دیروز همینطور که جوانههای تازهی امینالدوله را به نخ میکشیدم
یک چشمم به پایین بود که از طبقه پنجم سقوط نکنم
در همان لحظهی زرین بود که کشف مهمی داشتم، اینکه
معمولا در بلندی وحشت از سقوط دارم. گو اینکه هیچ سابقهی سقوطی بر ذهنم نیست
و بهطور معمول در اون لحظات از خودم میپرسم:
چرا باید بیفتی؟ نرده که سرجاش و حواس توهم جمع. ناگاه ندایی از ذهن برآمد که:
اگر یک نیروی منفی هولت بده چی؟
آره بهخدا، همیشه در بلندی از این میترسم که این غیرارگانیکهای ذلیل مرده هولم بدن پایین تا از شرم خلاص بشن.
این چه نیرویی است که در 24 ساعت باما کاریش نیست و فقط وقت بلندی میآد سراغ ما؟
کانون ادراکم چرخی خورد و رفت در نقطهی کودکی ایستاد و صدای بیبیجهان که سرآسیمه میگفت:
- بچه نرو لب بوم. شیطون هولت میده میافتی پایین پدرت درمیآد.
همون شیطونی که شبها هم وقتی میخوابیدم میآمد و در دهانم جیش میکرد
همانی که بیوقفه تشویقم میکرد به دروغ گویی ..... و من که چه مبارز سرسختی بودم همه عمر
با تمام ترسهای دیکته شدهی بیبیجهان زیستم و زندگیم از ریخت افتاد
بعد میخواهی به مبارزه بر علیهش برنخیزم؟
باید هم شش سال از عمر گرامم صرف تالیف بهابل میشد
چون به لطف بیبیجهان
خدا برآسمانها جا داشت و شیطون همیشه کنار ما
برای مبارزه با شیطون از زندگی افتادیم و خدای اون بالا هم به کمک نیامد چون داشت حکمتش را رقم میزد
بیبی جان چیمیشد بهجای اینکه شبانه روز از شیطون بترسانیمان میگفتی
خدا همین نزدیکاست
خدا در درون ماست
خدا اون بالانیست و تو برای تجربهاش به دنیا آمدی
نه گمانم هیچ وقت کارم به اینجا میرسید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر