امروز از دندهی شاکی بیدار شدم
شاکی از اینکه چرا بزرگ شدم؟
بچه بودیم زور میزدیم تند تند بزرگ بشیم و حال شاکی از اینکه چرا بچه نموندم
شاکی دلتنگ برای بچگی ، جهان آزادی و زیبایی
خیابانهای خلوت تهران که فقط با صدای خندهی بچهها یا عبور بیگاه نون خشکی که فریاد میکشید:
نمکی...........ه، نووووووووووووووون خشکی
نون خشک میگرفت و نمک میداد
و بعد هم صدای پرندهها
هنوز یونجهزاران تهران حقیقت داشت
و من که کودکانه
از بین دیوارهای ریخته
برای دیدن یک شبدر سرک میکشیدم
حیاط خانه و مادر باهم عطر رز میداد
و هنوز عطر رز یادآور مادر است
خداحفظش کند
دستان نرم سفیدش چروک خورده و شکر که همچنان،
هست و بیحد پر مهر است
آفتاب بی خست برقالی پهن میشد
گنگجشکان با شادی شاخه به شاخه بازی میکردند
کبوترهای رقصان محله برآسمان و
سکوتی دلنشین جریان داشت
و من که هنوز در پشت سر جا ماندم
وسط شاخههات بزرگ توت
زیر سایهی تاکستان
بین بوتههای بلند ذرت
در دل همین پایتخت نکبت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر