دروغ چرا منم روزی پرچم سفیده رو بردم بالا و دور هر چه حس عاشقانه را خط کشیدم که
فهمیدم
هیچی اونی نیست که ما فکر میکنیم
یعنی ما در عشق، فقط خیالپردازی میکنیم که یکی اونی هست که ما تصور کردیم
در حالی که نیست
او خودشه و من منم
من تخیل بهخرج میدادم و از این پسران آدم تصویری میساختم که حتا به گروه خونیشون هم نمیرسید
چه به حقایقی عاشقانه
و این من بدو و آهو بدو تا وقتی کش داشت
که هنوز اونها رو به تمام نشناخته بودم
وقتی شناخت کامل میشد و قالب ها میشکست
عشق هم فرکش میکرد و من دور میشدم
اکثرا من وادارشون میکردم در قالب تصوراتم بگجند
خیلی کارها و حرفهایی که حقیقت نداشت و به زور من میشد
و بعد از اتمام حس عاشقانه با موجودات غریبی مواجه میشدم
که ختا تصورش را هم بلد نبودم و
یک قدم یک قدم چنان به عقب میرفتم که فرسنگها از خاطراتشون دور میشدم
انقدر دور که فراموشم میشد، زمانی اونها را میشناختم
چه به حس گرم و آتشینی که بهنام عشق در خود داشتم
در واقع من از اونها عشق میساختم
این بود که ویتامین عشقم آب رفت و دیگه حتا نخواستم دیگری را ببینم چه به باور و
نتیجهی اخلاقی اوضاع کنونیست
شبها پای تیوی و روزها مثل چیز دویدن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر