۱۳۹۲ بهمن ۹, چهارشنبه

من، هستــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم




دیشب کلی از خارج برگشته این‌جا جمع و از خارج می‌گفتند

از طعم بد مرغ، گوشت، شیرینی آن هم از نوع خامه‌ای
از خرید یک کیک سه نفره به قیمت صد هزار تومان ایرانی از حسرت باقالی پلو با ماهیچه‌ی عالی
از خالی حضور مادر، کوچه‌های کودکی و .... چنان که افتد و دانی
می‌فهمم نبودن آزادی، نبود امنیت کافی‌ست دیگر وطن، وطن نشود. یعنی خیلی هم از این موضوع مطلع نبودم تا هنگامی که اولین نه بزرگ را در ارشاد شنیدم
بعد در قضاوت‌ها در نقاشی‌ها یا حجم‌هام دیدم
در تک تک لحظاتی که حرفی برای گفتن داشتم و راهی برای ارائه‌اش نبود
اما
آره
بذار خودمونی بگم
دوست دارم خارج زندگی کنم، امکانش را هم دارم، برم بزنم، بریزم، بپاشم، ببرم، بیارم ..... هر چه به ذهن می‌رسه
در لحظه خلق کنم
اما
برای کی؟
من
در این‌جا حرف برای گفتن دارم
برای تو و او و کسانی که هم‌زبان و هم گلم هستند
باور ندارم شیوخ کبیر هم بی دردسر سر به بالین خفتن گذاشته باشند و انگی بر آسمانش نخورده باشد
حتا شیخ اجل سعدی
من شیخ نیستم
خودمم
شهرزاد خالی
یک زن رنگ گرفته در بستر ایران،
 قد کشیده در پشت پستوهای ارشاد
زنی معترض به هر‌آن‌چه هست و هر آن‌چه که بود و دیگر نیست
من، زنم
دختر خالی حضرت پدر،
 خواهر مکرمه‌ی ابوی گرام، 
سبیه‌ی مرحوم اشرف الحجاج، 
ولد مرحوم حاج آقا پدر عمران و آبادی، 
ضعیفه‌ی حضرت والده که از کودکی تا هنوز باید از پسر شمسی خانم بترسد
با هزاران بند بر دست و پا
با هزاران عنوان کذا و کذا
 من
اگر من هستم؟
در همین خاک،  بی دردسر بی گیر و گرفتاری
به تجربه‌ی خویشتن خویش مشغول و در این مبارزه نخواهم باخت
در این خاک ریشه‌های بسیار دوانده‌ام و خواهم دواند
رد پای بسیار دارم و خواهم گذاشت
زیرا من هستم
در همین کشور که هر که غیر ما در آن هست
جملگی خارجی‌ باشند و من که با افتخار ایرانی‌ام زاده‌ی 
پارسی‌ها، مادها، هزاره‌ها پشت سر
هزاره‌ها پیش رو

 


سفر خارجه




نه مهر فسون نه ماه جادو كرد
نفرين به سفر كه هر چه كرد او كرد

از وقتي قدم رسيدم لب طاقچه‌ي بي‌بي‌جهان كه در آن جلوه مي‌فروخت كتاب قرآن
از هنگامي كه دريافتم دخترم با دو دست و ده انگشت
بيزاري آموختم از سفري به نام سفر خارج
از بچگي ما تا هنوز همه به خارج مي‌روند
در ولايت خود هم خارج مي‌زنيم
در بين كسان خويش هم خارج از خط مي‌رويم
خلاصه كه هميشه من بودم و خارج بازي كه در مسير زندگي يا خارج بودم يا زندگي خارج از مسير من بود
 از سفر خارجه چنان بيزاري رواني دارم كه تا هنوز تمايل به سفر خارجه نداشتم و ندارم. قصد كردم فقط براي برگزاري نمايشگاه به اين كار اقدام كنم لاغير
ورود خارج بازي در زندگي‌م با حضرت پدر آغاز گشت
پدري كه خارجي نبود و هميشه خارج بود
خارج از دايره‌ي زيست من خارج از حيطه‌ي باور عوام،خارج از قواعد دست و پا گير وطني
 و اصولا شخص حضرتش همیشه خارج بود و من در فراق دوری‌اش اشک ریزان

همین شد
به همین سادگی که از هر چه رفتن، هر چه سفر، هر چه خارج بیزار شدم
و چه احساس سنگینی نسبت به فرودگاه دارم؛ تا حدی که حتا برای استقبال بچه‌ای که نزدیک دو سال ندیدم هم باز پام نکشید برم به فرودگاه خارجی


از این‌جاهاش می‌ره به سمت دردهای درونی که باید حتما درمان کرد 





یارو صداش رو کشیده بود به کله‌ی آسمون و نعره می‌زد:
آره. من عقده‌ای‌ام. عقده‌ای شدم. تو من رو عقده‌ای کردی. زندگی، فلانی، یارو .....خب عزیز برادر این دیگه اسمش عقده نمی‌شه
تا وقتی عقده است که خودت ندونی
وقتی آگاهی به عقده و هم‌چنان نگهش می‌داری، می‌شه بیمار روانی



من چنین نکردم و نمی‌کنم
حداقل حسنش برایم همین بس بود که نیمی از عمر را ممنوع خروج بودم و دردم نیامد
برخلاف خواهرانی که در آن سال‌ها بال بال‌های بسیار می‌زدند برای
سفر خارج
خارجی که همیشه عزیزترین‌هایم را از من ربوده بود
نیمی از عمرم به انتظار رفته‌ها طی شد و باقی در انتظار بازگشت‌ها
 

۱۳۹۲ بهمن ۶, یکشنبه

هیچ‌گاه




عصري ملس، کمی هم عسلی متمایل به روزهای آخر اسفند
که عاشقمشم به اندازه ماه‌های پاییز
صدای تردد خودروهایی که دیده نمی‌شن و هیاهوی بازگشت به خونه 
فریاد می‌زنه زندگی جاری‌ست و برقرار 
چه تو بخندی چه نه. 
چه شاد باشی چه نه.
 همه‌ی عمرت از همه طلبکار باش
با همه قهر باش
از همه کینه داشته باش
انبار نگفته‌ها رو روزی صد بار بجوی و .... تهش
می‌گذره
خوش به حال اونایی که عاقلانه در حال عبور زمان 
لحظه‌ای از این تجربه‌ی کوتاه را از دست نمی‌دن

 امروز بعد از کلی تکاپو و بدو بدوی این یک‌ماه گذشته که موجب شده  کارگاه  فعلا بسته باشه
به خودم اومدم دیدم
کند شدم
یه ذره هم یه جاهاییم درد می‌کنه
به عبارت ساده تر خسته‌ام
جسمم
دستی به زانو گذاشتم که:
ای خانم دیگه پیر شدی
ندا از غیب برآمد:
که ای بی‌خبر چه هنگامه‌ی پیری‌ست؟ 
با سری خم گفتم:
ای بابا. این تصادف منو زود پیر کرد
زود زود خسته می‌شم
 وگرنه که شما هنوز جوان‌ترین مادر عالمی و من هم بزرگ نشدم هیچ‌گاه
 


۱۳۹۲ بهمن ۴, جمعه

نیازمندی‌ها



از مهتابی راهی مطبخ بودم که چشمم خورد به شانتال که خانم نشسته بود و شیرین نگاهم می‌کرد
بی‌اراده خواندم:
دختر دارم ، شاه نداره
صورت داره، ماه نداره
از خوشگلی، تا نداره
یادم رفت به سال‌های بچگی پریا. که مدام براش زمزمه می‌کردم،‌ دختر دارم ، شاه نداره
البته پریا از من باهوش تر بود چون در چهار سالگی می‌خواند
درد عشقی کشیده‌ام که مپرس
این دومین شعری بود که از من یاد گرفت
با شعر پریای شاملو از نئنو به صندلی رسید و از صندلی،  دهن باز کن ماشین بیا، مستقیم با لب لعل حافظ
پرت نشم
موضوع انشا اصلا پریا یا شانتال نیست
موضوع نیاز مبرم ما و جزایری کشف ناشده در کرانه‌ی بی‌مثال وجود هر یک از ما که بکر و تا نخورده داره خاک می‌خوره
و رفتن فرا می‌رسد
امروز یا هیچ روز دیگه‌ای که به شانت محبت می‌کنم یا حتا قربون صدقه‌اش می‌رم
به این فکر نمی‌کنم که شانت سگ خونه و من شان انسان خدا
یعنی غیر از این باشه همه‌اش کشک
خدایی؟
بسم‌الله باید با هر ذره‌ی هستی مرتبت بشی، حس مشترک و ادراک هم حتا با حیوان خونه
اگر شانت باعث تحریک عواطف من می‌شه در حدی که بهش ابراز علاقه می‌کنم به وجودم برمی‌گرده
که این چاه محبت درونم دائم لبریز می‌شه و باید در نقطه‌ای به تعادل برسه و خرج بشه
جزیره‌ی محبت ، بخشی از وجود من و شما و هر کی دلش خواست است که شخصیت داره، حقیقت است و در زمان مقرر فعال می‌شه تا از یاد برده نشه
از رفتن پریا تا حالا شانت  تونسته این جزایر سربه زیر و ناآرام مرا  تا حدی کنترل کنه
وای اگه شانت نبود باید این حس عجیب ستایش یا قدردانی بی‌حد را خرج چه می‌کردم؟
شمال هم که نیستم برم و بیام قربون کوه و جنگل برم
قدردانی از جمعه‌های خوب بی‌بی  
قدردانی از ..........................



۱۳۹۲ بهمن ۱, سه‌شنبه

کوک حالی



يادش به‌خير كه يه 

اي داد بر اين ژن نژاد پرستي من
هي مي‌خوام بگم: یه وقتی. یادم می‌افته وقت عربیه
یه زمانی. باز اینم عربی
یه چی؟ یه عهدی
ای وای بر بی‌سواتیه من

یه موقعی بود « که دیگه پارسی و عربی‌ش مهم نیست »
این وقت شب تازه می‌اومدم به بلاگ نویسی و تازه سر کیف و کوک حال بودم
چه هوس‌ها هم که نمی‌کردم
مثلا یک بغل گرم و امن مهربون، برخی‌ از شما یادتون هست
از دیروزایی که سرشب می‌خوابم و کله‌ی صحر پا مي‌شم
عادت ندارم عقربه‌های شب را هر شب این‌جاها ببینم
 
جو زدم، 
صبح شده من هنوز بیدارم!!!!!!!!!
که البته بی‌دلیل نیست. سرشب از شدت خستگی پای یکی از این سریال‌های ده شاهی ترک یک ساعتی خوابیدم
سی همین الان این‌جا و به سنت قدیم شب‌نامه می‌نویسم


 

۱۳۹۲ دی ۳۰, دوشنبه

حکایت دلتنگی



تو بگو کجاش کجه؟

هر روز بیدار می‌شم و هر شب به خواب می‌رم
روی همان بستر، بستری به قدمت هزاره‌های بسیار
در خانه‌ای که از 13 سالگی ساکنش هستم و در محله‌ی خوب قدیمی
چی باعث می‌شه یه روز در بهشت چشم باز کنیم گاه در دوزخ و یا برزخ؟
شده حکایت دلتنگی که گاه از خودم می‌پرسم، چی می‌شه دل‌مون برای یکی یهو یا مدام تنگ می‌شه؟
چی می‌شه که این‌چنین احوال متغیر در بشر هست؟
یا ....؟ و حتا ....؟ و خیلی موارد دیگر به تعداد چند میلیارد آدم زنده دلیل
ما به ماه سر می‌کشیم، صبح تا شب گوش به اخبار تازه داریم
ما همیشه منتظریم
در انتظاری سخت و بیرون از خود به‌سر می‌بریم
ما .......
ما در این لحظه زندگی نمی‌کنیم. 
ما همیشه در گذشته و یا آینده سیر می‌کنیم
موجودات ترسیده از هر سیاه و سپید
ما در وقایع پشت سر باقی می‌مانیم
و زندگی در اکنون جاری‌ست
آی زندگی که من چه‌قدر دوستت دارم

دق‌الباب



من


عاشق اين پستو هستم
عاشق آرامشي كه در اين‌جا دارم براي گفتن هر آن‌چه كه موريانه‌گون گاه به ذهنم هجوم مي‌آورد
کسی بیهوده دق‌الباب این خانه را نمی‌زند
کسی محض نیاز، ریا یا هزاران کار دیگر، به این‌جا نمی‌آد
کسانی به این‌جا سر می‌زنند مانند من
افکارم را می‌شنوند، می‌شناسند و روح‌های‌مان با هم خویشی دارند
به دلیل هزاران درد مشترک که انسان بودن به ما هبه کرد
خیلی‌ها اصولا ساکت می‌آیند و هم‌چنان می‌روند، اما رد پاهای‌شان برجاست
برخی گاه با من گپی می‌زنید
همسایه‌های روبرو یا کناری
من در این‌جا محله‌ای دارم به گنجایش روح و ذهنم و در آن عشق به اندازه‌ی پرهای صداقت
محو است
زیرا که از عشق بریده و ناامید به کنج عزلت زوی آوردیم و تنها صداهای آشنا
همان‌هایی‌ست که از بین آجرهای همسایگی به گوش می‌آد
ما انسانیم از در نشد، پنجره، راه نداد؟
دیوار به جهان راه می‌گشاییم برای گرفتن دستان هم
کاشتن بذر امید و گرم کردن پشت هم
برای آن‌کس که طالب زندگی است
هیچ راهی بسته نیست
مگر ترس‌ها و شکست‌های بشری‌مان



۱۳۹۲ دی ۲۹, یکشنبه

دیوار اعصابم




خوبيه حضور آدم‌ها در زندگي ما، چه از دور يا نزديك همين بس كه آينه‌وار تو را به خودت باز مي‌تابانند
می‌تونی بری و در غار زندگی کنی و هر صبح نان تازه‌ای به افتخار خودت به تنور بچسبانی و چاشت روزانه را با افتخارات خود آغاز کردن
اما در جمع هیچ از این خبرها نیست
تو باید مدام مراقب اعمال و رفتارت باشی
نمی‌شه همین‌طور فله‌ای بری و مردم را برنجانی و احساس کنی
دنیا هم‌چنان زیبا و امن است
اما از یک چیز هم نمی‌شه غافل شد
امن حریم
یعنی زمانی دور من بودم و بی‌خیالی و راه به راه کاشت هزار بذر سوء تفاهم
بعد ناله می‌کردم : چرا مردا ان‌قدر بدن؟ چرا همه می‌خوان یه انگشتی به آدم برسونن یا 
مرتیکه‌ی بی‌شخصیت به چه حقی درباره‌ی رنگ اتاق خوابش با من حرف زد
بیشعور احمق عوضی
و باعث همه‌ی این‌ها من بودم که برام تفاوت نداشت طرف مقابل مرده؟ زنه؟ بچه یا پیر و رو موت
با همه فقط خودم بودم بی پرده پوشی
اون‌هام خودشون رو می‌نمایاندند بی‌پرده پوشی
اما از خودم من تا خودم اون‌ها او و و و ه خروارها فاصله بود
از هنگامی هم که تصمیم گرفتم خودم رو جمع کنم
شدم برج زهرمار و همه ازم در می‌رفتن
می‌دونم تعادل خوب چیزی‌ست
ولی از بخت بلندم معاشرینم اکثر از اولادان ذکور آدم و مام هم‌‌چین ریز ریز رفتیم زیر جلد عقاب
و هیچ گلایه‌ای نیست اگر همه
یعنی همه‌ی همه و حتا تو و اون یکی پشت سریت و اینا
فکر کنند یا از دماغ فیل سقوط کردم
یا آدم عوضی و خودپرستی‌ام
یا عصبی و تند خو


چند هفته پیش با غیض به دختر بزرگه پریدم که:
مادر جان این چه وضع حرف زدن پای تلفن با کشی که داری بهش پول می‌دی و معامله می‌کنی؟
پاسخ رسید: مامان این یه بچه است
از غیب ندا برخاست که ای بی‌خبر همین تخمه جن فردا می‌شه بلای جون کل خانواده 
بعد هم وقت معامله کسی با کسی شوخی نمی‌کنه داری ماشین می‌خری نه درشکه باید بتونی گوشش رو بگیری ببری معاینه زیر و رو یا نه آخرش دیگه با این همه بگو و بخند روت نخواهد شد؟
بعد هم برات بشمرم چندتا از همین بچه‌ها تا یه ذره بهشون احترام گذاشتم و برام حرف زدن

فرداش از دیوار اعصابم  رفتن بالا؟

خلاصه که هر موجود دو پایی که در قفس باشه، تهش می‌شه دینامیت سیار
و ایران قفسی به بزرگی یک کشور


۱۳۹۲ دی ۲۸, شنبه

بعضي روزها




بعضي از روزها چراغاش سبزه
درها همه باز، لب‌ها به تبسم مزین و هیچ دست اندازی در مسیرت نیست
هر دری که بزنی بازه و نه،
 معنایی نداره
بعضی روزها قرمز و به هر طرف که می‌ری و به هر چه که دست می‌زنی،‌
تا اطلاع ثانوی در دسترس نمی‌باشد
همه چراغ‌ها قرمز و چاله چوله‌های مسیر، بسیار

یه روزهایی هم زرد
 هیچ خبری نیست ولی تو یه چیت می‌شه
مثل امروز من
انگار موریانه‌ها ریخته وسط ذهنم
تصاویر برفکی و صدای خش خش از گوشت دور نمی‌شه
انگار یه ولوله‌ای درونت هست
صدایی ان‌قدر دور که بهش نمی‌رسی تا مفهومی بشه، آشکار
سرم درد می‌کرد برای دعوا و دنبال بهونه بودم از صبح ان‌قدری که به‌خودم اومدم دیدم حین شستن دست و رو درگیر اینم برم یه زنگ بزنم به این هیئت مدیره‌ی بی‌عرضه‌ی شهرک و یه حالی ازشون بگیرم
شک نکن که کردم و نگرفتم
یعنی تا پای اقدام هم رفتم
ولی دور از جون تسخیر که نشدم تا ته سوژه و وسط محله‌ی بد ابلیس برم
همون سه چهارتا احوال پرسی اول آتش‌فشان فروکش و به خنده گذشت
اما اگر این‌کار در روز چراغ قرمز انجام بشه
مطمئن باش از تارزان هم وحشی تر می‌شم
این همون داستانی‌ست که برخی به حضور غیر ارگانیک‌ها در ذهن ربط می‌دن
و البته بر منکرش لعنت عمری خودم این‌کاره بودم

این اخوی بنده که در طبقه بالای این عمارت پدری و بر فرق سر من سکونت داره
یک میز بیلیارد به چه عظمت کاشته رو سقف اتاق تی‌وی ما
گاهی شب‌ها و چه ساعت‌ها چند نفر یا خودش تنها دور این میز این ور و اون‌ور می‌شن
و خودشون رو هلاک می‌کنن که کدام توپ رو بزنه که
 بخوره به اونی که
 بعد بره به ..... عمرا که فکر کرده باشی حتا تا الان چوب‌ش را لمس کرده باشم
منظور، حرکت توپ اول به قصد رساندن توپ سه یا چهار به سبد کنار میز
حالا تو فکر کن امواج غول‌پیکر این کائنات با این عظمت  و این همه سیاره و ستاره و ماهواره و طیاره و .... کمتر از امواج زپرتی موبایل و مکروویو هستند؟
اگه ونوس بره اون‌جای بهرام بعد بشینه روبروی مریخ که نزدیک زهل باشه و چی‌چی‌ چی‌چیه فلان ممکنه احوال  ما 
بنفش
خکستری
قرمز و نیلی یا کبود و زرد بشه یا برعکس‌ش 
یا هزار دلیل دیگه‌ای که قطعا انسان‌های نخستین این‌همه فاز تو فاز درگیری نداشتن
چی می‌مونه از انسان امروز یعنی ما
که بخواهیم بچسبویم به ماورا؟







۱۳۹۲ دی ۲۶, پنجشنبه

ایام عید



منتظری بگم :
دلم از اون جمعه‌های خوب بی‌بی می‌خواد. که عطر قورمه سبزی و دود اسپندش تمام محل رو پر کرده باشه؟
نه. امروز یک جمعه‌ی دیگه است
یه چی تو مایه‌های ایام عید و خونه تکونی‌هاش
امروز منم و صادق و امر مهم نظافت برای مهمانی که در راه دارم
اما از جایی که از انواع انرژی و ..... چشم‌مون ترسیده، نمی‌گم میهمان کیست
دیشب تا بوق سگ بیدار و کار داشتم 
صبح خروس خون هم صادق از در درآمد
اما من پر از انرژی بودم،‌با این‌که هنوز اندکی خوابم
پلکم به زور باز می‌شه ولی قلبم به سمت جهان گشوده است
خدای زندگی همه را مالامال شعف ساز

این زندگی تو را دوست دارم با تمامی زیبایی‌هایی که داری و گاه نمی‌‌بینیم
زیرا در جهان را به سوی تیرگی‌ها گشووده‌ایم و باور نبود تو
در وجود سرشار از توی مان

انواع در


ای خدا
در دنیا رو به رومون نبندی

بعد از باز و بسته شدن انواع درهای زندگی
چشم‌مون به انواع ورود ممنوع‌های جهان مجازی روشن شد
یکی از دوستان پیغام داده:
فلانی را می‌شناسی؟ من بلاکش کردم
خب حتما دلت خواسته. ولی چرا؟ اون که بچه‌ای بیش نیست؟
- مشکوک می‌زد
بعد از دو روز:
صفحه رو به روش باز کردم
خب پدرجان این‌که در بهشت نیست که با جار باز و بسته کنی
با یکی حال نمی‌کنی، حذفش کن. دیگه چرا جار می‌زنی؟ نه‌که بناست بعد از بلاک شما در دنیا به روش بسته بشه؟

كله بابا كاستاندا



براي آخرين‌بار
كله بابا كاستاندا
هر چي. 
خودش مي‌دونه من چي
البته از كجا بدونه و چي بدونه به من مربوط نیست
هی ما جز زدیم به این بهمن که بابا جان من وقتی آینده رو در رویا می‌بینم....... یعنی این آینده یه‌جایی به تصویر نشسته و هنوز به
تجربه‌ی فیزیکی نرسیده
به همین خاطر وقتی او می‌گه:
 همه‌ی احوال حال و آینده‌ی شما در لوح محفوظ ثبت است. 
ذهن‌مون که می‌ره پیه کرم چاله‌ها و تونل زمان و... اینا پس یعنی همه این‌ها در همون لمحه‌ی آفرینش به‌وقوع پیوسته و .... در نتیجه
این خدایی که باورش دارم.
 در هزاران مسیر ملاقاتش کردم در اعتقادات کاتولیکی کاستاندا و هیچ قومی حتا خود مسلمونا جا نمی‌گیره
بهمن خان دهان می‌گشود و ... سربلندم می‌کرد به تکفیر و ناسزا
وای که بهمن کاستاندا که مرد دعا کن هیچ‌کجای زندگیت دیگه سر راه من قرار نگیری که من کاریت نداشتم
نون و ماست خودم رو می‌خوردم و هربار اومدی و از پسه کله گرفتی و بردیم به ناکجا
اسباب خریت خودم بودم
شاید یکی بگه بفرما چاه
القصه که امروز دفتر رویای سال 90 رو نگاه می‌کردم رسیدم به واقعه‌ی دزدی خونه‌ام و .... تا حتا دیدن و شناسایی خود شخص دزد  که پاک فراموشم شده بود
زیرا اوستا بهمن به مته چپونده بود تو مخم که آقایان سارقین چیزی جز موجودات غیر ارگانیک نبوده و .... وای خدا
چرا من هی خر می‌شم و جهالت می‌کنم؟



باور می‌کنی خواب ندارم
دلهره‌ی وقت رفته و کار نکرده و یک عمر حیرانی در برزخ مرگ و اوهام
بیست  سال عمرم رسما حرام شد

خدا کنه تهش چیز خوبی ازم دراومده باشه
غیر از تصویر زنی خل وضع  که در جنگل به تنهایی
 شاده

۱۳۹۲ دی ۲۵, چهارشنبه

این ما و منی



رفتم دم پنجره و نفسی عمیق و بارونی کشیدم
جیگرم حال اومد
یادم به روزگاران قدیم افتاد و عصر جاهلی که نمی‌دونم از کجا باب کردم که هوا بس شدیدا،‌ دو نفره و بارونی‌ست
وای خدا
یعنی ربطی به سن سجلد احوال داره یا تجربه ؟ 

اگه مال سنه
پس این ورپریده گلی چی می‌گه که بیش از شخص شخیص خودم همیشه حال کرده و می‌کنه؟
هنوز گلی پیشتاز زندگی منه
پس نه پیر شدم
نه عاقله
نه کامله
هنوز در دوازده سالگی و جیاط نارمک پرسه می‌زنم

 یا این‌که

  مگه دلم بخواد برم زیر بارون، یکی دیگه نباشه لایقش نیستم؟
حال نمی‌ده؟
نمی‌چسبه؟
سی چی؟
که چی؟
و من که هیچ وقت نرفتم 
چون دوست نداشتم هوا دو نفره باشه و من تک نفره
نه که ار فرط خانومی
از ملاحظات اجتماعی و .... لوازم جانبی و همه چی جز حقیقت حضورم در اینک و این‌جا
لحظاتی غیر قابل بازگشت و تکرار لذتی که در این لحظه تنها فهم کردنی است
نه حتا ساعتی دیگر
شاید؟
و من همیشه‌ي دیروزها را به بند این ما و منی سپردم
 باید زندگی کنم 
همین طور که این هزار ساله کردم
با انواع ژانگولر بازی صرف ادای احترام به خودم



همزاد پنداری



وقتي روزي بيست بار موي شانتال از زمين جمع مي‌كنم،  به‌قدري خسته مي‌شم كه گاه با خودم مي‌گم:
پريا كه بياد بايد با خودش ببرش

نمونه‌اش همين نيم‌ساعت پيش كه ذهنم رفت دنبال ميكرو چيپ و مراحل خروج و شانتال راهي شد وین پایتخت موسیقی
بعد شب اول و شانتال غریبی می‌کنه، کز کرده گوشه اتاق و سرش رو خم کرده
مثل مواقعی که یه کار بد می‌کنه و می‌ترسه دعوا بشه
احیانا یکی دو وعده هم غدا نمی‌خوره و.... همین‌جا بود که با دست تصویر دهنی رو دریدم که
بی‌خود کرده
این‌که دیگه لنگ تحصیل و استعداد فوق طبیعی نیست که لازم باشه بره فرنگ
همین‌جا خوبه
همین مونده بود غصه‌ی شانتال دور از وطن رو بخورم
رفتن پریا با رجعت به عالم هنر پر شد و حضور شانتال
شانتال که بره چه کنم؟


همین نقطه‌ی خیلی خاص نیاز ما آدم‌هاست
نیاز به دوست داشتن و دوست داشته شدن
برای من در اینک دیگه مهم نیست موجودی که بهش محبت می‌کنم پاره‌ی تنمه یا موجودی از سر اقبال روی آورده بدین‌جا
مدتی‌ست احساس همزاد پنداری شدیدی با خانم مهربون و ثروتمند کارتون بچگی، گربه‌های اشرافی پیدا کردم
ده‌هزار بار خدا رو شکر کردم این‌جا ایران و فرانسه نیست
چه بسی منم شانتال رو تنها مونس و همدم این روزگارم رو که تا به حال کوچکترین بدی یا نافرمانی ازش ندیدم و این همه باهاش بده و بستون محبت دارم و طفلی از صبح اگه اجازه بدم می‌آد توی کارگاه و می‌شینه همین‌جا رو موکتش فقط کافیه جلوی چشمش باشم  رو
وارث قانونی همین چهارتا خنضر پنزر می‌کردم

باور کن اصلا مهم نیست کی چی درباره‌ی ما فکر می‌کنه
کی چه قضاوتی ما رو می‌کنه
مهم لحظاتی‌ست که در تنهایی زمین را چنگ زدم و کسی کنارم نبود که از این پس بود و نبودش تفاوتی در زندگیم داشته باشه


القصه که اگر کسی چیزی در زندگی و راهت داری محکم نگهش دار و قدرش رو بدون
زیرا کسانی هم هستند که در طی آمد و رفت در این دنیا فقط دوست داشتن و هرگز دوست داشته نشدن


خدایی نکرده نه‌که فکر کنی من هم در این نقطه نشستم
هرگز
یعنی اجازه نمی‌دم
من با خودم هر  جا که هستم مهر می‌برم
می‌کارم
جا می‌ذارم و برمی‌گردم
غیر از این حق ندارم طلب ارث پدر کنم

همیشه شکوه می‌کنیم که این دنیا به من چه هدیه داد؟
در حالی‌که باید نخست از خود بپرسیم:
من به این دنیا چه هدیه داده‌ام

البته این دو سه خط آخر ته مونده‌ی خاطری از شعر مارگوت میگل بود که خیلی هم درست یادم نیست


۱۳۹۲ دی ۲۴, سه‌شنبه

مدينه‌ي فاضله







همه  دنبال یه مدينه‌ي فاضله هستيم
تمام عمر
بسته به همت و غيرت‌
يا پررنگي حس اين خاطره  دنبالش مي‌ريم
برخي يه نموره باورش دارن و باقي خيلي زياد
 يا زياد خالي
مهم اينه همه يك خاطره‌ي خوب و دور دست در احساس‌شون دارند كه به‌خاطرش صبح چشم باز كنند
و شايد حتا اين اتوپيا بخشي از خاطرات ضبط شده در ژن ما باشه؟
به هر حال يه روز اشمش عشق و روزي هجرت .... باقي هم كه يا از اول خل بودن و يا عاقبت خل مي‌شن
نمي‌دونم اين شهر نمونه‌ در كجاي خاطره‌ي ما ثبت شده
ولي همه‌ي ما حسي خوش به ناشناخته‌اي آشنا داريم
كلي آدم هم از بابت زيادي يادآوري و دور از دسترسي موضوع كارشون به اعتياد يا جنون و حتا گاه فحشا مي‌رسه
موضوع فرماني ناشناخته در ذهن ناخودآگاه ما هر لحظه حضور داره
مال من يه روز مي‌شه خاطرات خوب بي‌بي
يه روز هم باغ خوب كودكي
يا آينده‌اي دور دست
مثل پنداره‌ي اوهامي تابستان گذشته‌ي من و هجرت به ملارد و باقي داستان
به هر ضرب و زوري شده مي‌خوام تصويري بسازم كه برام حس بهشت داشته باشه
همين حس رو هنگام ساخت چلك داشتم
اما
هزار ساله يعني بعد از تجربه‌ي مرگ و تجربه‌ي حضورم در بي‌ذهني ياد ديگري به خاطراتم افزود
عالم بي‌غمي و آرامش
بدون ذهن ور وره زن
حالا باز ما تا دهن باز مي‌كنيم كه آره بعد از اون حادثه جهان من تغيير كرد 
همه بپرن كه: 
- چه تصادفي! منم يك بار مردم




 
اینم حکایت زمانی‌ست که در به در دنبال نیمه‌ی گمشده بودم
اون‌که حیفه این‌جا تمومش کنم
در پست بعدی می‌گم

خب ابوي، اخوي، سببي نسبي رفيق  همسايه
پس چرا هنوز مثل بز در رفت و آمديم؟
چرا هيچ تغييري در تو رخ نداده؟
تو كه هنوزيه خروار من داري و ... اينا از داستان نزنيم بيرون برگرديم به مدينه‌ي فاضله
خاطره‌ي 
فاصله‌ي
 رسيدن اسپرم به تخمك تا تولد


۱۳۹۲ دی ۲۳, دوشنبه

ایران شاه

وای خدا جونم
ما که همگی گله‌ای و رمه‌ای افتادیم از پی هم یک عمر
حالا که دیگه کار به‌جاهای باریک هم کشیده
نگاه می‌کنیم
اما نمی‌بینیم
فکر نمی‌کنیم
توجه نداریم
همگی مسخ شدیم
توی فیسبوک این تصویر رو گذاشتم و زیرش زنجه موره زدم که یکی بگه به نظرش شخصیت این نقاشی کی یا چیست؟
تاکید کردم صرفا گدایی لایک نیست.
می‌خوام بدونم کجا ایستادم؟
باید خودم هم کنار کارم باشم تا توضیح بدم
بابا کدوم قالی خودش رو می‌بافه؟
این خانم داره خودشخودش رو می‌بافه
بعد اشاره کنم به شیر زرینی که هزاره‌ها سمبل ایران بوده و الی آخر؟
فقط لایک می‌کنن حتا نمی‌خونن 
نمی‌بینن
وقت ندارن باید تند تند لایک کنند
از لایک عقب نمونن که جماعتی ممکنه ازمون دل‌خور بشه
تازه اونم نه
آدم‌های دوپایی هم که مقابل بوم بزرگ ایستادند هم باز نفهمیدن قالی و لباس بانو یکی‌ست
اسم این مجموعه کارم را گذاشتم ایران شاه  
این و کار زیری عروسی ایران بانو
 

خواستن توانستن و و و و




اگه بدونی این روزها چه‌قده شاکی‌ام از خودم و کاستاندا؟
از اون بهمن که هر از گاهی مثل اجل‌معلق خراب می‌شد رو سرم که :
خاک برسر. تا ابد برو دنبال همین کارهای احمقانه، نقاشی و ساخت ساز و .... تا عشقولانه
مام هی مثل بز سرمون رو انداختیم پایین و رفتیم تا بی‌کرانه
مهم نیست کجا می‌ری. کافیه قصد جایی رو بکنی، بی‌امان روزی چشم باز می‌کنی و خودت رو وسطش می‌بینی
این اقتدار و انرژی روح الهی تو و منه
نه شعبده‌ی راه
نمی‌دونم چه‌طور می‌شه که این‌طوری می‌شه؟ 
عده‌ای دری دیوونه و دوگانه به دنیا می‌آن و عمری مثل من همه‌ی زندگی را تلف می‌کنند ، پی‌ه خیالی ناب
نمی‌دونم شاید هم بی‌خود نبود
قطعا که نیست و من هیچ گاه آدم قدیم نیستم و نمی‌تونم دوباره باشم
شاید اقتدارم هم از همون‌جا هنوز سرچشمه می‌گیره؟
به هر حال کلی از خودم شاکی‌ام که از بچه‌هایی به‌قدر نصف سن خودم عقب موندم
ملت کلی کار برای ارائه دارن و من دارم یکی تو سر خودم و یکی توسر بوم که برسم برای رنکینگ طلا
برنز و نقره و ایناهم باید ولی ته قصدم بین‌الملی‌ست
چرا که نه؟
من می‌رم 
شما شاهد
ببینییم می‌رسم
همه‌ی زندگی هر چه را با تمام قصد درونی خواستم، به دست آوردم
مثل تو
تابلوهای کهنه‌ی دلتنگی رو بنداز دور ببینی چندبارخواستی و توانستی؟


وا نده، پا بزن






زماني فكر مي‌كردم:


زندگي بوم سپيدي‌ست و كافي‌ست من نقاشي‌ش كنم
كه البته هست و برمنكرش لعنت
يه اما داره
اين‌كه حالا فهميدم بايد ياد مي‌گرفتم\ از گذشته چشم بپوشم
نگاه به آينده كنم و تا مي‌تونم
نقاشي زبر دست باشم
کافی نیست هی بوم خط خطی کنیم
باید بلد باشیم چه‌طور چرک و سیاهی گذشته را پاک
تا قلمت کثیف نشه
بعد با زیرگی طرحی نو جایگزین طرح کهنه کنیم
همگی بریم کلاس نقاشی بل‌که زندگی را تازه کنیم





این‌که به دنیا نق بزنیم، هیچ سودی نداره
باید روی سیاه زندگی رو رنگین کمانی کنی
از بیست سالگی موهام سپید شدن، تند تند
هزار ساله سپید مو را به رنگ سیاه و 
دشمن ناامید کردم
چرا با بوم زندژی نسازیم؟
وا نده
هیچ‌کس مسئول ما و نیازهای ما نیست
هیچ کس قرار نیست به ما شادی و رضایت هبه کنه
هیچ عشقی قرار نیست زندگی ما را زیر و رو کنه
وا نده
با چنگ و دندون 
این زندگی،‌لحظه لحظه‌اش
حق‌مونه






۱۳۹۲ دی ۱۹, پنجشنبه

با جسارت







عادت می‌کنیم؟
خواب‌مون می‌بره؟
یادمون می‌ره؟









یا چی که فصل به فصل دست‌خوش تغییرییم بی اون‌که بفهمیم
این بوم از سال 76 همین‌طور مونده بود تا در بریز به‌پاش اخیر کارگاه
 دوباره مکشوفه شد
چند روز پیش که کلی بوم خریدم کلی طرح و برنامه برای تک به تکش داشتم
وقتی رفتم که اتود اولیه رو پیاده کنم،
 من موندم بین بوم‌های تازه با اون قدیمیه که بدحور به طرحم می‌اومد
یعنی وقتی کنار هم بودند سایز 100 در 80 مناسب‌تر به نظز رسید برای منظورم
با پاک کن افتادم به جونش بلکه اتود« چراغ گرد سوز قدیمی، جاجیم دست باف و بشقاب گلی قدیمی »  هزار سال پیش و خاک و ...  اینا از بین بره که نشد
شستمش
نرفت



بوم تمیز شد، اما هم‌چنان اتود برجا بود
وارد تخیل شدم و تصیم گرفتم چون طرح نمی‌ره،‌
اجراش کنم
خیلی جدی رنگ‌های پالت را هم چیدم و نشستم پای کار
انگار یه‌کی محکم با دمپایی لاستیکی کوبید توی فرق سرم
که چی حالا؟
این طرح دیگه برازنده‌ی شهرزاد حالا هست؟
نه
جهنم
 با جسارت
 طرح خام دوم را ریختم و شروع به رنگ گذاری کردم
طی دو سه روز به کل فلسفه‌ی وجودی کار به سبک ذهن خودم به رئال جادویی کشید و رو بدی شاید تا آخر کار به رئال شگفت انگیز هم بکشه
وقتی امشب فکر می‌کردم
 به یک دو راهی رسیدم
این منه فلسفی جدید در کارم از اول بود؟
مال من بود؟
یا نتیجه‌ی ملغ زدن‌های این سال‌هاست
مثل کار قبلی‌م ایران بانو







من کدومشم؟
هر دوش؟
چرا که نه
از دیروز تا امروز و فرداها در حال تغییر
 یعنی جز این باشه خیانتی‌ست به کل عمر زرینم
مگر می‌شه همیشه یک شکل بود و موند و خوشحالم بود؟

۱۳۹۲ دی ۱۸, چهارشنبه

بفرما خوشبختی



  از سر بند خونه‌ي پدري،  عادت مي‌كنيم به بخور بخواب و راحت الحلقوم
خودم رو از ياد نبردم كه فكر مي‌كرد: 
 بزاريد بپرم
تا ته دشت
رو به افق
بي سر و دست
 به تعبير خودم 
مرغكي بسته پر گرفتار آشيانه‌ي زرين پدري بودم
اوستاي كل و خودش براي خودش كلي ادعا داشتم و فقط قل و زنجير والدين نمي‌ذاشت اين نظريه پرداز كبير
بپره وسط دنيا و اختيار امور رو به دست بگيره
از اون‌جايي كه پيشوني نويسم در بخش حضرت پدر خاكستري بود
ايشان زودترك رفت و ما  مونديم و يك جهان عظيم بدون قفس
گند زديم و هي زديم و هي زديم تا يه روز تازه رسيدم به اون نقطه‌اي كه يك عمر خانم والده ايستاده بود
عاقبت لنگ رو انداختم كه:
                                                من فقط سه كردم
كاش زور خانم والده خيلي بيشتر بود يا شايد درايتش و من رو جمع مي‌كرد
كه البته نه گمانم
همون وسطا يه بيست سالي همه‌اش چشم به در بودم يكي بياد و خوشبختم كنه
التماس مي‌كردم ها. چه التماسي
اي خدا،   اي مولا ..... يكي رو بفرست توي راهم تا من رو خوشبخت كنه
يا در مراتب بالاتر 
خدايا جان هر كي دوست داري منو خوشبخت كن
همون‌طور كه هرجام كه سه مي‌كردم
زير سر همه بود جز گردن خودم
عالم و آدم مسبب بدبختي‌هاي من بودند
انقدر كه دو سال در بستر تصادف به ناله و نفرين و انواع سينه كوبي كساني گذشت كه باعث تصادف من بودن
كسي جز منه تنها تصادف نكرده بود و مسببي جز خودم نبود
اما همه‌ي ما عاشق اينيم بندازييم گردن اين و اون
بهتره نقش بدبخت مورد ستم يا هر پلشتي واقع شده باشيم. تازه بعد از هزاران ادعا سر خم كرده و براي اطرافيان و
هر كه به ذهنت رسيد، انواع نفرين و فحش و ... روانه كني
حقیرترین موجودات جهان 
انسان 
انسان از نوع منه بی‌چاره‌ی حقیر
 آواره‌ی دربه دری که عرضه‌ی انجام هیچ کاری جهت بهبود زندگی خودش نداره و
 در تاریکی و خفا نقشه‌های سیاه بیمارگونه برای عالم و آدم می‌کشه
همینا که آخرش جانی و زنجیری می‌شن
تو صبح تا شب انرژی حیاتی‌ت رو به تصاویر ذهنی سیاه بدی،‌ و به زندگی‌ت برنگرده؟ 
بعد اسم خودمون رو هم آدم اشرف مخلوقات گذاشتيم

یا یکی بیاد منو خوشبخت کنه

یا همه عالم دربه در و گور به گور بشن که من نتونستم خوشبخت باشم

یعنی من بی‌عرضه‌،‌ نمی‌تونم برای خودم کاری رو بکنم که از دیگران توقع انجام اون رو برای من دارم
بسم الله
بفرما خوشبختی



۱۳۹۲ دی ۱۶, دوشنبه

Run, Forrest, Run!



همیشه این‌جا ایستادم
درست در همین نقطه
همیشه در همون لحظه‌ای که حواسم یه‌جای دیگه است به کاری دست می‌زنم
که به ناگه و پیش‌بینی نشده در مسیرم قرار گرفته
در اندک به خودم می‌ام می‌بینم به تمام اون شدم
مثل همین فیلم زیبا و کاملا حقیقی
برخی از ما همین‌طوریم
نمی‌تونیم درآن واحد به چند نقطه توجه و انرژی بدیم
هربار فقط یک راه
با تمام خواست و تلاش در اندک زمان خود راه می‌شیم
یه روز می‌خوام نویسنده بشم، روزی درویش قادری و جام می‌شه وسط حلقه‌ی ذکر برادرانی که حضور یک زن هنگام ذکرشون تا خونریزی و مرگ پیش می‌رن
وقتی بناست سر در بیارم به خودم می‌آم و وسط گودم
در خل و خل بازی
انواع عشق ورزی، همسرداری، مامان جون و .... فقط در هر زمان می‌تونم یکی‌ش باشم
عادت دارم به یا همه‌اش یا هیچی
چه در زندگی و عشق چه در توقعاتم از خودم و سفر زندگی
کافیه توجهم به نقطه‌ای جلب بشه
خود نقطه می‌شم
برام مهم نیست شبیه آمیب تک یاخته‌ای به نظر برسم
مهم اینه در هر یک تا ته تهش می‌رم 
بد نیست اگر خانم بهبهانی نشدم
مهم نیست اگر به ناوال نپیوستم یا جا پای همشهری گرام بانو فروغ نگذاشتم
اما تا ته خودم را رفتم
تو اگه در همه‌ی عمر
یه شهرزاد خوش اخلاق و سربه زیر دیدی
به دیده‌ات شک کن
همه ازدم تاب دار ولی خودمونیم
بی ادعای یکی دیگه
اصلا همه پز و دل خوشی و افتخارم به همین بوده یه عمر
که فقط شهرزاد خله‌ای بودم دارای احترام بسیار

۱۳۹۲ دی ۱۵, یکشنبه

زندگی ، عاشقانه


  برای یک مسابقه در انجمن نقاشان حرفه‌ای ایران آماده می‌شم
سی همین بیشتر در کارگاه و کمتر در این‌جا
حالم خوبه
الهی شکر 
ملالی نیست 
و زندگی شادمانه است و من عاشقانه دوستش خواهم داشت
این تفاوت عظیم از من نقاش تا منه کاستاندایی‌ست
خب چه دردی بود این همه سال خودم رو آواره‌ی کوه و جنگل کرده بودم تا به احساس آرامش برسم؟
در حالی‌که آرامش همین‌جا و در وجود خودم انتظار می‌کشید
حالا منم و یک فقره روح الهی از صبح تا شب به خلاقیت
خر که شاخ و دم نداره
حتا می‌تونه دختر کوچیکه حاجی باشه

بدرود عمو جان. مرد نازنینی بودی



اين چه حكايتي‌ست بين ما جماعت ايراني؟
شوهر خاله‌ي مهربان و دوست داشتني ما را ترك كرد
شرمنده ولي من حتا در اين مراسم خواهر و برادرم هم شركت نكردم
از مراسم سوگواري در ايران بيزارم. نه از باب رفتن عزيز و ماتمش
از باب قيامتي كه به راه مي‌افته و تا ماه‌ها روزگار خوش ندارم

يك بابت اين‌كه از دور و نزديك دوست و دشمن همه هستند و چنان با وقاحت از خودشون داستان سرايي مي‌كنند كه تو گويي از اين پس بي متوفا روزگارشان نخواهد گذشت
همان‌ها كه شايد سال‌ها نامي از تو نبرده يا مثل من در بدترين و بهترين لحظات زندگي
اثري از ايشان در مسيرم نيست
خب بعد از مرگم مي‌خوان چه كنند تا وجدان‌شون آسوده بشه؟
سي همين هزار ساله براي كسي جز يك‌بار و در مجلس ختم نمي‌رم تا اون‌ها اصلا براي من نيان
بعد
بنا به همان تجربه‌ي كوتاهي كه از مرگ داشتم،
 در ذهنم فرو نمي‌ره كسي بعد از خروج روح باز تعلق خاطري داره و حيرون و سرگردون متعلقات،  آواره مي‌شه
يا حتا اين‌كه درباره‌ي متوفاي اخير شنيده شد:
رفت پيش پسرش علي. ديگه علي تنها نيست. علي امشب مهمون داره و....... اينا
فقط يك چيز مي‌گم
وقتي با يك آلزايمر ساده طرف حتا بچه‌ي خودش را نمي‌شناسه
چه‌طور بعد از تعظيل شدن مغز و اطلاعاتش روح هم‌چنان دل‌تنگ اولاد و مالش باشه؟

تهش فقط یک چیز می‌مونه 
کسی از ته دل ازت راضی بود؟
به کسی بد نکردی؟
آدم خوبی بودی؟
در مدت کوتاهی هم همه فراموش خواهد شد


۱۳۹۲ دی ۱۲, پنجشنبه

شزم دربعد هشت انرژی




اما بگیم از جمعه‌های بزرگی
حسابش از دستم در رفته . زیرا به خیلی چیزها بستگی داره
اول بگم از این چیز
که چه لذتی می‌برم از بکار بردنش که تو گویی سیلی بر پهنه‌ی زبان وارداتی عربی می‌زنه
هر جه کم آوردی کافیه بگی چیز، مطمئن باش اهل ایران همه می‌دونن باید در ذهن در جستجوی چه اقلام رنگارنگ و گوناگون بود
تهش هم می‌تونی دبه دراری و بزنی زیر هر چه گفتی
چیز هم شد لغت؟
باری برگردیم به جمعه‌های 7 میلیاردی
بله عزیز دل در بزرگسالی مانند خداوند جمعه هم با هر آدمی مفهومی متفاوت داره
بسته به این‌که، شاغلی؟ متاهل؟ مجرد؟ بی‌کار؟ خوشحال؟ ناراحت.................؟
همه‌ی اینا می‌پره وسط تقویم آدم و تو نمی‌تونی به طور قطع بگی فردا چه کاره حسنی؟
تو می‌مونی و احوال حیرانی
یکیش هم حال امروز من
یعنی مو سپید کردم در این آسیاب دنیا در حد حدیث آفرینش
اگر قدیم بود الان هم‌چنان در بستر خفته بودم. نه به دلیل خواب زیاد که به‌خاطر زاناکسی که بی‌شک حب کرده بودم
چه معنی داره آدم شیش صبح بیدار بشه در حالی که کسی نیست براش سفره‌ی سفید صبحانه بندازی و با عطر خوش نان تازه هوا را روحانی کنی 
یا نه
جلدی بپره حلیم بگیره. با هم بلرزیم و حلیم داغ بخوریم و بگیم عجب صبح خوبی
در نوع من همانی بود که گفتم
صبح جمعه و ماتم روزگار خوب بی‌بی 
نمی‌دونم از چه ساعتی روند بیداری آغاز شد،‌
آن‌قدر پی بردم که ساعت 6 چای تازه دم عطری آماده و در انتظار بازگشت خورشید خانم بودم
اما
یک ساعت قبل‌تر 
همان‌گاه که سراشیبی رخت‌خواب با خودم دست به گریبان شده بودم که بخواب چی می‌خوای الین وقت شب
فکر کن
گمان می‌کردم همواره شب است، عزیز جان
بعد هم که ذهن نکبت بی‌تربیت می‌پره وسط رخت‌خواب و تو رو برمی‌داره صاف می‌بره همون‌جا که نباید
در مورد امروز تو گویی مرور جز به جزء دزدی اخیر تا ..............این‌که چرا اصلا در سال 76 در چلک خونه ساختم
 و این‌جا تنها تویی و شناخت خود و ذهنی که معلوم نیست از کدام خراب شده پریده وسط زندگی آدم؟
و بهترین راه کندن از تخت و حضور اندیشه‌ای نورانی تر از دزدی بود
یعنی همون‌جا که درگیری باید حتما و هرطور شده از ور ورش نجات پیدا کنی
روح یک برگه‌ی سپید به دستت می‌ده که اگر ببینی و بگیری‌ش رفتی برای نیمه نهایی جام جهانی
بلکه هم فینال
امروز چنین شد
وسط بکش بکش بین من و ذهن چگونگی کار جدیدی که در دست دارم هویدا شد
یعنی دو روزه رنگ روی بوم می‌ذارم و راضی نیستم
کار همونیه که اراده کردم، اما یه جاش می‌لنگید
دیگه گذشته از عمر عکاسی نقاشان گرام
قصد عکاسی نداشتم باید حرفی می‌زدم و حرف گفتنی میانه‌ی درگیری من و بستر خودی نمایاند
شاید همون لحظه که با خودم می‌گفتم. نکبت بذار بخوابم چی از جونم می‌خوای و ..... کل کل تصویر کامل کار برابرم نشست و از جا کندم
سی همینه که اینگلیسیای بی‌پدر گفتند: همه‌ی تخم‌ مرغ‌هات رو در یک سبد نذار
اگر کل تخم‌مرغ‌هام مال دنیا بود و . ... الان در بستر و به لطف زاناکس صبح‌گاهی که گاه از سر لوسی می‌خوردم که شب تموم نشه
هم‌واره خواب بودم
الان این‌جام تا آفتاب و نور روز کامل بشه بپرم وسط کارگاه و بگم
شزم


کل ماجرا همین‌جوریاست
کمین و شکار خود و تغییر احوالات به اختیار خود
نه تکاپو برای رسیدن به بعد هشت عرفان یا انرژی

 


جمعه‌های خاکستری

دو مدل صبح جمعه داشتيم، اون قديما
الان چند مدل شديم ما؟
در جهان گذشته‌گان كه رفتند و جوان ماندند و ما مانديم و پير تر از آن‌ها شديم
جمعه دو مدل بيشتر نبود
يا بچه درس خوني و حالش رو مي‌بري

يا نه كه از اون‌وري افتادي و عزا و ماتم تكاليف مانده از كل هفته
كه در اين يك مورد هميشه سردم‌دار همه بودم
تا دلت بخواد تكاليف نيمه يا اصلا انجام نشده
جمعه هم نه كه فكر كني به جبران كاستي برمي‌خاستم. خير همه‌اش در حال نقشه كشي بودم براي ايام آينده‌اي كه بنا نيست ديگه درس بخونم
يا چه‌طور بناست بخوانم كه از محالات مي‌نمود
در نتيجه جمعه تا بي‌بي بود زرين و پس از سفر وي خاكستري
البته كه از شان حضور حضرت پدر نبايد غافل بود كه بهشتي بود تا ابديت
اما راه در رو جيم فنگ و ... اينا همگي بي‌معني مي‌نمود و پدر بچه‌ي بي‌سواد و خنگ و كودن نمي‌خواست 
و من آخر همه‌اش بودم
در نتيجه جمعه‌ها آلوده به حزن نكرده‌ها شده بود
شايد امام زمان هم از همين رو قراره يه روزي جمعه از صبح تشريف بياره
نه؟

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...