امون از دست بيبي،
با اين خيالاتي كه بهخورد ما داد
از سید توی خیابون و سلام واجب تا حدیث لاک پشت
به يمن دورههاي مرور« البته، دیگه مرور بازی تعطیل » هر چه تاريكي و غصه بود برچيديم ته صندوق افتاده دست كودكي و روز به روز كشفياتي درش انجام ميشه كه ميترسم خودم آخرش محو بشم
چيزي ازم نمونه جز، به روز شدهي بيبي
حضرت پدر تا دلت بخواد منظقي و به روز
خانم والده هم كه ...؟ هيچي . ايشان نان و ماست خودش رو ميخورد و از خاطراتي كه به روز ميشه به كل بياطلاع و مات
كه چهطور حضرت بيبي در وقت مانده كمال استفاده را كرده و من رو mp3 پر شدم
بهقدر همه عمر
بعد ديگه هيچ لزومي نداره كسي بهمن بگه خيالاتي يا ...
مانند اين ميشه كه به روح بيبيبزرگ بياحترامي كنند
تكليف ژن خيالپرداز و داستانسراي من هم روشن شد
موتور اصلي، شخص بيبيجهان
بگم سی چی این همه روضه خوندم
یادم افتاد به قصهی آفرینش لاک پشت از قول بیبی که به هر ضرب و زور داشت من را برای این روزها تربیت میکرد.
یه خانومی از شهر و دیدارش رونده، گشنه و مونده با یه بچه به کولش ..... چیچیچیچی حافظا بچه خودش رو کثیف کرد ، زن درمونده دست برد و با تکه نان سفرهای که یادم نیست وسط بیابون از کجا سبز شد کثافت بچهاش رو پاک کرد
خدا از غیب دستمال ابریشمی فرستاد
زن پشتش قایم کرد و .... تکرار « حالا اینکه اینچه زن خری بوده که از گرسنگی داشت میمرد و چی شد که نون ... بماند
آخرش خدا غضب کرد زن و دستمال ابریشمی های پشتش رو بدل کرد به لاک پشت
همه اینها رو میگفت تا قدر هر لقمه نونی که میخوریم بدونیم
کلی تخیل و انرژی و ..... بابت یک لقمه نون
وای بیبی خوب شد نیستی تا این روزهای کفران نعمت را ببینی که از غصه جامه میدریدی، بیبی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر