برم قربون خدا با اين خورشيد و آفتابش
برم قربون خدا با اين آدم دوپا
دنيا عجيب و هميشه نامكشوف ميمونه
و مهمترین اسرار خدا انسانیست که روی دوپا راه میره، عاشق میشه
خشم داره..... و گاه قاتل و متجاوز و گاه شیرین و فرهاد
این ماییم و دنیایی وسیع برابرمان
بیاینکه تا ته عمر سر دربیاریم کجا و کی بودیم و چی رفتیم
از عشق سر خورده شدیم ، عشق مرد
از محبت دست شستیم، با زیبایی به بدی نشستیم .... زیرا از اول پنداشتیم همه چیز خوب است
جهان و آدمیان را باور داشتیم همچون پدر و مادر
امنیت جهان کودکی چنان ما را با خودش میبره که گمان میبریم فقط جفتی بال کم داریم تا به وسط زندگی
به تنهایی بپریم
همگی با سر رفتیم توی دیوار که اینچنین جهان و آدمیت از ریخت افتاد
به همه بدبین شدیم
از عشق دل کندیمژ
وفا و صفا را گم کردیم
در چشم هم نگاه نمیکنیم
بسیار ترسیدیم
و بر علیه هستی اعلام جنگ میدیم
که اه بر تو ای زندگی که این همه بدی
زندگی همیشه از زمان آدم تا هنوز همین بوده
امنیت خانهی پدری و آغوش مادر را به وهم باور غیر فروختیم و از زندگی جمعی دور افتادیم
زیرا که از زندگی ترسیدیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر