اگه بدونی این روزها چهقده شاکیام از خودم و کاستاندا؟
از اون بهمن که هر از گاهی مثل اجلمعلق خراب میشد رو سرم که :
خاک برسر. تا ابد برو دنبال همین کارهای احمقانه، نقاشی و ساخت ساز و .... تا عشقولانه
مام هی مثل بز سرمون رو انداختیم پایین و رفتیم تا بیکرانه
مهم نیست کجا میری. کافیه قصد جایی رو بکنی، بیامان روزی چشم باز میکنی و خودت رو وسطش میبینی
این اقتدار و انرژی روح الهی تو و منه
نه شعبدهی راه
نمیدونم چهطور میشه که اینطوری میشه؟
عدهای دری دیوونه و دوگانه به دنیا میآن و عمری مثل من همهی زندگی را تلف میکنند ، پیه خیالی ناب
نمیدونم شاید هم بیخود نبود
قطعا که نیست و من هیچ گاه آدم قدیم نیستم و نمیتونم دوباره باشم
شاید اقتدارم هم از همونجا هنوز سرچشمه میگیره؟
به هر حال کلی از خودم شاکیام که از بچههایی بهقدر نصف سن خودم عقب موندم
ملت کلی کار برای ارائه دارن و من دارم یکی تو سر خودم و یکی توسر بوم که برسم برای رنکینگ طلا
برنز و نقره و ایناهم باید ولی ته قصدم بینالملیست
چرا که نه؟
من میرم
شما شاهد
ببینییم میرسم
همهی زندگی هر چه را با تمام قصد درونی خواستم، به دست آوردم
مثل تو
تابلوهای کهنهی دلتنگی رو بنداز دور ببینی چندبارخواستی و توانستی؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر