چهارصد وپنجاه و دوبار این داستان رو شستم، روبند پهنش کردم، کلی بهش آفتاب و مهتاب دادم
بعد دستهام رو با دامنم پاک کردم و گفتم: الهی شکر از شرش خلاص شدم
ولی هر هنگام که جدی بهیادش میافتم
چنان تر و تازه که گویی دیروز اتفاق افتاده
بشه همه رو پس بگیرم
حادثه اینهمه مرور شده، در اینجا، چلک، بستر، پشت ماشین هر جا که یادم افتاده دوباره مرورش کردم
و از جایی که با تمام اینها، خاطرهای از لحظهی تصادف در من موجود نیست که مرور کنم و پرونده بسته بشه، نمیشه. روی پرونده نوشته، نقص اطلاعات
امسال یه نموره شورتر از هر سال یادم اومده
کانون ادراکم در زمان چرخیده و به هنگام تصادف نشسته
یعنی یه همچی ساعتی درست در اول آذر سال 76 فکر کنم آمبولانس داشت آژیر کشون منو میرسوند تهرون
حالا تو فکر کن از صبح با حال کج و کوله بیدار شدم تا الان و هر لحظه بهیاد آوردم در اون روز خاص که با مرگ رو در رو شدم این موقع...
مثلا ساعت هشت و نیم بیاراده نگاهم از هال سرد و بیروح بیمارستان نوشهر هراسون رفت تا خودم رو گوشهی اورژانس دوباره دیدم
این ساعت اولین شهودم بود
از سرما و شدت خونریزی مغزم نورانی شده بود و چنان میلرزیدم که دندانهام بههم میخورد
میفهمیدم که جون از تنم داره بیرون میره
نمیدونم با کدوم چشم دیدم ، پدر بزرگ پدری بچهها که خیلی پیشتر سفرش به پایان رسیده بود؛
با یک پتوی پشمی سبز رنگ به طرف آمد و گرم شدم.
و امشب بارها این تصاویر در ذهنم مرور میشد
چهطور باور کنم خاطراتی با چنین وضوح و سر شار از انرژی من، حتا دقیقهای مرور شده باشه؟!
بخش زیادی از انرژیحیاتیم در اون سانحهی تصادف ریخته شده
و هیچچیز دردناک تر از مرور چنین خاطرات تلخی نیست
دوباره همهی اون درد را تکرار میکنی
به جای پس گرفتن انرژیهای سال 1376 ، باز انرژی دوبارهای به خاطرهی پشت سر، سر ریز میکنه
در نتیجه نه این مرور کامل انجام میشه
و نه من از شر دردش خلاص میشم
ای داد بیداد
عجب حال غریبی دارم الان
مثل اینکه خودم اینجام و نگاهم در گذشت، در دو زمان و مکان مجزا حضور دارم
حضوری سرد و تلخ
با عطر مرگ
و حزن پذیرش اینکه من جاودانه نیستم
هر لحظه ممکنه از در تشریفش رو بیاره داخل و
هیچ غلطی نکردم
هنوز منتظر یه شنبهایام که هم تکالیف انجام ندادهی ایام مدرسه را به اتمام برسانم
و هم بلند شم و راه بیفتم
از راه برسه
من پر از پشت گوش اندازیام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر