یعنی من کامل نیستم؟
یعنی، من کم بودم؟ کم هستم؟
یعنی هنوز بچهام؟
یعنی که چی؟
یعنی تو فکر کن که ما از بچگی هی فکر کردیم رسیدیم و شدیم و هستیم
بعد میخواستیم دنیا رو ریز ریز کنیم که چرا بر باب دل ما نیست؟
نمونهاش همین نیمهی کیهانی که از بچگی کرمش به جونم بود
فکر میکردم همه چیز مثل منزل پدری شسته و رفته و آماده
فقط منتظر نشسته تا ما برش داریم
و با اولین تجربهی عشق چنان درگیر شدم
که دخل باقی عمرم رو آوردم
و بسیار موارد مشابه دیگه که کافی بود ولم کنند تا از روی زمین جمع کنم
از همه فجیع تر بازگشتم بود
از سفری بیبازگشت
و این کل بدبختیهای زندگیم شد
یعنی یه دو سه سالی که طول کشید تا لنگ رو بندازم و از خر تصادف و جبر و نامردی و ستم و ... اینا بیا پایین
یعنی از جایی که پذیرفتم خودم موجب همه وقایع بودم
داستان چرخی بدترکیب خورد و گمان کردم، ای داد برمن
منی که از سوراخ آسمون مستقیم افتاده بودم تا جهانی را منور کنم
بسکه بیتوجهی کردم، زدنم زمین تا عاقبت پیغام رسانی کنم
یعنی تو فکر کن ما برای انگشت بردن در سوراخ دماغمون هم توجیحی الهی داریم
یه ذره تصور این که در بوتهی آزمایشییم به سمت کمال و خرد در ذهنم جای نداشت
همهاش می اندیشیدم کامل هستم و برقرار
فقط بیتوجهیهام مانع شده کمالم رو عالم و آدم ببینند
و چون خیلی کامل بودم هم خدا دوست نداشت بشم اسباب لهو لعب و نشوندنم سرجام
که خط نیفتم
بعدهم توهم زدیم
خب منکه تصادف کردم که نمیشه الکی و باطل بوده باشه
لابد باید تجاربم رو به این روش دست به دست بچرخونم و زدیم تو کار کتابت
هر فکری به جز باور اینکه
روح من الهیست
اما یک چیزهایی لازمه تا به ذاتم رجوع کنم یا
از ذاتم دوری نکنم
درواقع هر چیز به جز پذیرش این که :
هیچ گاه نه پخی بودم و نه کامل
جلدی شدم که نفس روحش رو بند آورده
مانند اینکه دماغ روحم رو گرفتم و نفسش بند اومده
جیکش در نمیآد و ..... اینا و اونم وارد عمل شده و داره پوستم رو میکنه
بلکه لنگ فهم و دانش و گل سر سبد هستی رو بندازم
و برم دنبال خود سازی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر