۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

عشق یعنی، کم بودن، نبودن




چی می‌گه این پسر نیک خدا، رضای صادقی ؟ 
سومین ترانه‌ی آلبوم همین  و رضا از ته دل می‌خونه، عاشق‌تم
بی‌اراده میمیک‌های صورتم جمع شده بود و ناخودآگاه داشتم سعی می‌کردم یا زور می‌زدم بفهمم، چی می‌گه؟
افتادم به‌یاد قدیم‌هایی که ترانه‌های عاشقانه بسیار گوش می‌دادیم و معمولا یکی پس زمینه‌اش توی ذهنم بود که
مثلا الان این اشعار من و به کی پیوند می‌ده
از وقتی رخت عشق و عاشقی از بر گرفتیم
برای لذت بردن از یک ترانه‌ی عاشقانه‌هم واموندیم
اما
خداوکیلی
جان من
این‌ها یعنی چی بود که حالا به نظرم مضحک می‌رسه؟
آی عشقم ، آی بی‌تو می‌میرم و نباشی نیستم و ...... واقعا همین‌ حال هم می‌شدیم
بال بال هم می‌زدیم
برای یارو زار هم می‌زدیم
آره ،‌خب درست
ولی، یعنی چی؟
عاشقی؟ دمت گرم. حالش رو ببر. می‌خوای سنجاقش کنی به سینه‌ات؟
می‌خوای  زندانش کنی؟
چی می‌خوای که باید مدام بهم چسبیده باشی؟
از انرژی هم تغذیه می‌کردیم؟
خب آره . بر منکرش لعنت
ولی قحطی زده گون
مثل این ندید بدیدهای از گرسنگی  کشیده نمی‌کنیم  اگر چیزی هم از راه می‌رسه، به جای جیره بندی و لذت بیشا بیش
یهو بخوریم تمومش کنیم
بعد به خودمون می‌گیم در عشق شکست خوردم
دلم پاره شد
امیدهام برباد رفت
کدوم امید؟
 به کی امید بسته بودی که،  انقدر نمی‌شناخت‌یش که تونستی عاشقش بشی
با عشق بازی نکنیم، ضیافت همان قاشق اول است
در مرز ناشناختگی
 مابقی وابستگی و اعتیاد است

 
 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۹, دوشنبه

کلاغ خوش خبر






یک روز تازه و دوست‌ داشتنی دیگه شروع شده و من
 از صبح در حیرت یک کلاغم
باور کن
یکی از کلاغای محله چند روزه همه‌جا رو ول می‌کنه و صاف می‌آد می‌شینه کنج   بوم همسایه و زل می‌زنه مستقیم به اتاق کارم
یه‌جوری هم می‌شینه که نه می‌شه گفت، 
در کمین شکاره. نه می‌شه گفت، داره آفتاب می‌گیره و نه هیچ شناسه‌ی تعریف شده‌ی دیگه
در نتیجه من می‌مونم و وهم یک پیام 








خدا خیرت بده کارلوس عزیز که تو یه نقطه‌ی دست نخورده برای تماشا نگذاشتی
کوه می‌بینیم تندی می‌گم،
 درود بر اقتدار تو ای سربرافراشته به آسمان
می‌ریم جنگل
 باز یه داستان دیگه و درود به روح پاک جنگل
آسمون و ستاره و تا مارمولک هدفمند شدند در جهان ما و همه همه کاره هستند، غیر از شخص من
حالا هم نوبتی هم که باشه نوبت این جناب کلاغه


نمی‌دونم وقتی زل می‌زنه به مغرب را به فالی بگیرم یا نگاهش به مشرق را؟
نمی‌دونم با من کاری داره یا با شانتال
و از همه بدتر این که
کلاغی که با هیچ چیزی جز نشستن مقابل پنجره‌ی من کاری نداره، چه بسی که شخص ساحر کبیر دون خوان باشه
خلاصه که خدا تیرو تخته رو خوب باهم جور کرد
بی‌بی پیش درآمد جهان وهم بود و کارلوس اسباب رسیدن به دکترا
و من که می‌خوام حتا حضور این کلاغ محلی را برای شروع امروز به فال نیک بگیرم
حتما خبر خوشی در راه است
چرا که نه؟





می‌تونی با یک عطسه شروع کنی
بگی، صبر اومد و از کار و زندگی وا بمونی
یا از جمله‌ی عابر پشت پنجره برای خودت فال بگیری
می‌شه از زیر هیچ نردبامی رد نشد و از هر چه روز 13 گذشت
هر چه خرافه داریم جمع کن و ببین همه‌اش در جهت نکردن کاری‌ست
یعنی اگر بخواهی یک جمع‌بندی کوچیک از کتاب امثال و محکم به‌دست بیاری
به این نتیجه می‌رسی
این ملت نه به مذهب کار دارن نه با سنت
همه معطل نشانه‌ای برای زندگی نکردن و حبس در خانه‌ایم
بعد هم می‌خواهیم بریم از ایران بل‌که در دیار فرنگ زندگی کنیم
و دراون‌جا هم نه گمانم با این همه بار خرافی راه بده که دمی به آسایش نفس کشید
می‌گی نه؟




 
یکی‌ش شخص شخیص پریا که دیروز طی یک اعلامیه‌ی کوتاه خبر داد
من دارم کارام رو می‌کنم برگردم ایران
ای بچه تو اون روح کلاغ محله
تو پوست من و کندی که بری از ایران، اون همه امتحان و برو و بیا
اون‌طور خونم رو کردی تو شیشه که زود باش  ..... همه و همه هنوز یک‌سال نشده می‌خواهی برگردی که چه کنی؟
این خونه همان خونه که ازش فراری بود و من همان مادر سخت گیر دیروزی و همیشگی
چی عوض شده آخه دختر جان؟
فکر کنم به‌خاطر شمال برمی‌گرده
یعنی دروغ چرا قدیما که می‌رفتم چلک، دل نمی‌کندم برگردم پایتخت
از وقتی دخت خونه رفت اون‌ور آب، مام دلیلی نداریم برای رفتن چلک
یعنی این چندماه که هر بار رفتم، خیلی زود برگشتم، حتا حوصله‌ام سر می‌رفت
اما اگر پریا بود که دل نمی‌کندم برگردم خونه
همین‌که یادم می‌افتاد یک طلبکار مدام کنج خونه هست، پام سنگین می‌شد و توجهم به طور مضاعف به روح مقتدر جنگل تبرستان جلب می‌شد
و چون بناست همه چیز فال نیک بشه، 
می‌تونم فقط فکر کنم ، برمی‌گرده که من با لذت فراوان راهی جاده و همان‌جا برای خودم  ماندگار بشم
فقط به‌خاطر چلک نه هیچ چیز دیگر
چون امکان نداره باور کنم دلش برای من تنگه یا هیچ کس دیگه








 


این عکس دیگه آخر شرمساری انسان
سنجاقکی بیش نیست
ببین چه‌طور چار چنگولی به زندگی چسبیده؟
و ما چه می‌کنیم؟
همیشه رها کردن شاخه‌ها














هاوالا



وقتی می‌شه این‌طوری جهان بهتری داشت، چرا آستین بالا نزنیم؟
هاوالا، باور کن به جدم راست می‌گیم؟
بذار از اولش بگم، اون جمله برای آخرش بود افتاد اول که تقصیر ذهن منه
یعنی وقت نوشتن به‌قدری هوله تند تند ور می‌زنه وقتی من یک جمله‌اش را می‌گیرم که بفهمم چی گفت تازه می‌رسم به اولش که باید درست از آغاز بگم و اون هی از آخر می‌پره وسط نوشتنم
دیروز یعنی روز مادر که با خرید یک گلدان شروع و به ظرفی پر از خوشمزه‌ترین سبزی خوردن دنیا ختم شد، درس بزرگی به‌من داد
که کلی چرایی‌های داستان مرور سال 90 و رسیدن به صلح با پشت سر را شفاف سازی کرد
اون سال هم وقتی برگشتم تهران  انگار همه اهل بیت جادو شده بودند
حضرت برادر که با آغوش باز به استقبال آمد تا همه اهل خاندان که نمی‌دونم چه‌طوری شد که با هم از سر صلح درآمدند
و مام با خودمون گفتیم:
نه که مدت زیادی مستمر و مقتدرانه مرور کردم، کلی تنسگریتی و کار عملی .... اینا روح هم دلش به رحم آمد و یک‌باره جهت گردش چند ساله‌ی چرخه‌ی زندگی را متوقف و به سمت صلح گرداند
در نتیجه هربار کم آوردم، پریدم مرور کردم و تازه شدم
اما یه چیزی کم بود، همون جرقه‌ی جادویی هنگام بازگشت
همه این صغرا کبرا ها باشه تا بگم







دیروز دوباره جادو رو دیدم
جادویی که در قصد جای گرفته. 
وقتی گل رز خریده شد و روز شد روز مادر، داستان برگی خورد
عصر خانم والده پر از هیجان شادی همانی که گویی قند در دلش آب می‌شد طی تماسی گفت: شام بیا پایین اخوی گرامت بعد از عمری داره با طایفه برای شام تشریف می‌آره از طبقه 6 به 3. 
خانم‌مادر عاشق این یه دونه ولیعهدش و بسکی بهش کار داره، ولایتعهد هم اعلام دوری و دوستی کرده

مگر در راه پله و یا بنا به احضار خانم والده از در منزل حضرت مادر رد می‌شه
میهمانی یک‌باره‌ی شام دیشب برای مادر کم از سور و نیکویی روزمادر نداشت که اون‌طور هیجان‌زده به من خبر بده شازده پسر قراره بنشینه پای سفره‌ی مادر
من‌که نرفتم زیرا بنا بود دخت بزرگ خانه از راه بیاد و اما چه آمدنی
با یک ظرف پر از سبزی خوردن گل‌چین و دست چین ، شسته و تمیز 
راحت‌الحقلوم از در وارد شد
آخر شب وقتی که پر از لذت، سبزی تازه می‌خندیدم بود که فهم کردم
همه‌ی زندگی قصدی‌ست که ما می‌کنیم
چرا بهترین قصدها را نکنیم؟
قصد صلح، آرامش، رضایت، سلامت .... قصدی که کل را در برخواهد گرفت
تنها گفتن ساده کافی نیست
مهم طی شدن درونی یک جریان احساسی‌ست که به قصد منجر می‌شه و می‌تونه اراده‌ی ما را در مسیر جاری کنه
اتفاقی که از دیروز ساده، حقیقتا روز مادر ساخت
روز مهرورزی به مادر
از من به مادر
از دخت من به من 






  خودبزرگ بینی  اجازه نمی‌ده واقعیت جهان را درک کنیم
تا بچه بودیم و زیر چتر حمایت والدین، دنیا هم امن بود و ما عجله داشتیم زودتر بزرگ بشیم
بزرگ شدیم و و گند  واقعیات که درآمد، نه گذاشتیم نه برداشتیم یک‌باره فتوا دادیم
عجب جهان ... فلانی اه اه چی فکر می‌کردیم چی شد؟
اصولن که مردم بد شدن، اون قدیما کی این‌طور بود؟!!
در نتیجه می‌ریم و پشت گاردی که این سال‌ها به‌نام زندگی ساختیم پنهان می‌شیم
غافل از این‌که ،   این منظومه‌ی شمسی
در این جمیع سیارات چنین و چنان ما شانس این را داشتیم در این زمین تنها استثنا منظومه‌ی شمسی
دارای چهار فصل، باران و گرمای خورشید و اکسیژن به وفور و زیبایی‌های بسیار و .... چنین و چنان
به دنیا بیاییم و خدای‌گونه زندگی کنیم
همه را گذاشتم، تمام انرژی‌های حیاتی خرج، ترس
نفرت، کینه، خودبینی، خودخواهی، دشمنی و جنگ می‌شه









 برابر دیوار سیمانی ساختمان کناری خونه گلدان‌های بسیار گذاشتم تا وقتی صبح چشم باز می‌کنم
قبل از رسیدن نگاهم به سیمان با سبزی و طراوت گل‌ها برخورد می‌کنه و در همون حیطه به بازی‌گوشی سرگرم می‌شه















 

طبق سنت پایتخت دور تا دورم ساختمان‌های بلند هست
اما شانس من این بوده که مشرف به حیاط‌ها باشم. 
شانس لذت بردن از 9 پارچه حیاط سبز
دیگر ساختمان‌ها هم که ناگزیر پیداست
پشت گلدان‌ها می‌مانند تا من هر لحظه
فقط سبزی حیات را ببینم
من گل‌های بسیار هم در ذهنم کاشته‌ام
گل‌هایی برای همسایه،
 کاسب محل،
 در و دیوار همه را از پشت گل‌هایم می‌بینم









 





واجب نیست همیشه در جنگل و باغ باشیم
یا حتا حیاط داشته باشیم
هر جای دنیا که باشیم 
این ما هستیم که زیبایی جهان را خلق و تعریف می‌کنیم
حداقل برای خودمون
و این تعبیر تمام زندگانی‌ست











 
حق انتخاب من برای منظری که از دنیا دارم
این اختیارات من به‌نام انسانی‌ با امتیاز روح الهی‌ست
گرنه بیرون از این دویارها خبری نیست
بیرون از ذهن ما جهانی نیست
جهانی همانی‌ست که ما هر لحظه می‌سازیم
این منم که انتخاب می‌کنم از کدام پنجره به این جهان بنگرم
 این تویی
این ماییم که برمی‌گزینیم کدامین افق را منظر زندگی قرار بدیم
وحشتناک نیست همیشه همانی را تکرار کنی که تجربه داشتی و می‌شناسی و راه هم نداده و تو با اصرار می‌خواهی، یه‌جوری راه بده؟








 








ذاتا براین مبنا به‌وجود آمدیم که فقط یک آسمان باشیم
آسمانی که 
شب می‌شه روز داره،
 گاه ابری‌ست و می‌باره
اما همه بر سطح رخ می‌ده
همه می‌ره
و آسمان هم‌چنان آبی‌ست
ما اصرار داریم خاطره‌ی تمام ابرهای زندگی را بر این آسمان به زور بچسبانیم
فقط یک آسمانیم
گاهی تاریک
گاه آفتابی









۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه

روز مادر



فکر کنم امروز روز مادر باشه
به تقویم دیگران کاری ندارم زیرا برای من هر روزی نام خودش را داره و هر روز دلیلی‌ست برای جشن گرفتن
اما این‌که چه‌طور شد روز مادر؟ برمی‌گرده به آغاز امروزم
اول صبحی همین که منتظر بودم کتری جوش بیاد تا چای دم کنم، سرکی به بیرون کشیدم
می‌خواستم ببینم صبح چه‌گونه آغاز شده؟
اولین منظره عبور باغبان‌باشی محله بود که با چرخ مملو از گل می‌رفت و فریاد می‌کشید:
گلیه............ گل
و اولین تصویری که مرا از طبقه‌ی پنجم به چرخ گل کشاند این رز زیبا بود
عطر مادر
مادری که همیشه در خاطراتم عطر رز‌اش جاری‌ست
نمی‌دونم شاید برمی‌گرده به باغچه‌ی پر از گل بچگی که هر گوشه‌اش بوی رز می‌داد و صبحی که با شاخه‌ای گل روانه‌ی مدرسه می‌شدیم
فکر کن تا ابتدایی بودیم نمی‌دونستیم چه‌طور مهر بی‌حساب‌مون رو هدیه‌ی خانم معلم کنیم
از ورود به راهنمایی هر روز آرزو داشتیم ماشینش پنچره بشه و گاهی هم بزاد که ما یک روز فقط یک روز بی او نفس بکشیم
این چیزی شبیه به کل حکایت دنیا است




پنج دقیقه بعد جناب گلی با دو فقره گلدان دم در بود و وعده‌ی فردا صبح که بناشد یک کیسه خاک و کود برام بیراه
باغبان نگاهی به گلدان‌های راه پله می‌کرد و می‌گفت:
فردا برات یاس بیارم؟
پرسیدم: چه یاسی؟
- امین الدوله، رازقی؟ 
گفتم: خودم دارم
نگاهش دوباره بر گلدان‌های پیچک راه پله نشست که تا طبقه‌ی اول سز خوردن و سرک می‌کشند
گفت: ماشا..... چه‌قده گل داری؟  یاسش کو؟
- توی ایوون . 
می‌دونستم از سر فضولی هم که شده دلش می‌خواست بیاد این ور در. که گفتم:
سگ توی خونه هست. نمی‌شه بیای تو
یک قدم به عقب رفت و بی‌خیال فضولی شد راه پله‌ها را گرفت به وعده‌ی فردا و یک گونی خاک گم شد
همین‌که گلدان‌ها را به داخل می‌بردم، مانند این بود که مادر را درآغوش دارم
عطر خوب مادر، عطر جاودانه‌ی رز
خدایا پدر زود رفت، 
این گل رز را برایم سلامت نگه‌دار و چنین بود که امروز شد، روز مادر
  از قدردانی غافل نبودم و بلافاصله گوشی برداشتم و زنگ زدم به دو طبقه پایین تر و  داشتم قصه‌ی خرید گلدان تازه را می‌گفتم، قربون صدقه‌اش شروع شد
همین‌که گفتم رز، می‌دنست آخرش به مادر ختم می‌شه
جدی چه‌ ساده می‌شه والدین را راضی نگه داشت و همیشه قدر بودن‌شان، عطر تنشان را با خود داشت
 و چه بی‌مهری باب شد، در این سرزمین







بو بکش، نفسی عمیق
به این می‌گن شمعدانی عطری یا عطر چایی
این یعنی زندگی
یعنی خاطره‌ی بی‌بی‌جهان
این یعنی کل خاطره‌ی من از زمین
عطر خوش کودکی

۱۳۹۲ اردیبهشت ۶, جمعه

من جمعه



وای شنبه، ای طلبکار دیرینه‌ی سال‌ها. 
تو هنوز حس خوبی برای من نیستی. 
رسیدنت چه بسیار راه‌های نرفته و حرف‌های نگفته و کارهای نکرده‌ای را به‌یادم می‌آورند که همگی پشت تو جامانده
چندهزار بار عهد کردم که:
صبر کن، به‌خدا قول می‌دم. شنبه این کار را انجام می‌دم
جمعه شب می‌رم حموم موهام رو می‌بافم و دیگه از شنبه تو کلاس خر می‌زنم
حال این‌که ما همیشه با موی بافته به مدرسه می‌رفتیم و تضاد عمل با عهدی که می‌بستم هم
جای کلی تراپی داره
به عبارت لری یعنی:
از شنبه قول می‌دم با میل خودم به فرامین حضرت خانم والده عمل کنم، تا از آن پس فرزندی نمونه ، کوشا و ساعی باشم
همان‌ها که مادر جان دوست می‌داشت
یعنی می‌پذیرفتم  از یه شنبه‌ای که هرگز نرسید، همانی باشم که خانم والده دوست داشت
نه تحمل استبداد خانم مادر و کج روی‌های پنهانی از جمله،
 حضور در کلاس ولی غیاب در آن و ورود به جهان تخیلاتی که همیشه با من بود
و چه‌طور می‌شد خودم نباشم و والده بود؟






وقتی هنوز خودم را نشناخته بودم قصد داشت شبیه اویی باشم که خودش هم از او بودنش راضی نبود
اگر بخوام درباره‌ی تو بنویسم مثنوی رومی از لطف خواهد افتاد ای شنبه‌ی همیشه ناگزیر
و امروز می‌فهمم که چرا هرگز تو را دوست نداشتم
زیرا همیشه شنبه یعنی: کسی جز خود بودن
و چه خوب شد که هیچ‌گاه بچه‌ی حرف شنوی نبودم و شنبه از اعتبار افتاد
ما ماندیم گرانی بار وجدان درد از باب رسیدن شنبه‌های هرگز نرسیده
همیشه پشت شنبه جا ماندم
همیشه از روی شنبه جستم
من همیشه جمعه بودم
شاید همان جمعه‌ی معروف رمان معروف جزیره‌ی معروفی که اسمش از یادم رفته
اما به هر جهت معروف بود
 


صبح همین‌طور که از این شونه به اون شونه می‌شدم
فکر می‌کردم که :
چیه این همه ننه من غریبم درمیاری که همه هستم جز اونی که از ازل بودم؟
چرا دکتر نیستی؟ 
یا وکیل ؟
چرا شوهر خوب و سذبه زیرت همین حالا سرکار نیست؟
چرا تو توی مطبخ نیستی؟
این دستای کثیف چیه؟ اینا چیه؟
رنگ و ذغاله؟
آفرین، صد آفرین هزار و سیصد آفرین. تو که همه‌اش خر خودت را سوار بودی، کجاش رو تو نبودی؟


همون‌جایی که در جهان خودم بودم و خوشحال نبودم
بار وجدان داشتم
گرنه که هر غلطی خواستی کردی
هوی عامو
تو نقاش شدی
این قلم در لیست آرزوهای هیچ یک از والدینت نبود
سبک‌سرانه و بی‌خبر ازدواج کردی
مادر بی‌چاره حتا خوابش را هم نمی‌دید
بی‌خبر و خود سر هم سه‌بار از یک نفر تلاق گرفتی
همه‌ی راه رو که رفتی
ذهن و از بیخ می‌کندی که حداقل حالش رو می‌بردی
نه با یک خروار مجادله و وجدان درد

یک رفیق خوب و ساده



بعد از هزار سال فکر کنم تازه خودم را شناختم
چیزی که همه‌ی عمرم را براش حرام کردم عشق بود
حالا می‌دونم نه عشق می‌خوام نه آقای شوهر
من فقط یک رفیق گرمابه گلستان کم دارم
گاه هم را ببینیم 
گپ بزنیم، قهوه بخوریم و درباره مسائل زیادی حرف بزنیم و بعد خداحافظی و هر کی به راه خودش بره
فقط همین
چرا از اول نفهمیده بودم این تنها نیاز من از جماعت بشری است؟
نه عشق و دلدادگی به‌هم چسبیده
نه همسری و جداسری
فقط یک رفیق خوب برای خوردن استکانی چای بی منظور و سیاست

۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

ساخت بهشت





چند روز پیش همین‌طور که داشتم آب جوش کتری رو روی چای خشک داخل قوری می‌ریختم بود که
باخودم هوس کردم که: چه خوبه مریض بشم، با یک تب بالا!
حسابی پیوندگاهم جابه‌جا می‌شه
بعد قوری را برکتری گذاشتم و رفتم به سمت ایوان خانه
بعضی از گلدان‌ها هرس لازم داشت 



 از یکی شروع شد و من موندم و یک خروار برگ‌هایی که تنها حکمت چیده‌شدن‌شان
بقای ریشه و ساقه‌های اصلی‌ ست. مثل همیشه من باغ‌بان نمونه‌ی تبرستان مقیم مرکز
باد غروب دورم چرخی زد و نجوایی کرد و پرده‌ی وهمم دریده شد
وهم یا همان واقعیت جهان با برداشت شخصی هر یک از ما
همان جهان تخیلی که از بچگی به لطف دیگران تعریف شد و تعرف‌ش کردیم و شد جهان واقعی ما
نه جهان واقعی خودم
بعد ما لباس‌های آراسته و مد روز به تن می‌کنیم
اگر راه داد، بهترین ارابه‌ها را سوار می‌شیم و .... کلی این دنیا را باورش داریم
همونی که از دید بغل دستی‌ت تعریف‌ش کاملا فرق می‌کنه
چه بسی به سنت عهد دایناسوری، آسمان را هم به جای آبی کهربایی ببینم
ولی چون تو می‌گی، آسمون آبی. من‌هم فکر کردم تتو منظورت از این کهربایی همان آبی‌ست و توافق می‌کنیم
بعد گاهی فیلم‌های تخیلی وداستان‌های تخیلی را هم می‌بینیم و به چشم تخیل ازش می‌گذریم
حالا این‌که بین حقیقت جهان تا جهان واقیت یافته‌ی هریک از ما کدام تخیله؟
من هنوز سردر نمی‌آرم
چه به این‌که با خودم بگم:
اوه زلزله هم همین‌طوری اتفاق می‌افته
اونی که برگ‌ها رو می‌ریزه، می‌دونه چرا می‌ریزه
فقط نمی‌فهمم او که دانای کل کتاب زندگانی‌ست چرا می‌آره که بعد گروهی با هم ببره و بهش بگیم
حکمت خدا؟
خلاصه که در حین باغبانی کلی درگیر تفکرات چنین و چنانی می‌شم.............................رفت تا






فردا صبحش
چشمت روز بد نبینه همین‌که از تخت کندن فشار توپی بزرگ سرم را خم کرد و نشستم سرجام
ای داد بیداد این چه حال و روزی بود؟
تا برسم به مطبخ دریافته بودم که، به‌طور جدی مریض شدم، از نوع بد
همون‌طور که می‌لرزیدم  از هولم به قید سه فوریت، چای تازه دم عطری، کیسه‌ی آب‌گرم و چند فقره از همین قرص‌های ضد سرماخوردگی‌ و تب برخوردم، دوباره بیهوش شدم تا نزدیک ظهر
دیروز هم به همین شکل گذشت تا امروزی که بنا بود بعد قرنی تشریف ببرم میهمانی منزل خواهر خانم
ولی باز هم پیدا بود این‌کاره نیستم
اما صبر من کوچکترین شباهتی به صبر خدا نداره، به قید دو فوریت از بیماری و بستر و ننه من غریبم خودم را می‌کنم
زدم به ایوان
آب‌یاری و سم‌پاشی
کلی هم باد دورم پیچید
و حالا که دارم با چشم نیمه باز می‌نویسم




این دوروز از سر بیکاری یکی دو تا فیلم دیدم، که برحسب اتفاق در youtube پیدا کرده بودم
از همون فیلم‌هایی که بعد از هزار سال دیدن‌ش کلی برات رمز گشایی می‌کنه که ته تا کجا خودت نیستی؟!!!
این‌که چرا این چندصد سال عمر نت اقدام به جستجوی اون‌ها نکرده بودم بماند
لابد وقتش حالا بود؟
اولی  made in heaven  که یادمه همون سالی که دیدم‌ش چه‌قدر تاثیر به‌سزایی درمن گذاشت با تائید این‌که:
احساسی که از بچگی با منه، این‌که یکی هست ، یکی که نیمه‌ی منه و یک‌جای دنیا حتما در یک نقطه قرار خواهیم گرفت، حقیقت دارد
دومی هم فیلم  out on a limb  که چه‌قدر منو در همان سال‌های ساختش « 1986 » که با فرضیه‌ی دون خوان به تازگی مواجه شده بودم، تا کجا توانسته زیر و رو کنه
و حالا بعد از این‌همه سال با دیدن این فیلم‌ها با خودم آرزو می‌کنم
کاش در جنگل بزرگ شده بودم در اوج و نبود امکانات، حداقل الان با رای و خرد شخصی خودم زندگی می‌کردم
نه با توهمات جمعی که تا وقت مرگ قطعیت پیدا نمی‌کنه



و من که ته همه این ژانگولر بازی‌ها، چه‌قدر تنهام










۱۳۹۲ اردیبهشت ۲, دوشنبه

اقتدار و فوتینا



 اون قدیما که قد من هنوز به لب طاقچه‌ي اتاق‌مون نرسیده بود
فوتینا یک قرون بود
اما بساط حالش یه دو سه ساعتی کش داشت
فوتینا = 

همان بسته‌های کوچک آرد نخودچی مخلوط با خاک قند بود که همراه یک نی‌ پلاستیکی کوچیک به ما بچه‌های کوچه پس کوچه‌های عصر زرین یک دنیا لذت می‌بخشید.      « دیلماچ  »
از خوردن با نی شروع می‌شد و می‌رسید به سوژه‌های خنده دار الکی که تو بزنی زیر خنده و پووووووووف
غبار آرد نخودچی به هوا خاست
بعد از کلی هر و هر و خنده می‌رسید نوبت شانسی کوچیکی که ته آرد نخودچی پنهان بود
این مسیر زندگی من هم به‌مانند فوتینایی‌ست که الان به نوبت شانسی رسیده و فهمیدیم، 
بازی همون لذت آرد پاشی بود. 
نتیجه بی معنی‌ست چون تهش تازه نیمه شبی بعد از هزار سال از خواب می‌پری و دنبال صدایی می‌گردی که به تو گفت:
خدا بشر نبوده، نمی‌تونه هم باشه که دردهای بشری شما زیر و زبرش کنه و آستین معجزه بالا بزنه
 حکمت تمام شاخه‌های اضافه، ناتوان ..... به دست اوست
او تنها مدار اقتدار را خوب می‌فهمه
و من که به‌جای رسیدن به اقتدار همیشه چشم گذاشته بودم تا خدا پنهان بشه تا من در جستجویش به زندگانیم معنا بدم
انرژی‌های گرام در پسه چشم گذاشتن‌های بسیار رفت و اقتدار گم شد و من تازه رسیدم به خدایی که فقط به اقتدار پاسخ می‌ده

۱۳۹۲ فروردین ۳۱, شنبه

منه ذهنی




داستانی نیست

همین‌طوری حال می‌کردم نیام این‌ورا
امروز متوجه شدم در این مدت شدیدا با منه ذهنی‌م درگیری داشتم
نه تنها این مدت که همه عمر باهم درگیر بودیم
هزارو شیشصد و شصت و سه‌تا اسم و نشونه براش ساختیم
یه روز ذهنم بود که گاه کله‌ی سحری به‌جای پای میز کله پاچه وسط محله‌ی بد ابلیس خراب شده ولم می‌کرد
یه مدت هم همه اطرافیان و شناخته نشناخته‌ای بود که به عناوین متعدد مانع رفتن من به سمت زندگی و شیرینی می‌شد
یه مدت آقای شوهر بود و مدتی هم کتاب و دفتر و مکتب
امروز این‌جا روبروی خودم چشم باز کردم
یه منی که اصلن خود من نیست
منه از بی‌بی‌جهان گرفته تا آخرین منه دیروزم در نقش مامان خانوم گل مهربون
همون نقشی که حسابی دوستش دارم و درش خبره شدم
من در همه چیز خبره شدم چون مثل اسفنج خشک افتادم وسط سونای بخار
همیشه و همه‌جا، همه کس بودم الا خودم
منه ذهنی که انتظارات آدم‌های اطراف زندگی‌م از منه من بود 
بخش عمده‌ی این قالب هم دست رنج بی‌بی‌جهان و حضرت خداوندگار پدر بود
همیشه مواظب بودم اونی نباشم که مایه‌ی سرافکنذگی یادش بشم
چون در تمام این سی‌چهار سال دوری همه‌ی چوب خط‌هاش رو می‌شناختم
حالا می‌دونم باید کمی به منه خودم پی ببرم
من کیستم؟
اگر در یک جزیره کنار خانم میمونه ول شده بودم و دنیا رو چهار دست و پای میمونی می‌شناختم
الان هم همینی بودم که با اصرار به دنیا و البته با افتخار می‌گم:
بابا من ذاتم اینه. نمی‌تونم خودم را به هیچ طریق تغییر بدم
اون‌جای آدم دروغ‌گو
تو اصلا یادت مونده کی بودی؟



۱۳۹۲ فروردین ۲۵, یکشنبه

شیطون هولت نده




دیروز همین‌طور که جوانه‌های تازه‌ی امین‌الدوله را به نخ می‌کشیدم
یک چشمم به پایین بود که از طبقه پنجم سقوط نکنم
در همان لحظه‌ی زرین بود که کشف مهمی داشتم، این‌که
معمولا در بلندی وحشت از سقوط دارم. گو این‌که  هیچ سابقه‌ی سقوطی بر ذهنم نیست
و به‌طور معمول در اون لحظات از خودم می‌پرسم:
چرا باید بیفتی؟ نرده که سرجاش و حواس توهم جمع. ناگاه ندایی از ذهن برآمد که:
اگر یک نیروی منفی هولت بده  چی؟
آره به‌خدا، همیشه در بلندی از این می‌ترسم که این غیرارگانیک‌های ذلیل مرده هولم بدن پایین تا از شرم خلاص بشن.
این چه نیرویی است که در 24 ساعت باما کاریش نیست و فقط وقت بلندی می‌آد سراغ ما؟
     کانون ادراکم چرخی خورد و رفت در نقطه‌ی کودکی ایستاد و صدای بی‌بی‌جهان که سرآسیمه می‌گفت:
  - بچه نرو لب بوم. شیطون هولت می‌ده می‌افتی پایین پدرت درمی‌آد.
همون شیطونی که شب‌ها هم وقتی می‌خوابیدم می‌آمد و در دهانم جیش می‌کرد
همانی که بی‌وقفه تشویقم می‌کرد به دروغ گویی ..... و من که چه مبارز سرسختی بودم همه عمر
با تمام ترس‌های دیکته شده‌ی بی‌بی‌جهان زیستم و زندگی‌م از ریخت افتاد
بعد می‌خواهی به مبارزه بر علیه‌ش برنخیزم؟
باید هم شش سال از عمر گرامم صرف تالیف بهابل می‌شد
چون به لطف بی‌بی‌جهان
خدا برآسمان‌ها جا داشت و شیطون همیشه کنار ما
 برای مبارزه با شیطون از زندگی افتادیم و خدای اون بالا هم به کمک نیامد چون داشت حکمتش را رقم می‌زد
 بی‌بی‌ جان چی‌می‌شد به‌جای این‌که شبانه روز از شیطون بترسانی‌مان می‌گفتی
خدا همین نزدیکاست
خدا در درون ماست
خدا اون بالانیست و تو برای تجربه‌اش به دنیا آمدی
نه گمانم هیچ وقت کارم به این‌جا می‌رسید


۱۳۹۲ فروردین ۲۴, شنبه

مدنیت



بازهم تعطیلی. خدا نگه‌داره تقویم اسلام را که همه روزهاش تعطیله الا قیامت 
با همه این‌ها هنوز عاشق روزهای تعطیلم. روزهایی که شبش دغدغه نداری که فردا باید ..... فلان و اینا
و من چه خوشحالم. با خیال راحت تی‌وی می‌بینم، دیر می‌خوابم و .... در حالی‌که هرگز اداره رو نبودم
هرگز کارت نزدم، الا برای خودم
از همان هنگام که اساتید گرام وامی‌داشتن به استفاده از نور روز
از 8 صبح تا 5 بعد از ظهر
و من‌که ساعت خوردم از همان زمان برای 8 صبح
و شب‌های تعطیلی که با خیال راحت گاه تا ساعت 9 صبح فردا می‌خوابم
چون ذهنم درگیر نیست
درگیر این که همه سر کار و تو توی رختخواب؟
و این همان برنامه ریزی هزاره‌هاست برای اجتماعی شدن ما
رفتن با موج وقایع جمعی
آمدن با تقویم خانگی
دوست داشتن به وقت جوانی و دوست نداشتن به هنگام پیری
نمی‌دونم اگر در جزیره‌ای دور افتاده به‌دنیا آمده بودم که هیچ خبر از اجتماع و مدنیت و ... اینا نداشت
ممکنه الان آدم خوش‌حال تری بودم؟
مثلا : هرگز در سن بچه سالی ازدواج نمی‌کردم
تندی هم بچه دار نمی‌شدم که در اوج جوانی با دو بچه لقب شیرین بیوگی را یرک بکشم تاحالا
چه بسا هرگز ازدواج نمی‌کردم و شاید در سنین میان‌سالی جفتی مناسب احوالم می‌یافتم و الان چنین تنها نبودم
یادم باشه اگر زندگی دیگری بود، در جزیره‌ای به دنیا بیام که قرار نباشه هرگز کشفش کنند

حکمت خداوندی






صدای خسته‌اش از آن‌سوی خط گفت:
- وای خاله نگو که حسابی بز آوردم.
- از کجا؟ 
- نه بز واقعی. امروز گوشی موبایلم را از روی میز کار دزدیدن.
گفتم: همون که توی کلاس هم ازت آویزونه؟ لابد حکمتی داشته.
 که البته درحال گفتن این جمله خودم می‌دونستم دارم از کد سوخته استفاده می‌کنم. 
چه می‌شه کرد؟ در این مواقع باید یه‌جوری دلداری داد. اضافه کردم: « انشا.... دزدش خوش دست بوده و برات خیر بیاد. » 

اما خودم هم در همان آنی که می‌گفتم می‌دونستم شر و وری بیش نیست
این حکمت و قدم و ... اینا رو قدما برای آرامش لحظه‌ای ساختند. هزار بار خودم این جمله را شنیدم
وقتی ماشین می‌خری می‌گن، چرخش برات بچرخه و خوش قدم باشه. دزد می‌آد هم همین را می‌گیم. در وقایع هم که حکمت خداوندی نهفته
خلاصه که همه می‌تونن باعث وقایع اطراف ما بشن، جز خود ما
و این حکمت خدا کجاست که ازش بی‌خبریم؟ نمی‌دونم 
مارو سرویس کرد بس‌که ما رفتیم و به در بسته خوردیم که روش نوشته بود حکمت خدا
راهی هم که رفتیم و باز بود، نتیجه خرد ماست



« بماند که از دیشب با خودم درگیرم: باز دم زدی یه بلایی سر یکی اومد؟ چه‌کار به موبایلای این بدبختا داشتی  که این‌طوری بشه؟ همون لحظاتی که تو دم زدی برای موبایل‌ش؛  ببین چی به سرش اومد؟  که این هم از هراس من از من برمی‌آد. نه واقعیت کلام من. گرنه الان باید خروار خروار عشق داشتم. کم این‌جا فریاد زدم آی عشق به‌من حادث شو؟ »



۱۳۹۲ فروردین ۲۳, جمعه

یونجه‌زاران تهران







امروز از دنده‌ی شاکی بیدار شدم
شاکی از این‌که چرا بزرگ شدم؟
بچه بودیم زور می‌زدیم تند تند بزرگ بشیم و حال شاکی از این‌که چرا بچه نموندم
شاکی دلتنگ برای بچگی ، جهان آزادی و زیبایی
خیابان‌های خلوت تهران که فقط با صدای خنده‌ی بچه‌ها یا عبور بی‌گاه نون خشکی که فریاد می‌کشید:
نمکی...........ه،          نووووووووووووووون خشکی
نون خشک می‌گرفت و نمک می‌داد
و بعد هم صدای پرنده‌ها
هنوز یونجه‌زاران تهران حقیقت داشت 
و من که کودکانه 
از بین دیوارهای ریخته 
برای دیدن یک شبدر سرک می‌کشیدم

حیاط خانه و مادر باهم عطر رز می‌داد
و   هنوز عطر رز یادآور مادر است
خداحفظش کند 
  دستان نرم سفیدش چروک خورده و شکر که هم‌چنان،
 هست و بی‌حد پر مهر است



 
آفتاب بی خست برقالی‌  پهن می‌شد
گنگجشکان با شادی شاخه به شاخه بازی می‌کردند
کبوترهای رقصان محله برآسمان و
سکوتی دلنشین جریان داشت

و من که هنوز در پشت سر جا ماندم
 وسط شاخه‌هات بزرگ توت
زیر سایه‌ی تاکستان 
بین بوته‌های بلند ذرت
در دل همین پایتخت نکبت


جان من بیا یه نخود بچگی کنیم




این هنرجوهای تازه منو سخت به یاد دیروزهایم می‌برند.
 شاید قرار گرفتن در برابر این آینه‌ی کهنه باید به‌یادم می‌آورد که چه راه دور و دارزی طی شد تا به این نقطه رسیدم
پسره آهسته آهسته، ریز ریز کار می‌آره، اما تمیز و فاقد جرات
دخترک تند تند و بزرگ بزرگ، اما پر جرات
ولی هیچ کدام به دردم نمی‌خوره، کلی زمان لازمه تا  این ها را به تعادل برسونم
در حالی‌که می‌بینند با چه سرعتی نقاش می‌شوند؛  ولی بی‌من به کار گند می‌زنند
هنگام هنرجویی من رسم طور دیگری بود
فقط یک چیز مهم بود، نقاشی
کاری که غلط نکنم در قنداق هم به آن فکر کرده بودم
  چهار سالم بود که  در کودکستان کاخ کودک،  برای اولین‌بار گل‌سرخی را رنگ کردم. 
هنوز بعد از هزاران سال لحظات پرکردن گل‌برگ‌ها با مداد رنگی تا سرویس خونه و مسیر تا مادر را که  دفتر چه از دستم جدا نشد.
چنان  قلبم به شوق می‌طپید که هنوز صدایش در گوش دلم به‌یادگار مانده است
پر از شوق بودم و باز شدن در که چه کشدار بود،
 خوب یادم هست، 
هوا همان هوایی بود که هنوز هم عاشق‌ش هستم
یک عصر زمستانی و بارانی با خیابان‌هایی پر از چراغ‌های رنگی
  روح من فقط به شوق رسم و رنگ به این جهان آمده 
 هیچ‌گاه دنبال نتیجه نبودم. 
از اولین استاد آقای صفا در دوازده‌سالگی تا آخرین استاد جناب هداوند در سی سالگی
من فقط لذت رسم و آموختن را خوب می‌شناختم
لذت شاگردی، شوق لحظات خلقت نه رسیدن به پایه‌ی استاد
اما بچه‌های کیک زرد،
 تند تند می‌آن و تند تند هم قصد رفتن دارند، 
به حرفت گوش نمی‌دن، چون ذهن‌شون درگیر هزار و یک کار نیمه بیرون این دیواره
بچه‌های عصر جنگ، دل کوچیک و شتابزده
عاشقان همیشه شکست خورده
  پشت سه پایه به قرار شب فکر می‌کنند. حین کار به گوشی همراه بی‌صدا شده 
درگیر روابط و ترس تنهایی 
هنوز خط اول کشیده نشده به فکر قاب کردنه 
 شاید به دلیل عشق به خلقت طی مسیر نمی‌کنند؟
اما استعدادش را دارند
بیشتر درگیر نمایش و افتخاراتند
این بچه‌های عصر امروزند، که در روابط‌شان هم چنین اسیر ذهن‌ند
 نه مثل من بچه‌ی میدان‌های پشت هم نارمک و دوچرخه بازی در عصرهای بهاری، تابستونی 
عطر گلسیرین و امین‌الدوله که از شانه‌های دیوار به سمت آسفالت سر خورده
جهان من فقط در دل دیوارهای خانه‌ی پدری واقعیت داشت و به لطف نبود امکانات و تکنوآلرژی و باوری از جهان‌های دیگر  درش نبود. 
 آبی‌ آسمانم با ملافه‌های آب ژاول خورده‌ی روی بند،  ابری می‌شد
  کوچک بودم و جهان بسیار بزرگتر از آنی که در ذهنم جای گیرد
 



۱۳۹۲ فروردین ۲۲, پنجشنبه

عشقی مادرانه



بعضی‌ها یک عشق دارند
بعضی، چندین  و برخی هم خروارها عشق دارند
اون‌ها که یک عشق دارند، به‌قدری کم دارند که بضاعت‌شون به بیش از یکی نمی‌رسه
مداوم نگرانند، یکی بیاد و همون یک عشق را ازشون بگیره و این بیم از اون‌ها زندان‌بانی می‌سازه
که صد رحمت به گوانتانامو
این عشق فرسایش و بیچاره کننده‌ست و این آدم در هیچ قلمرویی طعم حقیقی عشق را تجربه نخواهد کرد
چون پیش از رسیدن در هراس از دست دادنه
در نتیجه رفتاری غیرقابل کنترل و مشکوک از او سر هم خواهد زد که خود موجب 
هزاران دردسری می‌شه که 
نه گمانم از این طریق، هیچ‌گاه کوچه‌ی عشق ختم به‌خیر بشه





یا فقط باید به تو توجه کنم و دیگری در مسیر توجهم نباشه
یا از ترس تموم شدن عشق‌م خودت پیش پیش فرار می‌کنی
کاش یک‌بار می‌موندی تا باور کنی من به وسعت همه‌ی موجودات دور و برم عشق دارم
برای هر دوی شما هم دارم، ورای مالکیت 
   برای نباتات جهان  عشق دارم
   برای تک تک پروانه‌ها ،
 ابرهای آسمان هم
 دارم
همه جز صدای آواز قورباغه‌‌ها وقتی در باران جمع شده‌ی ته استخر دور دور می‌کنند
 و یا  شمایل جناب مار 
 باور کن دوست داشتن تو نیازی به دوست نداشتن دیگری نداره
من به قدر همه‌ی انرژی که از بدو پیدایشت تا اکنون بهت دادم
به خودم
 که به تو 
عشق دارم
کافی‌ست خودخواهی‌ام را باور کنی و این که  تو بخشی از مرا با خودت بردی تا تو شدی
من خودم را عاشقانه دوست دارم

 

۱۳۹۲ فروردین ۲۱, چهارشنبه

تو نخ ابره که بارون بزنه



اینک تهران، پیش از باران





باز ایی خدا خودکشی کرد


فریاد گلی
می‌گم‌هاااااPouty باز زلزله شد و من رفتم تو فکر شما
تازه‌شم کلی غصه‌تون رو خوردم
آخه شما و ایی کیمیان که هی می‌گید: Angelخدا از روح خودش فوت کرده تو ما
اون‌وقت باهاس بگم اینا که هی می‌میرن هی می‌میرن همه‌شون خودکشی شماس؟
یعنی هی هر روز دلت می‌خواد خودت رو بکشتونی؟
آخه مگه خدانم خودکشی می‌کنه؟Scared 2
خودت گفتی روحت رو به مادادی. مگه نگفتی به محمد که اونم تو کتابش نوشت؟
حالا من که دیگه نمی‌پرسم:
 چرا شما گاهی قاتل می‌شی گاهی Wushuمی‌کشتوننت؟
چرا یه‌وقتانی دزد می‌شی یه وقتانی چنگیزخان اینا
یعنی همه اونایی که توشون فوت کردی و بعدش می‌خوای بمیرن
خودت رو خود Duhکشی می‌دی یا
فقط ما رو؟
چون روحت که نمی‌میره
پس ما رو دوست نداری هااااااااااااااان؟
حتا اون بچه کوچول موچولو هاااااااااااااااا؟Hammock 1
یعنی تونم هی می‌سازی هی خراب می‌کنی؟
خدایی یعنی اینا؟http://smileys.smileycentral.com/cat/36/36_2_46v.gif
یا نه فقط خودکشی می‌کنی؟
طفلی خدا؟
وقتی تونم دلت خودکش می‌خواد
ما چرا نه؟Tantrum



از عدل تو تا وهم من







پسرک هر روز دیر به مکتب می‌رسید، شیخ گوشش گرفت و پرسید: چرا؟
پاسخ رسید که: خانه‌مان آن‌سوی رود است و هر روز باید از کجا تا به کجا بروم شاید کلکی یابم به این سوی آیم.
شیخ گفت: ابله جان، بسم‌الله بگو و از روی رود عبور کن.
از آن پس پسرک صبح‌ها زودتر از همه در مکتب حاضر بود. روزی شیخ گفتا:
- چه خوب که زودتر از همه می‌رسی. چه می‌کنی؟ کلکی ساختی؟
پسرک به فکر اندر شد و دگر روز به شیخ گفتا:
- مادرم مرغی بریان و سفره‌ای گسترده از برای شما. به هنگام ظهر باهم به خانه‌مان خواهیم شد.
ظهر شیخ و پسر شتابان به سوی رود رفتند. از کلک خبری نبود. پسرک گفتا:
یا شیخ بیا باهم از رود عبور کنیم. بسم‌الله گفت و به‌راه افتاد. شیخ متحیر به او می‌نگریست که، چه‌گونه بر روی آب راه می‌رفت. پسرک که دست شیخ خوانده بود نزد وی بازگشت و گفت:
- نمی‌آیی؟
- بی‌کلک؟
- هم‌چو من بسم‌الله گوی و بر آب بیا.
و شیخ در فکر اندربدو گفت:
- من همین‌طوری حرفی زدم و تو باور کردی. من به‌قدر تو صداقت و باور ندارم که بی‌کلک از آب بگذرم.




این همه گفتم که بگم:
هزار و چهارصد سال پیش که وحی می‌رسید، « گاه اراده کنم و جان برخی به هنگام شیرخوارگی و برخی به پیری ستانم. » محمد به‌قدر پسرک ساده بود و می‌پذیرفت.
شاید از همین روی باشد که محمد ختم انبیا شد و دیگه جناب جبرئیل بر کسی ظاهر نمی‌شه. چون باید هزار و چند برهان بیاره که:
چه‌طور خالق عادل می‌تونه قصدهای چنین خون‌بار داشته باشه؟
زلزله، بیماری، سیل، رانش ....... آیا این همه در کفه‌ی عدالت شما جا  می‌گیره؟

امروز قاطی کردم نه که فکر کنی کفر می‌گم. سر از خدایی‌ت در نمی‌آرم. 
چه‌طور خلق می‌کنی از برای مردن؟
 وقتی در کارگاه می‌سازم، به نابودیش فکر نمی‌کنم. دنبال جایی می‌گردم که مخلوقم محفوظ بمونه. شما رو چه حساب و کتابی اراده می‌کنی و به موجوداتی می‌گی باش که قرار نیست باشند؟؟
چه‌طور می‌آییم که نرسیده باید رفت؟
گو این‌که وقت رفتن به پیری هم رسیده باشیم باز هم زود خواهد بود. به پس پشت که نگاه می‌کنم گویی عمرم چند صباحی بیش نبود که نیامده هنگام رفتن شد!!!
باز با این حال به آن خستگی لازم رسیدم که دل به دنیا فانی نبسته باشم و هر لحظه آماده‌ی رقص با مرگ باشم
اما ..................... این بچه‌ها چه گناهی به درگاه عدل تو داشتند؟



یا نکنه هر از چندی شما خودکشی می‌کنی؟
وقتی روح تو میل به مرگ و خودکش داره، از منه مخلوق چه باک؟
عدل شما بدجور حلقم را گرفته و نفس به راحتی آمد و شد نداره

مگر بودایی بشم و به تناسخ روی بیارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هر کاری  جز زیر سوال کشیدن عدل شما


۱۳۹۲ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

از منجیل تا شنبه


 
در همین افکار غرق بودم که خواب آلود به مطبخ رسیدم، در انتظار به جوش آمدن کتری به پشت پنجره رفتم و همان وقت هستی را دیدم
هستی نوزادی به‌جا مانده از زلزله‌ی منجیل بود. زن و شوهری میان‌سال او را به فرزندی گرفتند و کل محل دعا گوی خانواده شد
  هستی به 16 سالگی رسید و پدر مزبور دچار سرطان شد. 
خانواده که می‌ترسید با مرگ پدر هستی آواره بشه، دخترک را به عقد یک جوجه وکیل ترک درآوردند
جوجه وکیل دست بزن داشت و بد دهن
خانواده‌آش هم چیزی شبیه او و در این بین هنوز هستی از واقعیت داستان زندگی‌ش بی‌اطلاع بود تا جناب 007 آقای شوهر رفت و از کم و کیف همه چیز سر درآورد
همه چیزی که هنگام خواستگاری از آن خبر داشت اما دیتیلی قابل ارائه نداشت که در این زمان پیدا کرد
با به‌دنیا آمدن فرزند مشترک بدرفتاری آقای شوهر بالا گرفت تا کل مدارک را گذاشت برابر هستی
دنیا همان‌جا آوار شد. هستی بعد از اون‌همه سال فهمید فرزند زلزله‌است 
کار به متارکه کشید و بچه‌اش را هم ازش گرفتند
هستی برگشت منزل پدری که در حال موت بود و نمرده بود
بعد از یکی دو سال دوباره هستی به عقد یک آقای سلمانی درآمد و دوباره بچه دار شد
این‌بار هم جز کتک شبانه روزی سهمی از ازدواج نداشت
و هنوز آقای پدر زنده بود
نمی‌دونم این چه ترس از مرگی بود که این دختر را این‌همه سیاه بخت کرد؟
هستی دوباره و بی‌بچه برگشت به منزل پدری و در طی این مدت بالاخره پدر جهان را ترک کرد
حالا هستی مونده که هنوز بیش از 23 سال نداره با دو بچه‌ای که کنارش نیستند و دو سابقه‌ی آقای شوهر
همین‌طور که این افکار از ذهنم عبور می‌کرد، به زلزله‌ی دیرو برگشتم
و امثال هستی و باز به شما
شما مطمئنی که بر سرنوشت ما حاکمی‌؟
یا اندکی شک نداری که خدای بی‌مهری شدی؟
یا نمی‌دونم چی
کاش شب‌ها می‌خوابیدی تا ماهم دل خوش کنیم که از عذاب وجدان خواب نداری
یا نمی‌دونم همه اون اوهامی که برای قیامت و آخرت به ما دیکته کردی که نترس بنده من در قیامت پوست همه را می‌کنم
اون‌وقت چه کسی از باب بلایای طبیعی  باید از شما جواب بخواد؟
چه تلخ است لحظاتی که به وجودت شک می‌برم
پشتم خالی که نه، از درون فرو می‌ریزم که
نه که این دنیا بی‌صاحب بود؟




کجایی شما؟


هنوز سپیده نزده بود که بیدار شدم، لعنت به هر صدایی که بیدارم کرده بود فرستادم. حسب عادت سیگاری و دوباره خوابم برد
خدا نگیره از من سیگار رو که حتا لحظه‌ای در سراشیبی زندگی تنهام نذاشته و اسمش شده رفیق بد
دوباره که چشم باز کردم صبح شده بود، قبل از اقدامات ذهن و فوران آیات یاس، ریموت تی‌وی را برداشتم و بلافاصله، شبکه بوشهر
گاه به این فجایع که فکر می‌کنم، به‌کل منکر حضور روح شما در خودم می‌شم
یعنی خدا باشی و آرومت بگیره؟
نمی‌دونم خیر و شر را چه‌گونه بر جهان تعریف می‌کنی
نمی‌دونم بعد از سفر هم راهی هست؟
به باور من ، نه. حداقل نه اون مسیری که به‌خاطرش بنشینی و اجازه بدی بلا از سر و روی زندگی آوار بشه و به امید بعدش باشی
  ذره‌ای از تو که در من است با این آمدن‌ها و رفتن‌ها به رعشه می‌افته
حالش بد می‌شه و تا چندین روز به کما می‌ره
چه‌طور تماشا کنم مردم بدبخت زیر آوار و من به حکمت شما بیاندیشم؟
چه‌طور دلت آرزوم می‌گیره؟
اوه شرمنده، یادم نبود شما دل نداری، گرنه عاشق هم می‌شدی و با شناخت عشق شاید حتا لزومی به تجربه‌ی خودت در ما نداشتی
شاید حتا اگر عشق در تو بود، راه به ابلیسیان گشوده نمی‌شد
و چه‌طور بر این زمین قدم بگذارم وقتی می‌لرزد و هم‌وطنم را در خود فرو می‌برد و باز بگم:
سلام ، زندگی. صبحت بخیر دنیا
همین‌وقت‌هاست که نه تنها به عدل شما که به حضورت در ما و در هستی شک می‌کنم
بچه‌های بی‌گناه، معصوم، دنیا ندیده به چه جرمی محوم به مرگی چنین؟


۱۳۹۲ فروردین ۱۹, دوشنبه

امن، گل‌خانه



و اما بگم از حدیث امن، گل‌خانه
از بچگی همیشه یه سوراخی بود که درش قایم بشم و حس کنم جهان امنه
در نتیجه مقیم گل‌خانه‌ی پدری شدم
از هنگامی که چله نشین چلک شدم، کوه و جنگل هم امن من شد. اما
این مدت هر جا که کم آوردم چپیدم این‌جا و حس خوبی که این یک نقطه‌ از حیاط به من می‌ده
فکر کن !!! 
حتا در امن هم باز جای امن می‌خوام
 

این قسمت غربی خونه است
 پشت آشپزخانه و کنار استخر که عاشقشم
هر جا کم می‌آرم تندی می‌پرم این‌جا و آروم می‌گیرم
و وای از من که به بهشتی برم که نه گل‌خانه‌ای باشد و نه امنی
چه‌طور می‌شه که همیشه به یک پناه امن احتیاج دارم
در مکانی که از ابتدای جاده‌اش برایم امن محسوب می‌شه تا خود خونه و باز هم درش دنبال امنی می‌گردم
کی من از تو ذهن بیگانه رها می‌شم؟
کی قراره دست از سرم برداری؟
کی قراره از شر هر نفوذی از ارگانیک تا غیر ارگانیک رهایی یافت؟

 این‌جا می‌شینم و همه‌ی جریان ذهن خاموش می‌شه
شاید نقطه‌ی انرژی باشه و شاید
چون درخت‌ها به هم نزدیک و سر در هم فرو آوردند برایم حدیث گل‌خانه می‌سازند؟
چندتا از این احادیث در زندگی من هست؟
چند رد پای کودکی تا هنوز مرا رهسپار می‌کنند؟
چه‌قدر از کودکی همراه من است


آیا بزرگ شدم یا هنوز در کودکی و باغ پدری به‌سر می‌برم
که البته این‌جا هم پدری‌ست
حتا اگر من ساخته باشمش باز از سرمیایه‌ی پدر بوده است
و من هم‌چنان به جستجوی امن پدر می‌گردم
جهانی که درش حامی هست و نامش پدر

۱۳۹۲ فروردین ۱۸, یکشنبه

هفت سین 92








به قدر چیزی که در خونه داشتم سفره‌ای چیدم و البته خدا را شکر که سه روز اول فروردین آفتابی شد
امسال به‌جای پریا شانتال کنار سفره‌ام نشسته بود



سفره‌ای که سین نداشت، هر چه توی خونه به دستم رسید گذاشتم روی سفره‌ی هفت سین
ولی سال تحویل خوبی بود
یعنی نه گمانم هرگز فراموشم شود







سوم فروردین پریسا آمد و در پنجم هم چند تن از بچه‌های فامیل
البته اون‌هایی که مجوز ورود همیشگی دارند، گرنه که همه می‌دونن کسی نمی‌تونه پابرهنه سر بخوره به لانه‌ی عقاب
پریسا هشتم برگشت تهران چون راهی شیراز بود، پسرها هم یازدهم راهی بازگشت شدند
و من موندم و شانتال و جاده‌ای شلوغ که به هیچ قیمت حاضر به تجربه‌اش نبودم
رفتیم سراغ باغبانی






زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...