گاه زندگی چنان جادویی و رویایی میشه که، میرم روی ابرها و
نمیتونم هیچی بگم
یا نمیشه حرفی زد
اینکه از اولش بگم یا از وسطش یا از کجاش؟
خودش کلی ماجراست
هزار سال طول کشیده تا بتونم رمز گشایی کنم و ترتیب امور رو بفهمم و یادبگیرم
اینکه ما چنی جادویی به این دنیا میاییم و از همون اول دست و پامون رو میبندن و به قول شهبازی
می اندازن« به چاه یوسف»
انقدر ذوق کردم و از خوشی بغض کردم و وسط نماز خندیدم که
نمی دونم می خواستم از چی بگم و داستان و ..... اینا
بچه که بودم فکر می کردم همه مثل هم در سرزمین افسانهای زندگی میکنیم
مثل هم رنگ میبینیم و مثل هم میشنویم و ...... باقی ماجرا
از سن بلوغ یاد گرفتم
دهن ببندم و هر چیزی رو هر جایی نگم
زیرا که شانس آورده بودم
در واقع کسی با من کاری نداشت
یا مدرسه بودم و یا مراقب که جلوی چشم والدهام نیام
سی همین بعد از بیبی دیگه
نه کسی خواست تربیتم کنه و نه اصلن کاری باهام داشت
سی اینکه من فقط یک شاهدخت سادهی بیخاصیت بودم و بنا نبود
نه فیلی هوا کنم و نه تاجگذاری و ..... داستان
مام برای خودمون هی ول زدیم و هی ول گشتیم و دنیا رسمی غریب داشت
همینجوری نموره نموره رفتیم تو کار جهانی شخصی و پنهانی
می دونم این جهان همهی ماست
همه میتونیم همینطوری جهان رو تجربه کنیم
و جادویی زندگی کنیم
و از قرار پیدا، افسانه گونی زندگی من داره هی رشد می کنه و من بیشتر به سمت سکوت میرم
یعنی میشه
همینطوری به این دنیا بیای و بری بیاونکه بفهمیم، چه توان خارقالعادهای در اختیار هست
چه زندگی جادویی برابر و ...... از هیچ کدوم خبر نداریم
از آخرین پست گندم
هربار خواستم چیزی بنویسم
ترسیدم
حس میکنم زندگیم داره به سمت مگو مگو مگو مگو میره
و من که مثل جناب خر
دوبله در کیفم و هر روز بیشتر وارد جهانی میشم که حتا برای منه همیشه ساکن هپروت هم
وقایعی دور از باور میشه
امروز رسمن وسط خیابون میخندیدم
ذوق میکردم و از این محل به اون محله رفتم
البته کارهای اداری داشتم
ولی روی هوا بودم
نه
روی ابرها
نه
ساکن عرش
چهطور میشه بی این ها جهان را ترک کرد؟
چهطور میشه بی فهم خودمون این بدن رو ترک کنیم؟
چهطور میشه دو ریالی عهد پهلویت افتاده بشه و
تو ناله نوله کنی
محاله
خیلی خوبم
تو هم خوب باش
هم محلی
ما برای خدایگونه زیستن به این جهان آمدیم
خوابت نبره
سر از وسط محلهی ابلیس ذلیل مرده در بیاری
هر کی باخت
خودش خواست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر