بارون میآد جرجر، پشت خونه هاجر
هاجر عروسی داره
دمب خروسی داره
یادت هست؟
به خوبی یادم هست
چه کودکانه و مسرور بودیم با بارش باران یا برف
چه خوشدل و کودک که فقط نظاره به زیباییها داشت و از پشت هر قشنگ بیخبر بودیم
مثل کل داستان زندگی
نابلد بودیم و نورسیده، جهان بهقدر تماشای ما و از دردسری آگه نبودیم
همهی شوق بارشها برای ما منجر به آزادی میشد . زیرا
نمیدونستیم باران زیادی سیل هم میشه و کسانی هم هستند آرزو ندارند هرگز نبارد
همانها که بیجا و پناهند
هنگامهی بارش من بودم و ذوق خوشی از رسیدن هر لحظهی دایی جانها که پیش از بام خود بام مادر میروبیدند
نه تنها برف اون زمون برف بود بلکه اولادی هم حدیث دگری داشت
ما فقط زیبایی رو میدیدیم و بزرگترها به مشکلات پسه بارشها میاندیشیدند
ما شاد میشدیم و بزرگترها دست پاچه
همهی زشت و زیبای دنیا به همین قسم رخ میداد و تا زمانی که ما بچه و والدی پیشتر حضور داشت
جهان همان بهشتی بود که ما همچنان در جستجویش هستیم
زندگی، دنیا، ای انسان
سلام به روزهای خوش باقی و راههای بسیار و زیبای پیش رو
هنوز هزاران راه، جزیره، کوه، جنگل و ...... که من ندیدم
پس هنوز از دنیا بیاطلاع و به استقبال فردا قلم خواهم زد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر