۱۳۹۴ خرداد ۹, شنبه

نمایش سینماهای من

گالری عکس
:  سالن پردیس سینمایی چارسو
:  ۰۳ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۸ خرداد ۱۳۹۴
:  ۱۹:۰۰
:  ۳۰,۰۰۰ و ۴۰,۰۰۰ تومان


:  محمد رحمانیان

 (بازیگران به ترتیب حروف الفبا):
 هومن برق‌نورد، علی تاجمیر، فرشته حسینی، اشکان خطیبی، معصومه رحمانی، حبیب رضایی، بهنوش طباطبایی، علی عمرانی، هانا کامکار، احسان کرمی، مهتاب نصیرپور، افشین هاشمی و ...




: محسن شاه ابراهیمی
: اشکان خطیبی
: سامان احتشامی   



امشب  به تماشای نوستالژی‌های رنگین کمانی میهمان بودم  
وقت کردید ، غافل نشید
ارزش دیدن داره
بسیار زیاد
هم داره

۱۳۹۴ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

قصد آزادی


اصولن هستی بی‌کار و انگیزه حتا نفس نمی‌کشه

و نه من و نه تو از هستی جدا نیستیم
یعنی اگر وا بدی خودش می دونه چه باید و چه نه
زیرا
باید این‌طور می‌شد
باید این زمان تجربه می‌شد تا به خودم باز گردم و اگر چنین نبود
تا ابد کاستاندایی می‌موندم دربست
بی‌اون‌که بفهمم راز منم
به خرافه می‌گرویدم و از خاک یا مکان معجزه طلب می کردم
و چه ساده اندیش بودم که راز و معجزه  در حیطه‌‌ی زمان و مکان گنجانیده می‌شد
چه تصور خام و باطلی که می‌پنداشتم
اون سال در چلک معجزه‌ای رخ داد و من جدیدی به تجربه‌ رسید
و همه را از شیخ کارلوس می دونستم
فکر می‌کردم برای بازگشت به خویشتنم باید دوباره هزاران متر زمین بیل بزنم
خودم رو زیر آفتاب کباب کنم
ملق بزنم و سر و ته و با روح راز و نیاز کنم
ساعت‌ها مرور و ................................................................ چه و چه
که دوباره به آزادی رجعت کنم
آزادی من، آزادی روح‌م از بند ذهن بیگانه
چه حسرتی بر دوشم بود که چرا قدرش رو ندونستم و همه چیز خراب شد
و وحشت از قهر روح ، موجب بستگی دست و پایم شده بود
باید این خطاها و فاصله‌ها رخ می داد تا به حقیقت اعظم رجوع کنم
من خوبم
حسابی هم خوب
برگشتم به معجزه
به حال خوب
روی ابرها و ......... دوباره به خود بازگشتم
راز در قصد مرگ بود و بس
یعنی درست روزی که زار می‌زدم و از خدا مرگ طلب می کردم
دوباره اتفاق افتاد
همون نقطه که قصد قتل منه ذهنی کردم و گفتم:
بمیر
هرطور بلدی بمیر، عر بزن، غلت بزن، هرکاری دلت خواست بکن
  دیگه برام مهم نیست و به انتظار مرگ نشستم
وسط پایتخت، در طبقه‌ی پنجم، بی پشتک و وارو



  در یک لحظه اتفاق افتاد و به خود بازگشتم
بدون حضور کارلوس و خوان بازی

از هیچ دردی فرار نخواهم کرد که هیچ چیز بی‌دلیل و نتیجه نیست
البته این برای منی‌ست که به رشد و حضور روح ایمان کامل دارم
 آزادی  از قرار با کمر همت به قتل منه ذهنی آغاز می‌شه
همون هنگام که وا می دم و می‌گم بمیر
و نگاهش می‌کنم
بی‌ترس و گریز
بی دارو و فرار از  خانه‌ی این یا آن
فقط منتظر مرگ موندم و .....
  گفتم:
دیگه حوصله‌ات رو ندارم. نه حوصله‌ی به مریضی زدن‌های خودت
نه ننه من غریبم‌های راه به راه
می‌خواهی بخور نمی‌خواهی نه 
می خواهی بخند نمی خواهی زار بزن
کاری از دست من برای تو ساخته نیست
  خسته‌ام کردی و این زندگی با تو برام قابل تحمل نیست
و به انتظار مرگ نشستم


مهم نیست درد بکشم، ازش نباید ترسید 
نباید دنبال شفا و دوا رفت
باید باهاش چشم تو چشم شد و نشست
نه خودکشی و نه هیچ ارتکاب به جرمی
فقط باوری عمیق که دوباره
 خسته‌ام کرد از خودم
و کلید دقیقن همین‌جاهاست
که به ساعت نکشیده از جا برخاستم و دوباره خودم شده بودم
آزاد و سبک
نوک پنجه و رضایتمند 
با باوری عمیق و اصیل که من از خدا هستم
گور بابا باقی و درک باهم



خب دیگه دهانم برای لاشه خوری باز نمی‌شه
 همیشه برحسب عادت غذا خوردیم و کلام خدا:
که ماکیان و چهارپایان برای روزی بشر در این جهان هستند
و ذهن هم نوکر عادت‌ها
  در سکوت اخیر ذهنی نمی‌تونستم بر حسب عادت دهان باز کنم و فکم به جمبش درآد
هر لقمه تعریف و معنا داره
این لنگ مرغ زبون بسته‌ای‌ست که تا همین چند روز پیش از بودن شاد بوده
گوشت قرمز هم که اصولن بیش از سالی یکی‌دوبار نمی خورم، 
غذاهای دریای هم که هرگز لب نمی‌زنم
ما بودیم یک فقره دوپا به نام بانو مرغ
که دیگه دهانم به سمتش باز نمی‌شه و از گرسنگی هم نمردم هنوز
این همه از درک احساسات عمیق یک هاسکی بود که به خودم آمدم
این ها هم احساس دارند و زندگی می‌خوان و چه‌طور می‌تونم برای بقا خودم مرگ دیگری روبخوام؟
حتا اگر شده ماکیان خدا



موجود زنده‌ای به قتل می‌رسه  تا من وحشیانه بخورم‌ش
فقط اسم آدم خواری بد در رفته؟
حالا دارم طبخ انواع غذا با سویا یا .... رو تمرین می کنم
هیچ مفهوم مقدسی هم نداره
طبع‌م عوض شده به همین سادگی

همین
 خوبم
زیاده هم خوب
نقاشی می‌کنم تا پوست استخوان
 کسی نگران‌م  نشه
به بهشت بازگشتم و مقیم شدم
روی پای خودم
بی‌کارلوس و .......... اینا
فقط قصد
قصد آزادی و تماشای مرگ ذهن



۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

وسط محله‌ی ابلیس ذلیل مرده



الو الو
صدام رو می‌شنوی؟
کسی هست؟
یکی منو از وسط محله‌ی ابلیس ذلیل مرده بکشه بیرون
سرسام گرفتم
خوش به‌حال اونایی که زدن فک منه ذهنی‌شون رو آوردن روی آسفالت و از شرش خلاص شدن

خوش به‌حال‌ همگی
یعنی دو سه پرونده‌ی داغ یه ده بیست روزی‌ست مونده توک زبونم و
از جایی که با روح‌م عهد بستم هیچی نگم و سکوت کنم
و اجازه‌ی مداخله به منه ذهنی ندم که خودش رو به هر طریق ترمیم کنه،
دارم خل می‌شم
یعنی ذهن‌م گذاشته توی کاسه ام و کل انرژی‌های حیاتیم رو دزدیه
نمی ذاره نقاشی کنم
یعنی امروز سرم، تو گویی بازار مس‌گرا
هر ضرب قلم یک هیجان کاذب که می‌خواست از جام بکنه و واکنش نشون بدم
به هر راهی که بلده
به هر زبونی که در این چند هزار ساله یاد گرفته
با هر مکر به گوشم خونده:
خب حداقل یه ایمیل بزن
زنگ بزن به فلانی براش پیغام بده که فکر نکنه خر بودی
و انواع وز وز که سالیان دراز ازم دور بود 
چون
بی معطلی واکنش رو داشتم
بعد هم که تموم می‌شه، پشت دست می‌زنم که:
ای داد باز خودم رو کنترل نکردم
این‌بار در فشار وقایع جدید و پشت هم گیر افتادم
هی ما عهد می‌بندیم و زبون به دهن می‌گیریم
این ذلیل مرده هی می‌برتم وسط محله‌ی ابلیس ذلیل مرده
به خودم می‌آم می‌بینم یک نی فرو کرده در مغزم و داره شیره‌ی جونم رو می‌کشه
جخت می‌پرم سرجام و دوباره و سه‌باره تکرار
والده‌ام پس از یک هفته آمده بالا 
فقط خدا می‌دونه چنی خودم رو جویدم، دریدم، ریز ریز کردم که دوباره کنترل از دستم خارج نشه 
و مردم تا همین حالا که اومدم حداقل این‌جا بگم
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآای دارم خفه می‌شم
خدایا یا من رو بکش یا این ذلیل مرده‌ی نکبتی رو بردار


فقط دلم می‌خواد تهش بشه و 
تو نباشیل
آی که چه به‌سر زندگی‌م آوردم  این همه سال



من هیچ




شماها سالی چندبار مکاشفات تازه‌ای از خودتون دارید؟
ماهی؟
هفته‌ای
یا هر روز و ساعت؟
مال من از دستم در رفته مثل، کش
و اگر بناباشه تا وقت مرگ همین‌طور در حال کشفیات نو به نو باشم، به‌طور قطع و یقین هیچ‌گاه زندگی نکردم
زیرا
برای خودم ناشناخته بودم و تازه تازه هی کشف می‌کنم و
در نتیجه هیچ‌گاه درست و باب نبض حقیقی خودم زندگی نکردم
دو سه روزی‌ست یه نموره بیمار و بی‌حالم
 زیرا دیگه نمی دونم چی بخورم؟
اصولن اهل گیاه‌خواری و این ها نبوده و نیستم
در ایام چله نشینی هم کلی پوست می انداختم
یا بهترین اوقات، هنگام روزهای انگور بود که بعد از دو سه روز حس می‌کردم، تنم بو می‌گیره
سی این‌که وقتی تو شبانه روز فقط آب و انگور بخوری
مثل این می‌شه که خودت رو بستی به شیر آب و سموم بدن
می‌ریزه بیرون
اما تهش منتظر بودم برگردم به دندان‌های نیش و کباب داغ
حالا در هیچ چله‌ای ننشستم اما
پنداری افسردگی شدیدی دچار شده باشم که از داستان هاسکی شدت پیدا کرده
این‌که چند روزی‌ست متصل بغض دارم و عر می‌زنم
بی‌خود و بی‌جهت 
یعنی، افسردگی
ولی این‌که نتونی لب به غذا بزنی
یعنی بارداری و زن ویاردار
درست حالی‌ست که من پیدا کردم
نه می تونه لب به گوشت بزنم، از هیچ نوع
نه تحمل کوچکترین وزشی رو دارم
کلن ریخته بهم حالم
از همه بدتر 
حس خویشی و نزدیکی افراطی که نسبت به تمامی حیوانات پیدا کردم
از شانتال بگیر بیا تا هاچ زنبور عسل
از اقبال بلند هم، هر کانالی می‌ری یه گوشه‌اش پای یه موجود بی‌زبونی در میانه هست
و من دو روزه فقط زار می‌زنم
بدجور
تهش دلم می خواد بمیرم
چون حس می‌کنم در دنیای کثیف و بی‌رحمی اسیر شدم

تا الان که وضع موجود اینه و شما هم جدی نگیر
چه بسا به ساعتی، حادثی رخ داد
به‌کل از این رو به اون رو شدم
ولی این احوال برای خودم هم عجیب و هم تازه است
و تا حدودی نگران کننده

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۷, یکشنبه

آماده خوری



از بچگی گند می‌خوره به کل زندگی آدم

یعنی تا هنگامی که بچه‌ای همه دست به خدمتت ایستادن که آب در دلت تکون نخوره
و کافی‌ست لبی برچینی یا بزنی زیر گریه
کل خونه آشفته می‌شه و به خدمت
و می‌ریم به سمت بلوغ و عقل رسی و شناخت
نه
از یه‌جایی دیگه کسی نیست هر چه اراده می‌کنی در اختیارت قرار بده
کسی هم باشه هم نمی‌تونه برای تمامی خواسته‌هات آماده خدمت باشه
خواسته‌ها رشد می‌کنه و بزرگ می‌شه و از حیطه‌ی خانواده خارج می‌شه
ولی ما عادت کردیم همه چیز آماده و در دسترس باشه
دیگه شما از محیط دبیرستان شروع کن
تا می‌ری به سمت دانشگاه
کاش در مکاتب این‌ها رو هم یاد می‌دادند
که دنیا جایی حاضر و آماده نیست
باید براش بجنگی، کسب کنی، بسازی و ....
ولی همیشه راه نمی‌ده این اقلام
و ما عادت می‌کنیم
به حاضر و آماده بردن و خوردن
و هنگامی که مسیر دشوار می‌شه شروع می‌کنیم به 
ناسزا و فحش و ..... فلان به آینده و پرستش گذشته‌های حاضر و آماده‌ی دور دست
ما فقط گذشته پرستی می‌کنیم 
زیرا در آینده حیرانیم
درواقع ما نمی‌دونیم به چی نیازمند و چی اضافه است
می خواهیم از روی دست دیگران بنویسیم
از دیگران تقلید کنیم و مانند دیگران باشیم
و این چنین است که هم راه رسیدن
و هم تجربه‌ی صحیح زندگی گم می‌شه
زیرا کاری نداریم جز تافسوس گذشته خوردن
و به امروز لعنت فرستادن

تولد عشق



یک روز وسط حیاط مدرسه و زنگ تفریح، مریم سیف گفت:
هی کاریابی، تو که از همه بزرگتری می‌دونی عشق چیه؟
سنی نه منظورش به درازی قدم بود که از همه بلندتر و ته کلاس می‌نشستم
طفلی فکر می‌کرد هر کی بلندتره به اطلاعات نزدیک‌تره لابد
منم که کپ کرده بودم از اون به بعد رفتم به خواب عشق
خوردنیه؟ پوشیدنی؟ بردنی یا آوردنی .... این چی بود ازم پرسید
تفاوت منه اون بالا با بچه‌های اون پایین همین بس که
تا اون‌روز حتا اسم‌ عشق رو نشنیده بودم
چه به اطلاعات دقیق


از اون زمان به بعد خواب و خوراک و زندگی رو گذاشتم و مثل کاشف یکی از اهرام رفتم به جستجوی عشق
و تمام تاوانی که یک بشر دوپا می‌شد برای عشق بده رو پرداختم
تا فهم کردم
عشق خیالی بیش نیست
مثل باد بهاری در موسم بلوغ می‌آد و تا ته عمر ناشناخته می‌مونه و ما در حسرت
اما اگر کسی عمر و شانس تجربه‌اش رو به اشکال مختلف داشته باشه
می‌فهمه که این عشق سرابی بیش نیست
سرابی در عمق ناشناختگی و حرص و ولع
تا وقتی نداری‌ش ، به جنون می‌رسی برای دستیابی
زیرا
با عشقی خیالی و کاملن ذهنی درگیری
مشخصه‌ای که تو از محبوب دور از دسترس ساختی
و در شناخت مثل شمع آب می‌شی
زیرا ما عاشق ذهنیات خودمون از یک موجود می‌شیم
نه شناخت و فهم یک انسان
دیگه این‌که سر انجام عشق به کجا می‌رسه هم بستگی به هزار و یک دلیل داره
و معمولن این‌طور است که ما بعد از مواجهه با حقیقت طرف، شعله‌ی عشق‌مون خاموش یا
درگیر ماجرایی ..... چنین و چنان می‌شیم

عشق دردی از سر خودخواهی‌ست مفرط
که در نهایت به تنفر و انزجار وصل می‌شه
زیرا این احساس عمیق وابسطه به جان
وارد محاسبات منی می‌شه
اه
به من کج نگاه کرد
به من کج گفت
راست رفت، کج اومد ...... اه من این رو نمی‌پسندم و .... فلان و اینا و
می‌ره به کار ایجاد شخصیت توهمی که خودش برای او ساخته
ازش توقع پیدا کرده و با زور چوب و فلک هم که شده باید شکل توهمات خودش کنه
راه نمی ده

نمی‌ده؟
گور بابا درک
ایشا... بری به درک بچسبی
ایشا.... بمیری، کثافت هرزه‌ي آشغال و .... انواع فحاشی ناب
این همون عشق اولیه است که به خشم، کینه، نفرت ، خودخواهی و .... بدل می‌شه
زیرا تصورات ذهنی تو غلط بوده
خب عشقی که تهش بناست به این‌جاها بکشه
چی می‌مونه جز خودخواهی و توهمات ذهنی   بشری
بعد ما همه عمر و زندگی رو گذاشتیم و پی عشقی سرگردانیم
که هیچ مشخصه‌ای ازش نداریم مگر در کتب 
ادبی

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۶, شنبه

گور بابا درک

  


از هنگامی که یک نخود بچه بودیم، می‌خواستیم به همه اثبات کنیم

بزرگ شدیم و خودمون همه چیز رو می دونیم
اصلن جهان را می‌شناسیم و متحیر از این که چرا نمی ذارن
نون و ماست خردمندانه‌ی خودمون رو بخوریم؟


بعد در سن حوا به یک کشف بسیار مهم می‌رسیم که چه بسا می‌شد تا پایان عمر هم

نفهمیده باشیم
زیرا باور داریم همیشه که
آخر و اول دانایی و خرد ماییم و همه نادان
و القصه که
دیشب دم خوابی یه چرخی به فیسبوک زدیم و با این مواجه شدم
گریه‌ی حق حق و از ته دل هاسکی
یعنی از دیشب در این  تار گیر افتادم تا هنوز  
بااین‌که از دیروز به‌جد در کارگاه مقیم شدم و همین‌حالا هم دلم می خواد
زودی برسم به کارگاه
باز
این هاسکی نمی ذاره
یعنی چشم که باز کردم با یادآوری این صحنه
 بغض همه جانم را فشرد
گریه
‌ای از ته دل و از سر وابستگی و عشق

خدایا ما کجا قرار داریم؟


و این‌که

  پر از حسرتم
حسرت یک دل سیر مهربانی
یک بغل امن
یک چشم منتظر
یک آدم صادق
یک آدم، آدم
خدا حفظ کنه شانتال رو که روی این یکی می‌شه حساب باز کرد
که بعد از مرگ یکی هست جای خالی‌م رو حس کنه



۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۵, جمعه

باله دریاچه قو

قاطبه و اتللو


تا ابد این کاف شو با این دو سه اپیزود برایم جاودانه شد
یعنی آخر شیرینی و طنازی‌ست این گروه اختاپوس
یادش به‌خیر به چه چیزها دل‌خوش بودیم 
و به همین سادگی تا مدت‌ها با یادش هم شاد می‌شدیم
ما بچه‌های پفک نمکی پنج ریالی هستیم
با همون پفک تا عرش می‌رسیدیم





۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

Donnie Darko


این فیلم رو به اهالی توهم توصیه می‌کنم

شاید دیگه این‌جا دنبال جواب نباشند

  




 فیلم درباره ی تغییر شکل و تفسیر دنیا در یک ذهن ناآرام و اسکیزوفرنیک است که گویی پی برده به آخرین مراحل گذر از عقل به چیز دیگری رسیده و معادل این آگاهی را در یقین به آخر رسیدن دنیا بازیافته است. دانی دارکو را می توان یک رهیافت یا مکاشفه ی طولانی پیش از مرگ دانست.


۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

نبودیم



نمی دونم چرا ان‌قدر زود زود پنج‌شنبه می‌شه
حالا نه شنبه، نه سه شنبه
فقط پنج‌شنبه‌است که هی تندی از راه می‌رسه
با این عمر کوتاه و یک نخود سر سوزن، واقعن بناست چه کنیم؟
چشم به هم بذاریم، وقت رفتن رسیده
برخی با خل بازی و برخی دیگه با هوش افراطی
خلاصه که تهش همه رفتنی هستیم و این‌که خودمون رو پشت چی یا کی قایم کردیم
بماند
هرکسی پشت یک چیزی پنهان است
یکی پشت همسر گرام و بعضی هم پشت شانس و قسمت و .... پروردگار
درواقع نمی دونم چند نفر از این بنی بشر، واقعن می دونه چرا اومده به این دنیا
فقط همگی هستیم
گاه هم به هم کرم می ریزیم
طمع هم داریم
حسد بی‌حد و لی جنون در حد مفرط
باور کن بیشتر ما دچار جنون‌یم
جنون ادامه داشتن و جاودانگی
ترس از مرگ و ..... زیرا
در حقیقت زندگی نکردیم و فقط دنبال خدایی گشتیم که ازمون حمایت کنه
بهمون بده
ازمون نگیره و ..... فقط بخشنده و سخی باشه
این که خودمون کجا قرار گرفتیم و بنا بوده چه غلطی بکنیم در این عمر پر سرعت؟
بماند برای بعد از مرگ

ته امنیت



دروغ چرا؟؟؟
تا قبر آ آ آ آ
اتفاقن و دقیقن به امنیت خیلی فکر می کنم
زیرا
هیچ گاه از خانواده جدا نشدم و تنها جداسری ام زمان های حضورم در چلک می‌شه
و تهش حساب می کنم
کجا برم ؟
این جا خر خودم و پادشاه خودمم
کل محل می‌شناسنم و کافیه یکی بهم چپ نگاه کنه
یعنی امنیت در حد جام جهانی
و این برام بسیار مهمه
همون‌قدر که طلبه‌ی هجرت نشم هیچ‌گاه
یعنی این‌جا برای خودم هستم، شناسم و اهل همین خاک
و گاه هم با افتخار و معمولن با احترام رفت و آمد دارم
یعنی ذهن‌م حق نداره وسوسه بشه که :
آخ اگه از ایران بریم، فلان جا
انقده خوبه
خودش می دونه برای یک آدم تنها بهترین جا همین‌جاست و بی‌خودی خودش رو خسته نمی‌کنه
و از همه مهمتر
اهل بیت زبون من رو نمی‌فهمند
برم کجا که بخوام تازه خودم رو اثبات کنم و .... اینا
خلاصه که از این محله کندن برایم حکم قیامت خواهد داشت
کاری که یک عمر ازش دوری کردم
ولی خب بد هم نیست اگه چلک یه‌نموره خودش رو بکشه نزدیک تهران
مثلن حدود 200 کیلومتر
خیلی عالی می‌شه
صبح چشم باز کنی بیای توی حیات و گل‌ها و باغچه و ..... خیلی خوبه

من‌که هی می‌گم ترسو هستم
فقط ترس من نوع دیگراست
از جنگل و تاریکی و ... اینا نمی ترسم
از آدم‌های شرور و دوپا احتراز دارم


رقیب عشقی





قدیم‌ها فکر می‌کردم
دایی‌جان یکی‌ست و تکرار نشدنی‌ست
زیرا بچه بودم و خام
افسوس به روزگاری رسیدم و دیدم
همه یه دایی‌جانی در خانه دارن
یک سرهنگ و یک مش قاسم
ولی به‌طور معمول دایی‌جان تکراری‌ست
از سر داستان همه توهم دارند، تا قاسم بدبخت
روحش شاد 
پرویز فنی زاده که حرام شد و رفت

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

یک خانواده‌ی دوست داشتنی




از پست قبلی تا همین الان یک کشف بزرگ داشتم
داستان، زیر همین ریزه کاری‌هاست
در حال نوشتنم و زیر زیرکی سریال دیشب رو دنبال می‌کنم
یعنی دو سریال بیشتر در اکنون دنبال نمی‌کنم
یکی رز سیاه و دیگری برگ ریزان
و هر دو متعلق به خانواده‌هایی شلوغ است
یعنی  بیش از هر چیز به این جمع‌های خانوادگی تعلق خاطر دارم؟
نیازمندم؟
عاقه‌مند؟
یا چی؟
دروغ چرا؟
کاش از اول درست رفته بودم و الان این‌طور به چه‌کنم چه‌کنم ته داستان گرفتار نشده بودم
مشکل من تا وقت مرگ حل شدنی نیست
نه سی‌این که دلم طلبه‌ی مرگ شده باشه
گو این که بد هم نیست
موضوع جایی‌ست که تجربیات و مسیرم یا تائید شده باشه و یا رد 
و این جز با مرگ میسر نیست
اما هیچ چیز مثل یک جمع گرم و دوست داشتنی نیست و این
 جز در خانواده میسر نیست

یه ذره یا زیاد ترسیده



تا دیروز در حال معامله‌ی چلک بودم

یعنی می‌خواستم تاخت بزنم با ملکی نزدیک تهران که بشه درش زندگی کرد و از این‌جا برم
تا دیروز غروب که به یاد آخرین حضورم در چلک افتادم
تا لب پرتگاه مرگ رفته بودم و تا کیلومترهای بسیار هیچ کس نبود تا به کمک بخوام
این همون نقطه‌ای بود که حقیقت زندگی‌م رو دیدم و ازش ترسیدم و برگشتم تهران
بعد از اون هم دلم نخواست دیگه برم
حالا چی موجب می‌شه فکر کنم مثلن با تفاوت چندین کیلومتر شرایط بهتر می‌شه؟
باز هم تنهام و باز هم قلبی بیمار دارم
در نتیجه به کل معامله منتفی شد
موضوع جایی در ذهن من؟
در واقعیت من؟
در حقیقت دنیاست؟
یعنی هنوز نفهمیدم جام کجاست؟
حیرونم؟
نه‌که متواری و ترسیده به کنج خونه پناهنده شدم؟
فقط یک حقیقت هست، این‌که از تنهایی فراری ندارم
دنبال معاشر و هم‌صحبتی نیستم
اما این شرایط هم .... انگار خیلی دوست داشتنی‌ نیست
از قرار فقط موجودی ترسیده‌ام که از همه فرار کردم؟
نمی دونم دقیقن کجا ایستادم
می‌فهمم حال خوبی ندارم و این مدت حسابی در منزل والده‌ام تخلیه انرژی شدم
این یعنی زنگ خطر


آخرین وسوسه


نزدیک یک هفته از ماموریت برای والده‌ام گذشته و هنوز نشده کامل ذهن رو از اون پایین جمع کنم
کلی هم مرور کردم و اینا
ولی یه‌چیزهایی از گذشته زده بالا و بردتم در حیرتی بس عظیم
نمی دونم شاید من هم بزرگ نشده باشم هنوز؟
ولی همین‌که یاد گرفتم سکوت کنم
واکنش نداشته باشم و اینا؛ شهادت می‌ده بر تغییرات عمده و اساسی
و خیلی جدی باور داشتم، همه‌ی ما در حال رشد و تکامل‌یم
اما این‌که این امر جهان شمول نباشه، باعث حیرانی‌ست
یعنی همه‌ی ما بزرگ نمی‌شیم؟
مگه می‌شه نشده باشیم
ولی زمانی که رفتار ولیعهد و بانو والده‌ رو می‌بینم و فهم می‌کنم مانده‌اند در همان روزگار جهل دور
دوتا شاخ درمی‌آرم که: مگه می‌شه؟
شاید هم بشه
چرا که نه؟
چی زندگی‌هاشون عوض شده؟
هر کدوم هنوز همون‌جایی نشسته که یک عمر جایگاهش بود
ولی موضوع حق قضاوت من بر این دو نیست
فقط ترسیدم
از این که
یعنی فقط من نیاز به تغییر داشتم؟
خب این بلاهایی که سر زندگی من هوار شد، اگر سر هر کس دیگه‌ای بیاد
شک ندارم که او هم لنگ رو می انداخت و می‌رفت جهت توقف اوضاع 
لابد برخی آدم‌ها نیاز به تغییر ندارند؟
یا شاید من زیادی سه بودم؟
یا چی؟
در روز آخر پرستاری بانو والده‌ام چیزی گفت که هنوز یخ‌م باز نشده باشه 
جمله‌اش درست مثل این بود که یکی از شماها فکر کنه
من این‌جا معطل موندم برای یه نخود عاشقی؟
یه چارک مرد و .... اینا و بهم پیشنهادات بی‌شرمانه بدید
خب به آدم برمی خوره دیگه یا نه؟ می‌خواد من داشته باشه یا نه
می‌مونه به این که بهت بگن: تو دروغ‌گویی و در این جا فیلم بازی می‌کنی
و ناخواسته یه چند روزی می‌رم توی کما که:
کجای کارم غلط بوده؟
یا اصولن من غلطم یا همسایه؟
سی همین که دیگه کشش تجربه‌ی مکرر شرایط کودکی رو ندارم
هنوز هم چیزی به روی والده‌ام نیاوردم و رفتم توی غار تنهایی‌م
نمی دونم شاید سی این‌که زیادی حرف می‌زنم و انتظار دارم دیگران هم باورم کنند؟
به هر حال که تنها نتیجه‌ی سال جدید تا این جا دیدار با چند فقره آدمی بوده که بعد از هزار سال هنوز همون‌جان که بودند
و نگران می‌شم
نه‌که نباید اصلن عوض می‌شدم؟
مگه می‌شه فقط من خودم رو ورق ورق برهنه کنم؟
و باقی همان باشند که بودند؟
و از جایی که معمولن غلط زیستم، دو سه روزه افسردگی شدید گرفتم
دستم به کار هم نمی‌ره و .... غمگین‌م
نه سی این که چرا کسی عوض نشده
نه‌که همه‌ی عمر اشتب رفته باشیم؟
فیلم آخرین وسوسه‌ی مسیح نمادی از حال اکنون منه
سی این که نا کجا می تونم این شرایط رو دوست داشته باشم؟
تحمل واژه‌ی صحیحی نیست. باید درش آزاد باشم و دوست‌ش داشته باشم
و این تنهایی فقط در چلک قابل تحمل می‌شه
همون‌جایی که من می‌مونم و خدا و دیگری برای مقایسه نیست
و این می‌شه فرار
فرار از اوضاع
خدایا کجا ایستاده‌ام؟



در حد کمال




یعنی من کامل نیستم؟
یعنی، من کم بودم؟ کم هستم؟
یعنی هنوز بچه‌ام؟
یعنی که چی؟
یعنی تو فکر کن که ما از بچگی هی فکر کردیم رسیدیم و شدیم و هستیم
بعد می‌خواستیم دنیا رو ریز ریز کنیم که چرا بر باب دل ما نیست؟
نمونه‌اش همین نیمه‌ی کیهانی که از بچگی کرم‌ش به جونم بود
فکر می‌کردم همه چیز مثل منزل پدری شسته و رفته و آماده
فقط منتظر نشسته تا ما برش داریم
و با اولین تجربه‌ی عشق چنان درگیر شدم
که دخل باقی عمرم رو آوردم
و بسیار موارد مشابه دیگه که کافی بود ولم کنند تا از روی زمین جمع کنم
از همه فجیع تر بازگشتم بود
از سفری بی‌بازگشت
و این کل بدبختی‌های زندگی‌م شد
یعنی یه دو سه سالی که طول کشید تا لنگ رو بندازم و از خر تصادف و جبر و نامردی و ستم و ... اینا بیا پایین
یعنی از جایی که پذیرفتم خودم موجب همه وقایع بودم
داستان چرخی بدترکیب خورد و گمان کردم، ای داد برمن
منی که از سوراخ آسمون مستقیم افتاده بودم تا جهانی را منور کنم
بس‌که بی‌توجهی کردم، زدنم زمین تا عاقبت پیغام رسانی کنم
یعنی تو فکر کن ما برای انگشت بردن در سوراخ دماغ‌مون هم توجیحی الهی داریم
یه ذره تصور این که در بوته‌ی آزمایش‌ییم به سمت کمال و خرد در ذهن‌م جای نداشت
همه‌اش می اندیشیدم کامل هستم و برقرار
فقط بی‌توجهی‌هام مانع شده کمال‌م رو عالم و آدم ببینند
و چون خیلی کامل بودم هم خدا دوست نداشت بشم اسباب لهو لعب و نشوندنم سرجام
که خط نیفتم
بعدهم توهم زدیم 
خب من‌که تصادف کردم که نمی‌شه الکی و باطل بوده باشه
لابد باید تجاربم رو به این روش دست به دست بچرخونم و زدیم تو کار کتابت
هر فکری به جز باور این‌که 
  روح من الهی‌ست
اما یک چیزهایی لازمه تا به ذاتم رجوع کنم یا
از ذاتم دوری نکنم
درواقع هر چیز به جز پذیرش این که :
هیچ گاه نه پخی بودم و نه کامل
جلدی شدم که نفس روح‌ش رو بند آورده
مانند این‌که دماغ روح‌م رو گرفتم و نفس‌ش بند اومده
جیک‌ش در نمی‌آد و ..... اینا و اونم وارد عمل شده و داره پوستم رو می‌کنه
بل‌که لنگ فهم و دانش و گل سر سبد هستی رو بندازم
و برم دنبال خود سازی 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۹, شنبه

دوست عزیز، پدر تزریق ایران



چهار پنج روز گذشته علاوه بر منزل والده این هم در دست داشتم
ولی تصویری که من برای کار خودم می‌سازم
تا کاری که برای غیر انجام می‌شه، هزار تفاوت داره و اولین و مهمترینش
می‌دونم بناست چی بگه
اما کاری که ریشه‌ی علمی و ... اینا هم داره
گفتنش برای بی‌سوادی مثل من دشوار می‌شه
همین میزان سبزی و زردی برگ‌ها و .... که نشانه‌ی نوع کار دوست عزیز است
در آموخته‌های من حضور نداره و موجب می‌شه یک کار صد دفعه تغییر کنه
اما من را باکی نیست که
دوست عزیز و قدیمی به‌قدری برای‌م همیشه رفیق راه بوده
که با جون و دل براش کار انجام بدم
این کار بناست روی اتاقک وانت بنر بشه
کارت ویزیت‌ هم هست
که چون کامل نشده، این‌جا نمی ذارم
بعد می‌مونه بروشور و ... اینا
فرهود به گردنم زیاد حق داره

چهار سال پیش درخت‌های چلک رو تزریق کرد
اون‌سال  درخت‌ها بر زمین سجده کرده بودند


صراط گونه




الهی شکر که عاقبت دارم راست راستی بزرگ می‌شم
از ده فروردین تا شانزده اردیبهشت، واحد پاس کردم
بعد از هزار سال بازگشت به خانه‌ی مادری و نزدیکی دوباره‌ی زرد و آبی به هم
همیشه سبز بوده و خودم هم انتظاری غیر این نداشتم
اما فکر می‌کردم،
 همین‌که بعد این سال‌ها این همه بزرگ شدم و با دید دیگر به مردم نگاه می‌کنم
لابد جهان شمول است و همه از یه‌جایی با رشد مواجه می‌شیم
و این انتظار ما رو می‌بره بالا
و دردسر جایی آغاز می‌شه که تو با جهانی مواجه می‌شی که فقط در ظاهر پیر شده
هنوز همانی‌ست که هزار سال پیش بوده
در عوالم خودش و تو گویی در این یک ماه اصلن و هیچ یک از حرف های من رو نشنیده
ندیده
یا خودش رو زده به کوچه علی چپ و یا .... هر چی؛ به‌من مربوط نیست
چرا اولش سخت بود و سکوت و تامل بس دشوار
اما همین‌که تو می‌فهمی با چی مواجهی و قصد می‌کنی در هر زمان به بهترین شکل عمل کنی
کلی راه سبک می‌شه تا این‌که مثل ازمنه‌ی دور بیفتی وسط داستان
و باهاش مکرر درگیر بشی
تو از والدت راضی؟
بچه‌ی من چی؟
همیشه هیچ ولدی از والدش راضی نیست
و بر عکس
اما هم رو دوست داریم، زیرا
کار دیگری جز این ساخته نیست
این زمان گذشت و تنها کاری که ازم ساخته بود سکوت بود و تحمل و پاس کردن واحدهایی که
روزی نیمه‌کاره رها و فرار کرده بودم؛ از همه‌اش
من می‌دونستم دارم چه می‌کنم
اما بانو والده‌ام نه
فکر کرده بود لابد خدا دلش براش سوخته و موجب شده 
 این مدت  ازش پذیرایی کنم
چون در زندگی هیچ چیز رو به این اندازه دوست نداره
دیگه تهش یادگرفته بودم چه‌طور مثل ماهی برم و به وظایف‌م عمل کنم 
دوباره سر بخورم برگردم خونه‌ام
این‌جاش رو می‌شه انداخت گردن ابلیس ذلیل مرده که گذاشت دقیقه‌ی نود
سنگ آخر ابراهیم رو انداخت
تمام این مدت بسان ابراهیم در پی آب و خدا بودم
و نقاط ضعف دردناکم مرا به گریه نمی انداخت و رد می‌شدم
اما سنگ آخر خورد وسط پیشانی‌م
به‌قدری بزرگ و غیرقابل باور بود که نصف روز طول کشید تا با خودم عهد ببندم
سکوت کنم
هیچی نگم
واکنش قدیمی نشون ندم
حتا در منزلم ازش پذیرایی آخر رو در عصر جمعه
با شیرینی دارچینی و ... اینا به‌جا بیارم
و ناهار دیروزش رو هم همین‌جا بپزم و براش ببرم
اما در طی تمام این‌ها با روح‌م شرط کردم
من سکوت می کنم
تو مراقبم باش
لطفن دیگه تکرار این واحدها رو برام واجب ندان
و به همین پشتوانه خندیدم و در آخر کلید منزل والده رو گذاشتم و آمدم بالا


این فقط تاثیر نزدیکی زرد و آبی بوده
نه بیشتر
و مهم بود به نیکوترین شیوه از این راه بگذرم
من گذشتم
اما
باورم نمی‌شه کسی در هفتاد سالگی همانی باشه که در بیست سالگی بوده

سبز زندگی



اگر زرد رو با آبی مخلوط کنی، می‌شه سبز
تا ابدیت همین خواهد بود و هیچ تفاوتی نخواهد کرد
البته که هر سبزی فقط خودشه
بستگی به میزان این دو رنگ نسبت به هم داره
اما در نهایت نوعی از سبز می‌شه
این کلی زندگی ماست با و یا بی حضور عوالم غیبی
گو این که از ابتدا تصور کردیم 
اومدیم همه چیز رو حاضر و آماده برداریم و مصرف کنیم
چون در خانه‌ی والدین چنین بوده است
اما 
خیر قربان
تصویر غلطی بوده است
مام بهش گفتیم بدبختی، بدشانسی و .... بستگی داره کودکی رو چه‌طور تجربه کرده باشیم
اما تهش یک مفهوم بیشتر هویدا نیست
زرد و آبی می‌شه سبز
و زندگی مجموع محرک‌ها و پاسخ‌ها، تصمیمات و حرکات ... ماست
جایی هم دست خدا درکار نیست و ما تهش بدوبی‌راه و توقع و .... همه چیزش رو از خدا داریم
به فرض در جهانی بودیم که مفهوم خدا بیگانه بود
ما به امید کی و چی بنا بود عمر رو به آخر برسونیم؟
یعنی باز هم مداوم در انتظار دست‌های غیبی و عالم معجزه و تغییر ... اینا بودیم؟
سهم شانس و سرنوشت، میراث و .... اینا چنی می‌بود؟
بدبختی‌ها گردن خدا، خوشی‌ها هم سهم خوب بودن ماست
درواقع نیازمند سنگری بودیم برای پنهان‌سازی نقاط ضعف انسانی
عدم آگاهی و شناخت و هزار چیز دیگه

خلاص



نه به‌جان مادرم، خوبم
البته خوب‌نر هم این‌که 
کسانی هستند که این‌طور آمار آدم رو داشته باشند
ولی خب آدم که کامپیوتر نیست روی برنامه همیشه آماده به خدمت باشه
گاهی وراجم
گاهی بی‌زبون
گاه حرفم می‌آد
گاه نه
اما خوبم
چند موضوع هم‌زمان دست به دست هم داد
از زبون برم
شایدهم گاهی انرژی ندارم
بیشتر به این می‌آد باشه
وقتی برمی‌گردم به اتاق دیگه نا هم ندارم
به شکر کردگار دانا گچ پای والده‌آم باز شد و
 از امشب خدمت رسانی من هم به پایان  رسید
دیگه وقتش شده بود
بانو والده بد عادت کرده بود
کانون ادراکش داشت سر می‌خورد اون قدیم‌ها و
به حساب خدا و  پیغمبر هم باشه
بیشتر از این وظیفه‌ای ندارم
فرار رو بر قرار ترجیح دادم

در کتاب شدیدن تاکید شده که: نه زیاده دست تنگ و نه زیاد گشاد
هر چیز در حد اعتدال
حتا به شخص نبی می‌گه

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۸, جمعه

دنیا منم و وسیع




جدی خرن‌  دخترای ایی دوره زمونه که شوهر می‌کنند
اگه زمان ما ایی‌طوری بود، کی به فکر می افتاد شوهر کنه؟
اصلن دیگه به چه دردهایی مگه می‌خوره؟
این سال‌ها همه گونه خرید اینترنتی داشتم
فقط مونده بود خرید کولر و تحویل و پرداخت درب منزل
کلی حالش رو بردم
سی همین لازم نیست بری بیرون دیگه
هر چی می‌خواهی یا با تلفن و یا اینترنت ، دم در خونه تحویل می‌گیری
از بابت نصب و داستان هم بهانه ساختم
تا دوری با دوربین در اطراف خونه بزنم
آسمون طوفانی و دلهره‌ی من از ارتفاع
دورتا دور حفاظ بلند داره
 یادگار ایام کودکی ما و دوچرخه بازی روی بام
با همه  این ها دلهره داشتم
همین‌جاهم خیلی به نرده‌ها نزدیک نمی‌شم

بعد به این فکر می‌کنم، 
چه‌قدر کوچکم!!
ذره‌ای در این بی‌کرانگی
ولی هنگامی‌ که این پایین و درون کندوی خودم هستم
دنیا منم و وسیع













مسبب داریوش

ایی سوراخ دعا





اگه یکی فقط دو سه‌بار وقایعی که در زمان آینده رخ می‌ده رو در رویا ببینه
دیگه باید لنگ رو بندازه و بره در اکنون زندگی کنه
که ما در گذشته در راده و تجسم خالق شدیم و اکنون
در تجربه‌ی زمینی آن‌یم
که خیلی هم پیدا نیست از اینک ما تا اینک خالق
چندین میلیارد سال فاصله است؟
اما همین مرا بس که این‌همه غلت و جفتک و وارم می‌زنم 
بل‌که به آرامش و سکوت درون در اینک برسم
و در امروز زندگی کنم
بی‌هراس از فردا و بی نگرانی از آینده
فقط باید از سر راه خودم کنار برم
بذارم روح در من زندگی کنه
که فکر می‌کنم اکنون یه‌چی تومایه پنجاه پنجاه باشه
زیرا از وقتی چشم باز می‌کنم زور می‌زنم سکوت درون رو حفظ کنم
هی این بهم تبریک می‌گه و با فهم موضوع
ور ور ذهن آغاز می‌شه
و چنی نگرانم نرسم این پنجاه درصد رو یک جا و چکی، کیلویی درک کنم
مثلن سک‌ساعت سکوت درون
نمی دونم شاید اگر تبدیل به خواست بشه و من‌هم قصد کنم بشه
اما
مگه نباید خواستی در کار نباشه؟
باید برم در حیاط و بچگی کنم
هنوز این قلم رو فهم نکردم
که ما باید برای یه مقصودی زور بزنیم؟
یا نباید اصلن خواستی باشه، تا بهترین رو با انرژی توپ خودمون جذب کنیم
مثل وقت‌هایی که دلم قورمه سبزی می‌خواد
بدجور
یهو می‌ری منزل والده!!!!!!!!!!!!!
می‌بینی قورمه سبزی منتظره
ایی که چه جوری و از کجا یه وقت‌هایی یه چیزهایی طلب می‌کنیم
که به ایکی ثانیه 
دولپی از آسمون افتاده ؛
هنوز جا یا ... چی‌ش  رو کشف نکردم
امیدوارم ایی سوراخ دعا رو تا پیش از مرگ کشف کنم





۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

خوشه‌ی پروین




قطعات مستقل و حقیقی
هر یک به جهانی تعلق داشت
هر یک به مکانی وابسته بود
دور و جدا از هم
ولی پیوسته و وابسته
یکی در هند و دیگری در حیاط پشتی
این یکی جاجرود و آن یکی چالوس
 و ... الی آخر
گم شده بودم و در هر یک شخصیتی مستقل 
وابسته به همان زمان و مکان خاص
اما هیچ‌یک نبودم
خودم هم نمی‌دونم کجا گم شده بودم؟
خود واقعی‌ام در زندانی در بند و هر لحظه به شکنجه و بازجویی



این خلاصه‌ای در چند خط از احوال عفونت است و اغمایی ناب
چند سال طول کشید تا این‌طور به وضوح رمز گشایی بشه؟
تا همین یک ساعت پیش
من در حجره‌های متعدد ذهن گم شده بودم
می‌شد جهنم گفت
می‌شد روز جزا
مخلوطی از هر چه پلشتی و منفی که در جهان درک کرده بودم
من عذاب می‌کشیدم و نود و چهاردرصد خون و تنم از عفونت می‌سوخت
فقط قلب هنوز از عفونت پاک بود
تا مغزم تعطیل شد
ولی هم‌چنان هر دو جهان برایم حقیقی بود
اتاق بیمارستان و تخت و سرم و اطرافیان و هم در بازداشتگاه
این بلوک‌های ذهنی همه‌اش متعلق به من بود
ترس‌ها و زشتی‌هایی که   تا اون زمان جمع کرده بودم

مذهبی‌یون بهش می‌گن عالم برزخ و ... اینا

حالا اگر دوباره اون شرایط تکرار بشه؟
بعد از هزار سال مرور
باز هم همان‌ها تجربه می‌شه؟
یا
بهشت برین؟
مرگ کجای این داستان جا داره؟

دور می‌شدم
حضوری ناب، حقیقی و فارغ از زمان، مکان، تعلقات زمینی، حتا هویت خود خواسته‌ای که در تمام زندگی
برای ساختن‌ش خرخره‌ی خودم رو جویده بودم
نه مادر کسی بودم و نه ولد دیگری
نه حتا گندمی خشک و ساده
همه حضور بود و شوقی آشنا
شوق بازگشت  
بعد از زنگ تفریح روز اول مهر کلاس اول و
بازگشت به خانه
بازگشت به امنی آشنا

خب این داستان این همه آشنا کجاست؟
این کدام آشنایی چنین عزیز است که در اکنون در خاطرم نیست؟
نه‌که همان حس نیمه‌ی گمشده هم از آن اوست
اوست یا جهانی ورا فرا؟
اطلاعات در حیطه‌ی روح یا چیست؟
می‌فهمم پسه خواب جهانی هست و من
خواب بیننده
این جهان همان‌جاست؟
این همان مرگی است که در کتاب بارها از آن یاد شده؟
مرگی در هنگام خواب؟
یا اصلن موضوع چیزی دوست داشتنی، قدیمی و صمیمی 
پس این کجاست که من روی زمین بندم؟

نکند پسه کله‌ام؟
لابه‌لای کانون ادراک؟
در پوسته‌های جهان‌های موازی؟
در انتهای یک کرم چاله؟
یا لابه‌لای خوشه‌ی پروین؟




زیر جلدم




از هنگامی که فهم کردم،
 هرگاه آشفته‌ی ذهنی می‌شم
دردهای تنی پیدا می‌کنم
از همان گاه تا هنوز مراقبت می‌کنم، از ذهنم
و درست زمانی که از ذهن غافل و اندکی با موضوعات جانبی درگیری بی ربط پیدا می کنم
موزیانه سر می‌خوره زیر جلدم و 
به خودم می‌ام می‌بینم
از درد چهار چنگولی موندم
و همین‌طوری هم باور می‌کنم
روزی در خواب خواهم مرد
گرنه در بیداری هوشیارم و مراقبت می‌کنم
و وای برمن که در بیداری به خواب برم
به خواب نقاط ضعف و هراس‌ها و .... هزار چیز دیگه
از زندگی همین فهمیدم
دشمنی جز من در جهان ندارم


۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۲, شنبه

فردا




آخی 
سلام علیکم زندگی
یک شنبه
هفته 
ماه و سال که داری مثل برق و باد می‌گذری
شکر که تعطیلی هم تمام شد
و این یکی از نوع سختش بود
من بودم و گل ها و شانتال
شهر خالی و همه در سفر
و با خودم درگیر بودم 
نه‌که همه‌ی عمر اشتباه کردم؟
نه‌که باید منم مثل همشهری‌های گرام الان وسط باغی چیزی داشتم از طبیعت لذت می‌بردم؟
یعنی دروغ چرا؟
نه که بی‌کاری و ولگردی تنها کار ممکن بود
تهش می ره به سمت دردسر
یعنی نمی‌فهمم چه‌طور برخی می تونن ول ول بی‌کار بگردن؟
ذهن دنبال یه سوژه‌ی بيکار می‌گرده تا سوارش بشه
و شاید از این بابت وحشت می‌کنم
وحشت از ذهن
ولی یک چیز خیلی مهمی هم هست
اون این که
عمر ما به آخر خواهد رسید و فقط منتظر آینده نشستیم بل‌که معجزه کنه
چه‌طور می تونه توهم معجزه ساز بشه؟
تو تا حالا در فردا یا آینده بودی؟
می‌شه بگم الان فردای دیروز و روزی مستقل ؟
فردا فقط نشانه‌ای‌ست بر مرور زمان
بر عمری که گذران است و تمام شدنی
ما همیشه در امروزیم و اینک
فکر کن ببین دیروز کی بیدار شدی؟
ناهار چی خوردی؟
به چه چیزها اندیشیدی؟
من که درست یادم نیست
اما همیشه فردا درمحاسبات ما حضور داره
 کی  قول و تعهد داده که ما فردا رو ببینیم؟
بیا تا هستیم در امروز زندگی کنیم

چهارشنبه‌ی مقدس





دیگه رسیدن به چهارشنبه و رهایی از این بلاتکلیفی انگار به سال و ماه نیاز داره
کش می‌آد
درست مانند انتظار در مطب یا روی صندلی دندانپزشکی
یعنی هرجا که خوشی زمان آب می‌ره و می‌شه، بند تمبان کوتاه و
 هر گاه هم که ناخوشی
  لاکردار کش می‌آد، کش می‌آد ... انقدری که دلت رو بزنه
که انشتین براش قوانین خوبی تعریف کرده و نمی خوام درباره قانون نسبیت حرف بزنم
یعنی دروغ چرا؟
این چهار هفته و چند روز پشت سر تو گویی به قدر کل سال به‌من گذشت
سی این که رسمن بی‌کار بودم
کار اونی‌ست که به حساب گلی می‌آد
و برای گلی کار یعنی بازی در حیاط زندگی
رفتن در کارگاه و رسامی
نمی‌شد هیچ کاری کرد، زیرا
به‌طور ثابت بالا نیستم
یعنی یک‌پام بالا و پای دیگرم طبقه سوم منزل والده‌ام
سی همین نمی‌شد بساط رنگ پهن کرد و هی نیمه نیمه گذاشت و رنگ هم خشک بشه
در این شرایط می‌شه ازش به‌منظور بی‌عملی بهره‌مند شد
بی‌عملی یعنی خط کشیدن روی هر عادتی
و این برنامه‌ی جدید من رو از امروز کند و به کل زندگی 
از کودکی تا هنوز وصل کرد
و از یاد نبردم هر آن‌چه در تجربه‌ی خودم آموختم
نق نزنم
غر نزنم
دنبال بهانه نباشم، برای فرار
بد اخلاقی نکنم
و به کسی که در این زمان نیازمند توجه و مهربانی من شده
بدی و تلخی نکنم
شنیدنش ساده است
ولی باید وسطش باشی
لابد وظیفه‌ی این جهانی‌ام فقط پرستاری بوده؟
شاید باید به این شکل کلی چیز می‌آموختم؟
شاید که نه باید
گرنه زندگی بی‌کار نیست که کل بچگی‌م دنبال بانو والده در بیمارستان‌های شیک تهران سپری بشه
بعد خودم  
خوب نشده نوبت دخترم شد و باز هم دخترم و حالا هم که والده‌ام
وقتی این همه یک نقش تکرار می شه
تو باید پوست‌ش رو بکنی و تهش رو در بیاری
نه‌که بذاری به حساب بدشانسی و نال ه نوله
کاری که کل خانواده‌ام با من کردند
حالا یا من باید نشون‌شون می دادم تیمارو پرستاری یعنی چی؟
یا من باید یاد می‌گرفتم ، ... یعنی چه؟
حالا که بایدی شد
منم  هستم
فقط خدا کنه زودتر این چهارشنبه برسه و بی حرف و حدیثی گچ پای بانو والده باز بشه
و بپرم وسط کارگاه




خود موفق و سربلند




امسال حقیقتن سال ارغوانی‌ست و بعد هشت انرژی
لابد باید برم که زندگی اسباب مرور رو برام مهیا می‌کنه
نه‌که منظورم مرگ باشه
شاید موضوع رسیدن به آزادی از کل نقاط ضعف باشه
از سوراخ‌های پشت سر که در بدن انرژی جا مونده
حتا اجرت مثل خدمت به مادر هم کم خاصیت نداشت
این پنج هفته که هم‌چون برق و باد گذشت، کلی برام آموزش داشت
البته از شناخت مادر دل کندم که کوچکترین تغییری درش حاصل نشده
همانی‌ست که روزی از دست‌ش فرار کردم و سر به شمیرانات گذاشتم
شاید این جدا سری آغاز  جامعه شناسی‌م بود؟
یعنی از همون زمان یاد گرفتم، هر کی شمیران نشین هست که آدم نمی‌شه
بخصوص بعد از وام‌های رئیس جمهور بنی صدر که هر کی تونست یه سوراخی بالای شهر خرید
و شد آدم حسابی
و چه خوب آموختم، اصالت پشت آجرهای هیچ سرایی نیست
در هیچ نقطه‌ و مکان جغرافیایی نیست
اصالت یعنی من و رضایت از هرآن‌چه هستم
نخوام ماسک و نقاب بزنم
نخوام نقش کسی رو بازی کنم که نیستم
ال داستان
 که برمی‌گرده به مروری تازه بعد از دیدار با آقای شوهر سابق
یعنی در این عمر محدود چنی می‌شد رشد کرد و بزرگ شد؟
توجه و حضور داشته باشی، انقدری که دلت رو بزنه
نداشته باشی هم می‌اندازی گردن نیاکان و اقوام پشت سر
که همه به‌تو بدی کردن و نشد خود موفق و سربلندت بیرون بیاد
و این دو روز چنی مرور کردم
چنی از یاد برده بودم
چنی گم کرده بودم موضوعات تکان دهنده‌ی پشت سر چه‌ها بود؟
..... خلاصه که از قرار این هفته‌ها به کل برای مرور بود و بس
خدا کنه کل سال مرور واجبم نکنه

بازی گوشی



برخی از ما دنیا هم که داشته باشیم، باز یک پای زندگی‌مون لنگه
یعنی تقریبن همگی این بیماری رو داریم
اما یک مرزهایی داریم و از جاشون تکون نمی‌خورند
مثلن، وقتی من ماشین دارم چشمم توی خیابون دنبال هیچ ماشینی نمی‌ره و به‌جاش مثلن 
به ترافیک غر می‌زنم
یا اون‌هایی که مزدوج می‌شن، مرز دارند که متاهل هستند و سر و گوش‌شون هیچ رقم نباید بجمبه
برحسب اتفاق هم اگه دختر همسایه دیدنی بشه
روش  رو می‌کنه اون‌طرف و می‌ره
اما در ممالک شرقی، داستان یه‌نموره بو داره
یعنی یه سهم برای اعیال خونه
و سهمی برای بیرون از خونه
و خیلی عجیب که مردان ما این رو چنان حق مسلم خود کردند
که بازی به جماعت نسوان هم کشیده
حالا هر کی هر کی شده چرا ما نه؟
خوشمزه است دیگه
چه اشکالی داره؟
یعنی آدم سی سال چلو کباب بخوره؟
  باب این مد غریب رو زیر سر دختران حوا می دونم
اگه یک‌بار چشم‌ اولی رو دربیارن
یارو به خودش امید نمی‌ده، هی دلی تازه کنه
غیر از این هم نیست
تو بدت می‌آد هر روز فکر کنی انگاری خوش خوشانت می‌شه و زندگی تنوع پیدا کرده؟
یعنی اولش با شیطنت آغاز و با دل و کبابی موندگار می‌شه
چرا که نه؟
عیب داره هی خوش‌حال باشیم و تیپ بزنیم و به دیداری تازه بریم؟
همین‌طوری اینم مد شد
خانه و خانواده هم سرجاش می‌مونه و هر دو نفر خوشحال


توهم همسایه





از هنگامی که ما بچه بودیم و زمان شاه بود
تا اکنون که شاه رفته است و مدهای دیگر باب شد
یک چیز تغییر ناپذیر می‌مونه
توهم‌های پسران محل
یادمه همیشه چند نفر از انواع اراذل اوباش، متناسب با سطح فرهنگی محل
سر کوچه‌ها حضوری پر رنگ و مستمر داشتند
و لقب بچه محل از آن ایشان بود
هربار که از برابر یک‌سری می‌گذشتی، محال بود تکه‌ای نشنوی
و عاقل کسی بود که به روی خودش نیاره و گذر کنه
و کافی بود یه چی بگی
یا قلمبه ای بارش کنی و حتا کشیده‌ای محکم و آبدار کافی بود تا بچه محل توهم بزنه:
نگفتم، عاشقمه؟
یکی می‌گه: عامو ضایع نکن یارو خوابوند توی گوشت. 
- همینه دیگه. سی این‌که دو.ستم داره. 
عین فیلم‌های ایرونی سابق
منم اگه یه نخود روحیه داشتم، 
مثل برخی روی ابرها زندگی می‌کردم و هر نفس دنیا رو به فال عشق به خودم می‌گرفتم
دست راست برخی زیر سر من




Main Sharabi Sharabi Aziz Mian Qawwal...

Adam's Lullaby - Natacha Atlas

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۱, جمعه

Ziba Shirazi - LAST LOVE

زندگی ساز




                                
 با همه این ها زندگی ادامه داره
و گل های باغ‌م ما را بس
این جمعه‌های امام زمان هم پایانی نداره
هی جمعه می‌آد و ما هول و ولا به جان‌مان می‌ریزه که
نه‌که روز آخر دنیا باشه
ولی باز شنبه می‌شه و دنیا سر جاش هست
فقط ما می مونیم و اضطراب ته جمعه
فردا هم که از قرار تعطیل و تعطیلی کشدار
باز خدا رو شکر که همه جوره‌اش رو در این دنیا دیدیم و با چشم سپید از دنیل نمی‌ریم
امروز هم می‌سازم
دقیقه به دقیقه‌اش مال و سهم منه
من سازنده‌ی زندگی هستم





زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...