نزدیک یک هفته از ماموریت برای والدهام گذشته و هنوز نشده کامل ذهن رو از اون پایین جمع کنم
کلی هم مرور کردم و اینا
ولی یهچیزهایی از گذشته زده بالا و بردتم در حیرتی بس عظیم
نمی دونم شاید من هم بزرگ نشده باشم هنوز؟
ولی همینکه یاد گرفتم سکوت کنم
واکنش نداشته باشم و اینا؛ شهادت میده بر تغییرات عمده و اساسی
و خیلی جدی باور داشتم، همهی ما در حال رشد و تکاملیم
اما اینکه این امر جهان شمول نباشه، باعث حیرانیست
یعنی همهی ما بزرگ نمیشیم؟
مگه میشه نشده باشیم
ولی زمانی که رفتار ولیعهد و بانو والده رو میبینم و فهم میکنم ماندهاند در همان روزگار جهل دور
دوتا شاخ درمیآرم که: مگه میشه؟
شاید هم بشه
چرا که نه؟
چی زندگیهاشون عوض شده؟
هر کدوم هنوز همونجایی نشسته که یک عمر جایگاهش بود
ولی موضوع حق قضاوت من بر این دو نیست
فقط ترسیدم
از این که
یعنی فقط من نیاز به تغییر داشتم؟
خب این بلاهایی که سر زندگی من هوار شد، اگر سر هر کس دیگهای بیاد
شک ندارم که او هم لنگ رو می انداخت و میرفت جهت توقف اوضاع
لابد برخی آدمها نیاز به تغییر ندارند؟
یا شاید من زیادی سه بودم؟
یا چی؟
در روز آخر پرستاری بانو والدهام چیزی گفت که هنوز یخم باز نشده باشه
جملهاش درست مثل این بود که یکی از شماها فکر کنه
من اینجا معطل موندم برای یه نخود عاشقی؟
یه چارک مرد و .... اینا و بهم پیشنهادات بیشرمانه بدید
خب به آدم برمی خوره دیگه یا نه؟ میخواد من داشته باشه یا نه
میمونه به این که بهت بگن: تو دروغگویی و در این جا فیلم بازی میکنی
و ناخواسته یه چند روزی میرم توی کما که:
کجای کارم غلط بوده؟
یا اصولن من غلطم یا همسایه؟
سی همین که دیگه کشش تجربهی مکرر شرایط کودکی رو ندارم
هنوز هم چیزی به روی والدهام نیاوردم و رفتم توی غار تنهاییم
نمی دونم شاید سی اینکه زیادی حرف میزنم و انتظار دارم دیگران هم باورم کنند؟
به هر حال که تنها نتیجهی سال جدید تا این جا دیدار با چند فقره آدمی بوده که بعد از هزار سال هنوز همونجان که بودند
و نگران میشم
نهکه نباید اصلن عوض میشدم؟
مگه میشه فقط من خودم رو ورق ورق برهنه کنم؟
و باقی همان باشند که بودند؟
و از جایی که معمولن غلط زیستم، دو سه روزه افسردگی شدید گرفتم
دستم به کار هم نمیره و .... غمگینم
نه سی این که چرا کسی عوض نشده
نهکه همهی عمر اشتب رفته باشیم؟
فیلم آخرین وسوسهی مسیح نمادی از حال اکنون منه
سی این که نا کجا می تونم این شرایط رو دوست داشته باشم؟
تحمل واژهی صحیحی نیست. باید درش آزاد باشم و دوستش داشته باشم
و این تنهایی فقط در چلک قابل تحمل میشه
همونجایی که من میمونم و خدا و دیگری برای مقایسه نیست
و این میشه فرار
فرار از اوضاع
خدایا کجا ایستادهام؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر