تجربهی عجیبیست
دیروز عاقبت شانتال جراحی شد و من پی بردم تا چه حد این موجود را دوست دارم و بهش وابستهام
تو گویی بجه خودم داشت از بیهوشی خارج میشد
پتو روش انداختم و گرمای تنم را بهش بخشیدم
سعی داشتم هر طور شده جلوی لرزش را بگیرم
و اینکه هنوز با گذشت نزدیک 27 ساعت از عمل
هنوز پیلی پیلی میره و سکندری میخوره
و من که چهقدر برای سکوت و مظلومیتش دلم میسوزه
اینکه نه میتونه بگه درد داره و نه کوچکترین ناله
دکتر آزادی گفت: تخمدانش کیستیک بوده و به مرور زمان تبدیل به .... میشد. غدهی اشکی چشمش هم از سفر قبلی به چلک عفونی شده بود و دارو میگرفت، هم درآورده شد
خلاصه که وقتی تو چشمم نگاه میکنه، نگاهم را ازش میدزدم
که امکان تجربهی مادر شدن و بچه شیر دادن را ازش گرفتم
گو اینکه تجربهای بود که ارزش رها کردن آرزوهایم را نداشت
اما مادری من تا مادری شانتال هزار ها فاصله درش هست
با اینحال هیچوقت نمیدونم چی درسته
شکر با سگهای دیگه معاشرت نداره تا بفهمه برخی سگها جفت میگیرند و بچه دار میشن
خلاصه که غصههای روزگار کم بود
همدلی و درک متقابل با شانتال هم روش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر