعه است
و بر اساس ذهني من\ جمعه يعني تو نمي‌توني تا هروقت دلت خواست بخوابي
يعني از بچگي همين بوده\ كل هفته بال بال مي‌زديم براي خواب
روز جمعه از خروس خون بیدار بودیم
و شاید این همه کشف امروز من باشه
سی 
عرض می‌کنم








جمعه‌های من براساس جمعه‌های خوب بچگی و ایام بی‌بی‌جهان رقم خورده
در اون زمان بود که تا صبح بیست دفعه از خواب می‌پریدم، بو می‌کشیدم که اگر بوی غذا بلند شده باشه
یعنی کارناوال شادی حرکت کرده
جمعه‌های خوب و دلنشین بی‌بی و قانون دست بوسی بی‌بی که از صبح کله‌ی سحر آتیش در آتش گردون می‌چرخید و سرخ می‌شد تا به منقل کوچیک برنجی بنشینه برای اسپندی که همیشه بی‌بی هنگام ورود بچه‌هاش دود می‌کرد
منقل سر پله‌ها منتظر می‌بود تا با ورود هر یک از بچه‌ها و زاد و رودشان، خاکسترها رو کنار بزنه و مشتی اسپند بریزه روی آتش
مبادا حسودا چشم کنند جمع گرم خانواده‌ی مان را
و این جمعه‌های خوب بی‌بی بود که عطر برنج دودی و خورشت ظهرش کل محل رو پر می‌کرد
و تو گمان مبر این عطر بزم خانوادگی تنها از خانه‌ی ما برمی‌خواست
من فرزند عصر طلایی مهر و محبتم 
جمعه‌ها روز خدا بود و دست بوسی والدین
نه مانند اکنون که جمعه‌ها روز امام زمان شده است و بس





از همین‌جا بود که خواب جمعه‌ از برنامه‌های من برای ابدیت رخت بست و رفت
شاید ذهنم هنوز منتظر صدای فریاد بی‌بی‌ست که می‌گفت:
سنگ نزن بچه کوزه ترشی‌م می‌شکنه و نوه‌های ذکور که خنده کنان غیب می‌شدند


 

روزهای تاریک




از بهمن 57 تا شهريور 58 جهان زرين من زير و زبر شد
بهمن انقلاب و تير پدر رفت
شهريور جنگ شد و 
زيرپاهاي نوجوانم جهان فروريخت
امنيت، اقندار .... هرچه که در آن سن کم داشتم، به‌یکباره گم شد
در نتیجه هول هولی به پیشواز می‌رفتیم
به استقبال فقر و تنگدستی
نه که واقعا آره
حسش به زندگی دختری سی ساله با دو بچه‌ی بی‌پدر هجوم آورد
ما در واقع نمی‌دونستیم پدر چی داره چی نه؟
ما اصلا هیچی نمی‌دونستیم  
پدر برای ما مثل همه فقط پدر بود
دور از چشم بچه‌های این یا حتا همون دوره
قلک سیار نبود
ما هم ترسیده بودیم و پیشکی تمرین فقر می‌کردم



روضه تمام بریم قسمت شیرین ماجرا
شنیده بودم بچه‌های یکی از دوستان خانم والده، برخی ایام دمی گوجه با سیب زمینی می‌خورند و نامش شده، پلو سلطنتی
اولین غذایی که یادگرفتم و بختم همین بود
خب من فکر می‌کردم نه تنها ما فقیر شدیم که راننده، دایه، و مستخدم خونه هم فقیر شدن
فکر کن همه چیز سرجاش بود، فقط به میمنت لقب خانوم کوچیکه بر شانه‌های حضرت مادر
ما از نا برادر ناخواهری ها ترسیده بودیم
وای چه ایامی بود
من‌که همه‌اش منتظر بودم خواهرایی که عمری برام شاخ و شونه کشیده بودن بیان و ما رو با اردنگی بندازن بیرون
کلی طول کشید تا بفهمم داستان به این سادگی‌ها نیست
خب این سیاست حضرت پدرخدا بود
می‌ترسید بچه‌هاش تنبل و بی‌کاره بار بیان


یا تغذیه با سیب‌زمینی پخته،
 نشستن در نور فلورسنت و............ بی‌چاره این خانم والده خودش از سن الان پریسا کوچیکتر بود و ما چه سکان را در دستانش باور داشتیم
اما بگم از ایام نبود گازوئیل و نفت که این جماعت از کجا تا کجا صف می‌کشیدن
توی اون سرمای سیاه زمستون، سی بیست لیتر نفت یا یک باکس سیگار
  ما فقط نمایشش را دادیم
وقتی هم که جنگ واقعی تر شد سر سلامت ماه‌ها و هیئتی ساکن باغ پدری بودیم
بی‌حضور ناخواهر و برادری‌ها

همه‌ی رنج ما از ندانسته‌هاست
از تاریکی‌ست که می‌ترسیم از نبود اطلاعات






۱۳۹۲ آبان ۲۷, دوشنبه

ساعت 6 صبح آخر آبان




چي مي‌گن اين بزرگان كه عادات خوب نيستند؟
اگه عادت نباشه كه خلاف عادت بي اثر مي‌شه


نمي‌خوام   گير بدم كه حال الانم يعني چه اسمی؟
از نزدیکای ساعت چند نیمه بیدار با خودم کلنجار می‌رفتم که خوابم ببره و طبق معمول یه چی تو مایه‌های بیدار رویا بینی داشتم تصاویر رو از پی هم ردیف می‌کردم، بلکه به بخش عمیق برگردم. 
البته غیرارای و یحتمل از سر عادت
در عین حال هم نمی‌شد خواب را ختم و از جا بکنم
مثل چندماهه گذشته با حال متمایل به آنفالاکتوس پریدم وسط اتاق
طبق معمول تمام علائم آمد و ........... رفت تا در انتظار گرم شدن کتری پرده‌ی مطبخ را کنار کشیدم که.............


وااااااااااااااااوووو
فکر کنم مصداق دقیق جابجایی ادراک همین تجربه‌ی ساعت 6 صبح آخر آبان باشه
همین‌که چشمم افتاد به نیمه تاریک شفق و دیدن برخی چراغ‌ها روشن و برف روی کوه
توگویی پیوندگاه ما سوت شد................................... به همون لحظه‌ی نابی که یه‌جای خاطراتم همیشه پرسه می‌زد



نه انقدر مانا که بشه نگاهی کامل به تصویر و خاطره را بازیافت و نه چنان کوتاه که تو نفهمی
و چنان این خاطره‌ی ناکجای آسمانی ................. فلان و اینا درم  برانگیختگی خاصی ایجاد می‌کنه که با عدم شناسایی موضوع ، تصمیم گرفتیم حوالت‌ش بدیم به آینده‌ای هنوز نرسیده


تا..................................... الان
که دیدم این تصویر رویاگون مبهم نه در آینده که از گذشته‌ای زرین می‌آد
صبح‌های زود رفتن به مدرسه
مدرسه‌های پاییزی زمستانی، صبح‌های نیمه تاریک،  چراغ‌های نیمه روشن
ماشین‌های اندک و خلوتی خیابان؛  مجموعی از تصاویر صبح‌های مدرسه است
حس خوب روزهای بارانی و چراغ‌های روشن
 همیشه چه‌قدر این حس را  دوست داشتم، در حالی‌که به‌قدری زود راهی مدرسه می‌شدم که هنوز خواب بودم و تمام راه مثل گنجیشک تو سرویس  چرت می‌زدم
با هر صدای جیغ و خنده یا سوار شدن شاگردی تازه
از خواب می‌پریدم، هول می‌شدم،  خجالت می‌کشیدم که چرا خواب بودم
اونا چه می‌دونستن من اولین و دورترینی بودم که ساعت 5 باید سوار می‌شد
و از همین‌جا آغاز جدا سری من از درس و کتاب مدرسه شد

بی‌چاره حضرت والده سلطان که می‌خواست از کله‌ی سحر از ما یه چیزی بسازه تا بوق سگ 
سگ می‌خوابید و من هنوز بیدار بودم
چرا که باید به زور درس می‌خوندم یا تکالیف‌  وحشتناک انجام می‌شد


حالا بعد از این مبحث روان‌شناختی مدرسه
سل کن من چه بچه باحالی بودم که همون چراغ‌های روشن دمه سحری، هنوز می‌تونه منو این‌ حد به بهشت نزدیک کنه



کل ماجرا همینه
می‌شد تا یکی دوساعت آینده هم‌چنان در سراشیبی رختخواب با ذهن و خواب،  درگیر احساس سکته باشم 
یا با عقب کشیدن پرده و تصویری تازه
سوت شدم به حال دیگه
 این‌طوری می‌شه که می‌فهمی قلبت هیچی‌ش نیست
همه امراض در ذهن خونه کرده

 

۱۳۹۲ آبان ۲۵, شنبه

قصدی عاشقانه



تو بگو ویاری هم‌چون زن حامله
آی مهوس شدم،
عاشق بشم از نوع خفن. 

از همونا که همه‌اش حسرت دوری و اشک و زاری‌ست
بعد جونم برات بگه: 
 یه غروبی سوزناک 

بچه‌ها گوشا رو بگیرن، 
برادرا چشما

من باشم و نور ملایم، 
گرمای شومینه،
 عرق سگی و ماست خیار
باقی دل‌شون نخواد
اوه چیپس یادم رفت
اون‌موقع هم که شیطنت می‌کردم به عشق مزه‌اش بود
چیپس وماست.
 گرنه سلیقه‌ی شخصی‌م،  جین بود
از موضوع پرت نشیم
آره داشتیم چی می‌گفتیم؟
من باشم و عشق و عرق و 
زکی مورن
 بگریم چنان زار که 

دلم خنک شه
 از این همه بی‌عشقی


ما قصدش رو فرستادیم
باقی‌ش دست کائنات


 

جد بزرگوار آدم




  زیر بار نمی‌رم
یعنی نه که لج کرده باشم، عقلم بیش از این نمی‌کشه
کلی هم زحمت کشیدم یه‌جوری این فکر رو در ذهنم جا بدم
راه نمی‌ده خب چه کنم؟ لابد اینم بازبرمی‌گرده به ضعف در آی‌کیو؟
به عقلم نمی‌کشه سی چی برخی میمون‌ها آدم شدن و باقی نه؟
دروغ می‌گم؟
این‌که از خاک و آب گندیده و ...... به‌وجود اومدیم. برمنکرش لعنت قرآن هم همین رو می‌گه
نگفته یک مرتبه زن و مردی از وسط بهشت سربرآوردن
اما این‌که در سلسله مراتب رشد و تکامل از ماهی به میمون و بعد به آدم بدل شدیم، ..............................
اصلا به ذهنم راه نمی‌ده مگر این‌که در اکنون نسل میمون از جهان ورافتاده بود
اگر بنا به تکامل بود، باید کل نژاد میمون دگرگون می‌شد
چرا هنوز این همه میمون هست؟
چرا ما مثل اون‌ها به‌جای پا دست نداریم و ............ اینا که نمی‌زاره بپذیرم ما از نسل میمونیم
همین از دیشب قلمبه شده بود سر حلقم که ما نمی‌تونیم از نسل ایشان باشیم
حالا که گفتم از ذهنم رفت و می‌تونم با خیال راحت برم به کارگاه 
آقا بی‌کاری بلای جونه
بي‌کاری راه می‌ده به ذهن علاف و  احادیث ندیده نشنیده

۱۳۹۲ آبان ۲۴, جمعه

آغاز جهنم ذهنی




دیشب همین که بین خواب و بیدار پرسه می‌زدم و ذهنم درگیر سیب حوا بود به کشفی تازه رسیدم
چندی پیش دوستی پرسید: آدم و حوا بالغ به‌وجود آمدن یا مراتب رشد بوده و .......... من موندم تو حیرت
که این چی داره می‌گه؟
چرا خودم تابه‌حال بهش فکر نکرده بودم
راستی داستان چیه؟ اینا کی و چه‌طور و ....................؟
تا دیشب که در پیچ اول تخت بهش رسیدم 
تا چندی پیش ما بودیم و سیب یا گندمی تلخ که زندگی را به سیاهی کشید
بعد هم یه روز فتوا دادیم که ذهن نصبی بیگانه و ........ کذا کذا 
اما دیشب
چه اصراریه که ما برای همه چیز داستانی غریب بسازیم
نتیجه:
این دو تمثیلی بیش از زندگی زمینی ما نبودند
تولد در بهشت آسایش ....... تا رسیدن به بلوغ ، فهم تفاوت‌ها و ...................... آغاز جهنم ذهنی
و از بهشت افتادیم بیرون
واقعه‌ای که میلیون‌ها سال در حال تکرار است و ما چسبیدیم به روز اول و داستان آفرینش که اول تخم مرغ بود یا مرغ؟
در نتیجه از دیشب حدیث ذهن و نصب بیگانه را به فراموشی سپردم و داستان آدم را تنها داستانی تجریدی یافتم
حالا ماییم و این بهشتی که   بلد نیستیم امورات خودمون رو درش حل و فصل کنیم 
هم‌چنان منتظر منجی بیرون از خودیم
این‌جا بهشت است و من از همان‌جا با شما سخن می‌گم
هنر داری بسم الله؛ زندگی را بهشتی بساز
نداری؟
بشین تا همان داستان عهد عتیق و قیامت و اینا از راه برسه بل‌که دمی زندگی کردی
بیرون زتو نیست آن‌چه در عالم هست
در خود بنگر هر آن‌چه خواهی درتوست
برم سر نقاشیم که لذتی در زندگی بهتر از این نیست
چون، از روز ازل این‌کاره بودم
هر کس یه کاره‌ای به این جهان پا می‌زاره و باید کارش رو پیدا کنه
ما از سر تقلید،  دنبال هم راه افتادیم













حسرت سازی


از بچگی من بودم و حسرت سازی که صداش از خونه‌ی همسایه بغلی می‌امد « سنه‌ی کشف پیانو »
ما بودیم و پدر اشرف الحجاج  و ممنوعیت ورود ساز به خانه
بعد از سفر پدر ساز خودش رو رسوند وسط خونه
سی همین می‌گم:
 بزارین بچه‌ها هر چی دل‌شون می‌خواد بشن.
 فکر کن اگر سفر پدر به درازا می‌کشید و احیانا بنده به دست ایشان راهی خونه‌ی بخت شده بودم. الان پریا در اتریش نبود
به همین سادگی
پدر رفت ، ساز آمد، من یاد گرفتم، برادر جان هم یادگرفت، اما هیچ یک از ما آن‌چان عاشقش نبود که مثل پریا آب و دونه رو ول کنه بزنه به کوه و دره 
من نقاش بودم. 
نادر استعداد غریبی در ذائقه داره که بی‌شک می‌تونست یکی از سرآشپزهای معروف جهانی بشه
ولی پریا در وین بورسیه موسیقی شده
در حالی که قانون پدر بود،‌ من و نادر  پزشکی یا وکالت بخونیم   
حالا فکر کن چه چیزها که به خونه‌ی ما راه پیدا نکرد و اگر کرده بود خدا می‌دونه چه قابلیت‌های دیگه می‌تونست در خانواده کشف بشه
همه‌ی ما دچار همین اوضاع و نبود امکاناتیم
خوش‌بحال اونی که وسط یه جزیره از نوک یک لک‌لک افتاده پایین و خودش خودش را بر حس ذات تعریف می‌کنه
نه دیکته‌های بیگانه



چندتا شنبه




چندتا شنبه اومد و رفت؟
چندتا شنبه ازش بیزار بودم؟
چندتا شنبه است که از شنبه شدن خوشحالم
قدیما ما بودیم و شنبه و نقش شاگرد مدرسه
از غروب جمعه ماتم به دل‌مون می‌نشست تا بشه، صبح شنبه
شنبه‌های پر دردسر
کل هفته رو بی‌خیال همه‌ی هفته برای من یک شنبه داشت و یک پنج‌شنبه
کل هفته منتظر 5 شنبه می‌نشستم که جمعه‌‌اش حزن شنبه از دماغم درآد
بچه‌ی درس خون نبودم ، چهار چوب پذیر هم نبودم. در کلاس بند نمی‌شدم، زیرا ذهنم همیشه بیرون از کلاس بود
مثل همین حالا که هر بار قصد دارم جدی کار کنم، ذهنم دنبال همه چیز می‌ره الا کار
در نتیجه مدیونی اگه فکر کنی یک‌بار در کل سال‌های مدرسه یک عدد 20 ناقابل گرفته باشم
تو بگو حسرت
نه نه حسرت. واقعا برام مهم نبود گرنه ان‌قدر مغرور بودم که بخوام تغییرش بدم
دوستش نداشتم
به همین سادگی
اما از وقتی خودم استادم، شنبه‌ها رو تعطیل  و برای خودم جشن می‌گیرم
سه شنبه، چهارشنبه، پنج شنبه و جمعه شاگرد دارم، شنبه‌ها رو تعطیل کردم که کسی آرزو منفی برام نفرسته که کلاس تعطیل بشه
خلاصه که بالاخره به هر ضرب و زور شنبه‌ها رو در تقویم خودم روز تعطیل و خودم را از بندی هزار ساله رهیدم


زندگی بعدی



یادم باشه، 
اگر بنا شد دوباره به دنیا بیام،
 وسط دهاتی چیزی باشه و از اون مدل‌ها که سن پایین شوهرش می‌دن تا پیری هم جون می‌کنه برای آقا و اولاد خونه
ولی تهش راضیه
تهش تنها نیست
شیک بازی و دون خوآن بازی و جاده و کوه و کمر هم نداره
اصلا عقلش به بیشتر از روستا قد نده
شیر بز بدوشم و ازش ماست درست کنم
در مزرعه سبزی کاری و پخت نان در تنور خونه
باور کن اجداد ما خوشحال بودن، بی این‌که باد به گوش‌شون از اجداد بزرگوار داروین گفته باشه
گاهی فکر می‌کنم، 
طفلی شانتال افتاده یه‌جا که کسی حوصله نداره ازش سگ لوس خونگی بسازه
به‌جاش شده، استاد فلانی که هر چی می‌خواد با نگاهی رویا نه
مراقبه گون با تو وارد تله پاتی می‌شه و تو وظیفه داری بفهمی الان چی می‌خواد
مدیونی اگه فکر کنی، بلده وقتی کاری داره صدا کنه
خب این شد روزگار سگ خونه؟
بگیر برو تا خانوم خونه
که از بچگی کله‌اش بوی قورمه سبزی می‌داد

۱۳۹۲ آبان ۲۳, پنجشنبه

ورای لا اله الا الله



هرسال محرم بقچه‌ی مخصوص بی‌بی‌  باز می‌شد تا دستمال شاهد را در بیاره. 
همان دستمالی که به باور بی‌بی بناست روز قیامت در محضر الهی شهادت به عشق حسین بده و اشک‌هایی که بی‌بی‌ برای شهادت او خاندانش ریخته 
 دستمال همراه سفر آخرت بی‌بی بود
گاهی فکر می‌کنم:


خدا کنه واقعا عشق به خاندان پیامبر جایگزین انجام وظیفه‌ی انسان خدایی، اسلام باشه 
 بنا بود بشیم « آزاده ، انسان کامل، نایب او بر زمین . بی شیتیل و زیر میزی و ... اینا » 
 نشدیم  که هیچ گم هم شدیم
انسان دردمند و نیازمندی که از وقت تولد به گوشش وابستگی خوانده می‌شه 
وابسته به بیرون از خود
بیرون از حیطه‌ی روح الهی
خارج از پیغام اسلام
ورای لا اله الا الله

خدا کنه  بعد از مرگ پنچر نشیم که چی فکر می‌کردیم، چی شد!


۱۳۹۲ آبان ۲۲, چهارشنبه

ايمپلنت عشق




اين بارون لاكردار مي‌مونه به سيگار
وقت خوشي مي‌چسبه تا ........ 
گوش كن
البته اگر بيداري
صداي بارون نم‌نم پاييز عاشق كش تهرون رو مي‌شنوي؟
داشتم مي‌رفتم به سمت اتاق خفتن كه ضرب آهنگ لمس كانال كولر به دست بارون
بي‌اراده راهم رو به سمت اين‌جا كج كرد
يعني مي‌شه بارون پاييزي بياد، نم‌نم و تو اين فرصت بي‌نظير رو از دست بدي و بري بخوابي؟
من كه نه
كفران نعمت هرگز
وقتی مردم تا ابدیت برای  خفتن وقت هست
زندگی را عشق است
اما برگرديم به سيگار بعد از چاي 
شنيدم بارون به گوش كانال مي‌خونه نم‌نم
هواي عاشق كش نامرد
گفتم: سي چي؟
گفت: سي مرگ عشق
ديگه بارونم پاش نمي‌كشه اين‌ورا پيداش بشه
يه وقتي بارون بود و قدم‌هاي عاشقانه و حرف‌هاي پر مهر
حالا بارون است و فحش خواهر و مادر 
پس چي؟
بارون 
بي‌عشقولانه؟
یا عشقولانه‌ی بی بارون؟



باز افتاديم ياد چيزايي كه يه عمر ديگه دندون تجربه‌اش رو كنديم.
 ايمپلنت هم كاشتيم
   جواب نداد
   دوباره كنديم
   ما مونديم و گالينا بلانكا



 

کاسه‌های نذری



واقعا كه از اين مردم ايران


يه توك پا رفتم توي محل خريد دو ساعت طول كشيد. ترافيك تا دلت بخواد. سي غذاي نذري
پس چي شد اون بيعت با  لا اله الا الله
يا فقط يكي‌ست و اوست و امور عالم رجوع به اراده‌اش داره و يا
بسم الله،  دخيل‌ها حاضر. پيش به‌سوري بت‌خانه
يعني اصولا از اولش از ايي حكايت توصل به هر چه غير او سر در نياوردم
يا ما با اسلام حال كرديم كه بر مبناي روح الهي‌ست و انسان نايبش
يا نه ديگه بريم تو صف منتظران منجي بيرون   آدم

یعنی او مشکلی داشته که غیر خدا براش حل کرده؟

یا،‌ چی؟

این وحشتناکه که ما هر سال هفتاد و دو تن رو از خاک بیرون می‌اریم. به جنگ می‌فرستیم، دربه‌در می‌کنیم و در آخر شهادت و اسارت
چه دردیه که ما به چنین تصویری با چنین شدتی هر سال انرژی بدیم؟
اگه فاتحه و خیرات به رفتگان می‌رسه، پس اینام می‌رسه یانه؟
در امریکای لاتین هم این مراسم را برای یهودا یار خائن برپا می‌کنند
زمان شاه هم یه چیزی مرسوم بود به نام، عمر کشون
خب من نمی‌فهمم این یعنی چی؟
نه تنها این‌ها
حتا سوزاندن تصاویر رهبران دیگر ممالک


بعد بریم سر این کاسه‌ی نذری
که خیرش بده فکر کن اتوبان مدرس جنوب به شمال ترافیک سنگین، سی کاسه نذری
چه ماشینایی
خدا بیشتر بهشون بده. ولی واقعا معجزی که این غذای به نام غیر خدا معجزی هم داره؟
بچه که بودم آره نه دروغ چرا؟
تا همین چهارسال پارسالا، محال بود تاسوعا و عاشورا سهمیه‌ام نیاد دم در خونه
و وای از باری که نرسیده بود و کلی آشفته شدم که، امام با من قهر کرده



امام کیلو چنده؟
بی‌چاره اولاد رسول که اسباب دست ایرانی جماعت شدن

اوضاعی بود
چشم در می‌آرن سی یک کاسه نذری
داره با سرعت چهل تا می‌ره، یهو از دور صف نذری می‌بینه، 
محکم می‌زنه رو ترمز، بغل دستی هنوز خودرو متوقف نشده پریده بیرون که غذای نذری بگیره



والله که خوب دینیه 
یکی همیشه حاضر و آمده هست تا به رتق و فتق امورات زمینی ما برسه
کسی که به وقت مرگ،  سر به خواست الهی سپرد و رفت


خدایا تقصیر خودت بود که وحی نفرستادی دور ولایت ایران را قلم بگیرند برای مکتب اسلام
ما تا بوده همین بودیم
خدا و شاه و میهن
زمان هخامنشی هم کنار شاد موبد اعظم قرار داشت
همیشه یکی بوده که بین ما و عالم پرودگار واسته گری کنه و ............ اوم
فلونی
خودت باید بدونی
مهر توی اتاق، اتاق درش کلیده، کلید دست رئیسه و ............... اوووووووووووووم
السون ولسون
- چی قربان؟
-اوووم . پول چایی ابله



۱۳۹۲ آبان ۲۰, دوشنبه

خیلی هنرمندی




اگه بناست همه چیز خوب باشه و همه هلو پلو، کی دیگه از این دنیا دل می‌کند؟
پی بردم همه‌ی لذت زندگی در لحظاتی‌ست که با تمام وجود قصدی دارم و براش در تلاشم
این ایام حالم بسیار خوبه
می‌خواد قصد سلوک یا قصد خاکی
انسانی
ها پس چی؟
ما آدم به دنیا اومدیم و با همین ابزار خاکی و روح الهی می‌تونیم چرخه رو در جهت نیک بود خود بچرخونیم
اگه نه، خودمون باختیم
اگر دیگران توانستند، تو هم می‌تونی و من نیز هم
من‌که به‌طور معمول همیشه هرچه را با تمام قصدم خواستم، به دست آوردم
و انی که از چنگ گریخت، همانی بود که براش زحمت زیادی نکشیدم
یا باور شدنش در ذهنم نبود و .....  اونی که با همه وجو خواستم، شده
یعنی من ایجادش کردم
همون‌طور که مواقعی که تو خواستی،‌کردی
کافیه خودمون رو باور داشته باشیم
باقی بهانه‌هایی‌ست از سر کوتاهی


۱۳۹۲ آبان ۱۸, شنبه

آسمون ابری و من آفتابی‌ام






وقفه‌ی ته تابستون و تعطیلی کلاس‌ها، سفر و هوای ابری ،‌ کلی خمودم کرده بود
بی‌کاری آفت جان است
زندگانی را خوش

دوباره کلاس‌ها شروع شد و استاد شدم
 حالم بهتره و می‌دونم هستم

 اما

قدیمام همین‌طوری بود
وقت خواب، فکرهای جورواجور به سرم می‌زد
وقت درس ، خوابم می‌گرفت
باور کن بارها سر کلاس و پس از مقاومت بسیار،‌ آخرش خوابیدم
انواع خلاقیت برای انواع بازی وقتی به سراغم می‌اومد که باید تکالیف مدرسه انجام می‌شد
خلاصه که همیشه چیزی رو می‌خواستم که مجاز نبود



حالام که با خودم عهد بستم تا اطلاع ثانوی مقیم کارگاه باشم
افتادم به فکر وزارت فخیمه‌ی ازما بهترون و جناب جنتی و چراغ سبز برای نشر
ذهنه همه رو ول می‌کنه، دلش نوشتن می‌خواد
خلاصه که منظور از این همه صغرا کبرا این‌که
همین‌جوری هیچ وقت هیچ غلطی نکردیم



 

من هستم، یک خروار


 

 یعنی تو بگو خر،‌ 
 نه‌گمانم 
هیچ‌گاه 
مثل من حال کرده باشه
 ساعاتی که در کارگاه می‌گذره
یه‌جور خوشی ملس که به زور روی صندلی بند می‌شم
ذوق می‌کنم
داغ می‌شم
می‌فهمم هنوز زنده‌ام







  عمری انرژی به فراباوری دادم و بلای جون شد
 شلنگ انرژی رو از هر چه بیرون از خودم بود، 
برداشتم و به خودم دادم
حالا می‌خوام با همان جدیدت به زندگی قابل باور و
در دسترس بپردازم
که من هستم
همان که اراده می‌کنم باشم
من خالق زندگی خودم
زیرا که هستم،
 خلاق و هنرمند، 
شاد و سربلند
این اراده‌ی من است،


 



 زین پس فقط چنین باشم





 

امروز از صبح




گوش بده،      زكي مورن مي‌خونه
بو بکش،   
   نفسی عمیق، 
عمیق تا ژرفای آدمی
عطر وانیل و دارچین
ملس کشمش و گرمی فر
به‌من می‌گه:
بابا تو هستی،
 اونم خفن.
 خوش‌به حالت به‌خدا. 
دست راستت زیر سر اوقاتی که پنچری

وای خدا جون وقتی همه چیز خوبه، 
نمی‌دونم از کجا شروع کنم
فعلن سجده‌ای کنم
تا بعد



 

Zeki Muren ...

منتخب بهترین آهنگهای اجرا شده 








MP3 192

دانلود تمامی آهنگها بصورت یکجا :   لینک مستقیم


 Aglama Degmez Hayat.mp3 2.5 MB Oct-11-13
 Ah Bu Sarkilarin Gozu Kor Olsun.mp3 5 MB Oct-11-13
 Aksam Olmadan Gel.MP3 5.1 MB Oct-11-13
 Aksam Olur Gizli Gizli.mp3 4.2 MB Oct-11-13
 Annem.mp3 3.4 MB Oct-11-13
 Askin Kanunu.mp3 2.9 MB Oct-11-13
 Ayrildik Iste.mp3 3.5 MB Oct-11-13
 Beklenen Sarki.mp3 3.1 MB Oct-11-13
 Ben Zeki Muren.mp3 3.6 MB Oct-11-13
 Bir Demet Yasemen.mp3 3.3 MB Oct-11-13
 Bir Gulu Sevdim.mp3 4.5 MB Oct-11-13
 Bir Yangin Kulunu.mp3 3.5 MB Oct-11-13
 Bulamazsin.mp3 7.1 MB Oct-11-13
 Dediler Zamanla Hep.mp3 3.7 MB Oct-11-13
 Dilek Cesmesi.mp3 5.5 MB Oct-11-13
 Elbet Bir Gun.mp3 4.7 MB Oct-11-13
 Eskimeyen Dostlar.mp3 4.1 MB Oct-11-13
 Gitme Sana Muhtacim.mp3 4.1 MB Oct-11-13
 Gokyuzunde Yalniz Gezen.mp3 3.2 MB Oct-11-13
 Gozlerin Doguyor Gecelerime.mp3 4.8 MB Oct-11-13
 Hayat Harcadin Beni.mp3 3.5 MB Oct-11-13
 Isyanim Var.mp3 5.6 MB Oct-11-13
 Kahr Mektubu.mp3 26.9 MB Oct-11-13
 Kandil.mp3 3.5 MB Oct-11-13
 Kul Defteri.mp3 4.9 MB Oct-11-13
 Kutupta Yaz Gibi.mp3 6.9 MB Oct-11-13
 Mihrabim Diyerek.mp3 4.4 MB Oct-11-13
 Sabirtasi.mp3 3.2 MB Oct-11-13
 Sarmasik Gulleri.mp3 3.8 MB Oct-11-13
 Sende Basini Alip Gitme.mp3 3.6 MB Oct-11-13
 Seven Ne Yapmaz.MP3 3.1 MB Oct-11-13
 Sevilde Sevme.mp3 2.3 MB Oct-11-13
 Sevmez Kimse Seni.mp3 3.5 MB Oct-11-13
 Simdi Uzaklardasin.mp3 3 MB Oct-11-13
 Sorma Arkadasim.mp3 4.2 MB Oct-11-13
 Sorma Ne Haldeyim.mp3 3.8 MB Oct-11-13
( منتخب شده : ترکیــش موزیــک )

۱۳۹۲ آبان ۱۷, جمعه

بسی سخت



درود به شنبه‌اي نيلوفرين
دو روزه همه چشم دوختيم به تي‌وي كه ببينيم چي به سر ما مردم مي‌آد؟
احتمالا نوه‌هاي ما بعدها در تاريخ بايد كلي زور بزنن تا تاريخ قرارداد 5+1 را حفظ كنند
در اين هزار سال عمري كه از خدا گرفتيم شاهد چه وقايعي كه نبوديم
از انقلاب ايران، جنگ عراق، شروع  سال 2000 برافتادن جماهیر شوروی ، دو قلوهای نیویورک و آغاز سه هزاره‌ی سال تقویم اینکایی
 در این ایام سفر ما در زمین، 
چند بار قرار بوده دنیا به آخر برسه و .... کل ماجرا این بس که، ما در هزاره‌ی تاریخ‌سازی در این جهان حضور داشتیم
خدایا این ایام را به صلح و آرامش ملت ایران بیانجام که این ملت بسی سخت جان کنده‌ است

۱۳۹۲ آبان ۱۶, پنجشنبه

منم که خجالتی





در عصر طلايي كه هنوز مقيم حرم امن پدر بوديم، يكي از تفريحات رايج و دل‌چسب ما خنديدن به خواستگاران بود.

خب عقل نداشتيم که بدونیم یه زمانی می‌رسه که نسل‌های بعدی مگه در خواب ببینن کسی دل و جرات برای گوش مخملی داشته باشه
در نتیجه ما تا می‌شد، کفران نعمت کردیم. ان‌قدر کردیم که بدترین‌ش قسمتم شد
همون ایام زرین ما بودیم و دخترخاله جان‌هایی که یک به یک روانه‌ی خانه‌ی بخت می‌شدن
اونا شدن تا مام ترسیدیم بگن ترشیدیم، مام شدیم
ما نصفی راه جر زدیم و بازی رو بهم زدیم اونا هم‌چنان درگیر بازی
ما کلی شکل عوض کردیم، پوست انداختیم و ..... اون‌ها همونی که بودن پیر شدن تا ....
چند روز پیشا یکی از همونا تلفنی ازم خواست آموزش پسرش رو قبول کنم. 
مام به حکم فامیلی فقط گفتیم چشم. فامیلی فقط چون ؛ 
به محض این‌که ما از سفره‌ی تاهل بیرون زدیم و لقب بیوه‌ی میوه‌ی رومون نشست ، کل بانوان فامیل وقتی دعوتم می‌کردن که شوهرای سر به زیرشان خانه نبودن. مام سی همین چرخی زدیم و دندون فامیلی رو کنیدیم
دخترخاله جان می‌گفت: 
می‌گه « پسرش، که دانشجوی رشته‌ی معماری‌ست. مرده گنده »  : 
- از خاله شهرزاد خجالت می‌کشم
. منم گفتم: نترس اون از تو هم خجالتی تره
به ناگه تصویر دختر خاله سادات از حالا رفت و رفت و رفت در زمان بی‌بی‌جهان نشست که من خجالتی بودم
نه حتا زمان تجرد
سینه‌ای صاف کردم که:
 خیلی خوش‌حالم از‌ این‌که تو منو در اون سال‌ها می‌بینی. ولی نشنیدم کسی با هزار سال سن، خجالتی باشه، ما که از وقتی وارد جهان مدرسه‌ی راهنمایی شدیم تا هنوز ،‌خجالت‌مون نه تنها ریخت که به‌کل گم شد. حالا هم خیلی مطمئن نیستم هیچ‌گاه جز در کودکی خجالتی بوده باشم. 

. از قرار ما  اون زیر میرای دست و پای بچه‌های ارشد فامیل هنوز داریم نون و ماست می‌خوریم

 اما
نمی‌دونم برنده‌ی بازی کی بوده؟

دخترخاله‌ها که به سبک کارمندی زندگی سربه زیرانه و بی‌صدایی داشتند و هنوز همانی هستند که سی سال پیش بودند ، فقط پیرتر. 
یا منی که داستان صدسال تنهایی و هر روز شکلی تازه، رشدی نو، بلوغی را به راه و ........ تهش تنهایی؟ 
این سوال همیشه منو به یاد سکانس آخر فیلم، آخرین وسوسه‌ی مسیح می‌اندازه که مثل همه پیر شده، بچه‌ها و اهل بیت دورش جمع شدن و اون چشم به در به انتظار ورود عزرائیل. همان لحظه‌ای که برگزید سی‌ساله‌ی مصلوب باشه تا پیرمردی مفلوک

البته اگه اونم بزارنش
نمی‌بینی هر روز یکی از یه‌جا بلند می‌شه که: آی بیا مدرک، مسیح مصلوب نشده و اینم زن و بچه‌اش.

فکر کنم منم ترجیح می‌دم همین تنهایی رو به جلو رو داشته باشم تا توقف در گذشته‌هایی دور





۱۳۹۲ آبان ۱۳, دوشنبه

بازیگوشی







امروز از اون روزهاي خواستني بود
زيبا، ملس و منم از خودم كلي راضي




یه نموره باغبونی،  ..... کلی هم رنگ بازی
باور کن،‌ هیچ رسمی بهتر این نیست
تا وقتی جدی نگاهش می‌کنم که این کاری جدی و باید برای زدن پوز خودم هم که شده،‌ تا تهش   برم
کارم نمی‌آد.
 به هزار بهونه از پشت میز بلند می‌شم و خدا می‌دونه کی برگردم
اما همین‌که کمی مقاومت می‌کنم و پشت میز بند می‌شم، ذره ذره یخم آب و وارد جهان رنگ بازی می‌شم
نشوندن چند نوع سبز در گوشه‌ای از برگ و ...... صد بار دیگه هم به دنیا بیام، غیر از بازیگوش رنگ‌ها ازم در نمی‌آد
لحظات شیرین با عطر دارچین و سیب




امروز یک آلبوم از زکی مورن دانلود کردم
از بچگی تصویری ازش مربوط به فیلم، صفحه‌ی شکسته. در یادم هست
نمی‌دونم پنج یا چهارساله بودم که روزی تی‌وی نشون داد
مثل فیلم آرشین مالالان که اسباب شنا خت من از رشید بهبودف در سن ده یازده سالگی شد
خداوکیلی از بچگی جهان هنر من رو می‌ربود و پیدا بود نه دکتر خانم حضرت پدر می‌شم و نه خانم وکیل مادر جان
ولی کسی باورم نمی‌کرد و والدین وفادار به رویاهای فردی‌شون بودن 
خلاصه که آقا هر کاری می‌کنی بکن ، فقط ذوقت رو قبل از سفر پیدا کن
به هر چی توجه و انرژی دادیم، بی‌جواب نموند. خب پس لابد رمز در انرژی ماست که این لاکردارا همگی جواب می‌دن؟
تصمیم گرفتم این شلنگ انرژی رو از باورهای غیر ساخته بردارم و سرریز کنم درون خودم







دو سه روزه از اول صبح مثل بچگی دست و رو می‌شورم می‌رم کارگاه
با خودم قصد کردم به جای این همه خیال انرژی به ماده تبدیل کنم
ها چرا نه؟
تا کی توهم و اراجیف و .......... ما که به هر چی توجه کردیم، چنان همون شدیم که تو گویی از آغاز این‌کاره بودیم ؛‌نه اون یکی کاره
حکایت عاشقی‌مون که هی تق‌ش در می‌اومد، تموم می‌شد و با نفر بعدی انقده رو داریم که بگیم:
چه خوب که اون نبودها !!!!!!!!!!! این خیلی بهتره......
البته تا دراومدن تق این یکی
چه دردیه؟
اگه همه انرژی که اون همه سال به جای دری وری و عرفان‌های قلابی به کارم داده بودم
خدا رو چه دیدی که الان چی یا کجا بودم؟
دروغ که به خودم یکی نمی‌گم. وقتی هفته‌ای یکی‌ دوبار عزرائیل تو واب قلقلکت می‌ده و الکی نیش خندت می‌کنه که:
چه غلط کردی که بیشتر بمونی؟بی بریم عامو تو این‌کاره نیستی
بی‌خود جا و امکانات دیگران هم به خودت اختصاص دادی
ولی منه تا بخواهی رو
لبخند می‌زنم. گاه وحشتم رو بالا می‌آرم ، دوباره پوست می‌اندازم و به خواب می‌رم و صبحی دیگه
دوباره از نو متولد می‌شم و هم‌چنان آسمان آبی و من از خودم ناراضی که چرا هیچ غلطی نمی‌کنم؟






 

همه‌ی قصدم رو گذاشتم خرج خلقت کنم
فقط بازی‌های دوست داشتنی روحم
و گوش دادن به موزیک‌هایی که بهم آرامش بده
ما که هیچ ... نشدیم
بزار با دل سیر بازی کنیم
بل‌که وقت رفتن لبخندی گوشه‌ی لب داشته باشم و بگم:
آره 
تا دلم خواست بازی کردم
بازی‌های رنگین کمونی
من می‌رم 
 بازی‌ها پا برجاست
 

 

۱۳۹۲ آبان ۱۲, یکشنبه

مرگ بر آمریکا






يعني تو فكر كن من يه ذره،  يه نخواد،  يه‌جا وا بدم يا لنگ رو بندازم
خب سي همين كارم به تنهايي توهم زا كشيده يا نه؟
هميشه با همه‌ي دنيا و موانع‌ش سر جنگ داشتم
يعني هر جا يه وجب راهم تنگ يا بسته شده باشه و من وا داده باشم و سي همين تا دلت بخواد پوستم كلفت شده
اصلا مدرسه رو دوست نداشتم سي همين كه نمي‌تونستم دوستش داشته باشم و از پسش بر نمي‌اومدم
اين مبارزه‌اي تك نفره نبود
من بودم و كل آبروم و بچه‌هاي كلاس
منظور اين‌كه اجازه نمي‌دم هيچ دردي منو به بلوكي صلبي تبديل كنه
جنگيدم و باز هم مي‌جنگم
و امروز خوبم. دیروز هم خوب بودم
اصولا روزهایی که از صبح در کارگاهم خوبم
به زور خودم رو انداختم اون‌جا  و به زور درش موندم تا خودبخود موضوع حل شد
در این مواقع درد من رسیدن به کارگاهه که در ایام چپ بازار یکی باید بیاد و به زور ببرتم اون‌جا
و من می‌جنگم تا هستم
این ثانیه‌ها حق و سهم منه و اجازه نمی‌دم هیچ حال کجی نابودش کنه


مرگ بر آمريكا


نمی‌دونم کدوم قارچی الان از روی بوم‌مون رد شد
تمام شیشه‌های خونه رو لرزوند
سهم ما هم از هم‌جواری با سفارت امریکا همین بوده
نه البته دروغ چرا؟
این سی و اندی که از کنارش پیاده نرفتم
ولی اون موقع که دبیرستانی بودم و مرجان، ایام امتحان آستر سر خود بودیم و با پای خودمون می‌رفتیم منزل و در نتیجه به عقده‌ی کل سال که با سرویس تردد داشتیم، از میدان کاخ تا خونه رو پیاده می‌آمدیم و اما بگم از عبوری سفارت آمریکا
که کم برای ما خوش‌خوشانی نبود
هر بار که از اون‌جا می‌گذشتیم کلی یانکی‌های هلو پلو می‌دیدیم. ایناش به سن شما قد نمی‌ده. دلت‌تون نخواد
اگه امروز این شیشه‌های ما نریخت
چه می‌کنه این بالگرد نکبت
لابد جناب دکتر رو خفت کردن با جواد جون به زور ببرن راه پیمایی؟
چمیدونم والا
با تمام این‌ها مرگ بر آمریکا که ما هر چی می‌کشیم از این یانکی‌های بی‌پدر و مادره




راستش همون روزی که دکتر جون رفت نیویورک و همه چیز عوض شد منم کپ کرده بودم چه به دولت آمریکا
اونام کلاس گذاشتن و طبق سنوات گذشته بی‌جنبه بازی درآوردن
این‌وریام یهو به‌خودشون اومدن دیدن دارن بازی رو می‌بازن و دوباره مرگ بر امریکا
ولی انصافا سی سال پیش این لانه جاسوس‌خانه بود و ما تروریست. حالا که معلوم شد این بلاگرفته‌ها به هیچ‌کس رحم نمی‌کنن
و گند اسنودن و جاسوسی‌ها،‌اروپایی‌ ها حق دارند شاکی بشن
ولی ما جهان سومی‌ها نه؟
وای خدا باز من جو زدم و شور انقلابی برم داشت
پر شور تر از هر سال مرگ بر امریکا
بدبخت ملت ایران، بچه‌های مردم رو از مدرسه ریسه کردن از صبح که بگن مرگ بر امریکا
بدبخت گوش‌های اهالی محل در امروز




اما این مرگ یعنی چی؟
مرگ بر چی؟
بر کل ملت امریکا، که همه ذاتا مهاجرند؟
دولت امریکا؟ یا چی؟
اصلا چرا مرگ تا صلح و دوست هست؟
آمریکام شده یهودا یا شمر که سالی یک‌بار می‌آریم کتکش می‌زنیم و می‌سوزونیم تا سال بعد همون روز
و شمریان تا ابد پایدار می‌مانند




ای خدا ما رو از هر چه غیر خودت آزاد کن

۱۳۹۲ آبان ۱۱, شنبه

توهم خود باوری




در تمام مکاتب باطنی،
 داستان از انزوا و تنهایی آغاز می‌شه
در انزوا رشد می‌کنه
بزرگ می‌شه
و چون همیشه طالب تنها بوده،
 مطلوب مجازی بسیار دیده
مکاتب در انزوا رشد می‌کنند و نام فلسفه یا عرفان می‌گیرند


ذهن جمعی، ذهن فعال و سالم، در گیر هیچ توهمی نمی‌شه
مگر توهم خود باوری

آدم تنها





حتم کردم، تمام باورها و جهانم محصول تنهایی‌ست
آدم تنها دچار توهم می‌شه
از هر موضوع، تصویری که می‌بینی به تنهایی برداشت می‌کنه، 
خودش حکم می‌ده، مشاوره نداره... تنهای تنهاست
در نتیجه زندگی آدمی تنها ، توهمی شبانه روزی می‌شه 

زندگی‌ام همیشه، سفری از من به توهم زندگی  بوده


توهم خلقت







امیدوارم ما  محصول تنهایی شما نباشیم
فکر می‌کنم به شما و تنهایی شما،‌
 می‌ترسم 
مبادا شما هم شبی توهم زده باشی که ما را آفریدی؟
هول غریبی در دلم هست
نه که شما هم توهم تنهایی‌های من باشی؟
 

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...