تا دیروز در حال معاملهی چلک بودم
یعنی میخواستم تاخت بزنم با ملکی نزدیک تهران که بشه درش زندگی کرد و از اینجا برم
تا دیروز غروب که به یاد آخرین حضورم در چلک افتادم
تا لب پرتگاه مرگ رفته بودم و تا کیلومترهای بسیار هیچ کس نبود تا به کمک بخوام
این همون نقطهای بود که حقیقت زندگیم رو دیدم و ازش ترسیدم و برگشتم تهران
بعد از اون هم دلم نخواست دیگه برم
حالا چی موجب میشه فکر کنم مثلن با تفاوت چندین کیلومتر شرایط بهتر میشه؟
باز هم تنهام و باز هم قلبی بیمار دارم
در نتیجه به کل معامله منتفی شد
موضوع جایی در ذهن من؟
در واقعیت من؟
در حقیقت دنیاست؟
یعنی هنوز نفهمیدم جام کجاست؟
حیرونم؟
نهکه متواری و ترسیده به کنج خونه پناهنده شدم؟
فقط یک حقیقت هست، اینکه از تنهایی فراری ندارم
دنبال معاشر و همصحبتی نیستم
اما این شرایط هم .... انگار خیلی دوست داشتنی نیست
از قرار فقط موجودی ترسیدهام که از همه فرار کردم؟
نمی دونم دقیقن کجا ایستادم
میفهمم حال خوبی ندارم و این مدت حسابی در منزل والدهام تخلیه انرژی شدم
این یعنی زنگ خطر
