۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

ساخت بهشت





چند روز پیش همین‌طور که داشتم آب جوش کتری رو روی چای خشک داخل قوری می‌ریختم بود که
باخودم هوس کردم که: چه خوبه مریض بشم، با یک تب بالا!
حسابی پیوندگاهم جابه‌جا می‌شه
بعد قوری را برکتری گذاشتم و رفتم به سمت ایوان خانه
بعضی از گلدان‌ها هرس لازم داشت 



 از یکی شروع شد و من موندم و یک خروار برگ‌هایی که تنها حکمت چیده‌شدن‌شان
بقای ریشه و ساقه‌های اصلی‌ ست. مثل همیشه من باغ‌بان نمونه‌ی تبرستان مقیم مرکز
باد غروب دورم چرخی زد و نجوایی کرد و پرده‌ی وهمم دریده شد
وهم یا همان واقعیت جهان با برداشت شخصی هر یک از ما
همان جهان تخیلی که از بچگی به لطف دیگران تعریف شد و تعرف‌ش کردیم و شد جهان واقعی ما
نه جهان واقعی خودم
بعد ما لباس‌های آراسته و مد روز به تن می‌کنیم
اگر راه داد، بهترین ارابه‌ها را سوار می‌شیم و .... کلی این دنیا را باورش داریم
همونی که از دید بغل دستی‌ت تعریف‌ش کاملا فرق می‌کنه
چه بسی به سنت عهد دایناسوری، آسمان را هم به جای آبی کهربایی ببینم
ولی چون تو می‌گی، آسمون آبی. من‌هم فکر کردم تتو منظورت از این کهربایی همان آبی‌ست و توافق می‌کنیم
بعد گاهی فیلم‌های تخیلی وداستان‌های تخیلی را هم می‌بینیم و به چشم تخیل ازش می‌گذریم
حالا این‌که بین حقیقت جهان تا جهان واقیت یافته‌ی هریک از ما کدام تخیله؟
من هنوز سردر نمی‌آرم
چه به این‌که با خودم بگم:
اوه زلزله هم همین‌طوری اتفاق می‌افته
اونی که برگ‌ها رو می‌ریزه، می‌دونه چرا می‌ریزه
فقط نمی‌فهمم او که دانای کل کتاب زندگانی‌ست چرا می‌آره که بعد گروهی با هم ببره و بهش بگیم
حکمت خدا؟
خلاصه که در حین باغبانی کلی درگیر تفکرات چنین و چنانی می‌شم.............................رفت تا






فردا صبحش
چشمت روز بد نبینه همین‌که از تخت کندن فشار توپی بزرگ سرم را خم کرد و نشستم سرجام
ای داد بیداد این چه حال و روزی بود؟
تا برسم به مطبخ دریافته بودم که، به‌طور جدی مریض شدم، از نوع بد
همون‌طور که می‌لرزیدم  از هولم به قید سه فوریت، چای تازه دم عطری، کیسه‌ی آب‌گرم و چند فقره از همین قرص‌های ضد سرماخوردگی‌ و تب برخوردم، دوباره بیهوش شدم تا نزدیک ظهر
دیروز هم به همین شکل گذشت تا امروزی که بنا بود بعد قرنی تشریف ببرم میهمانی منزل خواهر خانم
ولی باز هم پیدا بود این‌کاره نیستم
اما صبر من کوچکترین شباهتی به صبر خدا نداره، به قید دو فوریت از بیماری و بستر و ننه من غریبم خودم را می‌کنم
زدم به ایوان
آب‌یاری و سم‌پاشی
کلی هم باد دورم پیچید
و حالا که دارم با چشم نیمه باز می‌نویسم




این دوروز از سر بیکاری یکی دو تا فیلم دیدم، که برحسب اتفاق در youtube پیدا کرده بودم
از همون فیلم‌هایی که بعد از هزار سال دیدن‌ش کلی برات رمز گشایی می‌کنه که ته تا کجا خودت نیستی؟!!!
این‌که چرا این چندصد سال عمر نت اقدام به جستجوی اون‌ها نکرده بودم بماند
لابد وقتش حالا بود؟
اولی  made in heaven  که یادمه همون سالی که دیدم‌ش چه‌قدر تاثیر به‌سزایی درمن گذاشت با تائید این‌که:
احساسی که از بچگی با منه، این‌که یکی هست ، یکی که نیمه‌ی منه و یک‌جای دنیا حتما در یک نقطه قرار خواهیم گرفت، حقیقت دارد
دومی هم فیلم  out on a limb  که چه‌قدر منو در همان سال‌های ساختش « 1986 » که با فرضیه‌ی دون خوان به تازگی مواجه شده بودم، تا کجا توانسته زیر و رو کنه
و حالا بعد از این‌همه سال با دیدن این فیلم‌ها با خودم آرزو می‌کنم
کاش در جنگل بزرگ شده بودم در اوج و نبود امکانات، حداقل الان با رای و خرد شخصی خودم زندگی می‌کردم
نه با توهمات جمعی که تا وقت مرگ قطعیت پیدا نمی‌کنه



و من که ته همه این ژانگولر بازی‌ها، چه‌قدر تنهام










هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...