۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

شور ریزان




مفهوم خیلی چیزها عوض شده بود و بی‌اطلاع از همه این‌ها هم‌چنان در پی مفاهیم باستانی بودم
از جمله عشق و دلدادگی یا شور انداختن و جمعه
باور کن که هیچ کدام از دیگری کم‌بها تر نیست و به قائده همگی برایم ارزش‌مندند
اما ذهن من در گذشته‌ای معلوم حبس شده
در آرزوهای نوجوانی، در خاطراتی کهنه چنان‌که افتد و دانی
با تجربه‌ی اخیری که نشانم داد متعلق به هیچ جفت و جفت‌بازی نیستم
دریافتم من هنوز دنبال الگوهایی هستم که دیگه در زندگی‌ام کاربردی نداره
تابود جمعه بود و عطر خانواده و یاد سفره‌ی سپید بی‌بی و من سعی داشتم هر هفته جمعه‌ای زرین‌تر از پیشی بسازم 
بساط ناهار ظهر جمعه، شیرینی پختن عصر جمعه و موسیقی روز جمعه
با رفتن پریا هیچ‌یک بی‌رنگ یا فراموش نشدند
جمعه هنوز دوست داشتنی و زیباست
این چندمین جمعه‌ی بعد از رفتن پریاست ؟ نمی دونم
ولی من هر جمعه هم‌چنان شیرینی پختم، باغبانی کردم و جمعه را رسم کردم
امروز هم که به یمن خرید دیروز از صبح مراسم شور ریزان داشتم
دبه‌های منتظر شور روی میز آشپزخونه داره فحشم می ده که:
تا کی بناست ما رو بخوری؟
و من که به سنت پدری دستم به چیز کم نمی‌ره، متحیر ذل زدم به دبه‌های شور
یا تکه‌های به که قراره مربا بشه
با این حساب تقدس جمعه به خودش برمی‌گرده نه به بی‌بی‌جهان
جمعه برای من نه روز آمدن کسی‌ست و نه روز رفتن
اما جمعه‌است و دوست داشتنی


۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

یه





چه می‌کنه این، یه
سعی کردم پست قبلی رو با یک" یه"، شروع نکنم 
مصارف بسیار و کار راه انداز" یه "باعث درگیری دهنی من و" یه " با هم شده
فکر کردم بنویسم: یک عصر پاییزی
خوشم نیومد مثل خبر روزنامه‌ای بود
فکر کردم، این‌جور شروع کنم
عصری‌ست پاییزی. مثل انشا زمان بچگی شد ولی نوشتم
از هر طرف که رفتم راه نمی‌داد و ننوشتم،  یه عصر پاییزی
این‌جا که می‌تونم بگم؟

آره؛  یه عصر پاییزی و توپ باحال
که هم‌چی شباهتی هم به زمستون و دیگر فصل‌ها نداره
منم و این پنجره و یه لیوان چای تازه دم، احمد عطری


می‌بینی؟ در آزادی حتا منظر دیدم هم فرق می‌کنه
اما از ترس انگ بی‌سوادی گاه بهتر می‌بینم، حساب شده و شمرده بنویسم
که مبادا آدم‌هایی که هیچ‌گاه در زندگی نخواهم دیدشان، قضاوتم کنند
یه چیزهایی غلط ولی کلی راه انداز می‌شه
از جمله، یه

خنده خنده خنده



 عصری‌ست نه پاییزی، نه زمستانی
اما بهت قول می‌دم بهاری و تابستانی هم نیست
نه اون‌قدر سرد که یخ کنی و نه چنان ملس که دلت بخواد بیشتر به تماشای پاییز بمانی
در نتیجه باید پشت  شیشه‌ها مستقر بمانی
چون زیبایی بی‌نظیر پاییز ماندنی نیست
 این تصاویر  موزیک پس زمینه  نیاز داره
و موزیک عصر امروز من که 
با سرعت دقایقش سپری می‌شه و از حساب زندگی حذف
این می‌تونه باشه


  دانلود ترانه خنده خنده خنده، با صدای هانیه(هانی) نیرو

 

 

عشق را عشق است




در واقع عشق ، سرریز آدرنالین خون است
نیاز به عشق، نیاز به ترشح آدرنالین و نوعی نعشگی‌ست
یه‌جور حال خوش که تو رو مدتی از خودت دور نگه‌می‌داره
ذهنت درگیر یکی دیگه است
وجودت لبریز شوق یکی دیگه است
خلاصی از شر ذهن خودت و
رو کردن به جهان یکی دیگه است
جهانی که تو درش فعال و پر رنگی
هستی
و انگیزه می‌شی
زندگی زیباتر و تو درش کلی هیجان داری

طپیدن‌های بی‌وقفه‌




لاکردارعشق مرضی‌ست که با خودش غش ، دل ضعفه و نیاز می‌آره
ولی این علائم همیشگی نیست که ابدی بمونه و تو هم‌چنان عاشق باشی
وابسته‌ی ذهن و شوق کشف و شهود
تا وقتی ناشناسه، همه چیزش خوب و عاشقانه می‌شه
واز مرز شناخت تا دل بریدن
می‌مونه اطلاعاتی که لحظه به لحظه  به روز می‌شه
تهش از عشق خبری نیست و مجبوری بگردی دنبال بعدی
این که بد نیست
تو فقط عاشق عشقی
نه چسبیدن و آقای شوهر داشتن
نه معتاد انرژی یکی غیر از خودت بودن
نه عادت
عشق یعنی طپیدن‌های بی‌وقفه‌ی دل برای کسی غیر از خودت
بالا رفتن فشارت
گل انداختن گونه‌هات
 با شنیدن نام دیگری

زن خراب همسایه



یه چیزایی هست که به هر کی بگی بهت چشم غره می‌ره، مثلا
دلم عشق می‌خواد
یه عشق درست و پیمون که با صدای پاهاش دلت بلرزه
و حتا فکر بهش، به آتیشت بکشه
وقتی به هرکی می‌گم، 
عشق ویروسی موقتی‌ست خودش می‌آد و خودش هم می‌ره هم ، چپ چپ نگام می‌کنه
زود می‌ره تو قضاوت که:
مگه تا حالا چه‌قدر اومده و رفته؟
و اگه بگم: اوه تا دلت بخواد
چشماش چپ و چول می‌شه و یه جوری نگام می‌کنه که انگار
هرزه‌ام
خب اگه شما عشق را با بغل خوابی قاطی کردین تقصیر امثال من چیه که بی عشق موندیم؟
گرنه عشق خشک و خالی که فسادی درش نیست
بدیه عشق به اینه که همیشگی نیست که تو تا ابد عاشق کسی بمونی
و در نتیجه می‌شی، زن خراب همسایه



۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه

باقی‌ش به‌ما چه؟



به میمنت و مبارکی این تعطیلات داره نفس‌های آخرش رو می‌کشه


مردم از تعطیلی
هیچ سالی مثل امسال تهران خلوت نبود
یعنی تجربه‌ی من این رو می‌گه
قدیما یادمه خیلی کسی دوست نداشت 10 و 9 محرم سفر بره و ترجیح می‌دادن در ایام سوگواری این‌جا باشند
اما امسال خیلی به چشمم اومد
این رو به چه معنی کنم، تعطیلات چند روزه؟
یکی دوسال پیش هم این اتفاق افتاده بود، اما امسال یه‌طور دیگه‌ای بود
و فقط به یمن سیستم‌های صوتی و ادوات مدرن موسیقی، تا دلت بخواد صدا بود
به‌قول غضنفر، هیکلی چخدی غیرتی یخدی
تنها کار مهم این چند روزم پخت دو نوع شیرینی و بافتنی و از این چیزها بود
به علاوه یه‌خروار گیر سه پیچی که به دو مذهب شیعه و سنی دادم
چون نمی‌فهمم چه اهمیتی داره کی خدا رو از کدام منظر دوست داره و سردر خونه‌اش اسم کدام خدا نوشته؟
مهم انسانیت و خدا و خود شناسی؛ به هر زبانی. باقی‌ش به‌ما چه؟
کلی هم فیلم دیدم
گو این‌که روزهای دیگه‌ام کار فوق العاده‌ای ندارم و باز در حال ول زنی‌ام
ولی در بیرون زندگی جریان داره و ذهن من در این اتاق‌ها پرسه نمی‌زنه و به همه چیز کار داره
تا ساعت‌ها برای خودش دستمایه بسازه
و
صدای نفس‌های زندگی در فضا جاری‌ست
الان و دیروز و جهان به‌نوعی برایم از حرکت ایستاده بود

.

بت پرستی می‌کنی؟



سال‌های بسیاری‌ست که پشت چشم حضرت والده در این ایام برای‌مان نازک می‌شود
به‌قراری امسال نازک‌تر از هر سال و کار به پیغام و پس پیغام هم رسیده
اما شکر که نه خشمی درم هست و نه خواست، اثبات خودم به دیگران
ولی از جایی که این راذلت و شرارت خاص از کودکی درم هست
آی یه چی به جونم افتاده امسال یه حالی از ایشان بگیرم، 
بل‌که دست از سرمان که برداشت که هیچ، یه‌جورایی هم طلبکار اهل بیت شدیم
خدا رو چه دیدی؟
این‌ها همین‌طور خداترس و خدا شناس شدن و بد نیست یک‌بار هم که شده من این تازیانه را به زبانم دهم
پاشنه‌ها رو وربکشم و برم تو چار چوب در خونه‌اش نعره بزنم که:
آی ایهالناس بی‌خدا
تا کی با جهل و کفر آبروی اسلام را خواهید برد؟
تا کی از نفهمی و بیسوادی باید هر روز یکی برگرده‌تان باشد
ای جماعت کور دل بی‌خدا
این نبود پیام خدا
این نبود اسلام که شما رنگ و بزکش کردید
همه‌ی شمایان بی‌خدا و بت پرستید
بعد یکی دو قدم برم داخل خونه و توی چشمش ذل بزنم و :
مگه نگفته از روحم در شما دمیدم؟
مگه نگفته نزد هیچ‌کس صغیر نیستید الا من؟
مگه نخواسته دست از بیرون از خود بردارید
سجده نکنید و فقط من را بپرستید؟
مگر نه این که از آغاز و حضرت پدر آدم قربانی فقط خاص ایشان بود؟
شدید قابیل؟
به‌نام چه کس برسر و سینه می‌کوبید؟
به‌نام چه کسی غیر از نام خدا قربانی می‌کنید؟ حسین مخلوق او؟ وای برشما کفار.
حکایت گوساله‌ی سامری هم‌چنان برجا و ما به اسرائیل نظر می‌کنیم
گوساله‌ای بیرون از تو نیست، در خود بنگر که همه‌ آن‌ها در توست
و بعد دستم را ببرم جلو و همین‌طور که نرم و لطیف با یقه پیراهن حضرت مادر بازی می‌کنم
خیره بشم توی چشمش که:
بت پرستی می‌کنی؟ این عزاست؟
عزای چه کسی؟  کسی که شهید شد؟
حالا به‌چه دلیلش به ما مربوط نیست. از دیدگاه شما چه شد؟
مگر نه که در سوره آل عمران صریحا و اکیدا گفته که حال شهدا باماست؟
برای کی چنین شیون و فریاد می‌کنید‌، آن‌هم پس از هزار و چهارصد سال؟
دین ما دین عزا و مویه ماتم است یا انسان خدایی؟
شکر که من بعد از نهی و تکذیب خدای شما و مدت‌ها لادینی خودم مسلمان شدم
اسلامی که درک فردی من از پیام قرآن است نه آن‌که هزار و اندی تحریف شد و به خورد مشتی آدم  راحت طلبی داده شد که حال اراده و قصد یا خویش باوری ندارند؟ همان‌ها که از عصر هخامنشی تا کنون امور دنیا و آخرت‌شان به عهده شاه و موبد اعظم بود؟
این است مسلمانی؟ افسوس از عمری که در جهل طی شد
معلومه که اگر حسین پرستی نکنید نمی‌توانید سایه و جانشینی برای خدای قادر فرض کنید
پس ای لادین‌های کافر، به کجا چنین شتابان؟
این است اسلام‌تان؟
بعد هم خیلی مودبانه دو قدم آمده را برگردم و بیام بالا خونه‌ی خودم و باور کنم از این پس این پشت چشم والده‌ی مان تاب برنخواهد داشت


بابا به‌جای این همه گشاد بازی، یک‌بار و بی‌تعصب این کتاب پیام‌آور آزادی را به زبان خودتان بی پرانتز و تحریف بخوانید
ببینید این خدای بیچاره چی گفت اون زمان و شما کجا ایستاده‌اید؟

اما از جایی که یک مسلمانم، به خودم اجازه نمی‌دم انگشت اشاره‌ام دیگری را نشانه بره و سکوت می‌کنم
 

۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه

یک قرون یک قرون بود


ما که بچه بودیم، یک قرون یک قرون بود
نه بیشتر
با یک قرون می‌تونستی سوار کالسکه بشی
با یک قرون می‌شد فوتینا خرید و تازه
درش شانسی هم پیدا کرد
با یک قرون فرفره رنگی می‌خریدیم
تازه با یک قرون شهرفرنگی هم می‌دیدیم
مردم همه باسواد نبودن
کسی به فکر بهداشت روانی نبود
واژه‌ی اعصابم خرابه اصلا درکار نبود
دلم گرفته و تنس شدم و دپرسم و اینا معنی بدی داشت
یعنی هر کی یه نموره خط برمی‌داشت بهش می‌گفتن دره دیونه

پیامک نبود و 
ماهواره ، خیال و
تصور اینترنت،  چشم و صدای دجال می‌شد
از همه مهمتر تلفن همراه نبود 
به‌جاش همه کتاب می‌خوندیم و به اشعار بی‌بی‌گوش می‌کردیم
تازه،  چه‌طورش رونمی‌دونم 
ولی
کلی هم حال می‌کردیم
شاید از حرکات بی‌بی لذت می‌بردیم؟
 شب‌چره داشتیم
زیر کرسی داشتیم
روی کرسی داشتیم
وقتایی که ازش بالا می‌رفتیم 
شب‌های تابستون عطر یاس و صبح با امین الدوله پیوند داشت
شب با مهتاب
آسمان با ستاره‌هاش
تازه اون‌وقت‌ها ان‌قدر ستاره داشتیم که باورت نشه
قصه‌های شب‌های کوتاه تابستون و خیلی چیزها که بعضی از شما
نمی دونید مصارفش خوراکی بود یا ابزار نوشتاری
با یک قرون خیلی چیزها می‌شد خرید و تازه یک قرون بود







بغض ایمان





هر گز نفهمیدم
با خدا شدم ، چون باورت داشتم؟
یا
باخدا شدم 
 چون،  ضعیف و ناتوان بودم
و به حامی احتیاجم بود؟


نکند،  شما را بنده‌هایی مثل من ساخته باشند؟



چهارصد وپنجاه و دوبار




 چهارصد وپنجاه و دوبار این داستان رو شستم، روبند پهنش کردم، کلی بهش آفتاب و مهتاب دادم
بعد دست‌هام رو با دامنم پاک کردم و گفتم: الهی شکر از شرش خلاص شدم
ولی هر هنگام که جدی به‌یادش می‌افتم
 چنان تر و تازه که گویی دیروز اتفاق افتاده




به‌قدری انرژی در اون خاطره ازم به‌جا مونده که نه گمانم  تا رسیدن کالسکه‌ی مرگ،
 بشه همه رو پس بگیرم
حادثه این‌همه مرور شده، در این‌جا، چلک، بستر، پشت ماشین هر جا که یادم افتاده دوباره مرورش کردم
و از جایی که با تمام این‌ها، خاطره‌ای از لحظه‌ی تصادف در من موجود نیست که مرور کنم و پرونده بسته بشه، نمی‌شه. روی پرونده نوشته، نقص اطلاعات
امسال یه نموره شورتر از هر سال یادم اومده
کانون ادراکم در زمان چرخیده و به هنگام تصادف نشسته
یعنی یه هم‌چی ساعتی درست در اول آذر سال 76 فکر کنم آمبولانس داشت آژیر کشون منو می‌رسوند تهرون
حالا تو فکر کن از صبح با حال کج و کوله بیدار شدم تا الان و هر لحظه به‌یاد آوردم در اون روز خاص که با مرگ رو در رو شدم این موقع...
مثلا ساعت هشت و نیم بی‌اراده نگاهم از هال سرد و بی‌روح بیمارستان نوشهر هراسون رفت تا خودم رو گوشه‌ی اورژانس دوباره دیدم
این ساعت اولین شهودم بود
از سرما و شدت خون‌ریزی مغزم نورانی شده بود و چنان می‌لرزیدم که دندان‌هام به‌هم می‌خورد
می‌فهمیدم که جون از تنم داره بیرون می‌ره
نمی‌دونم با کدوم چشم دیدم ، پدر بزرگ پدری بچه‌ها که خیلی پیش‌تر سفرش به پایان رسیده بود؛ 
 با یک پتوی پشمی سبز رنگ  به طرف آمد و  گرم شدم.
و امشب بارها این تصاویر در ذهنم مرور می‌شد
چه‌طور باور کنم خاطراتی با چنین وضوح و سر شار از انرژی من، حتا دقیقه‌ای مرور شده باشه؟!
 بخش زیادی از انرژی‌حیاتی‌م در اون سانحه‌ی تصادف  ریخته شده
و هیچ‌چیز دردناک تر از مرور چنین خاطرات تلخی نیست
دوباره همه‌ی اون درد را تکرار می‌کنی
  به جای پس گرفتن انرژی‌های سال 1376 ، باز انرژی دوباره‌ای به خاطره‌ی پشت سر، سر ریز می‌کنه
در نتیجه نه این مرور کامل انجام می‌شه
و نه من از شر دردش خلاص می‌شم
 
ای داد بیداد
عجب حال غریبی دارم الان
مثل این‌که خودم این‌جام و نگاهم در گذشت، در دو زمان و مکان مجزا حضور دارم
حضوری سرد و تلخ
با عطر مرگ
و حزن پذیرش این‌که من جاودانه نیستم
هر لحظه ممکنه از در تشریف‌ش رو بیاره داخل و 
هیچ غلطی نکردم



هنوز منتظر یه شنبه‌ای‌ام که هم تکالیف انجام نداده‌ی ایام مدرسه را به اتمام برسانم
و هم بلند شم و راه بیفتم
از راه برسه
من پر از پشت گوش اندازی‌ام

۱۳۹۱ آبان ۳۰, سه‌شنبه

نون برنجی پزون













شیرینی ،
 نه
نون برنجی پختم در حد حاج قاسم و پسران، کرمانشاه چاراه اجاق
باور کن


دیروز خمیر درست کردم ولی نمی‌دونستم کی می‌خوام بپزم
اما از جایی که هوای ابری اندکی مچاله‌ام کرده بود و دلم خانم والده و .... اینا خواست
بهترین زمان شد برای چیدن نون‌برنجی‌ها روی سینی و گذاشتنش در فر
زنگ زدم خدمت حضرت خانم والده ایشان را برای چای عصر دعوت کردم طبقه بالا
این تصویر در خاطرات گذشته‌ام موجود نبود
برای اولین بار نون برنجی پخته باشم و در ساعت 5: 20 دقیقه امروز با حضرت مادر نوش جان کرده باشیم
از فردا این تصویر را هم در خاطراتم دارم
وقتی قراره کارگردان و عوامل صحنه خودت باشی
غم‌برک زدن و کز کردن یه گوشه
فقط کوتاهی و ظلمی‌ست که به خود می‌کنیم

نان سنگک در حیطه‌ی شناخت



با صدای گاو حسنک که مو می‌کشید: حسنک کجایی؟
 بیدار شدم. یعنی کله سحر
همین‌که چشمم به آسمون پشت پرده خورد، بی‌اراده سر خوردم زیر لحاف

دلم‌ می‌خواست حضرت مادر توی پاشنه‌ی در ملاقه به‌دست می‌گفت:
- امروز آسمان‌ ابری‌ست، نمی‌خواد بری مدرسه؛ تا هر موقع دلت خواست بخواب.
و  می‌تونستم بخوابم
به خودم گفتم: 
  هی، امروز که هیچ، هر روز تعطیله بگیر بخواب دیگه، مگه این همون خوابی‌نیست که اون‌همه به‌خاطرش حسرت جیم از مدرسه رو داشتی؟
آره خودشه. 
 اما این خواب زور و 
مدرسه زور بود
مدرسه رو دوست نداشتم،  عاشق خواب بودم. 
چشم ببندم و از جهان برم و به هیچ چیز دوست نداشتنی فکر نکنم.
حالا که مدرسه‌ی زوری نیست؛  خواب هم جذابیتش رو از دست داده
اصولا ما عاشق اونی می‌شیم که نداریم،  منع شدیم، در دسترس نیست، شناخته نیست
....... خلاصه به تعداد گره‌های کور ذهنی که داریم
و با این حساب چه‌طور می‌شه عشق را تعریف کرد؟
حتا خدا هم تعریف نداره
چون از بهترین‌های ما برخاسته
نه از حقیقت خودش
نه که نباشه، در حیطه‌ی شناخت نیست که قابل درک باشه
بله می‌دونم هستی
ولی نه اون بالا
این‌جا و در من
خود من
منی که از یاد رفته و زوری بهش چسبیدم
بل‌که روزی دوباره دیدم
نه در الست، در من




برگردیم و موضوع از دست نره
همون‌وقتایی که با آسمان ابری دلم می‌خواست بستر دهان باز کنه و منو ببلعه
ترنمی پس زمینه‌ی این تصویر بود
لالایی سوت کتری که کنار اتاق روی بخاری شیشه‌ای؛ خبر دم کشیدن چای صبحانه را می‌داد
و بلافاصله عطر نان می‌پیچید
نان تازه
نان داغ و همین‌قدر برایم کافی بود که از بستر بکنم

سرم را از زیر لحاف آوردم بیرون، بو کشیدم
جدی محکم و عمیق.
 بوی نان نبود
مادر هم در چار چوب در نیست
و نه امیدی به چای تازه
دلم خواست بخوابم، اما خوابم نبرد
چون اینک خیلی چیزها کم دارم، اولی‌ش مدرسه‌ای که از آن گریزان باشم


۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

ما گل‌های خندانیم، فرزندان ایرانیم





بالاخره این عمل بازی شانتال به خیر و خوشی خاتمه یافت و دیشب برای کشیدن بخیه‌ها گوشه‌ی کلینیک کز کرده بودم
نه
دروغ‌گو سگه
معرکه گرفته بودم و بالای منبر منتظر دکتر،  تا از این همیشه ترافیک‌های شبانه خودش را سینه خیز به خاکریز کلینیک برسونه
هر چند دقیقه یکی یا دوتا و بیشتر دوتا دوتا که نه چهارتا چهارتا از در وارد می‌شدن
بچه‌های دیروز که امروز خودشون جفت دارن. اما آگاهانه
باور کن، دست راست بهره‌ی هوشی این نسل‌های دهه شصت به بعد زیر سر همه‌ی ما
که عاقل از آب دراومدن. 
اون‌ها عاقل‌تر از ماهستند که بخوان خودشون رو به یوغ بندگی اولاد بسپارند
هر کدوم جفتی سگ یا گربه نگه‌می‌دارند.
 یکی برای خانم همسر و دیگری برای آقای شوهر
از جایی‌که پسران آدم اغلب تا سنین پیری هم بچه می‌مانند
امور نظافتی و رسیدگی و خلاصه بازی،  حیوان مورد نظر را به عهده می‌گیرند
بچه می‌خوان چه غلطی باهاش بکنند؟
نه‌که فکر کنی هزینه این توله سگا کمتر از بچه‌ی آدم باشه
خیر. همین یک هفته ده روز گذشته نیم میلیون فقط هزینه  جراحی‌ و داستان شانتال بود
حالا از روز اول واکسن کوفت و داروی ضد انگل و هاری و ............ معاینه ماهانه و ناخن‌ها و ..................هم بوده
با این‌حال عقل خودمم راه می‌ده 
اون‌چه که از ابتدا نیازمندش بودم، یک سگ توله بود تا بچه‌ی خودم
درد ما جایی‌ست که خروارها عشق برای بخشیدن داریم و کسی نیست بهش هبه کنیم
چی بهتر از شانتال
از صبح تو خونه راه می‌رم و می‌گم:
عشقم! کیشمیش، پسته، فندقم. همین‌طور قربون صدقه‌اش که می‌رم انواع تورم عاطفی‌م فروکش می‌کنه
از در می‌رسی کلی ابراز احساسات داره
تحت هر شرایط می‌خواد بهت بچسبه
ازت طلبکار نیست
همیشه برات دم تکون می‌ده
یه لقمه غذاش که می‌دی، تا آخر بهت وفاداره
برات قیافه نمی‌گیره
انگشت اشاره‌اش دائم تو رو نشونه نگرفته
شب‌ها که تی‌وی می‌بینی می‌آد و سرش رو روی پنجه پات می‌ذاره، می‌خوابه
تا نارحتی می‌فهمه و می‌آد می‌چسبه بهت و چشم ازت برنمی‌داره
گریه کنی پا به پات ناله می‌کنه
خب از روز اول اگه سگ توله آورده بودم
هم اضافی عشقی که در وجود دارم یه جایی سر ریز می‌شد
هم  بی‌پاسخ نمی‌موند
انقدر هم تعهد نداشت که به‌خاطرش بمونی تنها
اول بیست سالگی هم احساس پیری برمون نمی‌داشت
یه خروار سوراخ هم الان پیله‌مون نداشت و
انرژی‌ها  یک‌پارچه و کامل  و این همه مجبور نمی‌شدم 
مرور کنم و ژانگولر بازی درآرم تا به بی‌عملی بازگردم 
در آرزوی یه نخود سکوت درون شب تا صبح ملق بزنم


خلاصه که نسل جوان دم عقل همه‌تون گرم که ما جمیعا خر بودیم



                                              این گل‌های خندان، 
                                             فرزندان آینده‌ی ایران‌ند

۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

آچار فرانسه کن فیکون






 


صد سال سیاهم این‌جوریا نمی‌شه
اگه همه باقی عمر هم تا خود صبح خوابم نبره هم باز نمی‌شه
یعنی نه که نخوام، می‌خوام نمی‌شه 
خوش‌بحال اونا که تا سر به بالشت نرسیده از بعد هشت عرفان هم گذشتن
چه‌کنم تا می‌رم تو رختخواب و چشمم بسته می‌شه
می‌افتم یاد این‌که، بالاخره  من کی‌ام؟
قبل از این‌که بیام این‌جا کجا بودم؟



از الست تا تولد کجا بودم؟
بعد این همه شامورتی بازی و نسیان
باید به کجا برم؟
شاید برای تو خنده دار باشه
اما از بد روزگار در زندگی جز این دغدغه‌ای ندارم 
نه که وقت به آخر رسیده باشه و کاری که بنا بود از یاد برده باشم
 حتا مطمئن نیستم همین حالا هم  خواب می‌بینم،
یا حقیقت دارم
یا شاید خدایی  گرفتار کابوس و فکر می‌کنه،  منه
یعنی درستش نفهمیدم چی به چی شد؟
خواب دیدم  ، خدام؟
خدام و خواب دیدم،  آدمم
یا اصلا هیچی
این حکایت هندو، 
دنیا سراب آههههههههه . همینه؟
لاکردار خداد سال پیش  ما را تجسم کردی و گفتی باش
مام که نوکر پدرت، همگی شدیم
می‌ترسم ما رو یادت رفته باشه و ما تازه دربه در مفهوم شما باشیم
باز هم من بنده نمونه که دل خوشم در همان زمان نگاهت به جز به جزء آفرینشت بود که بتونی  به همه‌اش بگی باش و بشیم
      حالی می‌کنم با این آچار فرانسه کن فیکون شما
هر دری که باز نمی‌شه، با یک تبصره ماده به کن فیکون دری بسته نمی‌مون



۱۳۹۱ آبان ۲۶, جمعه

2012




ذهنم دو روزه کلید کرده به پیش‌گویی مایایی
و طبق معمول همیشه که وقتی توجهت به ژیان سبز جلب می‌شه، روزی بیست‌تا ژیان سبز سر راهت سبز می‌شه
مام هم به هر کانالی اشاره می‌کنیم، تصویر با مردم شریف پرو 
و حتا گاه با جناب لامای مشهورش
و تا خود تصاویر مربوط به باقی‌مانده‌ی اینکاها
یا.................. تا دلت بخواد جنس جور
حالا تو بگو جای من باشی به چی تعبیر می‌کنی؟
به تائید عوالم کیهانی به این پیش‌گویی پیش روی نزدیک
1 -  منتظر مرگ می‌شینی؟
2 - با خودت می‌گی: این اینکاها خیلی زرنگ بودن، نابود نمی‌شدن؟
3 - کی از فردا خبر داره که اینکاها یا حتا اون‌کاها با خبر باشن؟
4- پیام رو جدی می‌گیری و راه می‌افتی به طلبیدن حلالیت؟
5- می‌ری صفا سیتی عشق و حال؟
6- بی اظهار نظری ازش می‌گذری که به وقوعش انرژی شدن نداده باشی؟
بخوای دارم بازم بشمرم فقط ممکنه کار به وقت نماز صبح برسه
قوم یهود می‌رن سراغ نبی و می‌گن: تو که خیلی حالیته به ما از مرگ و روح بگو
نبی طفلی هم می‌گه : برید فردا فلان موقع بیایید
نبی هی می‌شینه منتظر وحی
هی می‌ره حرا، بالای حرا، پایین حرا خلاصه که فردا می‌رسه و جواب سوال قوم بنی‌اسرائیل نمی‌آد
می‌گه برو بعدا بیا
چهل روز این بزرگان قوم هی تشریف می‌آرن هی تشریف می‌برن و پیغمبر هم در بستر بیماری و زاری از این‌که چرا ارتباط با عوالم بالا قطع شده؟
که بالاخره شب چهلم در غار حرا جناب جبرئیل تشریف می‌آرن و با توپ و تشر که:
لاکن ما دل‌مان نخواست برای شما وحی بیاوریم. شما با حساب کی به مردم قول می‌دی؟
.............................. سکوت.............سکوت...............سر به زیر افکنده و لرزان، حال زار و نزار به خاک افتاده
پس از کلی دوری به مراد رسیده
و باور خویشتن دوباره ساختن و ................... خلاصه مهم نیست جناب جبرئیل چی می‌گه
مهم اینه که خیالات نبود،  قهر نرفت،  جواب آمده و..........یکی اون بالا هست. الهی شکر
در آخر هم فرمودن برو به اونایی که وعده کردین برید فردا بیایی بگو:
این فضولیا به شما نیومده که هیچ به خود شخص شما هم نیومده
روح و مرگ دو امری‌ست صرفا در حیطه‌ی پروردگار
.
.
.
.
 حالا با این حساب تو فکر می‌کنی 21 دسامبر قراره جهان به هر دلیلی نابود بشه؟
کاش یکی کنج خاطرات از بچگی به پیری بود که الان دل‌مون بخواد حالا که داره دنیا به آخر می‌رسه، می‌رفتیم بهش می‌گفتیم:
هی فلونی.... یه وقتی بد فرم خاطرت تو دل‌مون گیر کرده بود
.
.
.پایان

۱۳۹۱ آبان ۲۵, پنجشنبه

پشت سر، هیچ





امروز که برمی‌گردم و در پشت سر خودم را می‌بینم
در دور دستی حتا به قدر یک هفته
چنان او را جوان و خام و خودم را رسیده و بزرگ‌سال می‌بینم
که دروغ نگم
فاصله‌ی حقیقی سنم تا ذهنم و واقعیت از بچگی تا کنون چنین یک‌سان بوده
در ده سالگی هم به همین شدت باور داشتم، سنی ازم گذشته و بزرگ شدم
به ده سال پیش که فکر می‌کنم بازهم همین‌قدر عجول بودم و عاقله
تا بیست سال پیش تا اکنون
شاید همیشه برای کم‌کاری‌ام در زندگی توجیح می‌تراشیدم از سن و این‌که
دیگه از من گذشته
در واقع از وقتی به سن الان دختر بزرگم بودم
خودم را ناخودآگاه با چادر و مویی سپید می‌دیدم
و شوخی شوخی زندگی نکردم
مگر خل بازی

بشتابید بهشت و حوری پری، در حد خیال




امروز از اول صبح سر از محله‌ی تنگ و تاریک و بد ابلیس درآوردم


حالم خوش نبود
یعنی چیزیم هم نبود
سرجای خودم نبودم
بد مدل افتاده بودم گیر ذهن طلبکار و به جویدن اطلاعات مجبور
به گفته‌ی استاد فلانی که اخیزا باایشون آشنای ذهنی شدم:
 ما بعد از مرگ به برزخ و از برزخ به کالبد ذهنی قدم می‌گذاریم که طی حیاط ساختیم
مام تعجب نمی‌کنیم چون پیش‌تر هم کارلوس گفته که اهل بهشت وارد بهشتی می‌شن که طی زندگی متصور بودن
رویاهای کوچک فردی با مدت زمان محدود
همه‌ی عمر پایداری رویا به‌قدر انرژی خواهد بود که در زندگی کنونی گرد آوری کردیم
شمام که می‌گی: بشتابید بهشت و حوری پری، در حد خیال
درباره جاودانگی‌ش چیزی نفرمودی
کیلویی یه چی گفتی و رفتی
اما
شما یک دسته سومی هم بین آیات جا دادی که خیلی هم درباره‌اش توضیح ندادی
و چون در حد فهم متوصلین عام نبوده نیاز به گشودن راز هم نبود
همین اشاره برای اهل اشاره کافی‌ست
خوبان، بدان، خاصان
به‌قول شمس: آن خطاطا سه گونه خط بنوشتی، یکی هم او خواندی، هم غیر
یکی او خواندی، لا غیر، دیگری نه او خواندی نه غیر
آن خط سوم منم
ولی عمو کارلوس هم یه چی می‌گه:
راهی نداریم مگر تکمیل کالبد انرژی در جهت ادامه راه با کالبد اختری
و
ساخت جهان کامل که هزاران سال پیش توسط شمن‌ها تعریف شده، شکل و قیافه پیدا کرده و محل گرد هم‌آیی سالکین در رویاست
با این حساب
مزیت ادامه‌ی این راه در یک توافق جمعی استوار است که نه از روی ترس و تردید که پیرو قصدی فردی تا جمعی بوده
با همه این‌ها این هم جاودانه نیست، مدت زمانی بیشتر از کالبد ذهنی استاد فلانی، بهشت مسلمونی خط اولی، کالبد اختری کاستاندایی
همه و همه در جهت ساخت جهانی ذهنی ولی ناپایدار برای پس از مرگ خواهد بود
ای داد بیداد ما چه غلطی تا همین‌جاش کردیم که بخوایم بعدش ادامه هم داشته باشه؟
این همه زحمت برای چی؟
در نهایت که جاودانگی نیست
هر وقت آخرش باشه تلخه‌مونه
چه اول زود
چه آخر دیر
مثل لحظه‌ی جان دادن و رفتن که حتما تلخ خواهد بود 
پذیرش رسیدن آن زمان نا معلوم ولی حتمی
خلاصه که شدیم پرگار هی دور خودمون می‌چرخیم
حال هم از کف دادیم
بریم یه نخود زندگی کنیم




.


Our Story in 1 Minute

۱۳۹۱ آبان ۲۳, سه‌شنبه

همان‌جا که بود



وقتی به ابرهای مستقر در خط افق نگاه می‌کنم، 
حزن غریبی توام با شوقی گم‌شده درونم جوشش می‌کنه
حس یه خاطره، خاطره‌ای که فراموش شده
از جایی که مثل هیچ‌جایی نیست
اینجایی نیست
اگر بود که از یاد نمی‌رفت
و قلبم می‌سوزه و می‌خواد از وسط جناغ سینه‌ام بزنه بیرون
و چون خاطره گم می‌شه
قلبم فسی می‌کنه و برمی‌گرده
همان‌جا که بود
 

هوای بخش بر دو




عجب روزیه امروز خدا وکیلی
گذشت قدیم‌ها که وضع هوا را به چند بخش تقسیم می‌کردم
مانند امروز که اگر اکنون در قدیم بودم می‌گفتم: وااااااای جانم،  عجب هوای دو نفره‌ی 
چترها را ببندیم‌ی!!!
اما در اکنون این هوا تعریفی از صبح نداشته الا بچگی
بچگی که آره همون ده سینزده سالگی که قدم به زور تا لب رف می‌رسید
و روزهای بارانی نمایی منحصر به فرد از بهشت می‌شد
یه چی تو مایه‌ی امروز
حالا این‌که این بهتره یا هوای بخش بر دو با جناب عالی که قضاوت می‌کنی

۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه






شاید اگر از همون وقتی که به بیسکویت می‌گفتم، بیدکویت ذاتا فضول نبودم
من‌هم اینک داشتم مثل سایر دختران بانو حوا نون و ماست خوشبختی رو می‌خوردم و شب‌ها این همه با خودم درگیر نبودم که،
حالا آخرش که‌چی؟
بمیریم و دریابیم ته همه‌اش ذکی؟
یا وقت مرگ ، بمیریم و بخش دیگه به سفر ادامه بده؟
نه فقط روحم، 
روح، آگاهی و کالبد انرژی که 
این همه سال سعی دارم برای ادامه راه کامل‌ش کنم
این یعنی خیلی
یعنی همه چی؟
یعنی معنای کل زندگی‌م
نتیجه راه
سفر
این همه پوست انداختن

شرمنده که باور این‌که آدم خوبه باشیم و بعدش صاف برم به سمت جنت  درم نیست
یعنی برای آخر کار هیچ‌کاری نمی‌توان کرد مگر در پیمودن مسیر
در اینک و هر لحظه‌ی این زندگی
از موضوع پرت نشم 
از سر فضولی یه چند روزی در جهان شما پرسه گردی کردیم
وقت گذاشتیم و شبانه روز حرف‌هایت را شنیدم
جزوه‌های شما را هم از دست ندادم
این رسالت من است، کنجکاوی
همیشه بوده تا ابد هم خواهد بود
از این روست که قرآن را خوب می‌شناسم و لال به دنیا نیامده‌ام
به منظر دید دانای کل رسیدم و می‌دونم با تمامی افق‌های باز نسبت دارد
هم اویی که از روح‌ش در ما دمیده « نفخه فیه من الروحی ، فقعوله الساجدین ... دمیدم از روحم در او، سجده کنیدش »
هنوز کسی را ندیدم از جهان آخرت برگشته باشه و خبری رسیده باشه
این همه که شما به استناد بی‌سوادی و گشادی خلق خدا در مطالعه و تحقیق بود باش‌شان
از آیات نهایت سوء استفاده را کردی، گردن خودت
گو این‌که قسمت نبود حضوری با شما آشنا و نقطه نظراتم را مطرح می‌کردم
گو این‌که با کمال تاسف مدتی‌ست در اسارت تشریف داری. که چه بسی خدا دلش به حال این جماعت به رجم آمد و ........ با این‌حال شرمنده. به هر شکل که گروهت هنوز دارند راهت را ادامه می‌دنو اون‌هایی که از جهل دنبال چنین مکاتبی راه می‌افتند، تاوانش با خودشان است
اما
اخوی این اولاد آدم همیشه همین‌طور هلو برو تو گلو می‌خواست
گرنه قصد نمی‌کرد واحدهای دانایی و خرد را با خوردن یک سیب پاس کنه
به‌خاطرش زحمت می‌کشید، همه‌ی بهشت را می‌دید. درک می‌کرد بعد مثل بند تمبان شل در می‌رفت. باید تجربه می‌کرد، پوست می‌انداخت تا به خرد، آگاهی برسه
گو این که درک این همه تمثیل برای ذهن زمینی امری دشواره چرا که ذهن عاریه روی ذهن کیهانی‌مان نشسته
و بیش از آن‌چه شنیده و دیده‌ی ما‌ست علمی نداره. 
گرنه که الان همه رسیده بودیم
بخش عظیم از آن‌چه که از موهبات روح الهی‌ ماست را به خطا اختیارات غیر ارگانیک خواندن
دقیقا مانند نفی اراده خالق در لحظه‌ی آفرینش و من از این همه جهل آشفته در مسیرتان متحیر می‌مانم.
یا خداوند ما را آفرید و از روح خودش در ما دمید و شدیم؟ پس ادامه ماجرا برای مسیر کمال و انسان کامل بیهوده نیست هنگامی که خالق منت گذاشته و از روح‌ش در ما دمیده. . 
بفرمایید  برای به انجام رساندن چه غلطی به دنیا آمدیم؟
ول گردی و اسارت به دست غیرارگانیک‌ها؟
شما انگیزش هستی را به زیر سوال که قربونت به‌کل نفی و برای خودت آش شله‌قلمکاری از دین آزاده‌ی اسلام و کتاب خدا در مطبخ ساختی که هیچ جز مشتی مردم عامی بی‌سواد. همان‌ها که سی سال پیش هم رخ یار روی ماه دیدن نخواهند خورد.
همان‌ها که برای نیاز به هر تکه چوبی گره می‌زنند و باور دارند جواب می‌گیرند  و برخی هم با نیروی باور خود جواب هم گرفتند
نه از تخته پاره، از نیروی باورشان.
از ثروت الهی که همراه دارند
گنجینه و معرفت الهی‌مان
ما برای وابستگی و سر سجده به هر سو خمیدن نیامدیم
مگر برای تجربه و رسیدن به انسان خدایی
این انگیزش آغازین او بود
بر پدر و مادر هر چه غیر ارگانیک هم لعنت. اما آن‌ها هم از اراده‌ی خالق بودند
تنها چاره‌ی کار عدم توجه و ندیدن آن‌هاست. نه نگرانی و وسواس مداوم که مبادا این فکر، حرفة رفتارم محصول غیرارگانیک ها باشد؟ که این خود انرژی رساندن به این جماعت اراذل اوباش است
شما همه زندگی ما رو پیچوندی دادی دست غیرارگانیک ها. کلی هم طومار بافتی که فقط از یک ذهن هایپر برمی‌آد
این داستان حشر و قیامت و صوراسرافیل آخرش بود. یا تعاریف از زمان و مکان یا تضاد مثل داستان برزخ
که باز هم نفهمیدم شما کجای سوره‌های مربوطه به چنین پیامی رسیدی که حتا شبیه به آیات نیست؟
یا داستان حبل الله  
واعتصموا بحبل الله جميعا ولا تفرقوا ... همگی به ریسمان خدا چنگ بزنید و پراكنده نشوید
کی تابه حال ریسمان را گرد کردند و ازش حلقه ساختند؟ تعبیر شما از حبل الله کاملا عوام فریبانه است
امتداد انرژی ما به نقطه‌ی آغازین‌مان می‌رسه. گرد نیست که حلقه کنیدش.
 البته جمع بودن هم مربوط به گروه‌هایی‌ست که هر یک از ما در نوع خودمان درآن قرار داریم، ازآن آمده و به آن برمی‌گردیم
لحظه‌ی معروف الهی اراده می‌کنم و بهت می‌گم باش و می‌شی
به همین سادگی



هنگامی در جمع دانشجویا یا پزشکان سخنرانی داشتی، کوچکترین اشاره‌ای به این دست نداشتید
اما در جمع‌های خصوصی منبر بسیار گذاشتید
این همه عجیب نیست؟
خدا همه ما را به راه راست هدایت کنه
من هم اگر اشتباه می‌کنم به درک حقیقت برسم
آمین

