بعد از هزار سال فکر کنم تازه خودم را شناختم
چیزی که همهی عمرم را براش حرام کردم عشق بود
حالا میدونم نه عشق میخوام نه آقای شوهر
من فقط یک رفیق گرمابه گلستان کم دارم
گاه هم را ببینیم
گپ بزنیم، قهوه بخوریم و درباره مسائل زیادی حرف بزنیم و بعد خداحافظی و هر کی به راه خودش بره
فقط همین
چرا از اول نفهمیده بودم این تنها نیاز من از جماعت بشری است؟
نه عشق و دلدادگی بههم چسبیده
نه همسری و جداسری
فقط یک رفیق خوب برای خوردن استکانی چای بی منظور و سیاست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر