۱۳۸۶ اسفند ۲۴, جمعه

بهار خانوم

از صبح چشم که باز کردم واژگون بودم و نمی‌تونستم خودم رو از بین ملافه‌های رنگی پیدا کنم.
این باد بی‌مزه هم دیگه داره زیادی و لوس می‌شه و من از صدای در و پنجره‌هایی که برای صدمین بار به هم می‌خورن خسته شدم

وقتی پشت شیشه‌های بلند قدی چرخ می‌زنه و از درز شیشه زوزه می‌کشه، پی به دشمنی سابقه دارش می‌برم

الان که انگار چار ستون خونه رو گرفته تا مثل رومیزی از زیر طبقه ششم بکشه بیرون و من اصلا حال خوبی ندارم. انگشتام سرد و یخ‌کرده است
انگار چیزی از انرژی تهی‌م کرده!
و من از صدای باد بیزارم

تمام فیوزهای عاطفیم تحریک شده و آزرده‌ام
از مادری تا دلبری یک بند انگشت
خسته و بغض آلوده و تنها
باز این بهار خانم تشریف‌شون رو دارن می‌آرن خورده حسابای سال پیش، زده بیرون
عشق‌هایی که اگر پیدا می‌شد، زندگی مفهوم زیباتری می‌یافت و من این همه دل‌نازکی نمی‌کردم
تشکرهای ساده و خالص که خستگی راه از تنم می‌گرفت و می‌رفتم به سمت فرداها
علیک‌هایی که هرگز شنیده نشد و کاش شنیده می‌شد
همینا دیگه
جدی نگیر که مثل همیشه، در مرز سونامی قرار گرفتم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...