۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه

رکعت شمار الکتریکی







همه‌‌ی دنیاست و باورهای ما
سرنمازم افتادم به‌یاد این‌که ، چی می‌شه که بعد از مرگ بناست به تعداد نمازهای خوانده و نخوانده‌ی ما 
صعود یا نزول داشته باشیم؟
قبل‌ترها حدس می‌زدم، صعود بر اساس میزان انرژی‌ست که  وقت حیات ذخیره می‌کنیم
و نماز یکی از رفتارهای انرژی‌ سازی است که هم آرامش بخش و هم ........
 سال‌هاست با اذان الله اکبر سجاده‌ام پهن می‌شه  
چیزی که امروز کشف کردم این بود که، 
این باور ماست از عملی به نام نماز و حضور خالقی به اسم خدا
و از جایی که باور است که جهان من را  یا رنگین کمانی می‌کنه، یا سیاه و سفید
این باور من است از نماز و حضور او که در ادامه‌ی راه باعث صعود یا نزول  می‌شه
دون خوان می‌گه: انسان‌ها با رویاهایی که در طی زندگی از بودباش خود ساختند، بعد از مرگ مدتی را در نقطه‌ای 
به‌نام رویا سپری می‌کنند
و اون‌هایی که بعد از مرگ هم با ...... از جمله یادواره‌ها، نوشته‌جات یا ...... باز هم تکرار می‌شن، انرژی مضاعفی برای توقف در جهان اختصاصی رویاها دارند
مثلا اگر من سیصد سال بعد از مرگ هنوز در رویایی حضور داشته باشم
رویای جناب فرعون به واسطه‌ی اهرام ثلاثه و تاریخ مصر چند هزار سال به‌طول می‌انجامه
و از جایی که دون‌خوان به روح اعتقاد نداره و انسان را مجموعه‌ای از انرژی‌ها می‌دونه
و منی که رویا بینی آینده بینم و به حضور خدا در لحظه‌ی آفرینش انسان باور دارم
می‌تونم فکر کنم
این باورهای ماست در طول حیات که ادامه‌ی مسیر روح را هدایت می‌کنه
خلاصه که خدا ننشسته با رکعت شمار الکتریکی نمازهای ما را وجب بزنه که یا به بهشت بریم یا دوزخ
بل‌که این مصارف فردی‌ ماست که به این باورها نیاز داره





















باورهای بلوری




از بچگی باورهای بلوری، کریستالی دنیا را قشنگ می‌کنه
به بزرگسالی و شکست و درک واقعیت بشری که نزدیک می‌شیم
باورها هم کدر می‌شن
دیروز یک فقره اسید سرایم شوی خریداری و افتادم به جان گرمابه‌ی منزل
درست یک‌ساعت بعد هر بار وارد گرمابه‌ی مذکور می‌شدم کیفی می‌کردم از کجا تا کجا که 
ببین چه‌طور یادم رفته بود چه صورتی خوشرنگی در این‌جا به‌کار رفته!
البته صورتی هنوز همان صورتی بود، موضوع بندهای میان صورتی‌ها بود
که در مرور زمان به طوسی گرایش پیدا کرده و حالا دوباره سفید گشتند
مثل روز اولی که این‌جا بازسازی شده بود و همه چیز نو بود
حالا افتادم به این فکر با یه‌چیزی باید باورهای خودم از بچگی تا حالا رو پاکسازی کنم و از سفیدی و انعکاس نوری که در خود داشت
لذت ببرم
یه چی شبیه ، شامپو سی‌اکت
برای ذهنم که اجازه بده روحم دوباره متجلی بشه و با باورهای سفیدم تا ابرها پرواز کنه



بکار تا درو کنی





از زندگی هر چی که برداری همون‌قدر سهمت می‌شه
ولی از جایی که بشر همیشه نشسته تا از بیرون همه‌چیز اتفاق بیفته و دیگران و خدا و یک‌صد و بیست و چهار هزار پیغمبرش را به را معجزه کنند یا افراد بیرونی متوصل به شق القمر بشن با او احساس خوبی از زندگی داشته باشه
نتیجه این‌که می‌شه یکی مثل پریسا که وقت تولدش منتظر نشست کی بهش زنگ می‌زنه 
تا مهره‌ی دوستداران را در کوزه بندازه و نتیجه‌ی آمار را هم خبر ندارم
چون هم‌چنان منتظر موند تا دیگران به سراغش برن
و دیگری می‌شه پریا که با فاصله‌ی 11 روز تاریخ میلادش بعد از پریسا
می‌دونست اگه بخواد سنگر قهر و لوس باز را هم‌چنان نگه‌داره و نتیجه بی‌شک چیزی نخواهد بود جز
شبی سر و تلخ و پر از اشک و آه و انتظار
منتظر نموند من براش کاری بکنم
خودش روز قبل از میلادش تشریف آورد این‌جا، قهر و .... هم فراموش کرد
چون می‌دونست این خودشه که باید برای شادی‌خودش یک کاری بکنه
نتیجه بعد از پنج روز هنوز این‌جاست
هم کیک داشت و هم شمع فوت کرد هم هدیه گرفت و هم رقصید و شادی داشت
این ماییم که زندگی را یا رنگین کمونی می‌کنیم یا راه‌راه خاکستری



آفتاب بازار




این دو ماه گذشته بس‌که ملت ایران از دست این سمر خانم نجیبه ، شخصیت ننگین سریال عشق ممنوع 
حرص خوردن و انرژی منفی روانه‌ی ولات ترکیه شد  looooooooool این بخش را جدی نگیرید لطفا
ببین یهو چه زلزله‌ای شد!!!

جونم برات بگه، دل من‌که کوچیک و بی‌طاقت دیدم نمی‌تونم بشینم تا همه‌ی هفتاد و نه قسمت سریال طی بشه و هم‌چنان روزی دو ساعت حرص قورت بدم
سریال رو خریدم و خودم را با دیدن قسمت آخرش خلاص کردم
حالا هرموقع که راه داد بخشی رو می‌بینم و کمتر هم حرص می‌خورم
شاید اگر عاقبت زندگی و دنیا را هم می‌دونستیم کمتر دست و پا می‌زدیم
کمتر انرژی حرام می‌شد و ..... راحت تر زندگی می‌کردیم. قدر داشته‌ها را می دانستیم و از نداشته‌ها
روی برمی‌تافتیم و به هر چه هست دل خوش می‌کردیم 
ولی زندگی از هیجانش می‌افتاد و من هم راضی به این‌که فقط آرامش داشته باشم و بس
مثل حسی که وقت نماز ظهر داشتم
وقتی زیر چادر نماز سفیدم در نور آفتابی که خودش را در تمام خونه پهن کرده
به نماز مشغول بودم
پر از حس امن کودکی
گفتم خدایا همین ریتم را نگه دار برام که بیش از این ازت چیزی نمی‌خوام
مگر آرامش همین لحظات حال


کوچ پاییزانه





کارها تمام و می‌تونم راهی جاده بشم
ولی پام نمی‌کشه 
چون هوای ابری رو دوست ندارم که  عاشق نورم
نور زرین و گرمی بخش آفتاب و از جایی که چلک حتا وسط تابستون هم به زور ساعتی آفتابی می‌شه
و به‌طور معمول مه تا پشت پنجره‌ی اتاق‌ها می‌رسه
چنان‌که تو دست دراز کنی و تکه‌ای ابر برای خودت بچینی
هنوز موندگارم در ایران پایتخت کثیف تهران
تابستون دعا می‌کنیم آفتاب نیاد و 
پاییز دل‌مون آفتاب می‌خواد
کاش دو بال پرواز داشتم که فصلی کوچ می‌کردم 
به هر جا که دلم می‌خواد

۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

نفخه فیه من الروحی



نفخه فیه من الروحی
فقعوله الساجدین

دمیدم از روح‌م   در او ، سجده کنیدش

دل خوش سرس یک قرون





معمولا سخته راست در چشم مردم نگاه کنیم و بگیم: به‌به چه روز خوبی! من چه خوشبختم 
عجب آسمونیه و .................... چون در اون لحظه چندین حالت داره
یا طرف با خودش می‌گه، عجب دل خوشی!!!!!!!! شاید هم الکی خوشی
یا ممکنه بگه، دارم از بدبختی به خودم می‌‌پیچم، این داره لاف خوشی برام می‌زنه
یا حتا، دل خوش سیری چند؟
و هزار درد و بلایی که انسان امروزی به حملش عادت کرده
وقتی به پریا می‌گم، ببخش گذشته رو وقتی نمی‌تونی براش کاری بکنی
ذهنت رو درگیر چیزی نکن که نمی‌تونی عوض کنی
یا مثلا، با دیدی بهتر به زندگی نگاه کن
یه نگاه معنی داری بهم می‌اندازه که یعنی، آره دیگه ما رو ول کردی رفتی دنبال زندگی خودت
حالا می‌گی: مثبت اندیشی و بخشش و کنترل ذهن و ..... اینا فراوانی و لذت می‌آره؟
خب شاید تو بتونی. من نمی‌تونم
حالا این هم که من واقعا رفته باشم و او را به حال خود رها کرده باشم هم شاهدش همین
مکالمات و جنگ و مافیا بازی‌های همیشگی‌ست
خلاصه که وقتی نمی‌شه کاری کرد، تا ابد هم که برای خودت تکرار کنی
لطمه خوردی و صدمه دیدی، صد بار با خودت بگی از ش متنفرم، نمی‌بخشمش ، تا عمق وجودم ازش عقده دارم و ..............
.. و...... اینا باز هم چیزی عوض نمی‌شه. جز این‌که ما مدام روح‌مون رو به اسارت بکشیم
انرژی حروم کنیم و هزار افسردگی که یه وقت از فرم رنج خواه جامعه‌مون دور نشیم که
کفر ابلیس می‌شه
ما باید در تعریف زندگی بشری که در تلخی زیستنه کوتاهی نکنیم
من می‌گم بیا این کیک تلخ رو با کمی شیرینی و رنگ
تزئینش کنیم چون کار دیگه‌ای از دست‌مون بر نمی‌آد

ما زودتر، ما بیشتر



هر چی جدایی یادم می‌آد، به دعوا و بد و بیراه ختم شده
امروز  فکر کردم ، چرا با همه درست در وقت رفتن یه جار و جنجال راه می‌اندازم؟
نکنه خروس جنگی‌ام؟
با خودم رو راست تر که شدم، دیدم
در خشم و دعوا راحت تر می‌تونم کسی رو ترک کنم تا در صلح و آشتی
اگر آشتی و خوش خوشانی باشم که نمی‌شه دل کند و رفت
حالا این‌که بعد از ترک اون‌ها آروم‌ترم تا وقتی خشمم می‌خوابه و اثرات سم‌زدایی عاداتم ناگهان به‌روز می‌شه یا نه؟
 بماند
 همون ایام حسرت و پشیمانی‌ست که چرا اصولا فلانی رو ترک کردم؟
یه‌خورده که رو راست تر شدم یادم افتاد، ترس این هم که دیگران ترکم کنند به‌قدری زیاد بود که 
خودم جای پام خشک نشده
به محض رویت اولین علائم، جدا سری 
می‌رفتم
که کسی بهم بدرود نگه
دلم خوش باشه همیشه من بدرود گفتم
اما دیگه در اینک صادق، 
حقیقتا نمی‌دونم همه‌ی اون رفتن‌ها و جنگ و جدل ارزش چیزی را که از دست می دادم را داشت، یا نه؟
چه بسی می‌موندیم و چهار قطره اشک می‌ریختیم و طرف با خودش نمی‌گفت: عجب خریه و
ما الان این‌چنین تنها نبودیم

۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

ممنوعه جات







اصولا هرچیزی که کم‌یاب و یا ممنوع باشه، ما دوستش داریم
هر چه دور از دسترس‌تر، عزیزتر
هر چه ناممکن‌تر، خواستنی تر
هرچه که نفی شود، قیمتش هم چند برابر می‌شود
مثل سیب‌سرخ حوا یا عشق‌های نهانی و دور از دسترس
تا وقتی موضوع کشف نشده‌است، در دل رشد می‌کنه
در عقل جای ندارد
هر چه دورتر، شیرین‌تر
شد حکایت عشق ممنوع که چون ممنوع شد، خواستنی‌تر هم بود 
از وقتی نقب زدم به کانال ترک و دیدن از وسطا به سمت آخر و مکاشفات افزون‌تر از موضوع آینده‌ی سریال
تب ما هم خوابید
عین این دیر آمدن امام زمان که بس‌که دیر کرد، از داغی هم افتاد و چه بسی یه روز هم از مد افتاده باشه
تا وقتی اوایل سریال رو می‌دیدم، برام تازگی داشت سر در بیارم بعدش چی می‌شه
از وقتی موضوع به سمت پلشتی راه باز کرد
بیشتر کنجکاو شدم ببینم کی قراره مچ این خائن‌ها باز بشه و پدر همگی از دم درآد
ولی از وقتی از کانال ترک اواخر ماجرا را می بینم که نه پدر کسی در می‌آد و نه رذالتی کم می‌شه
دیگه همون قسمت‌ها هیجان انگیز اوایل هم از چشمم افتاد
دیگه حالا می‌دونم، نه قراره به این زودی‌ها دست این اهریمنی‌های خائن رو بشه
نه کسی پدر کسی رو در می‌آره و ...... به عبارتی سناریست محترم خدمت حرص و شوق بیننده می‌رسه از باب گشایش صفحات بیشتر
درست مثل عشق
نه بازی عشق
بیا پایین تا بگم












وقتی تازه طرف رو می‌بینی یا کشف می‌کنی
در قالب‌های ایده‌آل خودت جاش می‌دی
هر چه سرعت کم‌تر و قاصله بیشتر
عشق طولانی‌تر
چون هنوز یک‌خروار چیز هست که تو می‌خوای بدونی و ازش سر در بیاری
مثل جور کردن صفحه‌ی پازلی نه زیاد بزرگ و نه زیاده کوچک
تمام زمانی که برای جور کردن تصویر خرج می‌کنی، دوست داشتنی‌ست
ولی از وقتی زمان کش پیدا می‌:نه و تو به تصویر مورد نظر نمی‌رسی، حوصله بر می‌شه
با این‌جال با جد و جهد می‌خوای هر طور که شده، حتا به زور ازش تصویرت رو خارج کنی
اما وسطای کار می‌قهمی، یک قتعاطی کم و یا از شانس تو زیادی‌ست
هیچ رقم هم اون وسطا جا نمی‌شه
کم‌کم می‌فهمی اونی که فکر می‌کردی نیست، اما چون وقت زیادی صرفش کردی
با انکار دنبالش می‌ری
تو می‌شی سیریش و اون می‌شده بادبادک
تا بالاخره یه روز مجبوری باور کنی که اصلا اونی که فکر می‌کردی نبوده
و به تهش می‌رسی
از اون‌جا به بعد هم بس‌که از دست خودت شاکی شدی که باورت نمی‌شه این توهمات تو بوده که خیالاتی زیبا ارائه کرده
دیگه چه‌طور می‌شه بعد از وداعی تلخ ، کار به نفرین و فحش وناسزا می‌رسه؟
چون تهش رو درآوردی و هی به زور دنبالش رفتی و 
هی
نشده
می‌شه رابطه‌ی منو سریال عشق ممنوع که هم‌چین که دارم به  ته،‌  ترکی‌ش که زبونشم نمی‌فهمم نزدیک می‌شم
دیگه دلم نمی‌خواد همون اول‌های جذاب و شیرین را هم ببینم
به گروه خونی‌م نمی‌خوره
اگر از اول آخر عشق را هم می‌دونستیم،‌  قصه‌های عاشقانه‌ای هم به‌وجود نمی‌آمد












قصه‌ی عاشقانه از شوق، هیجان، ناشناخته‌ها
مکاشفات رنگارنگ، هی تازه و نو دیدن
هی غافل‌گیر شدن
وقتی تو همه چیز را درباره‌ی اون بدونی، با چی قراره به هیجان بیای؟
وقتی بشناسی‌ش چطور قراره صد بار در روز منتظر زنگ تلفنش باشی چون حالا دیگه می دونی
کی می‌خوابه؟ کی بیدار می‌شه؟
کی سرش خلوت و کی نیست؟
کی گرفتار و آزاد نیست و ..................... چطور می‌شه از صبح که چشم باز می‌کنی
هیجان یک تماس شیرین را داشته باشی؟
دیگه می‌دونی باید در یک زمان‌های، خاص
حالات خاص
قمر در عقرب و و مریخ در ناهید قرار بگیره تو می‌تونی منتظر یک تماس یادیدار باشی
و خلاصه همه‌ی نشانه‌های عاشقانه‌ای که با شناخت آب می‌شه و ما می‌مونیم و عادت












عادت همونیه که خسته کننده شده
رنج آور
اضطراب آفرین ........  و تو باز هم‌چنان بهش چسبیدی
شاید مال اینه که ما رنج کهنه را به شادی ناشناخته ترجیح می دیم
شاید می‌ترسیم از دستش بدیم
چارچنگولی می‌چسبیم بهش، چون دیگه کار تازه‌ای نداریم
عادت یعنی بی‌اون‌که از دیدنش ذوق زده بشی، بزور ببینیش
مثل آدم سیگاری. آتیش به آتیش به ایست قلبی نزدیک میشه و باز به هر پکش چسبیده
عادت همونی‌ که ما به رفتنش هم می‌کنیم
اما می‌ترسیم بره و دیگر از راه نیاد و تا ابد تنها باشیم 
و همه‌ی این خودخواهی‌ها را نام عشق می‌دهیم
تصویری تکراری شونده‌ی نادوست داشتنی، به‌زور چسبیدنی










فکر کن
وقتی به دنیا می‌اومدیم، یه دسته کوپن می دادن به نام سهمیه‌ی هدفهمند شده‌ی عشق
تو دیگه برای ترک سومی هراسی نداشتی چون هنوز
چهارمی و  چندتا کوپن دیگه دستته
و میدونی بزودی نوبت بعدی می‌رسه
مثل رسیدن اتوبوس‌های خالی که تا دلت بخواد برای نشستن جا داری
شاید کمتر وحشی‌بازی در عشق از خودمون بروز می‌دادیم
به‌نام، عشق
عشق من
مال من من
من
من
من
من

خوشبختی، یعنی حالا


خوشبختی یعنی، حالی که الان دارم
نه دغدغه‌ای نه هراس و نه چشم انتظاری
سکوت و آرامش 
نه منتظر خوشبختی‌ام، چون حس می‌کنم، هستم
نه قراره کسی از راه برسه تا فکر کنم منو خوشبخت می‌کنه
و نه باور دارم خوشبختی کیفیتی بیرونی‌ست
خوشبختی رضایتی درونی‌ست از هر آنچه که هستیم
و من که چه
خوشبختم

۱۳۹۰ مهر ۲۳, شنبه

رویابینی در آینده



با این‌که خیلی سالی‌ست راه را پیدا کردم و می‌دونم اول و وسط و آخر جهان من به شما ختم می‌شه
اما از جایی که انسان پرتوقع و خودبینی‌ام 
باز به همه‌ی باورهام شک می‌کنم و از جاده‌ی یاس سر در می‌آرم
ازت ناامید می‌شم چنان‌که تو گویی،‌ کاری نداری جز نگه‌داری من از سه‌هزار میلیارد بلایای جانبی زندگی
و همه‌ی خط و ربطم به شما پر بها می‌شه و منتظر می‌مونم مگس از کنار گوشم رد نشه
و همه‌ی این‌ها هست چون انسانی متوقع‌ام
و یادم می‌ره ارتباط باشما چیزی نیست که بتونم تلاقش بدم و این منم که به آرامش حضورت نیازمندم
و باز هم از جایی که هر بار که در رویا آینده‌ را می‌بینم و در حقیقت به اون لحظات دیده شده می‌رسم
هر جای دنیا که باشم، باز به شما برمی‌گردم که در لحظه‌ی آفرینش
اراده کردی، به طرحی که داشتی و نتیجه‌ی تا انتهای آن گفتی باش و ما شدیم « اذا اراده شیعا یقول و له کن فیکون »
چطور می‌تونم جای مناسب‌ تری برای این تصاویر در آینده‌ای که هنوز نشده و در رویا می‌بینم، پیدا کنم؟
با همان دیتیلی که در حقیقت مو به مو رخ می‌ده
و فکر کنم این دنیا بی‌صاحب و تونل زمانی فابریک یه‌جایی هست و آینده‌ی همه‌ی ما که هنوز نشده در آن موجوده
و بالاخره باز به شما برمی‌گردم و سپاس و شکرانه‌ی این‌که رویا بینی آینده بینم آفریدی،
 که هیچ لحظه از زندگی نتونم باورت را از وجودم دور کنم
حتا اگر ماه‌ها سر و ته در کنجی آویزان بمانم و بیست هزار که،  نه
سه‌هزار میلیارد ادا در بیارم که من دون‌خوانی یا یه چیزی غیر از اراده‌ی توام
باز به تو برمی‌گردم
به آرامش این لحظه که درش چنان سبکم و با شوق به سوی تو می‌آیم




برم نماز که هیچی لذت بخش تر از حضور تو نیست
ای معبود من، ای خالقی که هستی و به بودت ایمان دارم

۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه

چه کنم؟ چه کنم؟



 وای که چه شیرینی، آزادی
بالاخره خلاص شدم، از هفتاد و هفت دولت که نه، از سه‌هزار میلیارد نخ به دست و پای ذهنم، جستم
دیگه می‌تونم راهی جاده بشم
ولی امان از این بشر که بی‌جنبه است
تا وقتی بنا بود برم ،‌چلک. خب یراست می‌رفتم چلک و دلم هی از این‌جا به چلک نقب می‌زد
ولی از وقتی که هفته‌ی گذشته دعوت شدم ولایت
دیگه نمی‌دونم کجا برم؟ برم سر خونه زندگیم یا بر مزار پدر؟
اما اینا هیچ‌یک مهم نیست
مهم آزادی‌ست؛ آزادی انتخاب و با دو بال پرواز قدر قدرت
ولی آدم هم اگه بنا نبود به سیب فکر نکن، همون گوشه موشه‌های بهشت موندگار شده بود و چه بسا که هنوز سیب هم کشف نکرده بود
اما از وقتی انتخابی بین بهشت و سیب مطرح شد
همه رو گذاشت رفت سراغ سیب

۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه

سه فاز موقت




دیروز اداره‌ی برق منطقه بودم
مردی از راه رسید و پرسید:
کجا باید درخواست برق سه‌فاز موقت کنم؟
با حیرت به پشت سر چرخیدم و پرسیدم: مگه موقت هم داره؟
با پررویی جواب داد: تو ایران می‌شه همه چیز را موقت داشت
شانه بالادادم و به سمت میز برگشتم
خانم پشت میزی گفت: آقای سلطانی ببین این آقا چی می‌خواد و سلطانی از همه‌جا بی‌خبر 
به مرد نگاه کرد 
چشمکی زد و در حالیکه برگه‌ای را نشان می‌داد، تکرار کرد
سه فاز موقت می‌خوام
مام که بدجور حاضر جوابی‌ش به دل‌مون سنگینی می‌کرد منتظر جواب آقای سلطانی  که گفت:
مگه پلاک ماشینه که موقت داشته باشه؟
مرد با اصرار گفت: ولی خیلی‌ها گرفتن
پاسخ شنید، اون‌ها وقتی داشتن تخریب می‌کردن گرفتن. نه شما که ساختمونت کامله 
نگاهم به خانم افراشته برگشت که مثل من مشتاقانه حواسش به آقای سلطانی و مرد مرد متقاضی بود
با لب و لوچه‌ی آویزان به من گفت:
نه خانم این مثل صیغه نیست
گفتم، البته در ذات بی‌شباهت هم نیست
هر دو برق دارن برق‌ت رو می‌پرونه

بچه‌های زمان شاه





فکر کن!
 ما توی کلاس، کنار هم می‌شستیم
در ذهن‌مون جنسیتی رشد نمی‌کرد و همه خنثی بودیم
نه سوسک شدیم و نه هرزه
تازه اینام که چیزی نیست،
تابستونا شلوارک می‌پوشیدیم و دامن کوتاه
 سوار دوچرخه میدون‌های اطراف خونه را در محله‌ی نارمک دور می‌زدیم
با یه پفک نمکی شاد می‌شدیم و افتخار زندگی‌مون رفتن به تئاتر،  شهر قصه در خانه‌ی پیشاهنگی محله بود
پسرای گل‌مون که یه درمیون یاشهید شدن یا جانباز
خودمونم که یا بیوه‌ی میوه  شدیم یا همسر شهید و خواهر جانباز
اونایی‌هم که موندن یا موجی  و یا فرار مغزها
الباقی هم زدن به کار ساخت و ساز صیغه‌ی موقت
یعنی می‌خوای بگی این دختر و پسرایی که این‌همه از هم جدا نگه‌داشته می‌شن
فردا اگه الکی پلکی جنگ داخلی یا خارجی بشه، کسی هم همت و غیرت رفتن به هر گونه سنگر و خاکریزی
داشته باشند؟
انسان سراسر سرکوب و چه به پروازی، بلند 









سه هزار میلیارد چندتا صفر داره؟







جونم واسه‌ت بگه، 

 می‌دونی که من آی‌کیو سیاسی ندارم
گرایشی هم به هیچ دولت و منبری ندارم
اما این یه‌دفع بویی که به مشامم می‌رسه، بوی خوشایندی نیست
انگاری یه سناریو تازه در دست این گنده‌های کنگره نشین هست
 کنگره‌‌های این‌ور آبی یا اون‌ور آب
ما که شخصا از خیر این رقم سه‌هزار میلیارد، گذشتیم. اما
اما نه گمانم این ماجرای ترور سفیر عربستان ، مقیم آمریکا،‌زیر سر خودی‌ها باشه
یه نموره منو به‌یاد سقوط برج‌های دو قلو و طالبان و هرکی هرکی بعدش در منطقه می‌اندازه
مثل این‌که برخی دنبال یه بهونه بودن تا حال بعضی‌ها را به تلافی،‌اون سه طفل معصوم آمریکایی که نزدیک دوسال برای هیچ و پوچ این‌جا اسیر بودند
و چه بهتر که
دمی به خمره بزنن و به این هوا دول اسلامی رو به جون هم و ما بندازن و ..........
بیچاره ملت
برخی نمی‌دونن سه هزار میلیارد و کجا جا بدن
برخی هم ما که می‌ترسیم دو قرونی که سر سفره‌هامون می‌آد هم 
به یمن تحریم‌های هفتاد رنگ 
 از سفره‌ها بره


دول متفقین



گفتم دول،  
افتادم یاد کلاس دوم راهنمایی و مدرسه‌ی جهان امروز و کلاس خانم اشرفی، معلم تاریخ
یکی از اون چهارشنبه‌ها که هرگز یادم نمی‌ره و ما تاریخ داشتیم
بنا شد یکی از دخترای کلاس از روی یکی از صفحات کتاب رو خوانی کنه
حالا این‌که چرا روخوانی ادبیات در کلاس تاریخ تکرار می‌شد هم باشد برای ضعف سیستم آموزش ایران
که از مدیر تا شاگردا، گشاد بازار بودند
دخترک که غلط نکنم، اسمش سودابه‌ی سالکی بود
داشت درسی درباره‌ی جنگ  نمی‌دونم کی در کجا....... را روخوانی می‌کرد که رسید به جمله‌ی دول متفقین........ 
سودابه ماست خورد و چنان زبانش سنگین شد که پنداری آقا مار نیششون زوده
یکی از پسر تنبلای ته کلاس که بر حسب معجزه حواسش به درس بود ترکید
چنان خنده‌ای بود که اجازه داد همه‌ی کلاس دول مرموز را کشف کنه
و طفلی سودابه که هنوز یاد نگرفته بود که، این سیاست‌مداران نکبتی که دور هم جمع می‌شن، می‌شه دول
و چون هنوز پاک بود و ساده از خجالت این درس تاریخ بی‌شرم چنان سرخ شده بود که رفت زیر میز
نازه 
چنی بچه‌های زمان ما عقب افتاده بودن
طفلی ما که نفهمیدیم و آمدیم و نفهمیده هم داریم می‌ریم


۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

وبلاگ محمدجعفر مصفا

وبلاگ محمدجعفر مصفا

چون هویت فکری حاصل تبلیغ است، برای بقای آن یک لحظه نمی‌توان از تبلیغ دست کشید. و تبلیغ چیزی که وجود واقعی ندارد، تبلیغ دروغ است؛ تبلیغ یک مقدار لفظ بی‌محتوا است.

یکی از راه‌های زوال هویت فکری ـ که مترادف با یک دروغ کلی است ـ راستی و صمیمیت است. و آیا توجه داری که تا وقتی هویت فکری را با خود داری، فاتحهٔ هر نوع راستی، اصالت، صدق و صمیمیت در تو خوانده شده است؟

مبارک






تولد همه اون‌هایی که یادم هست و اون‌ها که یادم نیست اون‌هایی که می‌شناسیم و اون‌ها که نه تولد اونایی که یه گوشه‌ی دنیا تنها نشستن و کسی به یادشون نیست که تبریک بگه تولد اون‌هایی که کسی را ندارند که به‌یادشون باشه تولد اونایی که می‌شناسیم و اون‌ها هم که نه
تولد اونایی که از صبح می‌دونستن تولدشونه و کسی قرار نیست، تبریک بگه
یا تولد اون‌ها که فکر می‌کردن یه کسانی یادشون هست و
کسی یادش نبود خلاصه که امروز جشن میلاد هر که هست مبارک
هر لحظه تولد است و این جهان زیبا تر از آنی‌ست که به هر دلیل
جشن و سروری برپا نکنیم
هر روزمان میلادی و میلاد همه مهری‌ها مبارک



رنج و راحت ، حلقه‌های یک زنجیرند



چی می‌شه که بعد از یک از صبح تا شب که به هزار و چهارصد که نه
به سه هزار میلیارد زبان زنده و مرده‌ی دنیا که هی از خودم و زمین وزمان پرسیدم 
چی می‌شه که یهویی کل ناوگان دریایی با هم غرق می‌شه؟
روز بعد ورق زندگی چنان عوض می‌شه که
از صبح با کله در خوشی بال بال می‌زنی
انرژی‌ها به قدرتی پروردگار توپ، توپ
همه چراغ‌ها سبز و راه‌ها باز و لب‌ها به 
خنده مزین
و کسی به تو
نه نمی‌گه؟
فکر کنم جناب سقراط هم در هیاهوی همین تجارب انرژیتیکی زندگی بود که
به این جمله‌ی حکیمانه‌ی معروف رسید و فرمود
رنج و راحت ، حلقه‌های یک زنجیرند
هر یک که از در درآد
بعدی هم از پشت خواهد آمد
گاهی روزها برمدار امواج ما و بعضی روزها نه
یه روزهایی مال ما و یه روزهایی هم نه
شکر که گاهی اینه گاهی اون
وگرنه زندگی غیر قابل دوست داشتن می‌شد

تماس کیهانی



فکر کن!!!
امروز یعنی دوشنبه 18 مهر،
 تولد عزیزی بود که ای هم‌چی یه نموره باهاش ........ سر سنگین و دل جوشانم
از یکی دو روز پیش متوجه رسیدن 18 بودم و این‌که بی‌شک تماسی برای تبریک از جانب من نخواهد داشت
البته از جایی که منم 23 شهریور تبریکی از او نگرفتم، تبریکم به تبریکو از جایی که ایام مبارک و فرخنده‌ی فول مون و من شب‌ها مثل عقر عقربه‌های ساعت در جای جای خونه می‌چرخم
 دیشب قرعه‌ی خواب به وسط هال خونه افتاده و چنان بیهوش شدم که صبح ساعت 9 با صدای لاس‌ زدن‌های
کفتر چایی لات‌های محل که روی کانال‌های کولرهای مجموعه کنگر خوردن و لنگر انداختن
بیدار شدم
ساعت ده یادم افتاد که اوه دیشب که به خونه برگشتم یادم رفت همراه ناهمراه را از کیف خارج و خاموش کنم
خلاصه که با احترانات فائقه گوشی را درآوردیم و گذاشتیم روی میز
وقتی شب با سرکار خانم والده گپ می‌زدیم 
پیغام رساندند که ، نشون به اون نشونی فلانی گفت: تو هم صبح برای تبریک بهش زنگ زدی
و عجیب این‌که هر چه اسمم را صدا می‌زده ، من از قرار صدای فلانی را نمی‌شنیدم و ارتباط قطع شده
فکر کردم بدین وسیله تکه‌ای ناب حواله‌ات مان فرموده و خندیدم
ولی دیدم موضوع جدی تر از تصورات من و به اصرار خانم والده گوشی را برداشتم تا نشون بدم
به هیچ عنوان من امروز به هیچ کس از طریق این گوشی ناهمراه زنگ نزدم که
دو شاخ بل و باریک از روی سرم خارج شد
باور کن به جان عزیز خودم و هر چه عزیز در دنیا هست
 ساعت ده دقیقه به هشت صبح
یعنی همون وقتی که هنوز لاس خشکه‌های کفترا شروع نشده بود و من در خان چندمین پادشاه گیر بودم
و یحتمل کالبد اختری مبارک فرسنگ‌ها از جسمم خارج و در جهان‌های موازی پرسه گردی می‌کرده، گوشی 
خودش برای خودش،‌  از دفتر تلفن گوشی شماره‌ای رو که ماه‌هاست تماسی باهاش نداشتم رو گرفته و ارتباط ثبت شده
یعنی من خواب بودم ولی گوشی درون کیف خودش به فلانی که تولدش بوده زنگ زده
و از جایی که هم‌چنان خواب بودم، طبیعی‌ست که صدایی هم از این‌ور خط به آن‌سوی خط نرسیده
خودم که هنوز نفهمیدم چی شده که این‌طوری شده
ولی تو چی فکر می‌کنی؟
این قصد و یا نیاز فلانی بوده که تلفن را به جنبش واداشته که بهش زنگ بزنه؟
نیروی ذهن من؟
بدن انرژیم، این کار رو کرده؟
شاید هم در خواب راه افتادم و شماره گرفتم و از جایی که خواب بودم، تماس بی‌حرفی قطع شده
هان؟
خلاصه که از سر شب تا حالا حیرون همین یک قلمم که چی شد که این‌طور شد؟
تو چی فکر می‌کنی؟
اون‌وقت به من می‌گن تو چرا مثل آدم زندگی نمی‌کنی؟
نون و ماست خودت رو بخور مثل سایر دختران بانو حوا
کاری هم به کار فراسو و فراروی‌ها نداشته باش
تو می‌گی، می‌شه؟
نه..... نمی‌شه

میلادت مبارک

















خلاصه که عزیز دل مادر که طبق سنوات هزاران ساله
با هم قهر و در ترک مراوده‌ایم
تولدت مبارک
عصر از دکان قنادی محله شیرینی خریدم و با مامانی، دو تایی تولدت رو برای خودمون جشن گرفتیم
البته این‌که هنوز خبر از ماجرای تماس کیهانی نداشتم
به هر شکل چه جلوی چشمم باشی و چه نباشی
میلادت یادم هست







۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

فقط یک آسمان







  جناب شیخ شیراز 
حافظ بزرگوار
 برای همین وقتا سروده:
 هست اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور
وای ، من یکی که مردم، از بس از این سروده آویزان زندگی کردم
هر چی که حالم رو گرفت، انقدری که تحملی ناممکن بود
این سروده گولم مالیده و لحظات ختم به خیر گشته
آخ که کاش از پشت پرده‌ی همه‌ی توقف‌ها
سکوت‌ها
نیامدن‌ها، رفتن‌ها، نشدن‌ها، نگفتن‌ها، همه‌ی نه‌ها با خبر می‌شدیم
که انقدر غصه نخوریم
یا که اصلا
چی می‌شه ما اصلا غصه نخوریم
به‌قول استاد اوشو
یک آسمان بمانیم
شب بیاد بره روز بشه ، غروب بشه، ابری، آفتابی
مهتابی، ستاره‌ای پراکنده، متراکم ، طوفانی، داغ و سوزان و تو فقط
یک آسمان بمانی






چی‌می‌شه




چی‌می‌شه که 
 گاهی به فاصله‌ی یک عطسه ونصفی
از یک آدم خوش‌‌بخت، خوش شانس، گوگولی‌مگولی، مومن ، سر بلند ......
به یک موجود بدبخت و درمونده بدل می‌شیم؟
به فاصله‌ی چند دقیقه از عرش به فرش سقوط می‌کنیم؟
از یک عاشق به یک منزجر
از یک پیشی به یک گرگ وحشی
و ................................. به مرگ
حساب کتابامون غلط از آب در می‌آد
می‌ترسیم و حس عدم امنیت تمام جهان را فرا می‌گیره
همه چیز سیاه و زشت می‌شه



و چی می‌شه که درست از همین نقطه، به عکس جهت تغییر می‌کنیم
از بدبخت ناگهان به خوشبخت
از ناامید به امیدواری در حد خفن
و ........................... الی آخر











خوشحال که می‌شم ، یه سیگار می‌چسبه

وقت خشم، یک نخ
وقت هیجان، یک نخ
وقت راحتی، یک نخ
وقت لذت، یک نخ
وقت  رنج،‌یک نخ
خلاصه یه نخ یه نخ انقدر دود کردیم
که یه روز هم از نفس می‌افتیم و اسمش شد، زندگی
واقعا این زندگی رو دوست دارم
یا سیگار که دشمن زندگانی‌ست؟

ناباوری‌ها




چی می‌شه که اینطوری می‌شه؟
همین‌طور داری می‌ری، یا نشستی یا ایستادی و بالاخره ، هستی
مشکلی نیست، نگرانی نداری، ..... الحمد..... نه زیادی شادی و نه چیز دیگه
نه قراره فیل هوا کنی و نه کلنگی از آسمانی افتاده و خلاصه که همه چیز بر مداری عادی روزمرگی در گذر است که
یهویی یه چیز مثل، یک خبر، یک نقل قول، یک تلفن، یک نگاه ......... یه چیزی
تو رو از اون بالا می‌گیره و محکم سوت می‌کنه پایین؟
یه‌جوری که انگار ته دنیایی و هیچ روزنی به هیچ فردایی نیست
همون فرداهایی که باورشون رو خداد بار گم کردیم و به یک اشاره دوباره جستم؟
چی می‌شه که یک خراش کوچیک می‌تونه ما رو چنان از این رو به اون رو کنه که انگار هرگز این رویی نبوده؟
چنان ناامید و انرژی افتضاح.... تازه یهو به خودت می‌آی می‌بینی چه همه بغض ته گلوت چسبیده
یه جوری که انگار همیشه بدهکاری بودی و جمیع طلبکاران به دنبال تو
خلاصه که یک لکه‌ی کوچیک همه‌ی باورهای شیرینت رو دزدیده؟
خلاصه که آره 
اگه گفتی چی‌میشه که این‌طور می‌شه؟
باور کن این یک سوال است
تو می دونی، چی می‌شه که این‌طور می‌شه؟

۱۳۹۰ مهر ۱۵, جمعه

عشق یعنی





عشق یعنی، حسی که  کنار یکی دیگه داریم
تصویری از خودمون که تازه است و پر از هیجان
شخصیتی که تا پیش از اون در خود سراغ نداشتیم
هیجاناتی که تا پیش از اون نبود و یهو وارد زندگی می‌شه
رفتنی هزار بار پای آینه
نگاه کردن بیست هزار مرتبه به ساعت
گوش به زنگ تلفن نشستن
به خود رسیدن و لپ‌ها گلی کردن
سر قرار رفتن و پر هیجان از قرار برگشتن
ساعت‌ها به جملاتی فکر کردن که همه‌اش شیرین و دلپذیر بودند
عشق یعنی خود را پرستیدن و 
به اسم دیگری، فهمیدن
عشق یعنی، منه تازه
منی که به ناگاه متولد می‌شه
و بدبختی جایی‌ست که با رفتنش، همه‌اش می‌ره
در واقع عشق یعنی بنزین موتور وجود
انگیزه‌ای برای خوب زیست
کاش همه این‌ها رو زودتر می‌فهمیدم 
لااقل دوست داشتن خودم را می‌آموختم

عاقبت عاشقانه‌هایم





دروغ چرا منم روزی پرچم سفیده رو بردم بالا و دور هر چه حس عاشقانه را خط کشیدم که
فهمیدم
هیچی اونی نیست که ما فکر می‌کنیم
یعنی ما در عشق، فقط خیال‌پردازی می‌کنیم که یکی اونی هست که ما تصور کردیم
در حالی که  نیست
او خودشه و من منم
من تخیل به‌خرج می‌دادم و از این پسران آدم تصویری می‌ساختم که حتا به گروه خونی‌شون هم نمی‌رسید
چه به حقایقی عاشقانه
و این من بدو و آهو بدو تا وقتی کش داشت
که هنوز اون‌ها رو به تمام نشناخته بودم
وقتی شناخت کامل می‌شد و قالب ها می‌شکست
عشق هم فرکش می‌کرد و من دور می‌شدم
اکثرا من وادارشون می‌کردم در قالب تصوراتم بگجند
خیلی کارها و حرف‌هایی که حقیقت نداشت و به زور من می‌شد
و بعد از اتمام حس عاشقانه با موجودات غریبی مواجه می‌شدم 
که ختا تصورش را هم بلد نبودم و
یک قدم یک قدم چنان به عقب می‌رفتم که فرسنگ‌ها از خاطرات‌شون دور می‌شدم
انقدر دور که فراموشم می‌شد، زمانی اون‌ها را می‌شناختم
چه به حس گرم و آتشینی که به‌نام عشق در خود داشتم
در واقع من از اون‌ها عشق می‌ساختم
این بود که ویتامین عشق‌م آب رفت و دیگه حتا نخواستم دیگری را ببینم چه به باور و
نتیجه‌ی اخلاقی اوضاع کنونی‌ست
شب‌ها پای تی‌وی و روزها مثل چیز دویدن

عشق ممنوع - ASK - I - MEMNU



بعد از عمری، یک ربع کم
ما به سبک ایام شباب درگیر یه موضوع شدیم، موضوع زندگی، عشق ، خیانت 
آخرین باری که یادم هست برای کتاب سقوط یک فرشته این‌طور درگیر شده بودم
اون‌موقع که خانم عیال بودم و مادر دو بچه، این کتاب بین خانم‌ها دست به دست می‌گشت و چشم همه گریان بود
من هم یکی از همین بانوان بودم
حالا بعد از گذشت دو ربع عمر نوبت به این سریال رسیده
بس‌که درگیر شدم. کار به نشستن روزانه یک‌ساعت و اندی پای کانال   D  ترکیه و با این‌که یه در میون زبونش حالیم نمی‌شه، فقط می‌خوام بفهمم آخر این همه........... چی قراره بشه
که البته دست ، جمیع عوامل فیلم درد نکنه. بس‌که بازی‌ها خوب و کارگردانی قوی است که می‌تونه به سادگی تو رو با خودش ببره
اما دنبال چی؟
نمی‌دونم دیگران چیه این فیلم را دوست دارند
اما این‌که من هر شب یک‌بار ساعت 9 در GEM  و عصرها یک نوبت ساعت 3 در کانال پابند این شدم
حس بد و حال خرابی‌ست که ناخودآگاه پیدا می‌کنم
یعنی در آخر هر قسمت چنان ضربان قلبم رفته بالا که می ترسم، دوباره سکته کنم
البته یه‌نموره می‌دونم چه چیزی هست که پابندم کرده. اما در واقع می‌شه گفت درگیر یه حسی  شدم شبیه به انتظار قیامت
همه‌اش منتظرم کی تقش درآد
اما بگم از نکته‌ی برجسته‌ی فیلم
جناب عدنان بیک. مردی پنجاه و چند ساله که صاحب دو فرزند جوان و یک پسر خوانده‌ و یک مادمازل نیمه فرانسوی‌ست که قلبا و عاشقانه پابند این دو بچه و بابای خانواده شده و چنان به نقش پرستاری چسبیده که گویی  او این بچه‌ها را زائیده
اما بگم از عشق پیری و غرور و خودخواهی مردانه
برگردیم به عدنان
مردی  چنان دچار غرور و خودبزرگ بینی‌ که حتا لحظه‌ای از خودش نمی‌پرسه، چرا باید دختری بیست و چند ساله عاشقم باشه؟
چرا باید با من ازدواج کنه؟
در حالی‌که او پر از شهوت و زیبا و پر جنب و جوش و من مردی خسته و رسیده به سن بازنشستگی که سر شب خوابم می‌آد
معلومه باید خانم نیمه شب سر از بستر پسر خوانده در بیاره
حالا این‌که چه فحشایی بین این دو به تصویر کشیده شده، بماند
این‌که دنیا رو آب ببره، عدنان رو خواب خود بزرگ بینی و خود باوری‌ش برده
بعد می‌رسیم به سمر خانم، عاشق پول و موقعیت جناب آقای شوهر، خودخواه، خود پسند و ....... فاسد
خلاصه که خانواده به یه وره جناب عدنان و خانم جوان باید تا قیامت تاوان این عشق احمقانه و خود باوری جناب عدنان رو بده 
در حالی که کسی که از این اوضاع بی‌خبر  نیست، خواجه حافظ شیرازی‌ست
خلاصه که خواستم کمی حرصم رو خالی کرده باشم 
بلکه با آرامش بیشتری از این به بعد پای تی‌وی بنشینم
اما یک نتیجه گیری خوب هم کردم
این‌که هنوز زنم، به قدر همه‌ی سال‌های رفته
اما چنان از این عشق‌ورزی‌ها و مال منو و مال تویی ترسیدم
که ترجیح دادم شب‌ها بشینم پای تی‌وی
ولی هم‌دم و هم‌سر و هم ......... هم‌نفسی نداشته باشم
القصه که کل گروه بازیگران و کارگردانی، خسته نباشند که من یکی بد جور در تله‌ی این سریال گیر گردم

۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

GAME OVER


بعد از دو ماه دوندگی،
 بالاخره وقتش شده  بگم
آخی.............ش
تموم شد
اگه بنا بود همیشه بدویم و به این آخی....ش معروف نرسیم،
 از دویدن که هیچ، از قدم برداشتن و مبارزه هم می‌افتادیم
نمی‌دونم قیامتم بناست یه چی مثل این باشه، یا مرگ؟
کی می‌شه از بابت همه‌ی طول راه زندگی که خیلی هم خسته کننده بود بگم، آخی.......ش
خلاصه که به‌کل خستگی‌م در این مرحله در رفت
بریم برای مرحله‌ی بعدی

۱۳۹۰ مهر ۱۲, سه‌شنبه

علت خیانت، آقای شوهر



بی‌خود نیست این حیونی برادرای، پسران آدم، سر از خونه‌ی معشوقه‌ها در می‌آرن
فکر کن! 
از صبح تا شب محبورند مخ‌شون رو بجوند، چه‌طور دو قرون در بیارن
شب هم که می‌رسن خونه، پخش صوت کار می‌افته


بابا، معلم‌مون گفته باید پول بیاری برای ....
بابا، کی برام شلوار جین می‌خری؟
بابا ، کی پول کلاس فوق العاده رو می‌دی
آقای مدیر امروز اسم بچه‌هایی که نصف شهریه ‌هاشون مونده، خوند


آقا، قبض‌ها مونده ،  همین‌روزا برق و تلفن با هم قطع می‌شه
تازه، دختر خان دایی جان هم ازدواج کرده و چشم روشنی یادت نره
عزیزم، کی اون بلوز خوشگله که اون شب پشت ویترین دیدم می‌خری؟
راستی، صاحبخونه امروز اومده بود دنبال، کرایه خونه
ببین، یادم رفت بگم
مادرت سر شبی زنگ زد ، گفت لوله‌های آب خونه‌اش نم می‌ده
........................................ انقده هست برای گفتن که به این صفحات راه نمی‌ده
خب تو باشی، بعد از یک خستگی کش دار روز تا شبانه، دلت نمی‌خواد بری یه جا از بده بده نجات پیدا کنی؟
والله  من که تازه تنهام هستم، دلم می‌خواد حتا از این چهار دیواری هم در برم
که چشمم دیگه این‌همه چرا و آیای که بر دیوارها نقش شده را
نبینه
وای به اونایی که یک خانواده‌ی پر جنب و جوش هم انتظار اومدن‌شون رو می‌کشند
بابا................... بده
آقا....................بده

اینا یعنی نارضایتی



داشتم شام میخوردم که به خودم گفتم،
کاش اگه بنا بود دوباره به دنیا بیام، این‌بار مرد باشم
هنوز جویدن لقمه تمام نشده بود که یادم آمد غروبی و عصری هم یه هم چیزایی ، تفکر فرمودم
دفعه‌ی اول که فکر کردم، دفعه‌ی دیگه اگه به دنیا بیام، وکیل می‌شم 
آخه نوکر پدرتم ، من از وقتی یه نخود چه بودم، شب باید به دادگاه فکر می‌کردم تا هنوز
بعد هم در یک غروب پاییزی، تفکر فرمودیم که نه
بار دیگه یه کارمند ساد می‌شم
یه آدم متوسط الحال که دخل و خرجش پیداست و به قاعده هم قدر می‌دونه
برنامه ریزی و زندگی می‌کنه
نه ایی‌طور ولگرد بی‌کار که سال که دوازده ماهه، یه هفت هشت ماهی دغده‌ی دادگاه و اینا داره
غلط نکن خودم هم بتونم وکیل تجربی باشه
البته در برخی امور خاص که تجربه دارم، ولی پوستم کنده شد تا وکالت یاد گرفتم
و اگه بنا باشه همی‌طوری دکتری افتخاری بگیرم، لابد باید چند دوره پوست اندازی کنم تا............. بهش برسم
که من غلط کردم با هر سایه‌هایی که دارم
از راه راه بگیر تا خال خال، قرمز گلی
خلاصه که منگول به دنیا بیام که کتره‌ای بیام و کتره‌ای هم برم
گاهی چنی حسودیم می‌کنم به هر چه دری دیونه است. 
ای کاش من هم خل دیونه بودم و این‌همه مجبور نبودم نگران باشم تا وقتی به‌خواب می‌رم
ای خدا گو بابا هر کی می‌گه: من به مال دنیا دل بسته‌ام
دفعه‌ی دیگه منو یه کارمند بیار تا
 دمی، مهر لقمه کنیم
و شب سر راحت به بالین بذاریم
فقط خداوندگار عالمیان و
ایزد پاکانا، 
نکنه به مدیریتم برسونی که سر انواع اختلاس در بیاریم 
گو این‌که نه گمانم در هیچ قالب و زندگی من عقل معاش و پول سازی داشته باشم
تصور کن، به سه هزار میلیارد که فکر می‌کنم
مردمک چشمام دورانی می‌شه و دود از دو گوشم بیرون می‌ریزه
خلاصه که بعده این همه صغری، کبرا
غلط نکنم همین که هستم بهتر از همه‌اش از آب در بیاد

۱۳۹۰ مهر ۱۰, یکشنبه

از من تا شما چقدر راه است؟


دیشب که دیگه سریال عشق ممنوع راه نداد برگردم و باقی ماجرا رو بگم ، رسید به اینک 
مشکل همیشگی من با عبادات و روابطم با شما همیشه یه‌چیز بوده و از جایی که شما ما را فراموشکار آفریدی
چنان درگیر ماجراهای زندگی می‌شم که ایراد را از خاطر می‌برم
اشکال همیشه در توقع من از شماست
همین‌که فکر می‌کنم تا وقتی متصل به شما صبح از خواب برمی‌خیزم تا شب که دوباره از دار دنیا می‌رم 
بایدد شما و همه‌ی ملائک و یک‌صد و بیست و چهار هزار پیامبرت باید مراقبم باشید تا خار به پایم نره
و این همون‌جایی‌ست که یهو خسته می‌شم و می‌زنم کنار جاده که
پس تو کجایی؟
و این‌جوری راه نمی‌ده
همیشه می‌دونم که از سر نیاز خودم نماز می‌خونم، بابت همین آرامشی که در ارتباط با شما بر من مستولی می‌شه
ولی مثل عشق، این هم پای بده و بستون رو به میان می‌کشه
لابد باید همین‌که من با شما مرتبطم، همه‌ی اشرار بشریت به راه راست هدایت و دست از پلیدی بردارند که آزاری به من نرسه
خب قربان ما که از ازل خطا کار و فراموشکار آفریده شدیم
پس نقص از آفریده‌های شماست که یا مقیم محله‌ی بد ابلیس‌ند و هوای نفس لحظه‌ای آرام‌شون نمی‌ذاره
یا مثل من انتظار دارند همه فراموششان کنند و خدشه‌ای به زندگی‌شون وارد نشه
که خب با این چند میلیارد مخلوقات مقیم شما در زمین این معادله راه نمی‌ده






ایمان یعنی تو به چیزی با تمام وجود  باور داشته باشی
و کفر یعنی تو نفی چیزی را کنی که بهش ایمان داری
و این فاصله‌ی بین ایمان تا کفر همان نقطه‌ی لغزش و خطاهای ماست
مثل مواقعی که در اوج ایمان به شما ترکت می‌کنم، خسته می‌شم و کم می‌آرم
و دیگه به درگهت نمی‌آم
گو این‌که تقریبا نیم مخلوقات شما به همین دوگانگی دچارند
اما نمی‌شه یه سیستمی طرح کنی که ما رو از اونایی که نمی‌خواهیم کاری‌شون داشته باشیم و
کاری‌مون داشته باشند با حفظ فواصل چندین فرسخی دور نگه داره؟
اینم شد سیب که آفریدی که نخوریم؟
فکر نمی‌کنی یه نموره سیستم شما از ازل ارور می‌ده؟
می‌شه یه ریکاوری انجام بدی و ما رو از برخی‌هایی که برای انگل‌شان هیچ دارویی نیست
یه‌جورایی سوا کنید قربان؟





این آزمایش و خطاهای شما بدفرم ما رو بیچاره کرده است قربان
یا با ابلیس کل انداختی، یا با نخلوقاتی که برای جانشینی خودت ساختی
به هر حال که این رسم خدایی نیست 
بعد برخی شاکی می‌شن که چرا نیچه می‌گه: شما مردید؟



۱۳۹۰ مهر ۹, شنبه

قصد آزادی



وقتی با قصد آزادی از تهران رفتم، واقعا قصد کردم یک‌بار هم که شده جدی باشم
منم جدی شدم بیش از اونی که در خودم سراغ داشته باشم
در این مدت مرور کردم
تمام سال‌های پشت سر را نفس کشیدم، گرفتم و پس دادم
معجزه هم داشت؛ خالی شدم
خالی از همه اون‌چیزهایی که این سال‌ها بر دوش حمل می‌کردم
خاطراتی که نه می‌تونستم ببخشم و نه فراموش کنم، خاطره پشت خاطره را دیدم و به خاطره‌ای جدید رسیدم
خلاصه که کلی لیست خاطره ساختم که یه روز همین‌جا، وقتی که حس کردم تمام شد، لیست رو سوزوندم و خاکسترش را چال کردم
از اون به بعد سبک شدم، سبک تر از چیزی که حتا در نوجوانی بودم
چیزی شبیه کودکی
پا بر زمین که نه، شناور شدم
ولی اون وسطا هر چه عادت بود زمین گذاشتم، اولی‌ش نماز و راز و نیازها مخلوق و خالق
خلاصه که من بودم و طبیعت، بی‌اون‌که لحظه‌ای به پشت سر برگردم
ولی
امروز به‌ناگاه حس کردم، چیزی کم دارم
یه چیز خیلی بزرگ، نمی‌تونم حجم‌ش رو وزن کنم
همین‌قدر بگم بزرگ
یهو دلم برای نمازم تنگ شد، که نه دلم برای خدا تنگ شده بود
نه اون خدایی که بناست هوام رو داشته باشه و یا منو بپاد
خدایی که خودم می‌شناسم و بس
پاشدم و نماز خوندم، خیلی خئب بئد
این‌بار نترسیدم نکنه باز از در و دیوار چیزی بباره و من معجزه لازم بشم
فعلا برم رشته پلوی باحالی که دم کشیده بخورم تا برگردم و بگم ، چی شد که این‌طور شد

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...