چنی عجیبی زندگی؟
حکایت من و زندگیم داستان بچهایست که دوربین پولاروید خرابی یافته
دوربینی که سالها زمان لازم داره تا تصاویرش ظاهر بشه
درواقع زندگی من محصول جهل بوده و از قرار خواهد بود
هزار سال به خودم پیچیدم، خشمگین شدم و بخشیدم
کتک خوردم و بخشیدم، ناسزا شنیدم و بخشیدم
زیرا
باور کرده بودم تمام ناسازگاریها از باب متارکهی بیگاهم بوده
و همه رو بخشیدم و عمری با عذاب وجدان زیستم
اینکه چرا نتونستم یارو رو تحمل کنم و ادامه بدم؟
گو اینکه به قیمت جانم تمام میشد
سالهای آخر مشت مشت قرص اعصاب میخوردم و همچون شبهی بیخانمان از سویی به سوی دگر میرفتم
زندگیم چیزی نبود جز باج به آدمی بیکاره و معتاد دادن
نه تنها به خودش که به کل خانواده باج می دادم
مادی و معنوی
و کتکهای بسیار فراوان که از همین عاشق دلسوخته میخوردم
عاقبت هم روزی جونم رو برداشتم و فرار کردم
بعد از اون هم این مهم به دختر بزرگه به ارث رسید
و منکه همچنان تصور داشتم خطا کارم
فکر کن بعد از یک عمر خوابت بدره و بفهمی در خواب خوش غفلت بودی
کلی حال آدم رو میگیره و دلت میخواد دوباره در دنیا رو به سمت همهشون ببندی
و از جایی که با روحم عهد آزادی دارم
باید همه رو قورت بدم و آگاهانه از اطلاعات جدید استفاده کنم
دیگه نه دری میبندم به سوی اولاد و نه خشمی خواهم داشت
آگاهانه زندگی خواهم کرد با لذت آزادی
به میمنت و خوشی میهمانی عصرانه به شب چسبید و تمام شد و رفت
کلی خودم رو به آب و آتش زدم که حتا یک نخود بغض و کینه نداشته باشم
و میشه گفت مزدم را هم گرفتم
آزادی
آزادی عمیق و خاص
فهمیدم تمام این سال ها بیگناه بودم
داستان اینجا بود که
جمعه که تمام شد و رفت
ولی
شنبه عصر در پی تماسی تلفنی با دخترک به کشف مهمی رسیدم
نمی دونم چی موجب شد اعتراف کنه؟
یا شاید پیشترها هم واضح بود و خودم هم می دونستم
اما بهقدری باهام بدرفتاری میشد خودم شک کرده بودم
و خودم رو مستحق هر نوع عذابی میشناختم
وقتی یکی رو می ذاری بیخ دیوار که تو این همه سال برای این یارو تنهایی خریدی و ..... داستان
یهو که میشنوی :
من بهخاطر هیچکس نموندم پیش مامانی
فقط نمیخواستم جایی باشم که اول نیستم
خونهی مامانی فقط من بودم و خونهی تو پریا هم داشت و من می خواستم فقط خودم تنها مورد توجه باشم
و البته آزادیهای منزل بانو مادر بزرگ پدری
چه رو دستی خورد مامانی
یک عمر تیشه داد اره گرفت با من به امید اینکه سر پیری کارش به پیری و کوری نرسه
و حالا که روی ویلچر زندگی می کنه و دوست نداره تنها باشه
پریسا هوس میکنه بره و با پدرش زندگی کنه که زن سوم را هم به سلامتی تلاق به چیز کرد
چرا باید اون همه توهین و ناسزا رو به جون می خریدم؟
زیرا همیشه مسبب تمام ماجراهای زندگی رو خودم می دونستم
خودی غیر قابل بخشش که تنها نتیجهی حضورش ویرانی بود و درد
حالا میفهمم
عجب جهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ-ل بیپایانی ؟
حکایت برداشت همهی ما از زندگی
داستان فیل است و تاریکی
یکی به پاش دست میزنه میگه: فیل شکل ستون
یکی به خرطوم و میگه: شکل ناودان و ....... داستان
حالا چی؟
خشمگینم؟
نه
احساس آزادی میکنم
میشد این جهل رو تا وقت رفتن حمل کرد
باید شاکر باشم چارهاش یک کاسه آش بود و بشقابی کیک سیب
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر