هنوز قدم به دستگیرهی در نرسیده بود که عروسکی به دستم دادند
از همان روز اول مشق مادری کردم
به بلوغ نرسیده مرا از هر چه مرد برحذر داشتند و همه پسر شمسی خانم بودند
در جوانی من بودم عروسکی بیپدر در بغل و حس تلخ ناکامی در بشر بودن
از این رو ترسیدیم و با سر رفتیم در دیگ آش زینالعابدین بیمار
هنوز خیلی جوان بودم که باز من ماندم و دو عروسک بیپدر
این کل درس تعریف شدهی یک زن در ولایت ایران
مادرم گفت، ندید
من شنیدم،
مثل مادرم گفتم چشم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر