یه روزهایی همین که چشم باز میکنی، از نور اتاق از بوی هوا
از حس بیدار شدنت و .... از هر علامت موجود حس میکنی، چنی روز خوبی بناست باشه
یا نه اصلن چرا بنا؟
جار میزنه که ای مردم دنیا بلند شید که از روزهای بسیار خوب زندگی از راه رسیده
برای امروز دیگه حتم دارم هیچ برنامهای ندارم و اگر خدا بخواد بعد از یک هفته میرم
حیاط بازی و سر حوض نقاشی
خودم هم باورم نمیشه این هشت ، ده روز پشت سر چه خبر بوده؟
چی شده که یهو اینهمه زندگی من پر از برو و بیا و ..... کارو اینا شد؟
از کارهای اداری تا کارهای باغبانی خونه و رفیقبازیهای قدیمی و خلاصه که اجناسی که به هیچ شکل
در برنامههای روزانه نبوده و بهناگاه پیش آمده
نمی دونم کجای پشت سر و چهطور قصد من یا قصد روح یا قصد زندگی به ارادهی خودش و بیدخالت
ذهن بیگانه متحول شده و چرخیده
نهکه فکر کنی فیل هوا کردم
ولی خودم هم باور نمیشه چرا این مدت حتا وقت نداشتم وارد کارگاه بشم؟
و این زندگی هنگانی به این شکل تجربه میشه که تو کشیدی کنار و روح به جای تو وارد عمل میشه
یکی از این روزهای پشت سر که نمیدونم جمعه یا پنج شنبهی گذشته بود
تا ساعت یک نیمه شب وقت نمیشد
حتا یک دقیقه بنشینم
و سینه خیز و نیمه بیهوش از خاکریز نشیمن خودم رو به سنگر بستر رسوندم
آخرین میهمانم ساعت ده شب تازه از در درآمده بود و به سلامتی نزدیک یک رفتند
بی هیچ قرار قبلی
از خود صبح میهمان سر زده داشتم تا آخرین لحظهی شب
خب
این ها چهطور میتونست دست من باشه؟
کسانی که ماه به ماه دربارهشون حتا فکر نمیکنم از در دران؟
ولی خب یهروزهایی اینطوری میشه
مثل روزهایی که بیربط و با ربط از صبح نمیتونم یه عدس رنگ روی کار بذارم
بسکه تلفن هی و هی و هی زنگ میخوره
بعد این جماعت فکر میکنند دنیا رو شناختند
همهی همهاش رو فهم کردن و میدونند زندگی امریست بیخود و بیربط
سراسر بد بیاری و ..... داستان که تازه بیشترش هم تقصیر خداست و در آخر
فحش و ناسزاش تقدیم شخص پروردگار میشه
در حالی که من هم در همین جهان سیر میکنم و اصلن نمیتونم فهم کنم چرا برخی از زندگی این همه
شاکی، طلبکار، بیزار و ................. اینان؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر