با صدای گاو حسنک که مو میکشید: حسنک کجایی؟
بیدار شدم. یعنی کله سحر
همینکه چشمم به آسمون پشت پرده خورد، بیاراده سر خوردم زیر لحاف
دلم میخواست حضرت مادر توی پاشنهی در ملاقه بهدست میگفت:
- امروز آسمان ابریست، نمیخواد بری مدرسه؛ تا هر موقع دلت خواست بخواب.
و میتونستم بخوابم
به خودم گفتم:
هی، امروز که هیچ، هر روز تعطیله بگیر بخواب دیگه، مگه این همون خوابینیست که اونهمه بهخاطرش حسرت جیم از مدرسه رو داشتی؟
آره خودشه.
اما این خواب زور و
مدرسه زور بود
مدرسه رو دوست نداشتم، عاشق خواب بودم.
چشم ببندم و از جهان برم و به هیچ چیز دوست نداشتنی فکر نکنم.
حالا که مدرسهی زوری نیست؛ خواب هم جذابیتش رو از دست داده
اصولا ما عاشق اونی میشیم که نداریم، منع شدیم، در دسترس نیست، شناخته نیست
....... خلاصه به تعداد گرههای کور ذهنی که داریم
و با این حساب چهطور میشه عشق را تعریف کرد؟
حتا خدا هم تعریف نداره
چون از بهترینهای ما برخاسته
نه از حقیقت خودش
نه که نباشه، در حیطهی شناخت نیست که قابل درک باشه
بله میدونم هستی
ولی نه اون بالا
اینجا و در من
خود من
منی که از یاد رفته و زوری بهش چسبیدم
بلکه روزی دوباره دیدم
نه در الست، در من
برگردیم و موضوع از دست نره
همونوقتایی که با آسمان ابری دلم میخواست بستر دهان باز کنه و منو ببلعه
ترنمی پس زمینهی این تصویر بود
لالایی سوت کتری که کنار اتاق روی بخاری شیشهای؛ خبر دم کشیدن چای صبحانه را میداد
و بلافاصله عطر نان میپیچید
نان تازه
نان داغ و همینقدر برایم کافی بود که از بستر بکنم
سرم را از زیر لحاف آوردم بیرون، بو کشیدم
جدی محکم و عمیق.
بوی نان نبود
مادر هم در چار چوب در نیست
و نه امیدی به چای تازه
دلم خواست بخوابم، اما خوابم نبرد
چون اینک خیلی چیزها کم دارم، اولیش مدرسهای که از آن گریزان باشم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر