۱۳۹۴ آبان ۷, پنجشنبه

میهمانی


 
روزی چند بار مسح می‌کشم به نیت عبور از صراط و روز قیامت
  همیشه می دونم این صراط در دوردست‌ها نیست
می‌دونم اون باریک‌تر از مو پلی فیزیکی نیست
نسبت اتحاد من است با روح‌م

یا دوری من از من و با ذهن جمعی یکی شدن
و می‌فهمم لحظات صراط گون رو
این هستی میهمانی مداوم است و شادمانی
ولی
بستگی داره تو از نوع میهمان‌هایی باشی که از اول میهمانی می‌رن و یه گوشه 
قایم می‌شن
بعد هم که برمی‌گردی با خودت در جنگی که چرا ندیده شدی؟
چرا کسی بالا و پایین‌ت نکرد؟
تحویلت نگرفت و .... داستان
یا نرسیده می‌شی یه‌پای داستان و می‌ری وسط همه‌اش و تا تهش سعی می‌کنی
هم برای خودت و دیگران لحظات بهتری رو بسازی
و زندگی‌ت پر باشه از خاطرات خوب و هماهنگ با رشد
یا هم آسته وارد میهمانی می‌شی، آسته نون و ماست خودت رو می‌خوری و 
با دم دست‌ترین آدم جمع ارتباط برقرار می‌شه
هم هستی و هم نه 
در نتیجه هر یک از ما برداشت خودمون رو از میزبان و میهمان و ..... داستان داریم
برگردیم به پل معروف
الان دارم از همون بالا می‌نویسم
این‌جایی که من هستم، هوا ملس و نمه بارانی و زندگی میل خوش
اما اگه یه قدم اشتباه برم یا از این‌ور افتادم یا اون‌ور
چند ساعتی از امروز به گپ و گو درباره موضوع اول صبح گذشت
همون بالای صراط
همون‌جا که باید مراقب باشی
کینه و بغض کهنه میان حرف‌هات نباشه
قلبن از وقایع مربوطه خوش‌حال نباشی
ولی نخواهی هم کوچکترین نقشی در هیچ ثانیه‌اش داشته باشی که رنگ و بوی کارما در بین و من فقط باید
مراقب نقش مادری‌م باشم

همه لب اون بالا ایستادیم
نه خوش حالیم و نه به چشم روز جزا نگاه می‌کنیم
نه کمک و دخالتی
فقط مثل مامور اورژانس مراقبیم 
  ما هزار ساله آقا رو بخشیدیم
زیرا ذات خدای‌گون اجازه‌ی حمل کینه و نفرت نمی‌ده
خودش می‌مونه و زندگی که به هر یک از ما درس خودش رو می ده
برای بهتر شدن خود زندگی
و این هر لحظه صراطی‌ست که تو انتخاب می کنی
از کدوم‌وری بری؟

ارواح خدایی





این شرایط ما آدم‌هاست در این دنیا
کسانی هستند که در خیر از هم سبقت می‌گیرند
و کسان دیگر که ممکن است کل یخچال را هم ببرند
و ما کجای این راه ایستادیم؟
یخچال گذاشتند برای فقرا
ولی از ترس ابلیس جلدش کردند تا کل یخچال رو نبرند
ما کجای این مسیر ایستادیم؟
در حالی که همـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه از روح خداییم



۱۳۹۴ آبان ۶, چهارشنبه

حلیم پزون




فکر کن
منه عاشق حلیم با نخوردن گوشت به چه حالی باشم
و از جایی که زندگی یادم داده آستین همت‌م همیشه بالا باشه
دو روزه دارم گندم هم می‌زنم
دیگ حلیمم روی اجاق و من از مطبخ به اتاق
در آمد و رفت
ولی چرا باید حسرت حلیم بخورم به‌جای حلیم؟
امروز بارانی و دیگ حلیم
 تو گویی وسط بهشت اومدم پایین
جای کسی هم خالی نیست زیرا نه گمانم ذهن بشری من تا فروردین گذشته
حاضر بوده حلیم بی‌گوشت بخوره
که کسی جز من دوست داشته باشه
از جایی که دیگه بوی انواع گوشت تا مرز نفرت می‌برتم
و مثل زن باردار دلم بهم می‌خوره
باید ذهن‌م هم یاد بگیره خورشت کرفس بی‌گوشت
حلیم ، قورمه سبزی، لوبیا پلو ...... داستان همگی بی‌گوشت خوشمزه است
همون‌طور که یاد گرفته بود بی‌گوشت نه غذا بخوره و نه سیر بشه
 یاد خواهر مرحومم گرام  که می گفت:
کاریابی جماعت اگه کباب و استیک نخوره لثه‌اش به خارش می‌افته
کجاست ببینه این کاریابی دیگه با بوی گوشت به مرگ می‌افته
به همین سادگی ذهن برنامه ریزی‌مون می کنه تا ابد
و هرگز نفهمیده بودم بوی گوشت سرخ و سپید شدیدن دوست نداشتنی‌ و ....
داستان

برگشت به خانه




هر چه به تاریخ مزایده نزدیک تر می‌شه
حال من هم در چرخش که نه در جستجوی خدایی‌ست که همیشه حتم داشتم هست
و این اطمینان نگهم داشته تا الان
این‌که در زندگی بری و بیای و تهش حس کنی بازنده‌ای بیش نبودی
می‌شه  تنگی نفس
همون حسی که بیشتر آدم‌ها دارند
سی‌این که از یه‌جایی لنگ رو انداختن و نخواستن دنبال طرح و نقشه‌، یا مهندسی این عالم باشند
در فهم مشترک خود با انگیزش هستی
بعد از تجربه ی تلخ 15 آبان 1383 تا امسال نه خواستم به این روز توجه کنم
نه انرژی بدم و نه حتا یادم بیاد
فقط خدا می دونه وقایع اون ایام رو چند صد هزار بار مرور کردم
تا تصویر شکسته‌ی دخترم از پشت پلک‌م پاک بشه و بتونم شب با آرامش به خواب برم
و صبح به محض بیدار شدن برابرم قد نکشه
چهار سالی می‌شه که از این کابوس رها شدم
اما امسال داستان این تاریخ مصادف شده با ملاقات با خدا
خدایی که می‌دونه چه بر سر پریا گذشت در این سال‌ها و چه پدر نامردی
حالا با سه روز فاصله نوبت به قیامت رسیده
نه‌که فکر کردی قیامت روزی‌ست در دورهای بعید و یا محال؟
نه به‌جان مادرم
قیامت در همین دنیاست و هر روز بر سر کسانی نازل می‌شه
که باورش نداشتند و ستم‌کار شدند
شدند زیرا، ذات ما اهل پلشتی نبود و نیست
این ذهن نکبت بی‌پدر طی سال‌ها یه چیزهایی می‌سازه از بنی بشر که در عقل جن هم جا نمی‌شه
چه به عقل بشر
طمع، حسرت، حرص، خشم، کینه، خواست مالکیت و ................. آرزوهای بسیار
ال داستان که از 15 آبان تا 18 فقط سه روز فاصله است
یک روز بچه‌ای از سر نفهمی و خریت و ............. اینای پدر می‌شکنه
و سه روز بعد چند سال بعد
همون آدم رو پای میز عدل الهی می‌برن
برای من و دخترها همین بهتر که این مزایده انجام و مال حرام از خاندان پاک بشه
ولی تو گمان مبر پدرشون هم همین حس رو داشته باشه
حالا محمد جایی ایستاده که یازده سال پیش من بودم
من برای بچه‌ام و او برای تنها نقطه ضعف‌ش به این عالم
مال دنیا
بعد من یا دخترها می تونم ارزنی شک به حضور این خدا داشته باشیم؟
می‌تونیم این جهان رو بی‌حساب و کتاب و هر کی هر کی تصور کنیم؟
امکان نداره برای ما لحظه‌ای بی او زندگی کنیم

در ترازوی پشت سر یک کفه به من و دخترها با ایمانی قوی به خدا قرار داشتیم
و در کفه‌ی دیگر ابلیس
و ما این بازی رو بردیم
سپاه حق علیه باطل
من این برنده شدن‌ رو دوست دارم
پیروزی در سایه‌ی خدا 
به دخترها همت و قدرت می‌ده تا از هیچ بشری نه زندگی بخوان و نه آرزوهای بی‌شمار
چرا که خدایی در ذات ماست و با روح او به این جهان قدم گذاشتیم
و با او زیست می‌کنیم
و با او به خونه برمی‌گردیم
همون‌جایی که نمی دونم کجاست ولی روحم به محض جدا شدن
پر می‌کشید بی‌پروا برای بازگشت
بازگشت به خانه ای که مادر درش منتظر همه‌ی ماست



Adele - Hello


از روزی که پریا رفته
سعی کردم به صداش گوش نکنم
زیرا دلتنگ پریا می‌شم
پریا با آخرین صدا به ترانه‌هاش گوش می داد
 و همراهش می‌خواند
اما امروز این رو با شما تسهیم می‌کنم
به‌یاد تمام کسانی که از محبوب دورند

زندگی عبور از تهیای دوری‌هاست




۱۳۹۴ آبان ۵, سه‌شنبه

باور معجزه

شکر که این روزها تمام شد
ما بزرگ شدیم
من و دخترها آموختیم که خدا رو چه‌طور در زندگی جستجو کنیم یا ببینیم
روزهایی بسیار تلخ
که با تمام تلخی ها گذشت و ما آموختیم
این جهان بی‌صاحب نیست
و با برای بیهودگی به این سفر نیامدیم
آمدیم تا در وقایع خدای‌ گونگی‌مان را فهم کنیم
دل از آدم‌های دو پا و ذهنیات گوناگون برداریم و فقط شاهد باشیم
وقتی سخنان این بانو رو می‌شنیدم 
فهم کردم که چه‌قدر مومن به حضورش بودم
و ما با هم از مرگ عبور کردیم
از سرطان جستیم
فقط با باور معجزه


روزهای خدایی












یه روزهایی همین که چشم باز می‌کنی، از نور اتاق از بوی هوا
از حس بیدار شدنت و .... از هر علامت موجود حس می‌کنی، چنی روز خوبی بناست باشه
یا نه اصلن چرا بنا؟
جار می‌زنه که ای مردم دنیا بلند شید که از روزهای بسیار خوب زندگی از راه رسیده
برای امروز دیگه حتم دارم هیچ برنامه‌ای ندارم و اگر خدا بخواد بعد از یک هفته می‌رم 
حیاط بازی و سر حوض نقاشی
خودم هم باورم نمی‌شه این هشت ، ده روز پشت سر چه خبر بوده؟
چی شده که یهو این‌همه زندگی من پر از برو و بیا و ..... کارو اینا شد؟
از کارهای اداری تا کارهای باغبانی خونه و رفیق‌بازی‌های قدیمی و خلاصه که اجناسی که به هیچ شکل
در برنامه‌های روزانه نبوده و به‌ناگاه پیش آمده
نمی دونم کجای پشت سر و چه‌طور قصد من یا قصد روح یا قصد زندگی به اراده‌ی خودش و بی‌دخالت
ذهن بیگانه متحول شده و چرخیده
نه‌که فکر کنی فیل هوا کردم
ولی خودم هم باور نمی‌شه چرا این مدت حتا وقت نداشتم وارد کارگاه بشم؟
و این زندگی هنگانی به این شکل تجربه می‌شه که تو کشیدی کنار و روح به جای تو وارد عمل می‌شه
یکی از این روزهای پشت سر که نمی‌دونم جمعه یا پنج شنبه‌ی گذشته بود 
تا ساعت یک نیمه شب وقت نمی‌شد
حتا یک دقیقه بنشینم
و سینه خیز و نیمه بیهوش از خاک‌ریز نشیمن خودم رو به سنگر بستر رسوندم
آخرین میهمان‌م ساعت ده شب تازه از در درآمده بود و به سلامتی نزدیک یک رفتند
بی هیچ قرار قبلی
از خود صبح میهمان سر زده داشتم تا آخرین لحظه‌ی شب
خب
این ها چه‌طور می‌تونست دست من باشه؟
کسانی که ماه به ماه درباره‌شون حتا فکر نمی‌کنم از در دران؟
ولی خب یه‌روزهایی این‌طوری می‌شه
مثل روزهایی که بی‌ربط و با ربط از صبح نمی‌تونم یه عدس رنگ روی کار بذارم
بس‌که تلفن هی و هی و هی زنگ می‌خوره
بعد این جماعت فکر می‌کنند دنیا رو شناختند
همه‌ی همه‌اش رو فهم کردن و می‌دونند زندگی امری‌ست بی‌خود و بی‌ربط
سراسر بد بیاری و ..... داستان که تازه بیشترش هم تقصیر خداست و در آخر
فحش و ناسزاش تقدیم شخص پروردگار می‌شه
در حالی که من هم در همین جهان سیر می‌کنم و اصلن نمی‌تونم فهم کنم چرا برخی از زندگی این همه
شاکی، طلبکار، بیزار و ................. اینان؟

۱۳۹۴ آبان ۴, دوشنبه

از من تا او یک نفس






یک وجب؟
شاید هم از چند وجبی‌م
به هر شکل از وقتی یاد گرفتم چهار دست و پا راه بیفتم
داشتم دنبال یه چیزی بیرون از خودم می‌گشتم
شاید که  سالیان بسیار در آسمان منتظرش بودم
بعد هم که 175 cm شدم هم هنوز سرم به آسمان بود
شاید اگر حضرت پدر قدی نزدیک 190 نداشت می‌پنداشتم، بس‌که سرک کشیدم دراز شدم
به هر حال همیشه در دور دست‌های تصور ناشدنی منتظرش بودم
در رخ‌دادهای عجیب و فجیع
همه‌جا به جز در باورهای خودم
یا در وجود خودم
شاید اگر این رو فهم کرده بودم تا حالا قوزی هم شده بودم
بس‌که می‌خواستم در خودم جستجوش کنم
حتا نه در تصادف خودم و نه در مرگ‌م
نه‌که داغ بودم که چرا منه طاووس منه سرو خیابان بهار تا خوردم؟
به این نمی اندیشیدم که خود خودش نذاشت بمیرم، معلول نشدم، بر ویلچر ننشستم و ........
فقط فریاد می‌زدم چرا من؟
ولی هنگامه‌ی پریا که رسید و مرز وحشت یک مادر رو تجربه کردم
وحشت از دست دادن و ....... ماندن‌ش به هر قیمت برام با ارزش شد
و همان‌زمان‌ها حس می‌کردم دارم در اطراف‌م می‌بینم‌ش
نه‌که رخ داد تا من بفهمم
این همه روی‌می‌داد تا نه تنها من که خودش و حتا پریسا و کل خاندان با ایشان ملاقاتی رو در رو داشته باشند
پریسا می‌گه: من با پریا خدا رو دیدم
مادرم می‌گه: پریا معجزه رو نشونم داد و نیل برابر چشم‌م شکافته شد 
بنا نیست هی بلا نازل بشه تا ما به فهم خدا برسیم
ولی از جایی که پروردگار عالم رو چنان بالا بردند و دور از دسترس
حکمت به معجزه افتاد بل‌که ما خدا رو فهم کنیم
در حالی‌که از ساده ترین روش می‌شد به این باور رسید
این که کافی بود در همه عمر آرومم بگیره و هی خودم رو به آب و آتیش؛ در و تخته نمی‌زدم
اون‌همه شلنگ تخته و سر بزرگی و ....... من من نمی‌زدم
حالا همون روزها رسیده
از آسمان سربرداشتم و مثل آدم در آرامشی عمیق و دست نخوردنی 
فقط
نون و ماست خودم رو می‌خورم و انرژی‌های خدای‌گونه ام رو شناسایی می‌کنم
تا هر روز بیشتر بشناسمش 
در وجودم
این‌که چه‌طور کار می‌کنه؟
چه‌قدر دقیق و مو لای درزش نمی‌ره
این که هست و همین نزدیکی‌ست و نیازی نیست سر به آسمون بسایم
این‌که نباید به چیزی به جز الان فکر کنم که کار دست آدم می‌ده
هر اندیشه هر باور هر ترس هم بیم و امید ....... در ما داره کار می کنه
و کافی‌ست هدف‌مندش کنم
بی بلا و مصیبت
بی فجایع دل‌خراش
کافی‌ست باورش کنیم و اجازه بدیم خودش در زندگی کار کنه، راه‌ها را باز کنه، راه جدید ایجاد کنه
و بی‌حد غافل‌گیری تا هنگامه‌ی رفتن

حیرت




یهو خیال‌م آشفته شد، مبادا یکی از حرف‌های عصرم وارد وهم بشه
و تصور کنه نه که داستان‌های فرا و ورایی داشتم
موضوع به‌قدری ساده است که نمی‌تونم بگم
 برداشت من از رخ‌دادها تا فهم خواننده از نوشته‌ی من ، دوتا می‌شه
مثل وقتی که بنا باشه برای کسی جوک تعریف کنم
به‌قدری ضایع می‌شه که یارو بر و بر هنوز منتظره به جای خنده دارش برسه
من دارم می‌رم
گفتم ضایع یاد اتفاق ظهر افتادم
یه موتوری کنار خیابون و در جهت عکس  و ... اینا منتظر بود ، رفتم کنارش و ازش آدرس پرسیدم
سر بلند کرد و با دست مسیر روبرو رو نشانم داد و گفت:
میری میری تا به یه چهار راه می‌رسی.
- اولین چهار راه؟
شک کرد. نگاهی انداخت نه که یارو سوته!:
- یه چارراه خیلی ضایع‌ست . ببینی از ریخت نکبت‌ش می‌فهمی
منظورش چهاراه دماوند بود
خلاصه که
بچه بودیم تو یکی از اون کتاب اجباری های درسی خونده بودم،
 ماه و خورشید و ستاره و .......... همه نشانه‌ای از حضور خداونده
این چند روزه تا دلت بخواهد، غافل‌گیری
میهمان سرزده، آدم هی رفته و هی اومده و ............. داستان رد پاهای بسیار زیادی‌ست
که در این ایام در جای جای زندگی‌م از خدا می‌بینم
چنی دقیق
چنی محاسبه شده
چنی فوق العاده
ظهر که نمی تونستم صد بار نگم: الهی قربونت برم که این همه دقیق و ....... 
روزی سی چهل بار سجده‌ی شکر بابت وقایع بسیار ساده
ولی اساسی
و می‌فهمم چه‌قدر زیاد زیاد زیاد باید مراقب هر فکر و تصوری باشیم
که ما از روح خداییم  


به همین سادگی هول برم داشته که
وای من که تا حالا هیچی از این ماجرا نفهمیده بودم
پس اون همه سال چه غلطی می‌کردم؟
این که خیلی ساده بود
سی چی اون همه جفتک پرونی داشتم
سر به کوه گذاشتم
سینه‌ی جاده شکافتم



در من بشارتی هست 
در عجبم زین خلق
که بی این بشارت شادند 
   شمس


خدای‌گونه زیستن





گاه زندگی چنان جادویی و رویایی می‌شه که، می‌رم روی ابرها و 
نمی‌تونم هیچی بگم
یا نمی‌شه حرفی زد
این‌که از اول‌ش بگم یا از وسط‌ش یا از کجاش؟
خودش کلی ماجراست
هزار سال طول کشیده تا بتونم رمز گشایی کنم و ترتیب امور رو بفهمم و یادبگیرم
این‌که ما چنی جادویی به این دنیا می‌اییم و از همون اول دست و پامون رو می‌بندن و به قول شهبازی
  می اندازن« به چاه یوسف»
ان‌قدر ذوق کردم و از خوشی بغض کردم و وسط نماز خندیدم که
نمی دونم می خواستم از چی بگم و داستان و ..... اینا
بچه که بودم فکر می کردم همه مثل هم در سرزمین افسانه‌ای زندگی می‌کنیم
مثل هم رنگ می‌بینیم و مثل هم می‌شنویم و ...... باقی ماجرا
از سن بلوغ یاد گرفتم
دهن ببندم و هر چیزی رو هر جایی نگم
زیرا که شانس آورده بودم
در واقع کسی با من کاری نداشت
یا مدرسه بودم و یا مراقب که جلوی چشم والده‌ام نیام
سی همین بعد از بی‌بی دیگه
  نه کسی خواست تربیتم کنه و نه اصلن کاری باهام داشت
سی این‌که من فقط یک شاهدخت ساده‌ی بی‌خاصیت بودم و بنا نبود
نه فیلی هوا کنم و نه تاج‌گذاری و ..... داستان
مام برای خودمون هی ول زدیم و هی ول گشتیم و دنیا رسمی غریب داشت
همین‌جوری نموره نموره رفتیم تو کار جهانی شخصی و پنهانی
  می دونم این جهان همه‌ی ماست
همه می‌تونیم همین‌طوری جهان رو تجربه کنیم
و جادویی زندگی کنیم
و از قرار پیدا، افسانه گونی زندگی من داره هی رشد می کنه و من بیشتر به سمت سکوت می‌رم
یعنی می‌شه
همین‌طوری به این دنیا بیای و بری بی‌اون‌که بفهمیم، چه توان خارق‌العاده‌ای در اختیار هست
چه زندگی جادویی برابر و ...... از هیچ کدوم خبر نداریم
از آخرین پست گندم
هربار خواستم چیزی بنویسم
 ترسیدم
  حس می‌کنم زندگی‌م داره به سمت مگو مگو مگو مگو می‌ره
و من که مثل جناب خر
دوبله در کیفم و هر روز بیشتر وارد جهانی می‌شم که حتا برای منه همیشه ساکن هپروت هم
 وقایعی  دور از باور می‌شه
امروز رسمن وسط خیابون می‌خندیدم 
ذوق می‌کردم و از این محل به اون محله رفتم
البته کارهای اداری داشتم
ولی روی هوا بودم
نه
روی ابرها
نه
ساکن عرش
چه‌طور می‌شه بی این ها جهان را ترک کرد؟
چه‌طور می‌شه بی فهم خودمون این بدن رو ترک کنیم؟
چه‌طور می‌شه دو ریالی عهد پهلوی‌ت افتاده بشه و
تو ناله نوله کنی
محاله
  خیلی خوبم
تو هم خوب باش
هم محلی
ما برای خدای‌گونه زیستن به این جهان آمدیم
خوابت نبره
سر از وسط محله‌ی ابلیس ذلیل مرده در بیاری
هر کی باخت
خودش خواست

۱۳۹۴ مهر ۲۹, چهارشنبه

نون داغ ، کباب داغ






بچه ها اصولن تا به والد یا والدین می‌رسن, توگویی وارد اداره ی دارایی شدن و طرف هم ممیز محله
یه فیلمی بود استاد کشاورز مالک بود و وقت مالیات با لباس گدایی می‌رفت
حکایت اولاد جماعت
فکر کردی از کجا می‌دونم؟
اوستاش خودم بودم یه وقتی
اسمش امروزی ش شده، سرقط انرژی از سر چشمه
یا عادت بچگی که تا نق می‌زدیم ،  یه چی می‌دادن دست مون
روی من یکی که بد جور تا سالیان دراز مونده بود. 
بیشتر هم از باب سر باز کنی مسئولیت کار برد داره
یعنی تو می‌ری اول تو مایه مامی من غریبم
بعد دیگه نه کسی ازت کاری می خواد و نه دیگه یادش می‌مونه
اصلن مشکلی داشته از اول
و حالا هم نوبت رسیده به دخترهای خودم
امروز تولد پریاست
یازده روز و چهار سال با هم اختلاف سنی دارند
ال‌داستان وسط کلی مبارک باشه و انرژی مثبت و یک گیگ فیلم‌های مختلف تولد یا بچگی براش ایمیل کردن
گیر داده به این که: دیدی هیچ کس برای من حاصر نبود اون یکی رو تحمل کنه
ولی برای پریسا  ...
می‌گم بچه جون به جای گله ، حال تولده رو ببر
من اصلن دو سال شما رو دیدم که کنارش محمد رو ببینم؟
وارد راه پله‌ی وزارت دارایی شده بود که
گفتم:
پریا بس کن و ان‌قدر از زندگی  طلبکار نباش
برخی مردم راست راست می‌آن به این دنیا و عمودی می‌رن، بی اون که قلبن ایمان داشته باشند
خدا واقعن هست و بعد از مرگ هم مسیری...؟
ماشالله
چشمم کف پات
مگه یک موجود دو پا چند بار بناست باهاش فالوده بخوره
سر بند بره
چای بنوشه و جناغ بشکنه ؟
که تو همه‌اش رو داشتی
بست نیست بری و با خیال راحت راحت
امن امن
برای همین حالات زندگی کنی؟
و باور داشته باش 
روح او  نمی‌تونه در ما باشه و کاری نکنه
 روح هم جایی هست که زندگی جریان داره
تازه تازه
برای امروز
نون داغ ، کباب داغ

توهمات زمینی





 این آگهی‌های تبلیغاتی مهپاره رو دیدی؟
حتمن هم دیدی، روزی صد بار
اول بانویی می‌بینی میان سال، بعد از مصرف کرم دیگه تو اون بانو رو نمی‌بینی
تصویر مقابل دختر جوانی‌ست شاید هفده یا نهایت بیست ساله
بعد دختران حوا بی هیچ تفکری وارد خواب دخترک جوان می‌شن
نه که عقل‌ رس نشده باشند
دل‌شون می‌خواد به انواع این قسم معجزات دل ببندن
دل‌شون می‌خواد به این فکر نکنند که بابا این دخترک هنوز سی سالش هم نیست
من چرا  وارد این فریب تبلیغاتی بشم؟
ولی می‌شن زیرا به این باور نیاز دارند
باور بازگشت زمان و جبران خسارات
و نیاز هیچ دلیل برای تفکر باقی نمی ذاره
در حالی‌که طبق برآورد من، مردها خیلی زودتر از زن‌ها دفرمه می‌شن
شکم از جلو مثل قارچ رشد می‌کنه و سر از بالا پس رفت داره
اما اون‌قدر که دختران حوا درگیر شکل و قیافه می‌شن، پسران آدم نه
زیرا
همیشه رسم بر این بود مردها انتخاب کننده باشند
و این یعنی ته اعتماد به نفس
این وضعیتی‌ست که همه‌ی ما به نوعی درش اسیر شدیم
توهمات جهانی
توهمات ذهنی توهمان اجتماعی
توهمان خانوادگی و ........................ داستان

۱۳۹۴ مهر ۲۸, سه‌شنبه

Ravi Shankar w/ Philip Glass - Passages 1990



شب های من و دهه‌ی هفتاد
و راوی شانکار
یعنی بالاترین حال زندگی‌م شنیدن موسیقی خوب و دیدن
فیلم‌های خوش رنگ و بو
این آلبوم بخصوص من رو می‌چسبونه یه سال های 72 و 73
به هر جهت و هر شکل
گذشت و یاد گرفتم و لذت بردم و زیستم
آدم بودن یعنی همین‌ها



Ravi Shankar Chants of India (Full Album)

۱۳۹۴ مهر ۲۵, شنبه

وهم قیامت





چنی عجیبی زندگی؟
حکایت من و زندگیم داستان بچه‌ای‌ست که دوربین پولاروید خرابی یافته
دوربینی که سال‌ها زمان لازم داره تا تصاویرش ظاهر بشه
درواقع زندگی‌ من محصول جهل بوده و از قرار خواهد بود
هزار سال به خودم پیچیدم، خشمگین شدم و بخشیدم
کتک خوردم و بخشیدم، ناسزا شنیدم و بخشیدم
زیرا
باور کرده بودم تمام ناسازگاری‌ها از باب متارکه‌ی بی‌گاه‌م بوده
و همه رو بخشیدم و عمری با عذاب وجدان زیستم
این‌که چرا نتونستم یارو رو تحمل کنم و ادامه بدم؟
گو این‌که به قیمت جانم تمام می‌شد
سال‌های آخر مشت مشت قرص اعصاب می‌خوردم و هم‌چون شبهی بی‌خانمان از سویی به سوی دگر می‌رفتم
زندگی‌م چیزی نبود جز باج به آدمی بی‌کاره و معتاد دادن
نه تنها به خودش که به کل خانواده باج می دادم
مادی و معنوی
و کتک‌های بسیار فراوان که از همین عاشق دل‌سوخته می‌خوردم
عاقبت هم روزی جونم رو برداشتم و فرار کردم
بعد از اون هم این مهم به دختر بزرگه به ارث رسید 
و من‌که هم‌چنان تصور داشتم خطا کارم
فکر کن بعد از یک عمر خوابت بدره و بفهمی در خواب خوش غفلت بودی
کلی حال آدم رو می‌گیره و دلت می‌خواد دوباره در دنیا رو به سمت همه‌شون ببندی
و از جایی که با روح‌م عهد آزادی دارم
باید همه رو قورت بدم و آگاهانه از اطلاعات جدید استفاده کنم
دیگه نه دری می‌بندم به سوی اولاد و نه خشمی خواهم داشت
آگاهانه زندگی خواهم کرد با لذت آزادی



به میمنت و خوشی میهمانی عصرانه به شب چسبید و تمام شد و رفت
کلی خودم رو به آب و آتش زدم که حتا یک نخود بغض و کینه نداشته باشم
و می‌شه گفت مزدم را هم گرفتم
آزادی
آزادی عمیق و خاص
فهمیدم تمام این‌ سال ها بی‌گناه بودم
داستان این‌جا بود که
جمعه که تمام شد و رفت
ولی
شنبه عصر در پی تماسی تلفنی با دخترک به کشف مهمی رسیدم
نمی دونم چی موجب شد اعتراف کنه؟
یا شاید پیش‌تر‌ها هم واضح بود و خودم هم می دونستم
اما به‌قدری باهام بدرفتاری می‌شد خودم شک کرده بودم
و خودم رو مستحق هر نوع عذابی می‌شناختم
وقتی یکی رو می ذاری بیخ دیوار که تو این همه سال برای این یارو تنهایی خریدی و ..... داستان
یهو که می‌شنوی :
من به‌خاطر هیچ‌کس نموندم پیش مامانی
فقط نمی‌خواستم جایی باشم که اول نیستم
خونه‌ی مامانی فقط من بودم و خونه‌ی تو پریا هم داشت و من می خواستم فقط خودم تنها مورد توجه باشم
و البته آزادی‌های منزل بانو مادر بزرگ پدری
چه رو دستی خورد مامانی
یک عمر تیشه داد اره گرفت با من به امید این‌که سر پیری کارش به پیری و کوری نرسه
و حالا که روی ویلچر زندگی می کنه و دوست نداره تنها باشه
پریسا هوس می‌کنه بره و با پدرش زندگی کنه که زن سوم را هم به سلامتی تلاق به چیز کرد
چرا باید اون همه توهین و ناسزا رو به جون می خریدم؟
زیرا همیشه مسبب تمام ماجراهای زندگی رو خودم می دونستم
خودی غیر قابل بخشش که تنها نتیجه‌ی حضورش ویرانی بود و درد
حالا می‌فهمم
عجب جهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ-ل بی‌پایانی ؟
حکایت برداشت همه‌ی ما از زندگی
داستان فیل است و تاریکی
یکی به پاش دست می‌زنه می‌گه: فیل شکل ستون
یکی به خرطوم و می‌گه: شکل ناودان و ....... داستان
حالا چی؟
خشمگینم؟
نه
احساس آزادی می‌کنم
می‌شد این جهل رو تا وقت رفتن حمل کرد 
باید شاکر باشم چاره‌اش یک کاسه آش بود و بشقابی کیک سیب

۱۳۹۴ مهر ۲۴, جمعه

وقتش



سیب هنگامی از شاخه جدا می‌شه که وقت‌ش رسیده باشه
یعنی باید رسیده باشه
اگر قرار امروز بیست سال پیش‌تر بود یا حتا ده سال پیش
 جادوی امروز  را نداشت
می‌پرسم کی می‌آین؟
- بعد از فوتبال
البته نه چندان رضایتمند
سال شصت و دو یک فقره BMW 520 آتش گرفت و هزینه‌ی همین فوتبال شد
یعنی درست بعد از تولد پریسا که هفتاد نفر میهمان در این خونه بود
این خونه رو مثل بازار شام گذاشت برای من و با دعوا و مرافه با برادرهاش رفت فوتبال
اگر اون زمان عقل امروزم رو داشتم، فهم داشتم که این یارو آدمه و
حق داره فوتبال دوست داشته باشه
در نتیجه جشن تولد رو می‌ذاشتم برای روزی که نه قبل و نه بعدش فوتبالی در کار باشه
ال داستان که آقا بی‌خیال جیغ و ویغ من رفت فوتبال و من موندم نظافت خانه‌ای جنگ‌زده
عصر شد و چسبید به شب و از آقا خبری نبود
همراه هم نبود که کسی به کسی زنگ بزنه
ساعت دوازده شب خواهرش تلفن زد که محمد این‌جا خوابیده و صبح می‌آد
مام فکر کردیم رفته قهر
رفتم منزل قوم شوهر و دیدم زیر پتو گم شده به چشم نمی‌آد
عاقبت فهم کردم که
شلنگ بنزین نشتی داشته و آقا بی‌خیال بوی بنزین تا آزادی رفته
بعد هم می‌آد و سوار همون ماشین می‌شیه و بــــــــــــــــــــــــــــــــوم
موتور ماشین آتش می‌گیره و ................ داستان
بعد هم از ترس رفته بود بغل والده‌اش که من نگم چرا؟
وقتی برای مالت زحمت نکشیده باشی همین می‌شه
مثل مهریه چند میلیلاردی که باید به همسر سوم بده
کی به کیه؟
تاریکیه
برای ریالی از این مال زحمت نکشیده که دلش بسوزه
الداستان که به من چه
مال من نیست و به همسر دوم مربوط می‌شه
ولی
پریسا در سن الان می‌فهمه که
یعنی چی تویی که برای یک ساعت بودن در اون خونه بال بال می زنی
بازم فوتبال؟
یعنی بعد از بیست و چهار سال یه‌جا دعوت بشی و بدیش دست استقلال؟
اوه ببخشید
تاج
هنوز هم می‌گه تاج نه استقلال
جای پریا خالی که با هم بنشینن پای تی‌وی و خونه رو با سر و صداشون ببرند به هوا
خدا رو شکر که کوچکترین میلی به این یارو ندارم وگرنه کلی شاکی شده بودم
ولی خوشحال‌م بسیار زیاد
پریسا باید بفهمه چی رو حاضر بود تحمل کنه که از من توقع کنه
تازه کاش فقط فوتبال بود
داستان جداسری ما نه از پر فوتبال که از باب منقل بود و مفت گردی

پاکسازی در عصر جمعه





امروز میهمان دارم
نه به سبک بی‌بی‌جهان از ناهار و سفره‌های سپید و عطر قورمه سبزی تا سر محل
به سبک خودم
عصر جمعه با عطر مامان
هزار ساله برای این جمع به مطبخ نرفتم
 یا بهتره بگم برای این آقا
و هر دقیقه خودم رو چک می‌کنم، نه‌که برای محمد؟
ولی نه
همه‌اش برای پریساست و روزهای دلتنگی و گریستن بر سجاده‌ی نماز
دلش می‌خواد و حق هم داره
منم دلم می خواد
کاش پدر فقط ساعتی به میان ما برمی‌گشت و همه دور هم یک خانواده را می‌نمودیم
بچه‌های من شانس بزرگی که آوردن کمبود و نیاز همیشگی من است به حضور پدر
و از همین رو پای بازی خوبی می‌شم برای دخترها
شب تولد پریسا در پاسخ محمد که از کیک‌های دست پخت من می‌گفت
دعوت شدند برای یک عصر جمعه‌ی خانوادگی
البته نه فقط کیک سیب که آش جو و کشک بادمجان
این همه یعنی اسرار  مادری
 کشک بادمجان برای پریسایی که پدرش از بادمجان همه‌ی عمر متنفر بوده
و می دونم در این دو سال که با هم زندگی می‌کنند حسرت‌ش به دل پریسا مونده و می دم ببره
کیک هم در فر داره پخته می‌شه
آش جو هم برای محمد که می‌دونم با پریسا خوردنش به آرزو می‌پیونده
دخترک هم کار می‌کنه و هم دانشگاه می‌ره
چه‌طور دو روز آش هم بزنه؟
با این‌که خودش هم دوست داره
این وصله پینه‌های مادری‌ست
روان سازی روابط در خانواده
بی‌اون‌که کوچکترین حسی به مردک داشته باشم
فقط به‌خاطر پریسا و عهدی که در دل با خدا بستم همین یکی دو ماه پیش
که یک‌بار دیگه با پریسا فرصت مادری داشته باشم
و من هر کاری می‌کنم که مبادا در حین گذار از این جهان
هر یک از این آدم‌ها شاید دست و پا گیرم بشن
شاید معتقدین به رجعت راست گفته باشند و 
مجبور بشم برای تسویه یک‌بار دیگه با همین آدم‌ها در یک مسیر قرار بگیرم؟
از همین روی هر کاری که لازم باشه برای آدم‌های پشت سر انجام می‌دم
تا در این دنیا حساب صاف نشده‌ای نداشته باشم 
گو این‌که می دونم همین مراسمات می‌شه اسباب دردسر برای من با محمد
اما این هم باز به مدیریت و درایت خودم برمی‌گرده که چه کنم که طرف وارد توهم نشه
از دیروز همه‌اش خودم رو وارسی می‌کنم که آیا در حرکات‌م خشمی هست؟
تعلق خاطر چه‌طور؟
کینه؟ پوز زنی؟ ....... هر چیز
فقط مراقبم 
مراقبم در این آمد و شدها سوتی دست و پا گیر ندم
دخترک در آرزوست کنار پدر و مادرش گاهی باشه
گاهی
همه‌ی ما بزرگ شدیم و تلخ‌ترین روزها رو پشت سر گذاشتیم
در حالی‌که آقا یا خمار بوده و یا نعشه
تو گویی نه خانی آمده و نه رفته
حالا از خواب بلند شده و زندگی‌ش ریست شده برای ادامه
ولی ما تمامی سختی‌ها رو به‌خاطر داریم
اگر دخترها می‌تونن این آقا رو ببخشند
من هم خواهم بخشید 
فقط به قدر معاشرتی سر پا و راضی کننده برای دخترها و 
پاکسازی خودم از تتمه‌ی گذشته
نمی‌خوام هیچ دردی رو هنگام رفتن با خودم حمل کنم
شاید یک سفر هم با هم رفتیم چلک؟
 البته ترجیح می‌دم پریا هم باشه که این حسرت از دل‌ش در بیاد که
پدر بودن و سفر رفتن چه حالی داره؟
بذار تجربه کنند و بفهمند باز هم حوصله‌شون سر می‌ره 
پریا هیچ خاطره و تصوری از خانواده نداره
همیشه من بودم و پریا
و این یک کار را هم خواهم کرد
فقط برای قانون جبران
نمی تونم بهشون خانواده‌ای بدم
اما می‌شه طعم‌ش رو گاه به گاه مزه مزه کرد؟
این چیزی‌ست که همیشه و از هنگام متارکه می خواستم ولی راه نمی داد
مردک فقط سر جنگ و هیاهو داشت و گروگان گیری
بچه‌های من همیشه گروگان این مردک بودند و من حالا دارم با تمام توان
گذشته رو می‌بخشتم به‌خاطر امروزهای مانده
تا وقتی که هستم و یا محمد هست
دوستی جدا سری با مردی که تا حلقم ازش بغض داشتم
بغض سقوط پریا
بغض همسران رنگارنگ و بی‌وفایی با دخترکانم




ناشناس بازی تعطیل



الان دست و پام به لرزه افتاده و دارم پس می‌افتم

نه‌که فکر کردی از ابلیس شنگول‌تری که بتونی از پس من بر بیای؟
منی در کار نیست که به خشم بیاد
بلرزه و داغ کنه و ....... اینا
فقط هوش‌م فهم می‌کنه که هر دو ناشناسی که داره کامنت می ذارن هر دو یکی‌ست
حالا کار هر موجود بیماری که می‌خواد باشه
مرا چه باک؟
اما بگم
دیگه هیچ کامنت ناشناسی روی صفحه نخواهد نشست
چمی دونم کدوم ذهن بیماری دل‌ش می‌خواد عقده‌های خودش رو در این‌جا خالی کنه
ولی از جایی که ناشناس عمل می‌کنه
من باید لابد به تمامی ورودی‌های گندم مشکوک بشم؟
پاشو صحری بخور ناشناس
گذشت زمانی که گندم سالی هزار بار تعطیل می‌کرد و بهش بر می‌خورد
این گندم دیگه گندم هزار سال پیش نیست
هم می‌نویسه و هم به ذهنیات مغشوش ابول بشر می‌خنده
خلاصه که اگر بعد از این همه کلنجار با خودم هنوز بخوام دل به هر نجوای در حال گذر
از پشت این پنجره‌های رو به خیابان بدم
باید روزی ده‌بار خودم رو بزنم و گاه ریز ریز کنم


حوصله‌ی من سر می‌ره




تصور کن
عصر حجر یا زمان نوح و حتا آدم
کسی حوصله‌اش سر می‌رفته؟
مثلن چی می‌شد که به‌ناگاه کسی احساس کنه حوصله‌اش سر رفته؟
مواقعی که بست می‌نشینم چلک و از خروس خون می‌رم باغچه و کشاورزی به خودم می‌آم اذان ظهر بر سر گلدسته‌ها و 
شیون شغال‌ها می‌رسه
باور کن
یک رسم بسیار عجیب این موجودات هم‌نوایی با صدای اذان برسر گلدسته‌هاست
مقدس‌ش نکن
به‌نظرم شغال‌ها علاقه‌ی شدیدی به انواع صدای بلند و ریتمیک دارند
شاید البته. زیرا از تقدس بخشی به امور ساده سخت در پرهیزم
ظهر می‌فهمی وقت آن است که شکم رو با چیزی پر کنی یا سر به سجاده نهی
به ساعت نکشیده باید برگردی سر کارت 
دوباره به خودت می‌آی می‌بینی این‌بار کل موجودات زنده از جمله گرگ و روباه و گراز و شاید حتا آهوهای مستقر در کوه
به نجوا برمی‌خیزند و موذن فریاد الله اکبر رو سر می‌ده
و تو می‌فهمی شب از پشت کوه سرک می‌کشه
سر که بالا می‌بری ماه رو می‌بینی که از پشت کوه داره خودی نشون می ده
ال‌قصه که جم می‌خوری شب شده روز شده
و تو فقط می تونی سینه خیز خودت رو به خاک‌ریز سنگر بستر برسونی 
و از خستگی از هوش بری
تا آوای همگانی سحرگه
باور کن که تمامی موجودات زنده
همه‌ی همه 
با اولین خطوط شفق صبح‌گاه
با هم به نجوا درمی‌آن
رازش رو فهم نکردم هیچ‌گاه که چی موجب می‌شه همه به‌یکباره و با هم
به صدا در می‌آن
ربطی هم به صدای اذان نداره
زیرا این وقایع پس از اذان صبح و هنگام سپیده‌دمان رخ می ده
طبیعت نظم و ریتم خودش رو داره
نه حوصله‌اش یر می‌ره و نه با این واژه آشنایی داره
حتا من
اما
چی در این شهرها وجود داره که تو با رسیدن خورشید به خاور
باید ملاقه به دست بگیری و هی حوصله‌ی در حال سر رفتن و رو هم بزنی
سی همین حتم دارم در عهد پیامبران ابراهیمی هم کسی حوصله‌اش سر نمی‌رفته
فقط شاید حضرت مادر حوا؟
لابد حوصله‌اش سر می‌ره که وارد ذهن می‌شه و مهوس کندن سیب
لابد صدای ذهن به‌گوشش خوانده که برو یه سیب بچین؟
حتمن از سر بی‌کاری وارد تله‌ی ذهنی شده
با این حساب
انسان موجودی‌ست دو پا که باید از صبح تا شب مشغول به کار یدی باشه
غیر از اون از دستور کارش خارج می‌شه
و چه چیز تلخ تر است برای من به‌جز سر رفتن حوصله به وقت شبانگاهان

حالا با تمام این ها
این حوصله کجاست و چه‌طوری‌ست که هی را به راه سر می‌ره
در حد مرگ


۱۳۹۴ مهر ۲۳, پنجشنبه

منه من



هنگام خشم چه می‌کنی؟

هنگام اندوه؟
یا ترس؟
هر یک از این احوال ما رو تا لب پل صرات می‌بره 
و موضوع این نیست که چرا این‌ها رخ می‌ده؟
موضوع اینه که من چرا واکنش دارم یا داشتم
قدیم‌ها تا دلت بخواد واکنش داشتم
انواع فریاد، قهر، برخوردن، خشم و ..... داستان
یعنی نباید کسی روی حرفم ، حرفی می‌زد
کسی برخلاف میلم توقع داشت، کفر عالم می‌شدم
خلاصه که کلکسیونی از انواع واکنش می‌خواستی من بودم
سی این‌که نمی‌شد هر کی هر کاری دلش می‌خواست بکنه
من باید همه چیز و همه کس رو کنترل می‌کردم
سی این که تنی مجروح داشتم از باب منه ذهنی
منی عظیم و کهنسال که هزاره‌ها از دست آدمیان آب نوشیده
تا جایی که پی بردم
من نمی تونم عالم و آدم رو عوض کنم
چرا اصلن دردم می‌آد؟
زخم دارم؟
کینه یا چی؟ 
هر چه بود همه اش اضافی بود
محصولات سال ها لوس خانواده بودن
حالا دیگه می دونم نه کسی هستم و نه ناچیزم
من نباید دردم بیاد
من نباید آزرده بشم
من نباید منی باشم اصلن
منی بی‌قدر و ناچیز
که برای خدای‌گونگی آمده
و خدا نه اهل خشم و قضاوت است و نه قهر و ناز

منه ذهنی عظیم




هنوز که خوب نشدم
ولی ای زنده‌ام 
اما
دیشب تا خود صبح من بودم و بستر و انواع ژانگولر بازی
با محاسبات من باید صبح شک از اتاق بیرون می‌زدم
ولی بسیار متعجبم از این‌که
چرا ان‌قدر حالم خوبه؟
یعنی همیشه که این‌طوری بوده، صبح آدم بنده شب‌ش می‌شه
یعنی وقتی شب خوب بخوابی و صبح هم خودت بیدار بشی بی سر و صدا و داستان
باید روز خوبی باشه و یا بر عکس
اما با این که دیشب تا خود صبح ملق زدم و پشتک و درگیری شدید با لحاف
اما صبح یه‌جوری بیدار شدم که تو گویی تا خود صبح بگو و بخند بوده
وقتی ما به این سادگی هنوز سر از رفتارهای خودمون در نمی‌آریم
چه‌طور می‌شه هی به کار دیگران کار داشته باشیم؟
وقتی هنوز خودم رو نمی‌شناسم، چه‌طور ممکنه دیگری رو بشناسم
پس سی چی می‌ریم تو کار قضاوت دیگران؟
زیرا
همه دچار منه ذهنی عظیم هستیم
منی عاشق قضاوت و درد

۱۳۹۴ مهر ۲۲, چهارشنبه

قلمت خشک شده؟



چند روزه این صفحه باز و بعد هم بسته می‌شه
امروز از خودم پرسیدم:
داستان چیه؟
قلمت خشک شده؟
مغزت از کار افتاده؟
یا چی؟
عاقبت صبح کشف کردم
یعنی دروغ چرا از همون بچگی که حضرت پدر دنبالم می‌گذاشت توی خونه که یه بوس بده
من فرار می‌کردم ............... عاقبت یه‌جایی گیرم می انداخت و ماچم می‌کرد و من 
با حرص صورتم رو پاک می کردم که:
صد دفعه نگفتم بوسم نکن، صورتت زبره؟
البته حضرت پدر همیشه هفت تیغه بود و اندکی سبیل بالای لب داشت
ولی همه‌اش بهانه بود
هر چیزی که دیگری به زور بخواد
من فراری می‌شم
حالا می مونه حکایت گندم
بنویسم و هر نظری رو دوست داشته باشم و بعد تازه هم تهدید بشم
از کی؟
کسانی که خودشون بی‌دعوت می‌آن این‌جا
خب
نمی نویسم
مگه بنر تبلیغلتی‌ست؟
مگه بابت کامنت یا ورودی‌های گندم کسی دو زار کف دستم می‌ذاره؟
برخی می‌آن که فقط سر در بیارن
اهل قلم و موضوع و داستان هم نیستند
دروغ چرا خودم هم نمی دونم سی چی می‌آن
مثل جناب سهال که این گندم سوراخ سوراخ شده از رد پاهاش بر تمام اوراق یا همشهری نم‌دار
که یه روز بد و بیرا بار آدم می‌کنه و فرداش یادش می‌ره و تعریف می‌کنه 
و هر جا هم که نظرم باب میل‌ش نیست مثل بچگی بر زمین پا می کوبه که:
اصلن دیگه نمی‌آم. اصلنی دیگه هیچی نمی نویسم
قربان من شماها رو به این صفحه هدایت کردم؟
خواهش تمنا کردم تو رو خدا صبح به صبح سری به‌ما بزنید؟


الداستان که واقعن برخی چالش‌ها مورد نظرم نیست
از جمله چانه زنی با افراد گنگ، ناشناس، مشکوک، ..... و شاید خطرناک
بخصوص جناب سهیل یا سهال
حال شماها خوبه؟
از روز اول خواستم همه ببینند چه‌طور با مصائب زندگی می‌جنگم
وا نمی‌دم
کم نمی‌آرم و زندگی داستانی‌ست ساختنی
ولی از قرار رهگذران در حال ساخت و ساز من‌اند
سن هم داره می‌ره بالا و اصلن حوصله زدن پوز کسی نیست


۱۳۹۴ مهر ۲۰, دوشنبه

توی بیمارستان عوض مون کردن





سریال گوزل
مهپاره پخش می کنه
موضوع خیلی جالب به نظر می رسه
مرز بین عشق و مالکیت
اصولن معتقدم یکی از انواع تعلق‌خاطر صد در صد آلوده به خودخواهی
هب اولادی‌ست
یعنی بچه‌ای که تو براش حاضری جونت رو بدی، یهو بچه‌ی بیگانه از آب در می‌آد
همون قصه‌ی معروف توی بیمارستان عوض مون کردن
بعد تو تمام توجهت رو باید بذاری در جستجوی اولاد خودت؟
اونی که بزرگ کردی رو هم‌چنان دوست خواهی داشت؟
یا چی؟
یعنی می‌شه به ایکی ثانیه تمام رشته‌های محبت قطع بشه؟
یا نه؟

۱۳۹۴ مهر ۱۹, یکشنبه

رشد





دیگه امسال یه کاری کردم، کارستون
بالاخره این همه تنهایی باید یه کارهایی بکنه، یا نه؟
گاهی درد می‌کشم و از پشت سر نادم و دردمند
ولی این کافی نیست
یعنی نمی‌شه که هی خطا کرد و بی جبران ازش گذشت
در این سال‌ها به‌قدری خسته بودم که به تنها چیزی که می اندیشیدم، فقط خستگی خودم بود
البته که نمی‌شد منکرش شد، اما چیزی که من فهم نکرده بودم این بود که
تا ته دنیام اگر خسته باشی، نمی تونی بچه رو به امان خدا رها کنی
خستگی تو دلیلی برای نفی نیاز بچه‌ها نیست و من بسیار خسته‌تر از آنی بودم که بتونم به بخش دیگرش فکر کنم
مثلن دخترکان اذیت می‌کردند، مانند سایر بچه‌ها
ولی تنهایی نمی‌شد قورتش داد
کم می‌آوردم، مثل یک بشر دو پا و دیگه نمی دونستم باید سینه خیز هم که شده خودم رو می‌کشوندم
تا از عقبه‌ی وقایع پرهیز بشه
مادری یعنی همین
یعنی تو هیچ‌گاه نباید کم بیاری، هرگز

دیروز تولد پریسا بود
بر خلاف سال‌های پشت سر ننشستم تا فیل از آسمون بیاد
اقدامی کردم عجیب و درو از باور برای خودم
مادری
بعد از هزار سال رفتم منزل پدر بچه‌ها
سعی کردم تحمل‌ش کنم، قورت بدم، بی‌قضاوت و تا تهش باشم، فقط به خاطر پریسا
این همه جنگولک بازی و ژانگولر بازی که سر خودم در می‌آرم که همین‌طوری الکی پلکی نیست
باید روی خودم و زندگی‌م تاثیری داشته باشه؟
باید بتونم ببخشم؟
باید بتونم بی تفکر به دیروز در اینک آروم بگیرم؟
این هدیه‌ی من به خودم بود نه به پریسا
ولی بعدش هم برای پریسا
طفلی کلی خسته تازه رسیده بود خونه
بعد بدو بدو داستان شام و کیک و ..... یک تولد سه نفره کوچیک
شاید اگر ده سال پیش بود به چشم‌ش نمی نشست
مثلن تولد هجده سالگی‌ش که من و پدرش هر دو بودیم
ولی در کنار صد نفر میهمان
معمولن تولد بچه‌ها همین‌طوری شلوغ پلوغ بود
ولی این مراسم دیشب به دل و جونش کلی نشست
و مدام تکرار می‌کرد اوه ه ه ه می دونی بعد از چند سال هر دوی شما هستید؟
واقعن که ما با تصمیمات‌مون چه‌ها که با این بچه‌ها نمی کنیم
نزدیک ساعت 2 هم با اسکورت محمد و پریسا هم برگشتم خونه
 ولی می دونم این شب برای همیشه به‌یادش می‌مونه


۱۳۹۴ مهر ۱۶, پنجشنبه

عالم نشانه‌ها




چه سرماخوردگی وزه‌ای شد، هنوز از سرم نرفته
و البته که شرایط محیطی هم بر هر نوع بیماری تاثیر داره
و من باز در گذارم و آزمون
از قرار و واقعن این ماه مهر تا آذر همیشه اسباب امتحانش پهن می‌مونه
در مدرسه که نیم ثلث و ثلث اول می‌شد و در زندگی هم که ... از قرار
خلاصه که حسابی ریه‌ام ریخته به‌هم و نفس‌م بالا نمی‌اد
قرار بود این هفته شمال باشم
شاید این همه هست که نرم جاده؟
کی می‌دونه؟
معمولن وقتی راهی همیشه فراخ مسدود می‌شه، من نشانه فرض می کنم
تازه با این همه نشانه و .... فلان و اینا
اون‌همه داستان هم تجربه شد، نمی‌کردم لابد چیزی ازم نمونده بود؟


۱۳۹۴ مهر ۱۴, سه‌شنبه

خسته نمی‌شی شما؟








نمی‌دونم دقیقن برنامه‌ات چیه؟
قرارت چی بوده از اول؟
چه انتظاری داری ازم؟
کاش یه‌چی بگی تا منم دو زاریم بیفته
دقیقن چه‌خوابی برام دیدی؟
شاید کاری از دستم براومد و کمکت کردم
نمی‌شه که هی غافل‌گیری و هی آزمون
هی و هی و هی تا ابد
خسته نمی‌شی شما؟
خوابت نمی‌گیره
از قرار ما وقتی در خواب هم هستیم ،
 شما داری که نقشه ای برامون می‌کشی

عشق





خیلی اتفاقی سر از یکی از اون پست‌های قدیمی درآوردم
یه‌جوری شدم
نمی ملس و کمی بی‌مزه
به قول پریا: ایش کهیر می‌زنه آدم
ولی خب
 من بودم
همه‌اش من بودم
از اول‌ش تا آخرش همینه
هی باید رشد کنیم
تغییر می‌کنیم
ولی هیچ یک از رد پاهای پشت سر از من کسر نمی‌شه
همه‌اش رو بودم، کردم و خواستم
یعنی یادم که می‌افته بی عشق نمی تونستم وارد کارگاه بشم
یا حتا یک خط روی کاغذ بکشم
هیچی
هیچ مطلق
به‌کل تعطیل می‌شدم
همه‌ی دوستان مونث حسرت منو داشتن که چنی همیشه هوا دار و سمج بی‌کله دارم!
و حالا که بی عشق و مثل فلوس کار می کنم
فهم می کنم که این نیاز مبرم به عشق هم یا بند، هورمون بوده یا ذهن
همه داشتن و چرا من نه؟
مام همیشه عاشق بودیم
بالاخره هر چیزی بهونه‌ای می‌داد مدتی حس عاشقی کنیم
و چه فکر می‌کردم همه‌اش خوبه

یه روز محمد بهم گفت:
برو بابا. برو زندگی‌ت رو بکن. همون‌طور که من کردم و هنوزم هر دو منو می خوان
گفتم:
اگر من‌هم در این مدت هم کار تو شده بودم، از این دخترها چیزی باقی نبود برای بخشیدن شما


حالا من
شاید اگر ته عشق رو در نیاورده بودم
الان  مثل خیلی‌ها که می شناسم، انتظار عشق و حتا نیاز به عشق داشتم؟
و آن‌چه که آزمودم منو به این نقطه‌ی الان که نمی دونم خوبه یا بد؟
رسونده
ولی بی‌شک این عشق و داستان هاش نیاز روحی و جونی من نبوده
دیدیم همه عاشق می‌شن، مام می‌شدیم که از همه جا نمونیم
بخصوص دهه‌های هفتاد و هشتاد که اوج بیا و بروهای عاشقانه‌ی بعد از جنگ بود

قبل از این‌که بفهمم بازی عشق، بسان معماهای سرگرم کننده یا یک بازی رایانه است
تا وقتی دارای هیجان کشف و شهوده بامزه است
وقتی خط بطلانی روی ذهنیاتت کشیده شد
می‌فهمی که عشق قوطی کنسروی‌ست دارای تاریخ مصرف
چه دردیه آدم سر بی‌درد رو بده دست درد؟
فکر کن 
دیگه یکی بیاد و من خاطر خواه بشم
کلی مسخره است
یعنی حتا دیگه در ذهن‌م هم جا نمی‌شه کسی لازم باشه

حالا نمی دونم همه‌اش خوبه یا بد؟
چون هنوز هم حس خاصی ندارم به جز 
آرامش بی‌نیازی
خیلی خوبه که در حسرت چیزی یا کسی نباشی
که جفت‌پا می‌ره روی زندگی و کل ماجرا کوفت می‌شه














۱۳۹۴ مهر ۱۳, دوشنبه

دندان مادری




پاری وقت‌ها این‌طوری می‌شه
و من هیچ‌گاه نفهمیدم که این‌گونه مواقع 
چی رو از کجا می‌گم که می‌خوره به هدف؟
داشتم نماز ظهر می خواندم که همراه به صدا درآمد
بعد که به سراغ‌ش رفتم، از تعجب شاخ درآورده بودم
و با پیگیری و تماس داستان صبح‌م ورقی تازه خورد
پریسا بود 
خلاصه که به هر ترتیب و هر گفتگویی که شد، آشتی کردیم
و قرار شد به زودی ببینمش
این یعنی چی؟
بعد از اون همه زر زر دیشب تا حالا؟
بعد از دو سال
بعد وقتی که می‌گم، آقا مراقب تفکرات و حرف هایی که به زبان می‌آرید باشید
به خود خدا اون هست و یک لحظه هم از ما غافل نیست
تمام حرف‌هایی که از صبح و بعد از مکالمه با بانو همسایه پشت ذهن‌م تلمبار شده بود را بهش گفتم
بخشیدم و بخشید و قرار ملاقات همین زودی‌هاست
فقط گفتم صبر کنه تا حالم خوب بشه
چون به قدری دلتنگم که می‌خوام وقتی توی در دیدم‌ش، محکم بغلش کنم
از ته دل و سیر فشارش بدم
و قربون صدقه اش برم
مادرها نمی‌تونن دندون بچه‌ای رو بکنند

ته عاقبت به خیری






  به فکر بودم بلیط بگیرم برای پریا که در ایام کریسمس بیاد ایران
خب دلتنگی‌هام تا سجاده‌ی نماز هم کشیده و اشک ریزانی بی‌قرار
قورتش می‌دم
زیرا تنها چیزی که از زندگی آموختم همین بود که ازش
چیزی رو به زور نخوام و اجازه بدم همه چیز همان وقتی رخ بده که بهترین زمان است
داشتم با خودم فکر می‌کردم و از این شانه به شانه‌ی دیگر سر می‌خوردم که
خانم همسایه زنگ زد  برای اجازه‌ی برقراری جشن ازدواج دخترش در ایام کریسمس
کلی ذوق کردم
اصولن برای شادی همه شاد می‌شم و دست خودم نیست
با ختم مکالمه من ماندم و حزن دلتنگی و داستان ایام کریسمس
که نمی دونم چرا وارد تقویم ما شده!!!!!!!!!!!!
داشتم با خودم فکر می کردم و شاید از خدا
پرسیدم:
اینم امتحان توست؟
این دخترک داره عروس می‌شه و من به قدر ورود این ها به این ساختمان دلتنگ دخترم
  این‌ها آمدند و پریا رفت
بعد از خودم پرسیدم :
دلت می خواست عروسی یکی از دخترها بود؟
برحسب عادت پاسخ رسید که نه
خب در به در چرا نه؟
قراره اون‌هام مثل تو به میان سالی که رسیدند از تنهایی بال بال بزنند؟
نه که اون‌هام ورثه‌ی پدرت هستند که از وصل‌شون بیم می‌کنی؟
درست نیست
تمام آن‌چه که از تجارب غلطم  فهم کرده بودم، درست نبود
 قرار نیست همه با وصل به بدبختی برسند
تو چرا دوست نداری این دخترها ازدواج کنند؟
چرا مثل سایر مادرها آرزوی عروسی دخترهات رو نداری؟
فقط یک چیز رو خوب فهم کردم
این‌که
من هیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــچی نمی‌دونم
خودم درموندم
چه توصیه‌ای به دیگری؟
خدایا برم داره که سخت گم شدم
نمی دونم کی هستم
برای چی اومدم؟
برای چی معطل موندم؟
عاقبت فهم کردم
در ته دنیای پر از هراس من؛  تنها حقیقت موجود و دوست داشتنی
مانده فقط سلامت دخترها
یعنی همین که سلامت باشند برایم کافی‌ست
بس‌که عذاب و درد و بیماری در این جهان تجربه کردم
فکر می کنم برای هر دو همین کافی‌ست که سلامت باشند
حالا می خواد مزدوج یا نامزدوج
این همه وحشت من است از زندگی
بعد می‌شه به من گفت : آدم زنده
بشر دو پا مثل همه
فقط یک شادی مرا بس
که حسود نیستم و از شادی دیگران هم شاد می‌شوم بی‌حد
خدا همه رو عاقبت به خیر کنه از جمله دخترهای من
ما که نفهمیدیم معنای عاقبت چیست و خوشبختی

الهی عروست کنم




این بستر هم شده پل صراط
این چند روز بدترین ایام رو تجربه کردم
تا جایی که سرماخوردگی پیوند خورد با اصوات لاینقطع ذهن و تاریخ دور
و این صداها همان تله ی انفجاری تمامی عمرم بود
صداهای مادرم و یا بی‌بی که نذاشت کل عمر رو زندگی کنیم
صداها تکرار می‌شد و من نرم نرمک می‌رفتم به سمت برزخ و بعد هم دوزخ
تب دار و لرزان با ریه‌ای آتش گرفته یک به یک مرور می شد
پس چرا هیچ یک نبودم؟
چرا چیزی نشدم؟
این همه حرف و امید و آرزو همگی در هم برای من بود و در آخر
نه بی‌بی ماند و نه پدر، مادر هم که از آغاز مادر من نبود
الهی عروس بشی
ایشا... فارغ التحصیلی‌ت
تو دختر بابایی
تو عزیز دل مایی
ته تغار حاجی
امید خانواده
آینده‌ی مادر
دخت تفرش
خواهر برادر ....................................... این همه سمت و مقام و واویل
در حالی‌که چیزی نبودم
یا اگر هم بودم بین این همه لقب گم گشتم
خیلی‌هاشم آزمودم نه که همه‌اش هیچ
ولی هیچ‌یک تهش خوشبختی و رضایت نبود
حالا منم و هیچی و بستری بوی تب گرفته که حتا  کسی جز شما ازش خبر نداره
منم و تنهایی‌های ابدیم
بگم چی؟
 کاش هیچ کسی وردی به گوشم نخوانده بود و توقعی بی‌جا ازم نداشت
کاش گذاشته بودن برای خودم مثل علف بیام بالا
ولی الان با خودم درگیر نمی‌شدم که چرا ته زندگی من موندم و این همه هیچ
پس چی شد اون‌همه داستانی که از بچگی به گوشم خوانده بودند که من 
آنم که رستم بود پهلوان
مثل پدرم نشدم
نه مانند مادر که شکر پروردگار
من شبیه هیچ کس نیستم
باید چی می‌شدم و کی؟
ولی من هیچ کس نیستم
و این دردی‌ست که هر یک از ما بعد از جوانی حمل می کنیم
پس چه شد آن‌همه وعده و وعید که از دنیا گرفته بودم؟



۱۳۹۴ مهر ۱۱, شنبه

تا هنوز




دلتون نخواد که در حد مرگ سرماخوردم
سه روزه تب و آب ریزش بینی و چشم و چال 
امروز از همه‌اش یدتر بود و تا هنوز از این‌ور می‌افتم اون‌ور

۱۳۹۴ مهر ۹, پنجشنبه

بازگشت کینگ کنگ




دلم لک زده برای یک اتفاق خیلی خیلی عجیب، عمومی
مثلن پیدا شدن چند فروند بشاف پرنده برفراز آسمان
و احیانن گروگان گیری اهالی زمین توسط موجودات فضایی
شاید حتا
شنیدن صدای صور اسرافیل؟
بازگشت کینگ کنگ
یک صدای مهیب و خارق العاده که خواب همه رو بدره
پر از راز و معما و سوال
پر از ابهام و هیجان
یه موج عجیب غریب تازه که تک به تک‌مون رو زنده کنه
در فاصله آغاز تا پایان رخ‌داد، به جبر هم شده به خاطر بیاریم
چه‌ها که داریم؟
چه‌کارها که دوست داشتیم و هرگز انجام ندادیم
یک اتفاق توپ صدا دار
مثلن لاستیک های چرخ سفینه ی مادر بالای آسمون تهرون پنچر بشه
 و مجبور بشن گروهی بیان بیرون پنچر گیری
یا چمی دونم سفینه‌شون عیب کنه و نتونن غیب‌ش کنن با
 کل هوم چراغ های روشن گیر کنند
برفراز بام شهر
خلاصه که دلم یه هیجان عظیم می‌خواد
یک موج جمعی

ذوق مرگ الهی





اگر آدمی  زور بزنه
زور بزنه تمرین خدایی کنه
از ادای بشری خسته بشه و 
بخواد و دست نبره
ببینه و روی برگردونه
باشه و نباشه 
و .... 
سی این‌که می دونه 
او اومده  در ما آدم بودن رو تجربه کنه  
با خودش یه روز هم می‌گه:
اون‌که در عادت خدایی خودش گیره و می‌خواد ما رو هم مثل خودش کنج تنهایی گیر بندازه
 پس بذار حالا که هست 
ما یه‌نموره مشق خدایی کنیم
در نتیجه به هر تدبیر و مکر متوصل‌الحیل شدیم و زدیم به ساخت و ساز خدایی
شاید هم از اول آمده تا ما او را تجربه کنیم؟
کسی چمی‌دونه؟








هر چه که هست این من داره سعی خودش رو می کنه
که فرضن یک شب تا صبح سر و ته بخوابه
یا بره زیر ناودان همسایه تا آب بارون روی بوم‌ش رو بخوره
یا ملغ بزنه تا لب دریا بره و هر کار احمقانه‌ی دیگر
که کارهای غیر معمول بشری انجام بده
 سعی خودش رو می کنه که به نظرم،  بهتر از اصلن سعی نکردنه


حالا 
برخی‌ها عبور می‌کنند و می بینند یارو چهار چنگولی مونده
یکی به راهش ادامه می ده
یکی کف پاش رو قلقلک می‌ده
یکی پر توی دماغش می‌کنه
دیگری به باد فحش و ناسزا می‌گیرش و آن یک دیگر تا می‌خوره سیر می‌زنش
هر کاری به‌جز عبوری سهل و ساده
خب ته این تصویر یعنی چی؟



ته همه اش خودخواهی‌ست
حتا برای اونی که چهار چنگولی مونده
روشی از دوست داشتن خود است
برخی از طریق مردم آزاری و سایرین از پی خودآرایی
به نظرم یه‌کاری کردن
هر کاری
باز بهتر از بی‌کار در کوچه‌ها ول گشتن و زنگ مردم رو زدن و فرار کردنه


قدیم ها بهش می‌گفتم: آزمون‌های الهی
یعنی فکر می کردم حالا که ما با یک پای بالا گرفته باید کنج کلاس وایستیم
لابد تنبیه الهی‌ست و اسباب گذار
مام وای‌می‌ایستادیم و تو دل‌مون فقط حرص می خوردیم
حالا می ایستم و حرص هم نمی خورم
چون این یک قلم روی یک پا حداقل این رو بهم فهموند
که مردم چنی در عوالم مبهم فردی سرگردونن!!!!!!!!!!!!
درست مانند من
از جای من تا جای اون‌ها چنان فاصله مند می‌شه
که حرف‌های من گاه  بسیار تلخ تلخ تلخ به گوش می‌رسه
زیرا
در دنیای وارونه‌ی من محلی برای هیچ یک از تفکرات سایرین نیست
  اما
ته ته ته ته ته ته ته نامردیه هر کی از این‌جا رد می‌شه
فکر کنه هزار ساله در این‌جا منتظرش بودم
و او حالا از راه رسیده و من باید از شادی ذوق مرگ شم

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...