خیلی اتفاقی سر از یکی از اون پستهای قدیمی درآوردم
یهجوری شدم
نمی ملس و کمی بیمزه
به قول پریا: ایش کهیر میزنه آدم
ولی خب
من بودم
همهاش من بودم
از اولش تا آخرش همینه
هی باید رشد کنیم
تغییر میکنیم
ولی هیچ یک از رد پاهای پشت سر از من کسر نمیشه
همهاش رو بودم، کردم و خواستم
یعنی یادم که میافته بی عشق نمی تونستم وارد کارگاه بشم
یا حتا یک خط روی کاغذ بکشم
هیچی
هیچ مطلق
بهکل تعطیل میشدم
همهی دوستان مونث حسرت منو داشتن که چنی همیشه هوا دار و سمج بیکله دارم!
و حالا که بی عشق و مثل فلوس کار می کنم
فهم می کنم که این نیاز مبرم به عشق هم یا بند، هورمون بوده یا ذهن
همه داشتن و چرا من نه؟
مام همیشه عاشق بودیم
بالاخره هر چیزی بهونهای میداد مدتی حس عاشقی کنیم
و چه فکر میکردم همهاش خوبه
یه روز محمد بهم گفت:
برو بابا. برو زندگیت رو بکن. همونطور که من کردم و هنوزم هر دو منو می خوان
گفتم:
اگر منهم در این مدت هم کار تو شده بودم، از این دخترها چیزی باقی نبود برای بخشیدن شما
حالا من
شاید اگر ته عشق رو در نیاورده بودم
الان مثل خیلیها که می شناسم، انتظار عشق و حتا نیاز به عشق داشتم؟
و آنچه که آزمودم منو به این نقطهی الان که نمی دونم خوبه یا بد؟
رسونده
ولی بیشک این عشق و داستان هاش نیاز روحی و جونی من نبوده
دیدیم همه عاشق میشن، مام میشدیم که از همه جا نمونیم
بخصوص دهههای هفتاد و هشتاد که اوج بیا و بروهای عاشقانهی بعد از جنگ بود
قبل از اینکه بفهمم بازی عشق، بسان معماهای سرگرم کننده یا یک بازی رایانه است
تا وقتی دارای هیجان کشف و شهوده بامزه است
وقتی خط بطلانی روی ذهنیاتت کشیده شد
میفهمی که عشق قوطی کنسرویست دارای تاریخ مصرف
چه دردیه آدم سر بیدرد رو بده دست درد؟
فکر کن
دیگه یکی بیاد و من خاطر خواه بشم
کلی مسخره است
یعنی حتا دیگه در ذهنم هم جا نمیشه کسی لازم باشه
حالا نمی دونم همهاش خوبه یا بد؟
چون هنوز هم حس خاصی ندارم به جز
آرامش بینیازی
خیلی خوبه که در حسرت چیزی یا کسی نباشی
که جفتپا میره روی زندگی و کل ماجرا کوفت میشه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر