هر چه به تاریخ مزایده نزدیک تر میشه
حال من هم در چرخش که نه در جستجوی خداییست که همیشه حتم داشتم هست
و این اطمینان نگهم داشته تا الان
اینکه در زندگی بری و بیای و تهش حس کنی بازندهای بیش نبودی
میشه تنگی نفس
همون حسی که بیشتر آدمها دارند
سیاین که از یهجایی لنگ رو انداختن و نخواستن دنبال طرح و نقشه، یا مهندسی این عالم باشند
در فهم مشترک خود با انگیزش هستی
بعد از تجربه ی تلخ 15 آبان 1383 تا امسال نه خواستم به این روز توجه کنم
نه انرژی بدم و نه حتا یادم بیاد
فقط خدا می دونه وقایع اون ایام رو چند صد هزار بار مرور کردم
تا تصویر شکستهی دخترم از پشت پلکم پاک بشه و بتونم شب با آرامش به خواب برم
و صبح به محض بیدار شدن برابرم قد نکشه
چهار سالی میشه که از این کابوس رها شدم
اما امسال داستان این تاریخ مصادف شده با ملاقات با خدا
خدایی که میدونه چه بر سر پریا گذشت در این سالها و چه پدر نامردی
حالا با سه روز فاصله نوبت به قیامت رسیده
نهکه فکر کردی قیامت روزیست در دورهای بعید و یا محال؟
نه بهجان مادرم
قیامت در همین دنیاست و هر روز بر سر کسانی نازل میشه
که باورش نداشتند و ستمکار شدند
شدند زیرا، ذات ما اهل پلشتی نبود و نیست
این ذهن نکبت بیپدر طی سالها یه چیزهایی میسازه از بنی بشر که در عقل جن هم جا نمیشه
چه به عقل بشر
طمع، حسرت، حرص، خشم، کینه، خواست مالکیت و ................. آرزوهای بسیار
ال داستان که از 15 آبان تا 18 فقط سه روز فاصله است
یک روز بچهای از سر نفهمی و خریت و ............. اینای پدر میشکنه
و سه روز بعد چند سال بعد
همون آدم رو پای میز عدل الهی میبرن
برای من و دخترها همین بهتر که این مزایده انجام و مال حرام از خاندان پاک بشه
ولی تو گمان مبر پدرشون هم همین حس رو داشته باشه
حالا محمد جایی ایستاده که یازده سال پیش من بودم
من برای بچهام و او برای تنها نقطه ضعفش به این عالم
مال دنیا
بعد من یا دخترها می تونم ارزنی شک به حضور این خدا داشته باشیم؟
میتونیم این جهان رو بیحساب و کتاب و هر کی هر کی تصور کنیم؟
امکان نداره برای ما لحظهای بی او زندگی کنیم
در ترازوی پشت سر یک کفه به من و دخترها با ایمانی قوی به خدا قرار داشتیم
و در کفهی دیگر ابلیس
و ما این بازی رو بردیم
سپاه حق علیه باطل
من این برنده شدن رو دوست دارم
پیروزی در سایهی خدا
به دخترها همت و قدرت میده تا از هیچ بشری نه زندگی بخوان و نه آرزوهای بیشمار
چرا که خدایی در ذات ماست و با روح او به این جهان قدم گذاشتیم
و با او زیست میکنیم
و با او به خونه برمیگردیم
همونجایی که نمی دونم کجاست ولی روحم به محض جدا شدن
پر میکشید بیپروا برای بازگشت
بازگشت به خانه ای که مادر درش منتظر همهی ماست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر