۱۳۹۱ آبان ۲۱, یکشنبه

ماجراهای دگر سو



هزار سال پیش که تازه وارد جهان دگرسو بودم، هربار قصد می‌کردم جدی برنامه‌ها را پی‌گیری کنم
یک چیزی می‌شد که به کل از مسیر دور می‌شدم
و از جایی که آن زمان نقطه‌ی ضعفم داستان عشق‌ورزی بود
ما هر روز عاشق می‌شدیم
تا نیمی از راه هم خوب بود اما طبق معمول از یه‌جایی سر از بی‌راهه در می‌آوردم و برمی‌گشتم سر جای اول
یه چند قرنی به همین شکل گذشت
تا جایی که دست از یافتن نیمه‌ی گمشده‌ای که نه تنها من که خود خدا هم از آن سخن گفته
در آیه‌ی 36 و سوره 36 کتاب مقدس به جفت‌هایی اشاره می‌کند که بی‌شک هیچ یک از ما ندیدیم
وقتی من راضی خدا هم راضی گور پدر ناراضی
با این‌حال ما دست و رو را با هم شستیم
از یه‌جایی هر بار می‌رفتم سراغ ادامه‌ی ماجرا یک اتفاقی می‌افتاد
از سقوط تا کانسر و ..... باز ما برمی‌گشتیم در کوچه خاکی روزمرگی


بعد هم که دست از همه چیز شستیم ، از رفتار چنینی تا نوشتن کتاب‌های مجوز نگرفته و ...... از بین‌بردن تمام نسخ
زندگی به آرامش رسید و ما شدیم خر خودمون
بازی سلوک و ................ احادیث چلک
با این حساب‌های مربوطه باور کردم آن‌چه که مرا از قصدم دور می‌کنه، هر خواسته‌ای‌ست
خواست ریشه در خود خواهی و خودخواهی هم منبعی ذهنی و .................. خلاصه که ما به قولی باور کردیم که
آزادی در بی‌آرزویی‌ست


از وقتی شروع به نوشتن کتاب بهابل کردم
از هنگامی که کتاب دست به دست بین ناشرین می‌گشت
باور کردم که بزرگترین بهایی که باید بعد از اون تجربه‌ی مرگ فیزیکی و بازگشتم بپردازم رد دست به دست اطلاعاتی بود که از دگر سو با خودم آورده بودم
و این به‌منه من اهمیتی پوچ و کاذب داده بود که روزانه که نه لحظه به لحظه بر خودبینی‌ام می‌افزود
این همان‌جایی‌ست که باید از آن دوری می‌کردم
اما پشت باور ذهنی دقیقا به این نقطه چسبیده بودم
خودبینی
آفت در همین نقطه بود
نه در عشقولانه‌ها نه در تکرار ممتد آرزوهای بشری
درد من رشد خودخواهی لحظه به لحظه ام بود به علاوه‌ی
انرژی احمقانه‌ای که طی شش سال پیاپی به جهان غیرارگانیک داده بودم
وقتی هر بار برای ویرایش پشت میز می‌نشستم متوجه مطالب غریبی می‌شدم که نمی دانستم از کجا به ذهنم خطور کرده؟
باورم گران‌بار می‌شد از اتصال به آگاهی کیهانی و فکر می‌کردم پخی شدم
زمانی هم که استاد از مشهد فتوا داد که: تو این‌ها را ننوشتی 
این‌ها داره بهت دیکته می‌شه
باز هم نفهمیدم منظور بهمن چه بود
چه بسا خودش هم نمی‌فهمیده
درسته ذهنم شش سال پیاپی زوم کرده بود به جهان غیرارگانیک و از صبح تا بوق سگ داشتم می‌نوشتم
و به عبارتی در اضای اطلاعات وارده باید بهای سنگینی هم پرداخته می‌شد
سال اول که اون حادثه برای دخترم رخ داد
فکر کردم عجب قدرتی دارد قلم من
هر چه نوشتم اتفاق افتاد ولی در زندگی حقیقی خودم
با این‌که ترسیده بودم 
به‌خاطر رویای که هزار سال پیش از تجربه مرگ کلینیکی دیده بودم
هم‌چنان مسرانه سعی در نوشتن داشتم
فکر کردم مسیر داستان را تتغییر بدم و حوادثی که برای قهرمان کتاب رخ می‌داد را حذف کنم
به‌جاش پسرک را با ردیفی از بخیه گوشه نشین باغ پدری کردم
سال دوم بود که متوجه بیماری دخترک شدم
من هی تغییر بده باز وقایع در زندگی خودم تکرار می‌شد.................. تا روزی که اقدام به نابودی هر آن‌چه نوشته بودم کردم
چرخه‌ی بلایای متوقف شد 
 باور کردم،  این وقایع چیزی نیست جز تبدیل انرژی کلمات به ماده‌ای که توسط غیرارگانیک‌ها رخ می‌داد



حالا منظور از این همه سکینه و فاطمه
رسیدن به استاد فلانی‌ست
نمی‌دونم چه در زندگی‌ش رخ داد که به باور غیرارگانیک‌ها چسبید
آن‌هم در چنان ابعاد گسترده‌ای که هیچ منطقی پاسخ‌گو نمی تونه باشه
یعنی ما با وجود روح الهی « نفخه فیه من الروحی » قادر به همایت خودمون نیستیم و باید در حلقه‌های چنین و چنان
از امراضی خلاص بشیم که بی‌شک ریشه‌ی روانی داره
به هر حال هیچ عجیب نیست چرا ایشان در اکنون مقیم اوین و ..... هستند
مگر می‌شه به سراغ جهان‌های موازی رفت و تاوان پس نداد؟
مگر می‌شه این همه انرژی به وجود موجوداتی بدی که نباید بدی و سر از دردسر و حبس در نیاریم؟
و از جایی که ادعایی در میان است
مگر می‌شه ادعایی داشته باشی و بی تاوان از آن بگذری؟
خلاصه که استاد فلانی اگر همین حالا هم دست از باورهاش برداره
می‌شه باخت کل زندگی‌ش
و این نقطه‌ای‌ست که واقعا پیدا نیست منصور در کدامین جایگاه ایستاده بود و انالحق می‌گفت؟





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...