۱۳۹۱ آبان ۲۱, یکشنبه

ماجراهای دگر سو



هزار سال پیش که تازه وارد جهان دگرسو بودم، هربار قصد می‌کردم جدی برنامه‌ها را پی‌گیری کنم
یک چیزی می‌شد که به کل از مسیر دور می‌شدم
و از جایی که آن زمان نقطه‌ی ضعفم داستان عشق‌ورزی بود
ما هر روز عاشق می‌شدیم
تا نیمی از راه هم خوب بود اما طبق معمول از یه‌جایی سر از بی‌راهه در می‌آوردم و برمی‌گشتم سر جای اول
یه چند قرنی به همین شکل گذشت
تا جایی که دست از یافتن نیمه‌ی گمشده‌ای که نه تنها من که خود خدا هم از آن سخن گفته
در آیه‌ی 36 و سوره 36 کتاب مقدس به جفت‌هایی اشاره می‌کند که بی‌شک هیچ یک از ما ندیدیم
وقتی من راضی خدا هم راضی گور پدر ناراضی
با این‌حال ما دست و رو را با هم شستیم
از یه‌جایی هر بار می‌رفتم سراغ ادامه‌ی ماجرا یک اتفاقی می‌افتاد
از سقوط تا کانسر و ..... باز ما برمی‌گشتیم در کوچه خاکی روزمرگی


بعد هم که دست از همه چیز شستیم ، از رفتار چنینی تا نوشتن کتاب‌های مجوز نگرفته و ...... از بین‌بردن تمام نسخ
زندگی به آرامش رسید و ما شدیم خر خودمون
بازی سلوک و ................ احادیث چلک
با این حساب‌های مربوطه باور کردم آن‌چه که مرا از قصدم دور می‌کنه، هر خواسته‌ای‌ست
خواست ریشه در خود خواهی و خودخواهی هم منبعی ذهنی و .................. خلاصه که ما به قولی باور کردیم که
آزادی در بی‌آرزویی‌ست


از وقتی شروع به نوشتن کتاب بهابل کردم
از هنگامی که کتاب دست به دست بین ناشرین می‌گشت
باور کردم که بزرگترین بهایی که باید بعد از اون تجربه‌ی مرگ فیزیکی و بازگشتم بپردازم رد دست به دست اطلاعاتی بود که از دگر سو با خودم آورده بودم
و این به‌منه من اهمیتی پوچ و کاذب داده بود که روزانه که نه لحظه به لحظه بر خودبینی‌ام می‌افزود
این همان‌جایی‌ست که باید از آن دوری می‌کردم
اما پشت باور ذهنی دقیقا به این نقطه چسبیده بودم
خودبینی
آفت در همین نقطه بود
نه در عشقولانه‌ها نه در تکرار ممتد آرزوهای بشری
درد من رشد خودخواهی لحظه به لحظه ام بود به علاوه‌ی
انرژی احمقانه‌ای که طی شش سال پیاپی به جهان غیرارگانیک داده بودم
وقتی هر بار برای ویرایش پشت میز می‌نشستم متوجه مطالب غریبی می‌شدم که نمی دانستم از کجا به ذهنم خطور کرده؟
باورم گران‌بار می‌شد از اتصال به آگاهی کیهانی و فکر می‌کردم پخی شدم
زمانی هم که استاد از مشهد فتوا داد که: تو این‌ها را ننوشتی 
این‌ها داره بهت دیکته می‌شه
باز هم نفهمیدم منظور بهمن چه بود
چه بسا خودش هم نمی‌فهمیده
درسته ذهنم شش سال پیاپی زوم کرده بود به جهان غیرارگانیک و از صبح تا بوق سگ داشتم می‌نوشتم
و به عبارتی در اضای اطلاعات وارده باید بهای سنگینی هم پرداخته می‌شد
سال اول که اون حادثه برای دخترم رخ داد
فکر کردم عجب قدرتی دارد قلم من
هر چه نوشتم اتفاق افتاد ولی در زندگی حقیقی خودم
با این‌که ترسیده بودم 
به‌خاطر رویای که هزار سال پیش از تجربه مرگ کلینیکی دیده بودم
هم‌چنان مسرانه سعی در نوشتن داشتم
فکر کردم مسیر داستان را تتغییر بدم و حوادثی که برای قهرمان کتاب رخ می‌داد را حذف کنم
به‌جاش پسرک را با ردیفی از بخیه گوشه نشین باغ پدری کردم
سال دوم بود که متوجه بیماری دخترک شدم
من هی تغییر بده باز وقایع در زندگی خودم تکرار می‌شد.................. تا روزی که اقدام به نابودی هر آن‌چه نوشته بودم کردم
چرخه‌ی بلایای متوقف شد 
 باور کردم،  این وقایع چیزی نیست جز تبدیل انرژی کلمات به ماده‌ای که توسط غیرارگانیک‌ها رخ می‌داد



حالا منظور از این همه سکینه و فاطمه
رسیدن به استاد فلانی‌ست
نمی‌دونم چه در زندگی‌ش رخ داد که به باور غیرارگانیک‌ها چسبید
آن‌هم در چنان ابعاد گسترده‌ای که هیچ منطقی پاسخ‌گو نمی تونه باشه
یعنی ما با وجود روح الهی « نفخه فیه من الروحی » قادر به همایت خودمون نیستیم و باید در حلقه‌های چنین و چنان
از امراضی خلاص بشیم که بی‌شک ریشه‌ی روانی داره
به هر حال هیچ عجیب نیست چرا ایشان در اکنون مقیم اوین و ..... هستند
مگر می‌شه به سراغ جهان‌های موازی رفت و تاوان پس نداد؟
مگر می‌شه این همه انرژی به وجود موجوداتی بدی که نباید بدی و سر از دردسر و حبس در نیاریم؟
و از جایی که ادعایی در میان است
مگر می‌شه ادعایی داشته باشی و بی تاوان از آن بگذری؟
خلاصه که استاد فلانی اگر همین حالا هم دست از باورهاش برداره
می‌شه باخت کل زندگی‌ش
و این نقطه‌ای‌ست که واقعا پیدا نیست منصور در کدامین جایگاه ایستاده بود و انالحق می‌گفت؟





موجودات غیر ارگانیک





چند روز پیش عزیزی از جلساتی می‌گفت که مدتی‌ست می‌ره و بسیار هم راضی‌ست
و از جایی که باید سر از همه چیز این چیزها دربیارم افتادم به جستجو در فضای مجازی و درباره‌اش تحقیق کردن
چی می‌گن؟ استاد، چی می‌گه و .......... از این چیزها
بین فیلم‌های دانلود شده موردی بود که توجهم را بسیار به خودش جلب کرد
موضوع: حضور غیرارگانیک‌ها و داستان
خیلی به پیام کتاب بهابل شباهت داشت
با مقدار متنابهی هیجان و شلوغ بازی
قبل‌تر در انواع جلسات عرفانی که بیست سال پیش پای ثابت‌شون بودم از این دست تصاویر بسیار دیده بودم
و هر استادی نامی بهش می‌داد. شنیدن صدای جیغهای هیستریک
و رفتارهای غریب
که برخی بهش پاس می‌گفتند و کرامت استاد
اما با تعابیر جدید استاد مذکور هر حالت تند، عصبی و ........ مربوط به تسلط و تاثیر غیرارگانیک‌ها می‌شه و ایشان از طریق تششع دفاعی غیرارگانیک‌ها را وادار به خروج از کالبد حاضرینی می‌کرد که دچار هیجانات هیستریک بودند
و عجیب که بلافاصله احوال‌شان تغییر می‌کرد
عصر باید شانتال رو می‌بردم برای معاینه و کشیدن تعدادی بخیه
در حین برگشت نزدیک چهل دقیقه در ترافیک صیاد شیرازی گیر کردم
همون وقت بود که مچ خودم را گرفتم
هر فکری به سراغم می‌آمد زودتر با خودم می‌گفتم:
ای غیرارگانیک خبیث، دیگه دستت را خوندم
تا همین نیم‌ساعت پیش که به یاد استاد هوشمند افتادم
که با تمام وجود قبولش دارم
شماره‌اش را گرفتم و نظرش را در مورد استاد فلانی و فرقه‌اش پرسیدم
گفت: خودش را ندیدم ولی شاگردان زیادی بعدا دچار توهم و ..... شده بودند و برام از این جلسات گفتند
یعنی ایشان این‌ها را دچار توهم می‌کنه
بعد امثال آقای هوشمند تازه باید از نو جمعش کنند
بلافاصله به‌یاد خودم افتادم و ترافیک صیاد شیرازی
بلافاصله ادراک وسیعی از آن‌چه منظوز استاد بود درک کردم
من هم طی همین یکی دو روز به همین حال و اوضاع دچار شده بودم
توهم حضور غیرارگانیک‌هایی که اون‌همه پوست خودم رو کنده بودم تا از شر فکر و حضورشان در ذهنم خلاص شم
بعد از اون همه قصدی که با صدای بلند در کوه‌های چلک فراخوانده بودم
بعده اون همه ژانگولر بازی داشتم دوباره دچار می‌شدم
به همین سادگی و با این حساب چه بسا استاد فلانی راست می‌گه که ما تحت نفوذ اون‌ها چند شخصیتی هستیم؟
دیدی؟ به همین سادگی باز گول خوردم

 

تا ابدالاباد




شک ندارم که تعمدی در کار خالق بود، هنگامی که به آدم و جفتش تاکید کرد:
تو و جفتت در این باغ آزادید. از هر چه می‌خواهید بخورید و حالش را ببرید
فقط نزدیک این درخت نرو
مگر می‌شه من بچه‌ی خودم را نشناسم؟
چه رسه به شناخت خودم
و او که ما را از دم الهی خود آفرید ، به‌خوبی خبر داشت چه برسرمان خواهد آمد
شاید اگر نمی‌گفت، ما هرگز سر از این جهان هرکی هرکی و باقالی به چند من در نمی‌آوردیم
مثل ایام دانش‌آموزی که همیشه از مدرسه جیم می‌زدم که اندر بهشت مادری پرسه گردی کنم
و حالا که نمی‌شه رفت دبیرستان، هر لحظه دلم مدرسه می‌خواد
ذاتا همگی نکن بدتر کن بودیم تا هنوز
تا ابدالاباد
و این چنین بود که به اراده‌ی خالق رانده شدیم از بهشت آدم
دست شما درد نکنه
از اول یه‌جای در پیت خلق‌مون می‌کردی که بعدش بابت یه سیب دیپورت نشیم

۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه

اندر بهشت




آخه این چه تریپیه؟
یعنی خب خیلی هم تعجب نداره که مبنای آفرینش انسان بر همین بوده
تو بهشت هم که بود، دلش خواست سیبی رو بخوره که گفته بودن نخوره
انداختنش بیرون. اون‌هم با اردنگی و تیپا
یعنی فطرتا پستیم
دختره با نامزد دهاتیش رفته بودن لب آب نامزد بازی
پسره گفت: عجب هواهی، عجب نور آفتابی، چه رودی چه نسیمی؛ اگه گفتی جون می ده واسته چی؟
دختره آهی از ته دل کشید و پاسخ‌ داد: واسته رختشویی
حکایت ماست
فطرتا پستیم و چیزهایی می‌خواهیم که نیست و باید براش بال بال بزنیم
یکی هم می‌شه، پریا که دو هفته است مدام زار می‌زنه، گریه می‌کنه و افسرده است
می‌خواد برگرده به همون خونه‌ای که سالی یک‌بار ازش فراری می‌شد
همون مادری که مدام ازش شاکی بود
خورده ستمگر اعظم
تا قبل رفتن هم پوست منو کند برای قبول شدن و رفتن
می‌دونم به فرض که وا بدم و بگم، باشه برگرد هم باز زیر یک سقف تنگ‌مون می‌شه
می‌ریم به کار اره و تیشه و تا ابد نمی‌تونه بخاطر بازگشتش خودش را ببخشه
و این گرانبارترین وزنی خواهد شد که باید تا ابد حملش کنی
یکی بگه، دختر جان اون کوله‌بار  را از پشت خسته‌ات بردار
اون همه بار از گذشته تا حالا چیزی نیست به‌جز تعریف جهنم
اول از همه خودت را ببخش
برای هر کوتاهی یا خطایی که در گذشته داشتی
اگر مال تو نبود همه‌جا همراهت نمی‌اومد
این کوله‌بار حمل تجربیات گذشته است که ما را خسته می‌کنه
گرنه تو در جغرافیایی جدید و بی حضور گذشتگان نباید افسرده باشی
باید با شادی آغوشت را برای آینده‌ای که قصد کردی بسازی در اینک بگشایی 

بذار آرومت بگیره
کلی آدم آرزو دارند مثل تو باشند، جای تو 
نماینده دولت اتریش بیاد این‌جا انتخابت کنه.

 با عزت احترام ویزای شینگن بهت بدن و تشریف ببرید به هزینه همون دولت
بهترین کنسرواتوار موسیقی دنیا تحصیل کنی و تو دلت برای عادت‌هات تنگ بشه؟
وای بر ما که هیچ وقت از چیزی که هستیم راضی نمی‌شیم
داری سیب را از درخت می‌کنی، مراقب باش
در بهشت هستی


ما را بس




و اما
ایمان بیاوریم به این‌که
من این‌کاره نیستم
سه روز طول کشیده تا انرژی‌های یک سفر دو روزه رو از خودم پاک کنم
انرژی‌های ریخته شده‌ی خودمم رو جمع کنم و بذارم سر جاش
چه دردیه؟
ماه‌ها زحمت کشیدم تا مرور انجام شد و از گذشته رها شدم
تونستم انرژی‌هام رو از گذشته جمع کنم
منی که با مرگ رقصیده و می‌دونه وقت اضافی نداره
این لاکردار همیشه یه جا همین‌ورا منتظره خفتم کنه کنج دیوار
دیدمش، پوستم را کرد تا از دستش در رفتم
نه یکی دوبار، سه مرتبه
چه دردیه  بخوام چنین احمقانه دوباره خودم رو وارد دردسرهای پوچ و احمقانه‌ی انرژی بر کنم
سی همینه که می‌گم این ذهن لاکردار مال ما نیست
ذهنه که بهت فرمان می‌ده چیزی کم داری
مشتی عادت
عادت به عشق ورزیدن
عادت‌ها همگانی و دست و پا گیر
انرژی حدر کن و خوراک رسان غیر ارگانیک شدن
اون‌ها در سطح و فقط می‌تونند از انرژی‌های دور ریزی که به پایین می‌رسه
تغذیه کنند
چه انرژی سهل‌تر از انرژی‌های اندوه و نگرانی من؟
اون‌ها برای همین این ذهن نکبت رو گذاشت لای سیب و به خورد آدم دادن
که لحظه‌ای در آرامش نباشیم،   اندوه مدام و افسوس گذشته
ادامه‌ی این وضع محال و احمقانه اس
همین‌قدر ما را بس

پاریس تا شیخ هادی



از بچگی با دیدن تصاویر این‌چنین چه در تی‌وی یا وسط رنگ و روغن
یا حتا روی عکس‌های جلد مجله‌ی دایی جان حشمت
که می‌چسبوند روی دیوارهای پر از الگوی لباس خیاط‌ خانه
حسی در اعماق وجودم نسبت به شب‌های پاریس یا روزهای ابری و بارانی پاریس
به جوشش می‌افته
جوششی عجیب‌تر از حس وجودیم نسبت به تفرش و خانه‌ی پدری
که نه ؛ مدفن پدر
شاید شبیه به حسی باشه که اگر شانتال دیگه شمال نره، در درونش نسبت به یاد و خاطره‌ی چلک خواهد داشت
جایی که مثل هیچ‌کجا نیست.
تصویری رویایی و مبهم که نه می‌دونی به چه زمان تعلق دارد و چه مکان
یک رویای شیشه‌ای با این تفاوت که
بر خلاف شانتال در هیچ‌ نقطه‌ای از تاریخچه‌ام پام حتا به مرز اروپا هم نکشیده
چه به جوشش رسیدن و رویا
اما دیگه دارم بهش بدگمان می‌شم و می‌تونم دو حدس هم داشتیه باشم
یا حقیقتا ما بارها به زمین رجعت کردیم و خواهیم کرد
یا ، این شهر بخشی از آینده‌ام است که در اکنون از آن خبرم نیست
زمانی که دوره‌ی تکمیلی طراحی رو پیش استاد ارجمندنیا می‌گذروندم هم باز همین‌طوریا یه نموره خل شده بودم
دایم رویا می‌دیدم و صدایی در بیداری با من از اخبار ایران در جنگ جهانی می‌گفت
حال این‌که کدوم جنگ نمی‌دونم اول یا دوم
تصاویر می‌خورد که جنگ دوم بوده باشه و من که چه راحت پس از خروج از آتلیه ایشان در خیابان منوچهری 
ساعت‌ها مسخ ویترین‌ آنتیک فروشی‌ها می‌شدم در جستجوی چیزی
چیزی که نمی‌دونستم چیست؟
تا زدو آقای طاها در یک خواب مغناطیسی منو به تاریخچه‌ای برد که امکان نداشت مال من باشه و همان‌قدر طبیعی و صمیمی بود
که پنداری همین زندگی‌م بود
در اون تصاویر دیگه این من نبود. منی مسن و دارای شش اولاد. ساکن خیابان شیخ‌هادی تهران که در جوانی و زمان جنگ
دل‌باخته‌ی مردی از اهالی نیروی هوایی بوده و این‌که چهار پسر و دو دختر در هنگام مرگ این بانو، از همان مرد بوده
یا او عشقی‌ست محکوم به فراغ که چنین در جانم ثبت گشته؟
چون دنبال تصویر آقای شوهر نگشته بودم اما امار بچه‌ها رو داشتم و با نگرانی تماشاشون می‌کردم
و همین‌طور تا ....... وقایع لحظه‌ی مرگ تا دفنم
نمی‌دونم این تصاویر و خاطرات مربوطه از کجا می‌آن
به هر حال نمی‌تونه خلاقیت ذهنم باشه ، چرا که ذهن در حیطه اطلاعاتی که من به‌خوردش دادم می‌تونه ابتکار به‌خرج بده
 اما خالق را هم انقدر محدود باور ندارم که نیاز به تکرار یک روح در اشکال گوناگون داشته باشه


 


دنیا






گفتم: چه دنیای عجیبی شده!!
گفت: دنیا عجیب نشده، مردم دیوونه شدن.
گفتم: دنیا رو هم همین مردم می‌سازند، یا نه؟
گفت: نه دنیا همیشه همین بوده، آدم‌ها بد شدن
گفتم: دنیا پیش از تاریخ بشریت مفهومی نداره و این ما هستیم که براش تعریف و توضیح، یا بد و خوب تعریف می‌کنیم
می‌سازیم تا نابودش کنیم
وقتی می‌تونیم بسازیم یابو برمون می‌داره که خداییم و حاکم متلق
و با دست خودمون نابودش می‌کنیم
یه روز آمریکاست یه روز هم من
جمهوری اسلامی هم همین‌طور اولین کلاهک رو که تونست ببینه و جار بزنه
فکر می‌کنه قدرت تام شده و می‌ره به سمت نابودی بشر
ما هو برمون می‌داره ددر نتیجه دنیا بدل شده به اینی که هست
گرنه که خودش یک روح واحد نداره که تعریف پذیر بشه
 هیچ مدرکی هم در دست نیست که این آدم‌ها پیش از ما چه بودند؟
و بعد از ما چه خواهند شد؟
اما از جایی که پیش از ما می‌ره به سمت پارینه سنگی و نبود امکانات
در نتیجه محتاط تر عمل می‌کرده و 
زندگی در طبیعت رنگین کمانی بود
طعمش حقیقتا زندگانی بود
و جمعه می‌شد جمعه‌های معطر و خوب بی‌بی
و ما هم در همان نبود امکانات شاد بودیم و نون سفره‌ی پدری می‌خوردیم و
آرزو داشتیم زودتر بزرگ بشیم که خودمون امورات رو به عهده بگیریم
به هر حال دنیا هم بی آدم معنا نداره، مثل خداوند بی بنده
شاه بی ملت و رعیت
 

شانتال




تجربه‌ی عجیبی‌ست
دیروز عاقبت شانتال جراحی شد و من پی بردم تا چه حد این موجود را دوست دارم و بهش وابسته‌ام
تو گویی بجه خودم داشت از بیهوشی خارج می‌شد
پتو روش انداختم و گرمای تنم را بهش بخشیدم
سعی داشتم هر طور شده جلوی لرزش را بگیرم
و این‌که هنوز با گذشت نزدیک 27 ساعت از عمل
هنوز پیلی پیلی می‌ره و سکندری می‌خوره
و من که چه‌قدر برای سکوت و مظلومیت‌ش دلم می‌سوزه
این‌که نه می‌تونه بگه درد داره و نه کوچکترین ناله
دکتر آزادی گفت: تخمدانش کیستیک بوده و به مرور زمان تبدیل به .... می‌شد. غده‌ی اشکی چشمش هم از سفر قبلی به چلک عفونی شده بود و دارو می‌گرفت،  هم در‌آورده شد

خلاصه که وقتی تو چشمم نگاه می‌کنه، نگاهم را ازش می‌دزدم
که امکان تجربه‌ی مادر شدن و بچه شیر دادن را ازش گرفتم
گو این‌که تجربه‌ای  بود که ارزش رها کردن آرزوهایم را نداشت
اما مادری من تا مادری شانتال هزار ها فاصله درش هست
با این‌حال هیچ‌وقت نمی‌دونم چی درسته
 شکر با سگ‌های دیگه معاشرت نداره تا بفهمه برخی سگ‌ها جفت می‌گیرند و بچه دار می‌شن
خلاصه که غصه‌های روزگار کم بود
هم‌دلی و درک متقابل با شانتال هم روش

۱۳۹۱ آبان ۱۶, سه‌شنبه

زندگی، سگی شانتال



شانتال دوباره به چلک رفت و بهشت را دوباره دید
با این حساب تصاویری که در ذهن داشت، حقیقی و او بار قبل هم به بهشت رفته بوده
افسردگی پس از بازگشت، دفعه پیش ، سطحی تر از افسردگی این‌باره
از صبح کز کرده یه گوشه و نگاهش محزونه
شکل منه وقتی یاد بهشتی می‌افتم که نمی‌دانم کجا بود؟
ولی حتم دارم به یقین که نه ایمان
جایی هست که جغرافی‌یایش هیچ مهم نیست، ولی هست و باور دارم
گاه دلم می‌خواد نوشته‌ای را شروع کنم از زبان شانتال
وقایع‌نگاری زندگی، سگی  شانتال
از مکاشفات جدید این دنیا
از این‌که گاهی به جایی می‌ره که از خوشی سراز پا نداره
و این‌که گاه مجبور محبوس ایوان پاییز زده یا گوشه‌نشین کنج خانه
این سفر مداوم از برزخ تا جنت
یا می‌تونه درباره‌ی عمل جراحی فرداش بگه
این‌که واقعا دلش می‌خواد، عقیم بشه؟
دیروز وقت عمل داشت که توی جاده بودیم با هم
و فکر می‌کنم اگر بتونم ارتباط بیشتری با شانتال برقرار کنم
بخش دیگر هستی را هم دیده‌ام
سعی در فهم احوالات این بسته زبون دارم


۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه

چالوس ، آبان نود یک



وقتی پنج‌شنبه وارد سایت مجتمع قضایی نوشهر شدم و احکام مربوطه را دیدم، کپ کردم
کپ که یه چی در حد سکته
انقدر که چاره‌ای نبود جز این‌که جمعه راهی جاده شدم
تا این‌که یک‌شنبه برسه و بتونم برم دادگاه و متوجه بشم هنوز برای اعتراض وقت، هست؛ چه به‌من گذشته هم بماند در دست یک‌صد و بیست چهار هزار پیامبر
گو این‌که توفیق اجباری باعث شد زیبایی پاییز جاده چالوس هم نصیبم بشه، حرفی دگر
از قدیم یه چی می‌گفتن: یک سیب وقتی می‌افته کلی چرخ می‌خوره هم همین حکایت است
این‌که، دو هفته پیش هم در همین جاده بودم و خبری از این همه زیبایی رنگارنگ نبود
و این طبیعت که چه زیبایی تو!!
هوا فوق‌العاده خوب بود، بهاری متمایل به نیمه پاییزی
و من‌که هم‌چنان یک چیزی در این مسیر کم داشتم
یک رفیق گرمابه و گلستان که بتونه تو رو از هر زهری که در جانت ریخته شده اندکی دور نگه‌داره
خلاصه که این زندگی تنهایی و نه تنها
این راه‌های تکراری و همیشه مدام
خسته کننده شده ولی شاید این خستگی را بشه با حضوری مکمل اندکی پر کرد
همونی که نخواد بکنه‌ات توی قوطی و مدام تملکت را به یادت بیاره
این‌که مال خودت نیستی و باید به‌خاطرش کسی باشی که نمی‌شناسی
همیشه کمه اونی که،  باید بود و نیست
شاید تا ابد هم همین حس را داشته باشم کسی چمی‌دونه؟
یا دل بسته‌ی موجودی فرازمینی‌ام که نیست
یا فقط می‌شه دل‌بسته‌ی کسی باشی که همیشه نیست
اونی که مدام بهت بچسبه و نذاره نفس بکشی مال من نیست
حکایت همین سفر 



















در این سفر تنها نبودم
اما تو گویی هیچ‌کس کنارت نیست
و در عین‌حال با یک قشون هم‌سفری
یعنی باید کله صحر که چشم باز می‌کنی، نگران باشی که همه چیز سر جایی باشه که کسی جز تو می‌پسنده
مال من نیست
حتا اگر این سلایق مشترک هم باشه، اما زمان و مکانش تفاوت داره
تو الان دلت می‌خواد بشینی و با کسی حرف نزنی
ولی باید کلی حرف برای گفتن داشته باشی
یا هنگامی که، دلت می‌خواد بخوابی ولی، یکی کنارت باشه که از اذان صبح بیداره و منتظره تو از اتاقت بیای بیرون
حتا اگر باقی خصوصیات بین شما مشترک باشه هم
این آدم اونی نخواهد بود که تو بخوای باقی‌مانده عمر را باهاش قسمت کنی که هیچ، بخواهی راه سلوک را سد کنی
مثل این تصویری‌ که بسیار زیباست
کدو تنبل‌های ردیف شده و زیبا و کنارش سطل‌های زباله بسیار 
و آدمی که بس‌که به هر سازی زدی رقصیده تو می‌مونی توی خجالت که چه‌طوری بذاری بری؟

و ................... خیلی حرف‌هایی که نمی‌شه در این‌جا گفت، بخصوص از وقتی درب وبلاگ به سوی هم‌گان باز گشته
خلاصه که ای زندگی تا کی غریبه‌ای؟



من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...