یه خاله بهجت بود که اولش میگفت: من عروسی امیر و ببینم دیگه هیچی از خدا نمیخوام
بعد گفت: من بچه این امیرم ببینم دیگه هیچی از خدا نمیخوام
بچه امیر بزرگ شد گفت: من نوه امیر و ببینم دیگه هیچی از خدا نمیخوام
آخر امیر کفت: مامان حسابش رو داری چند ساله داری دبه میکنی و با عزرائیل چونه میزنی؟
منم یه نموره از این مدل آرزوها شاید یه وقت داشتم. . اما امروز وقتی داشتم مسیر فردیس به دهکده رو طی میکردم. هرچی زور زدم بلکه یه چیزی پیدا کنم که بهخاطرش دلم بخواد بمونم. یا حتی بار دیگری برگردم. وجود نداشت
دیدم واقعا تا یه عشقی چیزی دوباره سر راه سبز نشده پا بندم کنه، بهترین موقع است که بیاد
بعد گفت: من بچه این امیرم ببینم دیگه هیچی از خدا نمیخوام
بچه امیر بزرگ شد گفت: من نوه امیر و ببینم دیگه هیچی از خدا نمیخوام
آخر امیر کفت: مامان حسابش رو داری چند ساله داری دبه میکنی و با عزرائیل چونه میزنی؟
منم یه نموره از این مدل آرزوها شاید یه وقت داشتم. . اما امروز وقتی داشتم مسیر فردیس به دهکده رو طی میکردم. هرچی زور زدم بلکه یه چیزی پیدا کنم که بهخاطرش دلم بخواد بمونم. یا حتی بار دیگری برگردم. وجود نداشت
دیدم واقعا تا یه عشقی چیزی دوباره سر راه سبز نشده پا بندم کنه، بهترین موقع است که بیاد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر