در همین افکار غرق بودم که خواب آلود به مطبخ رسیدم، در انتظار به جوش آمدن کتری به پشت پنجره رفتم و همان وقت هستی را دیدم
هستی نوزادی بهجا مانده از زلزلهی منجیل بود. زن و شوهری میانسال او را به فرزندی گرفتند و کل محل دعا گوی خانواده شد
هستی به 16 سالگی رسید و پدر مزبور دچار سرطان شد.
خانواده که میترسید با مرگ پدر هستی آواره بشه، دخترک را به عقد یک جوجه وکیل ترک درآوردند
جوجه وکیل دست بزن داشت و بد دهن
خانوادهآش هم چیزی شبیه او و در این بین هنوز هستی از واقعیت داستان زندگیش بیاطلاع بود تا جناب 007 آقای شوهر رفت و از کم و کیف همه چیز سر درآورد
همه چیزی که هنگام خواستگاری از آن خبر داشت اما دیتیلی قابل ارائه نداشت که در این زمان پیدا کرد
با بهدنیا آمدن فرزند مشترک بدرفتاری آقای شوهر بالا گرفت تا کل مدارک را گذاشت برابر هستی
دنیا همانجا آوار شد. هستی بعد از اونهمه سال فهمید فرزند زلزلهاست
کار به متارکه کشید و بچهاش را هم ازش گرفتند
هستی برگشت منزل پدری که در حال موت بود و نمرده بود
بعد از یکی دو سال دوباره هستی به عقد یک آقای سلمانی درآمد و دوباره بچه دار شد
اینبار هم جز کتک شبانه روزی سهمی از ازدواج نداشت
و هنوز آقای پدر زنده بود
نمیدونم این چه ترس از مرگی بود که این دختر را اینهمه سیاه بخت کرد؟
هستی دوباره و بیبچه برگشت به منزل پدری و در طی این مدت بالاخره پدر جهان را ترک کرد
حالا هستی مونده که هنوز بیش از 23 سال نداره با دو بچهای که کنارش نیستند و دو سابقهی آقای شوهر
همینطور که این افکار از ذهنم عبور میکرد، به زلزلهی دیرو برگشتم
و امثال هستی و باز به شما
شما مطمئنی که بر سرنوشت ما حاکمی؟
یا اندکی شک نداری که خدای بیمهری شدی؟
یا نمیدونم چی
کاش شبها میخوابیدی تا ماهم دل خوش کنیم که از عذاب وجدان خواب نداری
یا نمیدونم همه اون اوهامی که برای قیامت و آخرت به ما دیکته کردی که نترس بنده من در قیامت پوست همه را میکنم
اونوقت چه کسی از باب بلایای طبیعی باید از شما جواب بخواد؟
چه تلخ است لحظاتی که به وجودت شک میبرم
پشتم خالی که نه، از درون فرو میریزم که
نه که این دنیا بیصاحب بود؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر