اصولن هستی بیکار و انگیزه حتا نفس نمیکشه
و نه من و نه تو از هستی جدا نیستیم
یعنی اگر وا بدی خودش می دونه چه باید و چه نه
زیرا
باید اینطور میشد
باید این زمان تجربه میشد تا به خودم باز گردم و اگر چنین نبود
تا ابد کاستاندایی میموندم دربست
بیاونکه بفهمم راز منم
به خرافه میگرویدم و از خاک یا مکان معجزه طلب می کردم
و چه ساده اندیش بودم که راز و معجزه در حیطهی زمان و مکان گنجانیده میشد
چه تصور خام و باطلی که میپنداشتم
اون سال در چلک معجزهای رخ داد و من جدیدی به تجربه رسید
و همه را از شیخ کارلوس می دونستم
فکر میکردم برای بازگشت به خویشتنم باید دوباره هزاران متر زمین بیل بزنم
خودم رو زیر آفتاب کباب کنم
ملق بزنم و سر و ته و با روح راز و نیاز کنم
ساعتها مرور و ................................................................ چه و چه
که دوباره به آزادی رجعت کنم
آزادی من، آزادی روحم از بند ذهن بیگانه
چه حسرتی بر دوشم بود که چرا قدرش رو ندونستم و همه چیز خراب شد
و وحشت از قهر روح ، موجب بستگی دست و پایم شده بود
باید این خطاها و فاصلهها رخ می داد تا به حقیقت اعظم رجوع کنم
من خوبم
حسابی هم خوب
برگشتم به معجزه
به حال خوب
روی ابرها و ......... دوباره به خود بازگشتم
راز در قصد مرگ بود و بس
یعنی درست روزی که زار میزدم و از خدا مرگ طلب می کردم
دوباره اتفاق افتاد
همون نقطه که قصد قتل منه ذهنی کردم و گفتم:
بمیر
هرطور بلدی بمیر، عر بزن، غلت بزن، هرکاری دلت خواست بکن
دیگه برام مهم نیست و به انتظار مرگ نشستم
وسط پایتخت، در طبقهی پنجم، بی پشتک و وارو
در یک لحظه اتفاق افتاد و به خود بازگشتم
بدون حضور کارلوس و خوان بازی
از هیچ دردی فرار نخواهم کرد که هیچ چیز بیدلیل و نتیجه نیست
البته این برای منیست که به رشد و حضور روح ایمان کامل دارم
آزادی از قرار با کمر همت به قتل منه ذهنی آغاز میشه
همون هنگام که وا می دم و میگم بمیر
و نگاهش میکنم
بیترس و گریز
بی دارو و فرار از خانهی این یا آن
فقط منتظر مرگ موندم و .....
گفتم:
دیگه حوصلهات رو ندارم. نه حوصلهی به مریضی زدنهای خودت
نه ننه من غریبمهای راه به راه
میخواهی بخور نمیخواهی نه
می خواهی بخند نمی خواهی زار بزن
کاری از دست من برای تو ساخته نیست
خستهام کردی و این زندگی با تو برام قابل تحمل نیست
و به انتظار مرگ نشستم
مهم نیست درد بکشم، ازش نباید ترسید
نباید دنبال شفا و دوا رفت
باید باهاش چشم تو چشم شد و نشست
نه خودکشی و نه هیچ ارتکاب به جرمی
فقط باوری عمیق که دوباره
خستهام کرد از خودم
و کلید دقیقن همینجاهاست
که به ساعت نکشیده از جا برخاستم و دوباره خودم شده بودم
آزاد و سبک
نوک پنجه و رضایتمند
با باوری عمیق و اصیل که من از خدا هستم
گور بابا باقی و درک باهم
خب دیگه دهانم برای لاشه خوری باز نمیشه
همیشه برحسب عادت غذا خوردیم و کلام خدا:
که ماکیان و چهارپایان برای روزی بشر در این جهان هستند
و ذهن هم نوکر عادتها
در سکوت اخیر ذهنی نمیتونستم بر حسب عادت دهان باز کنم و فکم به جمبش درآد
هر لقمه تعریف و معنا داره
این لنگ مرغ زبون بستهایست که تا همین چند روز پیش از بودن شاد بوده
گوشت قرمز هم که اصولن بیش از سالی یکیدوبار نمی خورم،
غذاهای دریای هم که هرگز لب نمیزنم
ما بودیم یک فقره دوپا به نام بانو مرغ
که دیگه دهانم به سمتش باز نمیشه و از گرسنگی هم نمردم هنوز
این همه از درک احساسات عمیق یک هاسکی بود که به خودم آمدم
این ها هم احساس دارند و زندگی میخوان و چهطور میتونم برای بقا خودم مرگ دیگری روبخوام؟
حتا اگر شده ماکیان خدا
موجود زندهای به قتل میرسه تا من وحشیانه بخورمش
فقط اسم آدم خواری بد در رفته؟
حالا دارم طبخ انواع غذا با سویا یا .... رو تمرین می کنم
هیچ مفهوم مقدسی هم نداره
طبعم عوض شده به همین سادگی
همین
خوبم
زیاده هم خوب
نقاشی میکنم تا پوست استخوان
کسی نگرانم نشه
به بهشت بازگشتم و مقیم شدم
روی پای خودم
بیکارلوس و .......... اینا
فقط قصد
قصد آزادی و تماشای مرگ ذهن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر