۱۳۹۲ فروردین ۱۸, یکشنبه

جونم برات بگه




دو روزی هم سیل اومد چه سیلی. انقدری که شانتال جرات نداشت از خونه بره بیرون و جیش کنه
غصه‌ها کم بود؟ حالا نوبت جیش شانتال رسیده بود
راستی از اینترنت هم خبری نبود
یعنی نه که نبود، به یمن فیلترینگ و سرعت پایین نمی‌شد وی‌پی‌ان و ... استفاده کرد
در نتیجه ما موندیم و شانتال و اون همه حرف برای گفتن. در نتیجه نوشته‌ها را گذاشتم برای الان
اون‌جا نوشتم و این‌جا رد می‌کنم به بلاگر به یاد روزهایی که در چلک گذشت



قدیما راننده خطی جاده هراز بودم. انقد که وجب به وجب و حتا دست‌اندازهاش را می‌شناختم
سال 91 سال جاده چالوس شد، یعنی نمی‌دونم چرا اون‌همه سال هی لقمه رو دور سرم چرخوندم و از هراز به مقصد نوشهر اومدم؟
خیلی عجیب هم نیست، کجای دنیا کدوم کارم به حساب آدمیت بوده که این نبود؟
 شاید این‌طور شده که بتونم در نیمه‌ی دوم زندگی از مسیرهای جدید لذت ببرم؟
حالا نبود هم خیلی مهم نیست، قصدش که مهم هست که من همیشه بهترین نیت را در دل دارم .مرزن آباد ما 35 درجه هم رسید، یعنی تو گویی جهنم
نمی‌دونم شاید دم ابلیس یه جایی تو مرزن آباد گیر کرده که در هر فصلی حتا از تهران هم گرمتره، نوشهر که جای خودش را داره
اما جونم برات بگه همین‌که به چالوس نزدیک می‌شدیم، آمپر غش کرد و نشست روی 17، و تا دلت بخواد، مه
یعنی در هزاره‌ی عمری که طی شد من چنین مه را تجربه نکرده بودم. از غروب شدت یافت و ساعت 7 و 8 شب فقط می‌شد چراغ‌های  زرد محوطه را فهمید، نه حتا دید
حیاط خونه که باشه پیشکش
یعنی تا پوست حال کردم، من بودم و مه و جنگل، و خدا
خدام که با حال و حول نرو نیست، اصلا آفریده که ما حالش را ببریم
 




یا خودش در ما از این همه قشنگ جیگرش حال بیاد 

قدیما راننده خطی جاده هراز بودم. انقد که وجب به وجب و حتا دست‌اندازهاش را می‌شناختم
سال 91 سال جاده چالوس شد، یعنی نمی‌دونم چرا اون‌همه سال هی لقمه رو دور سرم چرخوندم و از هراز به مقصد نوشهر اومدم؟
خیلی عجیب هم نیست، کجای دنیا کدوم کارم به حساب آدمیت بوده که این نبود؟
 شاید این‌طور شده که بتونم در نیمه‌ی دوم زندگی از مسیرهای جدید لذت ببرم؟
حالا نبود هم خیلی مهم نیست، قصدش که مهم هست که من همیشه بهترین نیت را در دل دارم .مرزن آباد ما 35 درجه هم رسید، یعنی تو گویی جهنم
نمی‌دونم شاید دم ابلیس یه جایی تو مرزن آباد گیر کرده که در هر فصلی حتا از تهران هم گرمتره، نوشهر که جای خودش را داره
اما جونم برات بگه همین‌که به چالوس نزدیک می‌شدیم، آمپر غش کرد و نشست روی 17، و تا دلت بخواد، مه
یعنی در هزاره‌ی عمری که طی شد من چنین مه را تجربه نکرده بودم. از غروب شدت یافت و ساعت 7 و 8 شب فقط می‌شد چراغ‌های  زرد محوطه را فهمید، نه حتا دید
حیاط خونه که باشه پیشکش
یعنی تا پوست حال کردم، من بودم و مه و جنگل، و خدا
خدام که با حال و حول نرو نیست، اصلا آفریده که ما حالش را ببریم
یا خودش در ما از این همه قشنگ جیگرش حال بیاد



ها والا
چه‌قدر تنها تنها نقاشی کردم و کسی نگفت: به‌به. اونم خواست خودش مخلوقات احسنت گو را تجربه کنه
ای بیچاره خدا. دیگه من چی بگم؟
وقتی خدام با اون خدایی‌ش نیازمند یک احسنت خشک و خالی باشه؛ من کی باشم؟

 


از صبح کلی رفتم نوشهر و کارهای محدوده‌ی محل داشتم
کلی هم گل خریدم، بنفشه، مینا، همیشه بهار، اطلسی، و چندتا دیگه که اسمش یادم نیست
این بهترین کاری بود که می‌شد کرد، ترک تهران به سرعت برق  و باد
راستش اگر رادیو فردا نباشه، این‌جا خیلی هم شکل دو روز مونده به عید نیست
در شهر چرا، حتا حضور مسافرین از حالا. نمی‌دونستم چه‌قدر مردم از چند روز به عید مونده میان شمال
معمولا تا دوم یا سوم عید تهران بودم و بعد با اهل بیت راهی جاده می‌شدیم
خدا کنه این سال تحویل بدون سفره هفت سین و وسط جنگل سال پیش روی مارو بسازه
چرا که نه؟

درخت نیستیم که همیشه یک نقطه یک شکل را تعریف کنه؟ 

این ما و نقاط ضعف ماست که شکل زندگی را تعریف می‌کنه و این به اختیار ماست که در دوری از عادات کهنه و گذشته از حال نریم و در شکل جدید با طرح جدید زندگی را با سعادت ادامه بدیم
و اگر نه که برای همیشه باختم
خلاصه که سال 91 هم‌چین سال توپی هم نبودی ولی از یک جهت نورانی بودی، به‌هم ریختن عادات زندگی من
با تو خداحافظی می‌کنم و به انتظار سال جدید چشم به پنجره می‌دوزم بلکه یک‌بار هم که شده عمو نوروز را ببینم



 

قدیمیا چه می‌کردند وقتی تکنولوژی نبود و همه ساکن طبیعت بودند!
شاید به همین دلیل قدما اهل تفکر و حکمت بودند و دنیا سهل تر عبور می‌کرد ؟
 از دیشب باران شدیدی من را در خانه حبس کرده و بی‌کاری بلای مفرط آدمی‌ست.
از صبح با صدای بارش باران که بیدار شدم بلافاصله فکر ماشین و بعد جیش شانتال اومد سراغم.
بعد هم خرابی هوا و ماهواره‌ی دربه در و خط  تلفنی که بعد از سه روز هنوز قطع و نمی‌دونم دردش چیه و در نتیجه از دنیا جدا ماندم. نه دسترسی به اینترنت ممکن است و نه خروج از خانه.
  کلی سر شانتال بی‌نوا فریاد زدم که چرا حاضر نیست بره و زیر بارون جیش کنه و به خودم لعنت فرستادم که حتا سگ خونه را هم از سگی انداختم.
چند بار سرش فریاد کشیدم که:
 احمق تو سگی نه بچه آدم. بارون می‌آد جهنم، تو چرا نمی‌ری جیش کنی، پدر سگ! پدر اون مثانه‌ات در می‌آد. بعد هم به طبقه بالا ممنوع ورودش کردم. واقعا که تو دیگه گندش را درآوردی، از بچه خراب می‌کنی تا سگ خونه.
  به هر حال که در این نبود امکانات در جنگل مازندران حبس شدم و ذهنم مثل خوره افتاده به جونم.
 تازه دلم خوشه اون همه...... مرور کردم. فکر کن اگه نکرده بودم که الان سرویس بودم. اما موضوع فقط این‌ها که گفتم نیست. 



دیروز صبح هنگامی که مقابل وکیل نشسته بودم، بعد از شنیدن مختصری از ماجرا نگاهی به‌من کرد و گفت:
    - عجب موجود بد شانسی هستی!
  و این همان صدایی‌ست که از دیروز موزیانه و خاموش وجودم را به ارتعاش کشانده. صبح هم تا چشم باز کردم همین را تکرا کردم که، عجب آدم بدشانسی و چراغ وقایع پشت سر روشن و تابشی چشم زننده بر من حمله‌ور شد. حالا چرا این‌همه دلسوزی برای منه بیچاره و چه و چه برمی‌گرده به کمبود انرژی و ذهن بیگانه. بیگانه‌ای که از من به من نزدیک‌تر نشسته و از دستش رهایی ندارم.
این‌که باور کنم موجودی می‌تونه بدشانس یا خوش شانس به‌دنیا بیاد  مسخره به نظر می‌رسه. ولی نه‌که واقعی باشه؟ هان؟
  چرا یه کسانی  شانس از حلق‌شون زده بیرون و کسی هم مثل من که توده‌ی بد بختی به دنیا آمدم. با تمام این‌ها در من چیزی هست که ربطی به شانس نداره بل‌که به نظر می‌رسه به اقتدار روحم مربوطه که همیشه برابر بلایا ایستاده و از وسط جهنم نجاتم داده.

 شاید چون موجود خر و احمقی بودم همیشه؟
 و زندگی‌ام بازتاب گذشته‌هاست و روح اصلا تمایلی به توجه به منه فیزیکی نداره، وقتی وارد بازی می‌شه که حیاتش به خطر افتاده.



فکر کنم همه 12 میلیون مسافر نوروزی تا دیروز آمده باشند شمال
بماند اونایی که یا هفته دوم یا روز دوم عید تازه راهی جاده می‌شن
خلاصه که عید تنهایی شمال بودن، مساوی‌ست با عذاب و شکنجه
از هر خونه‌ای صدای لشکر آدم می‌آد و موسیقی و خنده هم که جای خودش را داره و من اگر تمام این سال‌ها یک‌بار چنین عیدی را تجربه کرده بودم
بی‌گمان تا کنون یه چندتایی آقای شوهر داشتم
در این‌که عاشق خانواده‌ شلوغ و سفره‌ی از این سر تا اون سر اتاقم شکی نیست
از درد ناچاری و نبود امکانات رو به دون‌خوان بازی و راه آزادی آوردیم که تنهاییه توجیح داشته باشه
دیگه به‌کل شد شکل و عادتم و بخوام هم دیگه قابل تغییر نیست. مواقعی هم که با اهل بیت عید در شمالم، همه در جمع و من برای خورم می‌پلکم یا طبقه بالا می‌مونم و قاطی شلوغی نمی‌شم
اما همین‌که صدای دخترا را در جمع می‌شنوم که یه‌جای بازی یکی جر زده و همه افتادن به جون هم، من وسط بهشتم




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...