۱۳۹۳ خرداد ۲, جمعه

خدا تمام بيماران رو شفا بده


يعني آدم فقط مي‌تونه بيمار باشه كه هم معتاد بشه و هم سر از رذالت دربياره

و چه مي‌شه كرد با اين دست موجودات؟
از كي اعصابم ريخت به هم كه اين كيه مثل موش كور مي‌آد و گندم رو برگ برگ مي‌كنه؟
اين همه گفتم و موهام رو دونه دونه كندم و چه و جه
كه آخر كار كشيد به خصوصي سازي وبلاگ
و چني ساده لوح من كه با دست خودم اراذل اوباش مزبور رو پيوست كردم به ليست دوستان مجاز به ورود
تا هفته‌ي پيش كه ديدم چند روزه كسي وارد صفحه نشده جز مجيد تقلبي و ما هم نوشتن‌مون كور شد
چه معني داره من بنويسم و فقط مجيد بخونه؟
مگه نامه نگاري مي‌كنم؟
سي همين چند روزي غيبت داشتم و ننوشتم تا سه شنبه
خدا مي‌دونه چني با بلاگر نامه نگاري كردم
چني خيالات خام و چه گمانه‌هاي باطل كه 
نه‌كه اين برادران وزارت فخيمه از ما بهترون با اين‌كه ما بي‌خيال كتابت شديم
بي‌خيال ما نمي‌شن و  چه بسا تا روياها هم سايه‌ام رو دنبال مي‌كنند؟
كلي اعصابم ريخت به هم تا پريشب
 در رويا ديدم بايد مجيد سلطاني از ليست ورودي‌ها حذف بشه
و نتيجه خيلي ساده برابرم بود
پاي سايه‌ي رذل از ما بهترون حذف شد
تازه فهميدم كه 
اين سهيل و كاوه و مجيد همه يكي هستند
واقعا چه‌قدر انرژي حروم مي‌كنند بابت خيالات خام و بيمارگونه
كم مونده بود كاراگاه گجت هم به ميدون بياد
حالا تهش چي؟
گيريم من كه نه جد و بن جدم رو هم فهميدي
اين‌كه تو ان‌قدر بي‌كار و بدبخت باشي كه شبانه روزي هي صفحه بازكني
چنان كه تو گويي اصلن خواب نداري و من گمانم تا نازهاي اس‌اس هم برسه و مونده بود
كاگ ب فقط 
خدا برخي موجوداتش رو نه تنها شفا بده كه  از زمين برداره 
آدمي كه عقل داشته باشه كه نمي‌ره سراغ مخدرجات
اينايي كه سر از كمپ‌هاي دوازده قدم در مي‌آرن  هم فكر مي‌كنند از اون تو آدم بيرون مي‌آيد
كما اين كه شايد تا قبل معتاد مواد مخدر بوده و آسيب رساني به خودش
بعد از كمپ،  مواد رو زمين مي ذارن و مي‌افتن به جون مردم
 و نوع ديگه تاوان بدبختي كه خود  به سر زندگي و زن و بچه‌  هوار كردن رو پس بگيرن
یه جور شهوت دیگر آزاری
به هر حال از اين همه نكبت و رذالت خسته شدم
تا وقتي اين همه بيمار هست
شما جاي من
چه مي‌كنيد؟
خدا بكشتت فيسبوك كه اين بلاياي از گور تو اومده بيرون

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۱, چهارشنبه

Chaartaar - Mara Be Khaaterat Negah Daar

   

همیشه و در هر شرایط یه موزیک خوب می‌تونه منو از وسط محله‌ی ابلیس جونه مرگ شده
بکشه بیرون
امروز این و اون یکی و بیشتر این
هم‌چین یه نوازشی بر احساسم و دست دلی به روحم کشیدن
و باز هم
 این منو تکوند 
تا بالاخره طرح اصلی کاری که بیست روزه سر پیچ اول‌ش ماتم گرفته بودم
هم‌چینی توک زبونم بود و ذهنم به سمت دیگه هولم می‌داد
انگاری یهویی خودش رو کشید بیرون
یه چوکه انرژی می‌خواست. یه حال خوب
یه بارون مشتی و تهرون عاشق کش


با دستت درد نکنه‌ی مخصوص از رفیق،‌ همشهری

شما چه‌طور؟


دلم می‌خواد سرم رو از پنجره بگیرم بیرون و با تمام قوا فریاد بزنم
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی
ولی نه این‌جا که حتا در چلک هم که کسی نیست جز تو و جنگل هم نمی‌شه
به قید دوفروریت روانه‌ی تیمارستانت می‌کنن 
اصلن مگه آدم عاقل داد می‌زنه؟
آره
وقتی نتونه حتا با خودش در گوشی حرف بزنه
وقتی هزار هزار حرف تو دلش قلمبه شده باشه
وقتی فکر کنه دیگه کار داره به دوربین‌های نظارتی در اتاق خواب هم می‌کشه
هاااااااااا
نه‌که فکر کردی منظورم .................؟ وای خدا نکشتت
منظور اینه که تو وقتی از دشمنی های موجودات دوپا هم عبور کنی، چی می‌مونه تا ازش خودت رو مواظبت کنی؟
عالم ماورا
باور کن دارم باور می‌کنم
سال 76 من نه تنها در اون حادثه زنده نموندم که،‌ هم‌چنان دارم برزخی رو تجربه می‌کنم
اندکی متمایل به دوزخ
چرا که نه؟
فکر کن
دیروز زنگ زدم برادر مسعود جوزانی که می‌شه، پسر عموی خانم والده و دکتر دندان‌های خودم
که اسد جان، مسعود کجاست؟ کارش دارم
حالا فکر کن سراغ پرزیدنت اوباما رو گرفته باشی با لحنی مشکوک می‌پرسه:
چارش داری؟ درباره نوشتن و این چیزهاست؟
می‌کم: من که دیگه چیز بخورم چیزی بنویسم، اما یه سوژه‌ی مفت باحال براش دارم
که گمونم از دهنم خارج و وارد گوش اون بشه مثل انتقال ویروسی ازش خلاص می‌شم و می‌رم پی‌کارم.
- خب بنویسش. 
می‌افتم یاد بهابل که هر چی می‌نوشتیم درسته هوار می‌شد سر زندگی‌مون و نمی‌شه که به یارو این‌چیزها رو بگی. فردا در تمام ولایت ملایر و جوزان چو می‌افته که:
وی خاک به گورم شد. شنیدی شی شده؟ نوه جهان ره بردن تیمارستان و ..... باقی داستان
در نتیجه : 
- وقت نوشتن ندارم و دیگه توبه کردم بنویسم. اما مسعود کجاست؟
- اون‌که الان امریکاست. ولی دهم این‌جاست
. اون‌موقع باید ببینیش. حالا یه‌خورده بگو داستان چیه؟
هی با خودم استخاره می‌کنم و .... آخر می‌پرسم.:
تو تا حالا تجربه‌ای شبیه یا نزدیک  به مرگ داشتی؟
- ..........اووووم...........اه ه ه ه ... والا راستش . خیلی سال پیش توی استخر سکته کردم و ............... 
- مطمئنی که زنده موندی؟
- اوووووووووم. چرا که نه؟
- سی این‌که من رو دیدی؟ یعنی هرکسی که الان در اطرافم هست و می‌بینم، کسانی هستند که مثل تو فکر می‌کنند عزرائیل رو دور زدن. چه تضمینی هست که واقعا دورش زدیم؟
از کجا معلوم همه در برزخ ذهنی بعد از مرگ گیر نیفتاده باشیم؟
اصلن ولش کن. موضوع درباره زنی‌ست که نزدیکای ایمانه که، برنگشته و ..... این برزخ مشترکی‌ست که ما درش با هم آشناییم و هم رو می‌بینم. 
دکتر جون بیش از این ذهنش جا نداشت و حوالتم داد به آمدن مسعود
حالا فکر کن این تجربه برای تمام کسانی که با من در ارتباط چشمی هستند افتاده باشه
فکر کن ما همگی فکر می‌کنیم زنده‌ایم ، در حالی‌که مرده باشیم
فکر کن من دیوونه شدم
اما خودت رو بذار جای من که خودش رو می‌کشه یک شاهدی پیدا کنه
برای این‌که واقعا زنده باشه
از اون موقع تا حالا هیچ کاری نکردم که در جهان دو پا جایی ثبت شده باشه
اما در جهان من به‌قدری انرژی برده که باورت نشه و من مداوم می‌خورم به درهای بسته‌ی بیرون از ذهن



 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

دروغ چرا؟؟



دروغ چرا؟؟

يه همشهري داشتيم به درد امروز ما گرفتار شد، پریشون حالی گرفت و حواس‌پرتی و زد به بیابونااااااااااااااا و گم شد
من که از بیابون رفتن هم عاجز شده و وامونده از پس و پیش، هی می‌زنم، هی
از بچگی همیشه یه چی بود که نذاره ما یه چی بشیم
از همه گندهترش مرگ پدر بود در اول بلوغ که دلم می‌خواست ترک تحصیل کنم و 
باور بفرمایید، یک‌سالی هم کردم
بعد دوباره رفتیم و سر کلاس نشستیم و هنوز سیاه به‌تن می‌کردم
کی می‌دونه چه چیزها که نگذشت، پشت درهای حرم
حکایت از روزی شروع شد که یه غلطی کردیم و این‌جا پرسیدیم: کسی منو غیر از این‌جا دیده؟
بعد هم مثنوی صد من کاغذ کاهی و جماعتی که فکر کردن
قاط زدم و کار کشید به جایی که نباید
برگشتیم پشت پستو و با این همه یکی از اون مزاحمین که نمی‌دونم چه‌طور می‌تونه
هنوز وارد گندم می‌شه و ما رو کلافه کرده

گوربابا ایناش درد من اوناش شده
یعنی من اصلن حق دارم این‌جا و در اتاق خودم این نقطه را اشغال کنم؟
حق دارم این نفس‌های تنگ و گره خورده را بالا و گاه پایین ببرم؟
این حسه داره خفه‌ام می‌کنه
این‌که هرگاه هرکاری خواستم بکنم، انواع عوامل غیبی و پیچی و کوکی از زندگی ما  سردرآوردن
بدریخت حالم رو، نافرم کرده
بغض دارم جنس جور، هرنوعی که بخوای
رنگین کمونی، خاکستری، بلوری،‌کریستالی،‌ نمکی و ..... الی آخر
خودت رو بذار جای من و به خودت می‌آی می‌بینی
بی‌اون‌که بدونی اسیر زندان شدی
از نوع انفرادی‌ش
بیرون نریم که یکی یه جوری با نفهمیش، حالت رو نگیره
معاشرت نکنیم که از انواع‌ش گذشتیم
از نوع زیر کرسی بی‌بی تا عصر مهپاره و واتس‌آپ
راه نرو، حرف نزن، نگاه نکن، صدا نزن و ...... هیچ‌کی هم نیست الا من و اون و خدا
اون که می‌شه گلی خانم، خودش کل پاهای ماجراست
چرا نمی‌ریم؟ چرا نکنیم؟ چرا نبینیم؟ من دلم می‌خواد. به‌من چه اصلن خانوم شما واسته خودتون هرکاری خواستی کردی
به ما که رسید از مد افتاد؟
بذار برم منم مث تو چپ کنم، کج بشم و .... تا بفهمم اینا که تو می‌گی،‌همه‌اش راسته بشینم پشت پنجره و دیفالای خونه رو نگاه کنم
تازه نه کوچه رو


 
 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۵, پنجشنبه

نیمه‌ی گمشده من




قبل از هر سوء تفاهم باید یه چیزی رو درمورد یکی از پست‌های اخیر روشن کنم
دوستانی دارم که از روز اول بناشد اون‌ها اون‌ور جوب
من این‌ور جوب
نه سی این‌که بیمار روانی باشم و به چیزی که همیشه می‌خواستم
نه گفته باشم
تا مدت‌ها بعد از تجربه‌ی تصادف و بازگشت دوباره توهم زده بودم که، 
اون‌جا یادم افتاد یه چیزی رو تجربه نکردم که اصلن برای تجربه‌اش به زمین آمده بودم
و دوباره هم فقط برای اون بود که برگشتم
خودمون رو مچاله کردیم، پوست انداختیم، کلی اشتباه کردیم و تا پای نامزدی با جم هم پیش‌ رفتیم
تا تازه شک کردیم
که بابا تو مطمئنی خودت شنیدی ؟
حالا مطمئنی این همونی‌ست که شنیدی؟
ازدواج؟
عشق؟
یا نیمه‌ی کیهانی؟
و هیچ یک البته ارزش مرگ و. بازگشت رو نداشت و مام بعد از اون
توبه کردیم که دیگه دنبال دردسر نباشیم
از بخت بلند تا هرکی در مسیرم واقع می‌شد و از من می‌شنید که:
نه آقا دنبال کسی یا چیزی جز نیمه‌ی گمشده‌ی وجودم که 
حتا در سوره یس که سوره 36 قرآن و آیه 36 همان سوره
که مجموع هر دو جفتی‌ست حیرت آور هم به آن اشاره شده
و این نازنین پسران آدم هم نرسیده و نشنیده با حیرت بر دست می‌زدند که:
چه جالب!!!
اتفاقا منم دنبال همون می‌گردم. خب من که می‌گردم تو هم که می‌گردی
پس در این نقطه هم رو پیدا کردیم
کسانی که کوچکترین شباهتی به من نداشتند 
هر چه روز و شب می‌گذشت بر آمار این نیمه‌ها چنان افزوده می‌شد که شک کردم
مبادا از ازل چهل تیکه بودم و خبر نداشتم
برای همین کلی از این تیکه تیکه ها هنوز دور و نزدیک در حاشیه‌ی زندگی‌م هستند که همان زمان دندان نیمه بودنم را از دهان‌شان کندم و به‌جای آن دوستی‌های‌شان را برگزیدم
و هم‌چنان با هم ارتباطی دورادور با هم داریم
اون‌ها یا ازدواج کردنن و یا نکردن و برخی هم که کرده و دوباره توبه کرده و پس دادن
از این رو من دوستان خوبی از عصر نیمه بازار دارم که با اون‌ها هیچ گاه وارد ارتباط عاطفی نشدیم
وای نفسم گرفت
چه شرح طویلی بود

 

این دویست سیصد نفر



چند وقت می‌خوام یه چی بگم، از وحشت تاثیر کلمه و صوت 

لال مونی گرفتم و داره آمارش افزایش پیدا می‌کنه
البته تعداد ربطی به گفتن و نگفتن من نداره
اما در ذهنم حالت تورمی پیدا کرده
با این‌که من و ذهنم نه ربطی به نفت داریم و نه اقتصاد اروپا و امریکا
تورم تورمه دیگه، کنترلش نکنی به توهم می‌رسه
از وقتی پرواز مالزی گم شد ۲۳۹ نفر
بعد کشتی کره‌ی جنوبی   302 نفر
پشتش رانش زمین در بدخشان  300 خانوار با هم زیر خاک مدفون شدند
بعد ربوده شدن ، دختران مدرسه‌ای توسط بوکوحرام که اسلام به کمر همه اونا که به اسمش جنایت می‌کنند،  بزنه و از وسط نصف‌شون کنه. 200 نفر
بعد حادثه معدن در ترکیه 301  و تازه دولت عدد صحیح رو نمی‌گه
  دیروز هم غرق کشتی بنگلادش 200 نفر.
یه نموره توجه بذاریم  روی عدد 300 تا 200  بد نیست
حالا این چه رمز و راضی‌ست که بر این اساس تعداد مشخص می‌شه
کمی ذهن من رو با خودش درگیر کرده
این چه ترتیبی‌ست؟
آدم رو یاد 3000 قربانی 11 سپتامبر می‌اندازه که واقعا انگار توسط بوش قربانی شدند برای همون چیزهایی که در مستند arrivals می‌گه
حالا نه که به دست انسان قربانی شده باشن
اما انگاری خود این دجال نکبتی دست به کار شده

 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۴, چهارشنبه

محکوم عشق

            

از زندگي‌ت راضي نيستي؟
شاكي هستي؟
هيچ‌چيز اون‌طور كه بايد پيش نمي‌ره؟
پيش نرفته؟
زندگي حالت رو مداوم گرفته؟
حس مي‌كني محكومي،  محبوسي؟
نوش جونت. نوش جونم. زیرا، خود کرده را تدبیر نیست
دیگه کار من از ایمان هم به در شد و اگر ته داستان از خودم راضی نباشم
به خودم زندگی رو بده‌کار باشم و ..... چشمم چهارتا که با این همه ایما و اشاره و نشانه هنوز درمونده‌ی چگونگی زندگی باشم
صبح با علم به این‌که تی‌وی اتاق خواب بلافاصله با یورونیوز آغاز می‌شه
هنوز صداش درنیامده کانال رو تغییر دادم
خب چیه صبح رو با اخبار گل باقالی دنیا شروع کنم؟
از بخت بلند رفت و نشست تی‌وی پرشیا و حبیب می‌خواند
محکوم عشقم، گرفتار یار
مثل پرنده، هوادار یار
و ادامه‌ی ماجرا و تو گویی من آنم که رستم بود پهلوان
و همین‌طور محکوم عغشق شنیدم و صورت شستم، چای دم کشید و تا رسیدم این‌جا
حالا پر از عشقم
چه دردی بود که صبح را با خبر مرگ و جنگ و جنایت و حتا انواع سقوط و فرود آغاز کنم؟
منی که این همه خودم رو می‌کشم که:
به خدا به پیر به پیغمبر، حاکم بر سرنوشت ما
انواع باورهای ماست



              

انرژی عشقولانه




زندگی همین‌طوری‌ها پیش می‌ره
از همون روزی که حس خوبی وجودم را گرفت و نیت به عاشقی کردیم
همین‌طور انواع رفته، نرفته، مانده، نمانده‌ی عاشقی در زندگی داشتیم
هم‌چین عین کمد مملو از لباسی که تا درش باز می‌شه، همه رو سر ریز می‌کنه بیرون
از کجای ناکجا ریخت وسط زندگی‌مون
البت که جایی نمی‌رم و پرونده‌ی تازه‌ای گشوده نمی‌شه 
اما
خوش‌به‌حال اونی که در آینده هم بتونه عشاق گذشته را در صلح و صفا و دوستی حفظ کنه
یعنی خوبی زندگی و روابط من همین بود
کسی راه به کشف و شهود نمی‌گشود و عشق در سینه حبس
جاودانه می‌شه و شاید هنوز در فرداها امید رسیدن به نتیجه در برخی دل‌ها باقی‌ست
خلاصه که همین‌طوری دارم انرژی عشقولانه می‌گیرم و پیشنهاد شرافتمندانه
اما اون‌جای کار هنوز عیب داره
این‌که، ترجیح می دم همیشه در حباب رمز و راز باقی بمونم و شاید مثل همین حالا
خاطره‌ای دور از دست رس
شاید هم اگر باب میلم بود که نه حتمن اگر باب سلیقه‌ام بودند، به مکر و سیاست نمی‌رسید و به خودم می‌آمدم و 
عاشق بودم
زیر لحاف کرباسی، چم‌دونه کسی؛ چه‌می‌کنه کسی؟
حالا این‌که اون‌ها هنوز من رو در پرده‌ی ابهامی راز آلود نگه‌داشتن هم برمی‌گرده به ذات آدم نکن بدترکن
منظور کلام
تا توجهت می‌ره و روی عشق می‌شینه، عشق از در و دیوار می‌ریزه
و هنگامی هم که این انرژی به غم و نکبت بره
چیزی برنداشت نخواهد شد، جز همان نکبت

آینده‌ی بعید



بیست و چهار پنج‌تا دفتر رویا دارم. از سال 74 که شروع به نوشتن پیاپی تمام رویاها به محض بیداری کردم
از دیروز دنبال رخ دادی که به الان مربوط می‌شه افتادم به جون تمامش
یادم نیست کی دیده بودم که برم سر همون سال
و این کافی بود برای پریشان شدن دوباره‌ام
موضوعاتی به کرات درش تکرار شده که حتا دلیل برای دیدن‌شون نبود. زیرا نه در حیطه‌ی ذهنی‌ام بوده و نه
اطلاعاتی درباره‌اش داشتم
مثل رویایی در سال 1353 که ماوقع سال 1357 و آمدن آقای خمینی تا سکونت‌ در جماران
در ذهن من، خدا بود و شاه و میهن.
یعنی اصولا درباورم جا نداشت، انقلاب و رفتن شاه و ...
همون وقت هم یکی داشت برام توضیح می‌داد که:
می‌گن قراره یه امامی بیاد ایران زندگی کنه. این باید همون امام باشه
سی همین‌م وقتی آمدو رفت جماران تا هنوز بهش کوچکترین ناسزایی نگفتم
که نمی دونستم این‌ها صرفن اطلاعاتی تاریخی‌ست
نه حقیقت ماجرا
ای خدا این خرافه رو از ما بگیر
برگردیم به دفاتر رویا و از دیشب
یکی از سوژه‌های تکراری در کل رویاها، تلوزیونی‌ست که فیلمی سه بعدی پخش می‌کنه. عده‌ای مجزوبانه زل زدن به تی‌وی و من‌که می‌رسم و می‌گم
این‌ها همه خیلی قبل اتفاق افتاده و این‌هایی که الان می‌بینید مثل نور ستاره‌هایی هستند که سال‌ها از مرگ‌شون گذشته
وقتی بناست این موضوع این همه تکرار بشه
ذهن من فقط یک داستان می‌تونه براش داشته باشه
چیزی که از صبح گرفتارم کرده
وقتی تصویر مجسم ما از سیاه‌چاله‌ی اراده‌ی خالق گذشت
آگاهی بازتابیده از این فرونشست، می‌مونه به لوح مفخوظ یا کتابی که احوال گذشته و حال و آینده‌ی ما در آن ثبت است
همان‌جایی که تا خواب‌مون می‌بره باید اول ازش خارج بشیم تا به کیهان لایتناهی برسیم
برای شاید سوخت‌گیری و یا شاید
ما هی از این جسم و این جهان در جهانی دیگر و با جسمی دیگه چشم باز می‌کنیم
و چه بسا تمام این ابعاد موازی خیلی پیشتر از هضم رابعه هم گذشته باشه و به قانون انرژی 
که نامیراست ما پیاپی در حال تکرار و تجربه‌ی زمانی باشیم
که شاید ده‌ها هزار سال پیش 
از مرگ و نابودی‌اش گذشته باشه
و چه بی‌ارزش می‌شه هر لحظه‌ی زندگی
تو دیگه نمی دونی در کدوم حقیقتی؟
و اعتبار حقیقت از دست خواهد رفت

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۳, سه‌شنبه

یا ایزد یکتا




 در ادامه‌ی آموزش‌های بی‌بی‌جهان، از باب وابستگی‌های حقیرانه به ایزد یکتا
رشد کرده بودم و در تمامی لحظات سیاه و تاریکی که از درد، به عجز و لابه می‌افتادم
خودم را چنان نزدیک به او حس می‌کردم و چنان زار دوست می‌داشتم که تو گویی
هم‌اکنون بر عرش کبریایی تکیه زده و کافی‌ست دست دراز کنم 
تا خدا، آن را پر کند
زیرا از خودم حیوونی تر و دردمند تر و ته چاه بدبختی دیده‌تر نمی‌شناختم
یادم نیست چه سالی بود که
 در چنین روزی با شادی شکولات پخش می‌کردم و احساس نیازمند توجهی عجیب و غریب از بهر فلاکتم به آقای علی بودم
امروز یاد یک از اون روزها افتادم و این‌که در اکنون امروز
می‌دونم
هر چه مقتدر تر
بی‌واسطه تر ،  به روح نزدیک‌تر
  به ننه من غریبم و اینا... نه تنها کوچکترین توجهی نمی‌کنه
که اصولن امواج من بی‌چاره‌ در طول موج‌ش نیست که بخواد بگیره
هستی   از جنس اراده و توجه خالق و فقط به اقتدار پاسخ می‌ده
شکر نمردیم و این‌ش رو فهمیدیم
که امسال‌مون با اون‌سالامون حسابی تفاوت داره
و هنوز در کوچه‌های سلسبیل درجا نمی‌زنم

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۲, دوشنبه

پروتکل‌های بشری



وقتی پسه ذهن، پروتکل بشری ثبت شده، هر تخطی از قوانین هیچ کجا هم که ثبت نشه
در ضمیر ناخودآگاه، ثبته
و ضمیر ناخودآگاه همان بخشی‌ست که اداره‌ی امور زندگی ما رو به دست گرفته
زیرا
ما از توانایی‌های خود به نام حامل روح الهی آگاه نیستیم و در توافقات گم شدیم
اوستای زندگی و تصمیمات نیستیم
در دستان باد رهگذر درماندیم
از روز اول نمی‌دونستم که این باور منه که خدایی می‌کنه
اگر بهش نیرو بدم، هر دری باز یا بسته می‌شه
سدی معنا نداره و نمی‌شه و نمی‌تونم و ..... اینا بره پی کارش
زیرا که او می‌تونه کافی‌ست بخواد
و این‌که ما عمری چشم و گوش و دهنش رو بستیم اصلن حضور نداشته باشه
ما رو بدل کرده به انسان امروز

و لحظه‌ای که تو کار رو انجام می‌دی، مثلن دزدی، خیانت، ... چمی دونم خارج از توافقات اولیه

باید منتظر عقبه اش باشی
چون در قوانین تو بد عقوبت داره و تو اون رو پذیرفتی حتا اگر در زبان نه
ما دکمه‌ی انفجارها رو می‌زنیم
وقتی به یارو می‌گم:
ببین دوست عزیز
اصلن خدا و پیغمبر رو رها کن، فقط همین بس که باید ته شب با خودت خوشحال باشی؟
باید از خودت راضی باشی؟
باید آرامش کافی برای عدم انتظار بلایای طبیعی و غیر طبیعی رو داشته باشی؟
باید با چیزی به‌نام وجدان به صلح رسیده باشی
که هنگامه‌ی بلادست و پات  رو گم نکنی، خودت رو نبازی و باور داشته باشی
نه چیزی قرار نیست بشه
چون من کاری نکردم که مستحق بلا باشم
منتظر بلا نبوده و نیستم
پس این هم آزمونی گژذراست
یعنی من که همیشه همین‌طوری از آتش ابراهیم گذشتم
با عدم باور و آرامش عمیق در رابطه‌ام با قدرتی برفراز هستی


توافق بشری




تصوری‌ست غلط که فکر کنیم، همین‌طوری اومدیم و
بناست همین‌طوری هم بریم
موضوع سر دین و ایمون و بهشت و دوزخ هم نیست
همه‌ی داستان برسر توافق‌های انسان خداست
ما از وقتی پا به زمین گذاشتیم، دایم قانونگذاشتیم، دست به دست چرخوندیم و شد توافقی کهن تا به امروز
این قوانی مدام در پی تغییر بوده، الا یه چی
قوانین بشری
از همان لحظه که باور کردیم بشر هستیم، 
در جدول پروتکل‌های بشریت جای گرفتیم
بزرگ بشیم و در خانواده باشیم، تولید مثل کنیم، رعایت حقوق هم و زوجیت و اولاد داشتن تا ارث و میراث 
وقتی فکر کردیم باید مثل همه ازدواج کنیم، یکی از همان توافقات اولیه رو برگزیدیم
  بار تمام آن‌ها را هم برداشتیم 
با هر دین و هر رنگ
آدم خوب آدم بد بودن و چهار چوبه‌های انسانی
تعریف از خیر تا شر
فقط همین‌که پذیرفتیم به حکم انسانی‌ت بدی نکنیم


۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۰, شنبه

در ریم که صاحبش اومد


ایمیلی به دستم که نه به رایانه‌ی یارانه‌ام رسیده 
خط نویس که نه تایپ شده توسط یکی از خوانندگان ناشناس گندم
که چرا فیس می‌آی؟ این چه وضع‌شه؟ از دماغ فیل افتادی؟ از همین جملات گوهر بار
من که هیچی
شما چه طور؟
شما بگو در خونه‌ی من باز
باید هر کی رسید سنگی درش بندازه
سوت بزنه یا زنگ و در بره؟
حتا در بچگی هم جرات نداشتم زنگ هیچ خونه‌ای بزنم و در برم
یعنی دروغ چرا
پا نداد که بفهمم این‌کاره‌ام یا نه؟
تا روزی که از دست خانم والده فرار نکرده بودم به خونه‌ی بخت
ما حتا یک‌بار هم به تنهایی رنگ خیابان‌ها را ندیده بودیم
چه بسا من هم یکی از همون اراذل بودم و شاید هم نه؟
یادمه در راهنمایی با پسرهای مدرسه حال دخترها رو می‌گرفتیم
یادم هست از دیوار راست بالا می‌رفتم
اما
یادم نمی‌آد جرات حرف زدن مثل آدم را داشته بوده باشم
هر چه می‌کردم یواشکی بود و دور از چشم احل منزل که در آرزوی اولاد پسر می‌سوختند
نتیجه این شد که ما شدیم آقا داداش خونه و پسره هم شد آبجی داداش
با این حساب‌ها هیچ بعید نیست اگر راه می‌داد من هم زنگی می‌زدم و فرار می‌کردم
وای بچگی
چه کارها که نذاشتند با تو کنیم و شد
عقده برای روزگاران امروز
زنگ که نزدیم، اما زنگ رو بلد بودیم از جا بکنیم تا دست کسی به زنگ ما نرسد


دبه‌ی دوغ

یه روزهايي چشم كه باز مي‌کني، انگار شب پيش يك كاميون از روت رد شده؟
آره؟
همون
امروز اين‌طوري بيدار شدم
هنوز هم له و په هستم
نه‌كه ديشب كوه كندم و يادم نيست؟
حدي چي مي‌شه كه اين‌طور مي‌شه
اين ديگه چراغ سبز و قرمز هستي نيست كه بگيم: امروز مال ماست يا نه
يه جور خستگي كه وقتي شب مي‌خوابيدي نه خودش بود و نه دليلي براي بودن صبح
قديم‌ها
يعني وقتي هنوز به بيسكويت مي‌گفتم: بيتكويت
تو خواب راه مي‌رفتم
در اين حد كا مدتي خانم والده شب در اتاقم مي‌خوابيد
نه‌كه برم و از بالكني بيافتم پايين
از بخت بلند ديگه كسي در اين خونه نيست تا آمارمون رو بگيره كه
آيا شب‌ها راه مي‌افتم؟
كوه مي‌كنم؟
يخ حوض مي‌شكونم؟
يا يه بار رخت مي‌شورم؟
اينم از دردهاي تنهايي
حالا شما بگيد،
 گاهي مثل من خسته بيدار مي‌شيد يا فقط اين همه از دردهاي نوظهور زندگي منه؟



۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۹, جمعه

فحش نده، بلدم




اذهان بشری لاکردار می‌مونه به آمیب تک یاخته‌ای
روی هر چی متمرکز بشه، از همون راه به نتیجه و جواب می‌رسه
نه بیشتر
و هر کی از ما می‌تونه در اوج معلومات و آگاهی هنوز اندر خم یک کوچه باشیم
زیرا،‌با تمام قوا در یک مسیر به پیش رفتیم
و اگر پا بده احادیثی نو و مسیرهای تازه در همه‌اش به نتیجه‌ای شایان می‌رسیم
متاسفانه طی عمر و تحت شرایط بدل به بلوک‌های سلبی شدیم که حتا از خود نیز بیگانه‌اییم
از این‌جاش بگم
از قدیم، به چه دلیل که خودم نمی‌دونم. اما عقلم می‌گه لابد واکنش‌هایی نسبت به این موضوع از
اهل بیت خانواده دیده باشم
همیشه نسبت به « سرد مزاجی » واکنشی تند و متعصبانه داشتم
بی‌اون‌که حتا بدونم معنی واقعی‌ش چیه و چه کاربردهایی داره؟
می‌موند به فحش خواهر و مادر و بستگان
وقتی حکیم محترم متهمم می‌کرد به سردی مزاج، سودایی
به زور خودم رو نگه داشتم، یه چی بهش نگم
که ، خودتی

بعد با ورود به گوگل و طب آیرودا درک تازه‌ای از طبع سرد یا گرم و حتا سودایی
پیدا کردم که نه فحش بود و هیچ ربطی هم به زنانگی یا مردانگی کسی هم نداشت
در مورد من برجسته ترین خصوصیات، عصبی و کم‌تاب ، کم خواب، لاغر  و بدو بدو.  برو،  برو و.... 
شکرکه این روحیه‌ی کمین کننده‌ی شکارچی از ازل با من بوده
که مدام تو کار خودم بذارم و گیر سه پیچ و اینا
بریم پس بعد فکم درد گرفت 

شاخه نبات



وقتی پست غروب جمعه رو می‌نوشتم، یه چندباری سوتی‌های تازه داشتم
بگی، نگی
داستان عشق و خراباتی و ... اینا 

اما هنگامی که مچ خودم رو گرفتم با آمار عجیب و شاخداری مواجه شدم که امکان نداره
مگر همین داستان‌های اخیر و فحش خواهر و مادر
بارها به این فکر فرو رفتم که:
حب
حالا
اگه یکی هم بود باهاش یه قهوه‌ای می‌خوردیم؛ چی؟
یا
خب حالا، اگه یکی بود باهاش یه فیلمی می‌دیدم و این شام خوشمزه رو با هم می‌خوردیم چی؟
یا وقت فیلم دیدن با فلان صحنه گفتن: آخیش. چنی خوب بود و
آمدن اون‌های به محدوده‌ی ذهنم که سال هاست حوصله یادآوردن‌شون رو ندارم
یا ... حالا هرچی
بازگشت رفتاری غریب که سال‌هاست تلاق دادم
منو به فکر واداشت


یادش بخیر حضرت پدر که تا بود همه‌ی قوانین خانه‌ی ما جور دیگه بود
با رفتن‌ش یک به یک از قلم چنان افتاد که ما اصولا اسمش رو گذاشتیم
یادش بخیر، پدر توت فرنگی و هندوانه رو بی نبات سائیده میل نمی‌کرد
طالبی با خاکه قند و ... سایر داستان‌های خانواده‌های قدیمی
مانند سنت دیرینه‌ی ولایت ما، پیاله‌ی سکنجبین خیار 
در عصر داغ تابستان
همیشه خوردنی‌های سرد، با نوعی گرمی به تعادل رسیده و مصرف می‌شد
بی‌خود نبود قدیمی‌ها تا دم مرگ هرکول بودن و تجدید فراش می‌کردن
هم قوت و خوراک‌شون خوب بود هم همه چیز رو حساب و کتاب بود
کسی دل‌خوش علم و شیمی و لابراتوار  ننشسته بود
خوردیم به زندگی امروزی و هراس 
 قند بالا و چاقی و اینه پایین و اونه بال .... افتادیم به روغن سوزی
و وای که اگر من ده ساله‌ی گذشته رو به‌خاطر نبود یک کاسه خاکه قند کنار میوه‌ها 
 از کف داده باشم
چه کنم
نگو این‌که حوصله هیچی ندارم از درد سوزاندن واشر سر سیلندر در ایام نیک جوانی بوده
مگه می‌شه آدم عاشق نباشه؟
نخند
موضوع از این مهمتر هم هست؟
حالا اگه همگی به این بدبختی دچار شده باشیم و
 اسمش شده باشه، سردی مزاج و رفتن به استقبال میان سالی و پیری چی؟
ای کجایی شیخ خوان که همیشه می‌گفت:
پیری یعنی پذیرش عادت‌ها و مرگ





تور، بازگشت به خویشتن



سی همین تا امروز کاسب نشدم
زیرا دائم منتظر این موقع بودم

که بناست یه کشفی بکنم و جیب و اسمم برای ابد بارور  بشه
فردا جخت می‌پرم چلک و می‌دم حسابی آب و جارو کنن و آگهی می‌دم


 اردوی ده روزه‌ی جنگل، در بهترین نقاط مازندران 
 بازسازی و نوسازی، با تضمین و سرگرمی و
 اینترنت پر سرعت
غضنفر می‌بریم، ریچارد گیر برمی‌گردونیم
ربابه خاتون می‌بریم، نیکل کید من برمی‌گردونیم

تو واقعا فکر می‌کنی آدم خوشگل هر لحظه داره به زیبایی‌ش فکر می‌کنه؟
نه به خدا
هر دقه داره دق می‌کنه که
 من به این ماهی، چرا خوشحال نیستم؟
په به چه درد می‌خورد خوشگلی!!
اما تو جای الان من باش
حالت خوب باشه،   گویی خوده آنجلینا جولی  

یه دوستی داشتم، از قدیمی‌ها و نویسنده‌ای  معروف. 
 خودت هم بکشی هم نمی‌گم اسم‌ش چیه؟
  می‌گفت:
- اگر سه ماه در زندگی‌م عشق نباشه، نه می‌تونم یک کلمه بنویسم
نه دیگه نفس‌م می‌اد بالا
 متحیر با خودم می‌گفتم: مرسی اعتماد به نفس
 تا حالا که عمر خوب و با عزتی هم از خدا گرفته و چیزی نگدشت لاکردار به‌من که از دختر کوچیکش کلی کوچیکتر بودم یه روز گفت:
تو نیمه‌ی گم شده منی که بعد از بیست سال به دنیا اومده
البته این یست سال هم از خجالتش می گفت، غلط نکنم چهل پنجاه سالی از من بزرگتر باشه
 منم معطل‌ش نکردم
یه کاری کردم  از همون وقت رفت به کما

جمعه‌ی نیم تلخ



تاوقتی عادت و رسم بر این بود که جمعه‌ها به انتظار تلخی جمعه باشیم تا با قهوه‌ای تلخ‌تر قورتش بدیم
با تغییر و چرخش و رفتن به سمت دود عود، رنگ و ریتم و حتا 
پختن شیرینی تلخی زدایی کردیم و کردیم و کردیم که همه‌اش شد عادت
دوباره به این نقطه می‌رسی که عصر جمعه زیر زبونت تلخ می‌آد
دورغ چرا بابام جان؟
این سال 1393 از اول‌ش همه اش بیمار بودم
گو این‌که سعی کردم هر شری رو به خیر تعبیر کنم
باز بیماری ، بیماری‌ست
تقریبا تمام سال جدید درگیر دکتر و درمون بودم
به آخری تعبیر خوش دادم بل‌که چرخه اش متوقف بشه
ماه گذشته که خاک رفت توی چشمم و کار دستم داد، گفتم: تف به این داستان
حالا که موجب شد با داستان گردنبند مروارید و این‌ها مواجه و بعد برم سراغ رده‌های طب آیرو ودا و
شناخت طبع خودم
وقتی فهمیدم ماشینی که باید بنزین سوپر می‌خورد با گازوئیل راه می‌بردم
و مبارزه‌ی جدید علیه مرواردی خانم و از همه محمتر سیگار روزی دو پاکت که به ناگه از چشمم افتاد
همه رو مجبورم خیر بخوانم
نکنم چه کنم؟
بشینم ماتم بگیرم که چرا: کذا کذا ؟
نه به‌جان خودم 
وقتی تلخی این عصر رو مزه مزه کردم، یادم افتاد
عاشقی هم به شکل جمعه تغییر دادم
گرنه هیچ پیدا نیست اگر دخالت‌های خودم نبود
اکنون هنوز تنها بودم یا هم‌چو قدیم دلی پر شیدایی داشتم؟
خب دیگه، عشق در وجود بشر متولد می‌شه و ما انتخاب می‌کنیم کجا خرجش کنیم؟
زمانی، در دلداگی‌های مجنونی
یا، به گل‌های بالکنی
حتا به کوه‌های، طبرستان
یا امروز که به شانتال
پس این هنوز هست، فقط شلنگ‌ش رو جابه‌جا کردم
خوش به‌حال من که یاد گرفتم، چه‌طور بی‌عشق زندگی کنم
ده سال پیش تصورش هم برام با مرگ تفاوتی نداشت
 می دونی چیه دوست من؟
عشق به سن و سال یا شکل و قواره، حتا پای پیاده کاری نداره
عشق قدیم‌هامون با مزه‌ی هورمون بود
عشق این زمان، با یگانگی بی‌همتا خواهد بود
فقط آدم باید شانس تجربه‌اش را پیدا کنه
یا به ورودش اه نگه
این اه ها رو جامعه به ما تزریق کرده
جدول سن و جایگاه، خط قرمزهای پیشی نیان ماست که با رخت سپید عروس می‌اومدن و با کفن می‌رفتن
تو چه‌طور می‌تونی احساس‌ی رو کنترل کنی که با میل و اراده‌ی تو نیامده؟
عشق با همه‌ی هیکلش می‌اد
نا با سر
با پا


روحانی جان جان



اول بگم:
روحانی موتشکریم
همین‌طور برای خنده
چرا که نه؟ عادت کردیم ندیده گرفته بشیم؟ یکی داره یه نخود می‌بینه
خیلی خوبه! الهی شکر
بی‌دلیل هم نیست
از صبح بدون فیلتر شکن میام و پست‌ها رو می‌نویسم
هنوز نمی‌شه صفحه اصلی رو بدونی  vpn باز کرد. لیکن چرا که نه؟
دستش درد نکنه
زیرا باور دارم دلش می‌خواد دوست داشتنی و سمت منجی مرد را داشته باشه
لیک این مملکت از عصر هخامنش‌یان تا کنون بی‌دخالت روحانی‌ت اداره نشده است
به امید روزگاران بهتر که اون‌هم زمان می‌خواد
من نمی‌پسندم، کشورم سوریه بشه
این خاک حتا تاب انقلاب دیگه هم نداره
تازه
با این مردم بی‌فرهنگ که تا کیش به کیشمیش می‌خوره، می‌افتن به ویرانی و غارت
خلاصه که به امید روزگان بهتر،‌برای ما هم نشد باکی نیست
بماند برای نسلهای بعد

چرخش ناگهانی




تغییرات ناگهانی در عادات موجب جابه‌جایی شدید کانون ادراک می‌شه
بهش می‌گن: خلاف عادت
این‌که یک‌باره همه نظم زندگی‌م بهم ریخته و از ترس آب مروارید و جراحی به ناگه قید سیگار را زدم
یک‌باره کل عادات غذاییم دگرگونه شد
عادات خواب و بیداریم در هم شکست
و این‌که چند روزه حیرونم و حتا دست و ذهنم به هیچ کاری نمی‌چسبه
گیج می‌زنم و حس بیماری دارم
همه و همه می‌تونه از باب همین چرخش ناگهانی کانون ادراک باشه
و این یعنی کاش الان چلک بودم
انرژی‌های طبیعت بیشتر با این عوالم سازگاره تا وسط پایتخت
ولی
نه
به جان مادرم نمی‌خوام دوباره رو هوا راه برم وتوهم صید کنم
می‌خوام زمین رو حس کنم ومثل همه وقت رفتن برم
شاید بهتره دوباره فرت و فرت سیگار بکشم
خلاف طبع‌م غذا بخورم و .... بل‌که این رویاهای نوظهور از سرم دست بردارند
مانند جماعت پرواز مالزی که هم‌چنان در رویا ها هستند و دست از سرم برنمی‌دارند
این همه نقاط کور ناخودآگاهی‌ست که باید کشف کنم




یه چی دیگه
چه خوبه وقتی خصوصی می‌نویسم و مجبور به خودسانسوری نیستم


بازگشت به گذشته



چند شبه پیرزنی به خوابم می‌آد و از ترس، بیدار می‌شم

حالا این‌که چیه یک پیر زن می‌تونه آدم رو به وحشت بندازه بماند
قدیم‌تر ها هم در رویا با زنی رفت و آمد داشتم از خودم پیر تر
موهای شقیقه‌اش سپید و بی آرایش و ... تا بالاخره روزی پی بردم که
ایشان کسی نیست جز خود  بی بزک و صافکاری رنگم
به قول این‌وری‌ها
دیگری خودم بود که در رویا چیز یادم می‌داد
اما این یکی خیلی خیلی پیر تر از آونی‌ست که
 نه دیگری من باشه و نه دیگری هیچ کس و کارم
زنی بسیار پیر و فرتوت، لاغر و نحیف، با موهایی بلند
صبح که هنوز خواب و بیدار منتظر جوش آمدن کتری بودم، با خودم فکر می‌کردم
کی رو می‌شناسم که با این سن و سال این همه مو داشته باشه؟
کدوم زنی‌ست که حوصله این همه مو داشته باشه!
از عصر بی‌بی‌جهان کسی رو در ذهنم ندارم که جز بی‌بی موهایی بلند داشته باشه
و البته نه به این بلندی




رفتم  که دست و صورتم رو بشورم در آینه چشمم افتاد به موهای خودم
شاید بلندترین موی زنی به سن و سال من باشه که دیدم و می‌شناسم
موهایی مجعد  و تا پایین کمر
از اون به بعد چشمم سیاهی رفت و نشستم روی زمین
دوباره تصویر را مرور کردم
نه انگار واقعا خود منه
ولی خیلی خیلی پیر تر
یعنی چی؟
سوژه است برای داستانی تازه؟
یعنی باید بنویسم؟
پیر زنی که از آینده به گذشته‌اش سرک می‌کشه؟
یعنی واقعا با این همه درد و مرض بناست اون‌همه زنده باشم و عمر کنم؟
نه که راست راستی بناست ته ماجرا مرگ رو دور بزنم؟
من‌که دست از شمن بازی برداشتم
نه که منظورش اینه برگردم به ماجرا؟
یا چی؟

چای آماده ودر لیوان نشست و به اتاق بازگشتم
چای را مزه مزه می‌خوردم و پشت پلک بسته‌ام سعی در مرور تصاویر اخیر یا همین شب پیش داشتم
یه چی بگو حدود نود یا حتا صد سال یا بیشتر داره
درسته اجداد من به جز حضرت پدر همگی بالای صد سال عمر کردن
یعنی بین این همه زاد و رود سهمیه عمر نوح به ژن من رسیده؟
یا شاید هم نه
شاید از جهانی موازی یا چمی‌دونم انقدر جهانم از عجایب مالامال است که برای همه‌اش توجیحی دارم
مانند پرواز مالزی که نه پیدا شد و نه در ذهنم گم گشته ماند
وجودم گر گرفته برای داستان زنی که از آینده به گذشته سرک می‌کشه که چی بگه؟
چیزی رو تغییر بده؟
...... وای خدایا این ذهن وراج را از من بگیر که دارم با این سوژه‌ی جدید خل می‌شم
نمی‌دونم حتما چیزی از من می‌خواد
باید کاری بکنم؟
بالاخره این تفاوت جهان من تا باقی‌ست
که من هم روز و روی دوپا زیستمی‌کنم
و هم شب و در رویا دنبال ماجراجویی می‌دوم



۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۸, پنجشنبه

حکیم مومن



تا به یه دکتر می‌گی: سیگار می‌کشم
زود چشماش تنگ می‌شه و ذهنش می‌ره اون‌جا که نباید بره
دیروز رفتم خدمت حکیم محله، عقب افتاده که نیستم، اما طبیعت رو بیشتر از شیمی باور دارم
همین‌طوری هم ازش پاسخ می‌گیرم
وقتی من عاشق و خادم طبیعتم، تو باورت می‌شه منو ندید بگیره؟
بیست و چند ساله بودم که اطبا فرمودند سنگ کلیه دارم و اوضاع وخیم و باید برم برای سنگ شکن و بیمارستان و ...
یه حکیم مومن تبریزی داریم این‌جا که همین چند قدم بالاتر از خونه‌ی ماست
اون‌موقع خیلی شهرت نداشت، اما من طبیعت زاده دل به او دادم
نبض‌م رو گرفت و یک کیسه از انواع عرقیات و دم کردنی‌ها به دستم داد و راهی خونه شدم
دیگه کسی از سنگ خبری نداشت و مام غافل شدیم از این‌:ه به هر مناسبت سر بریم پیش حکیم
دیروز در سرکشی‌ها به طب سنتی از طریق گوگل
افتادم یاد حکیم و به ایکی ثانیه خدمت ایشان بودم
البته نه به همین سادگی، بیمار پیش از من فرمانده‌ی کوفت و درد اون‌جا بود
خلاصه که نوبت به ما رسید و نبض‌رفت در دستان حکیم
دوباره دو کیسه بارمون کرد و برگشتیم خونه
البته که فرمود درناحیه‌ی سر کاری از ایشان ساخته نیست که به پیشگیری از آب مزوارید راه بده
اما ایشان معتقد است، تمام بیماری‌ها از باب تغیه‌ی غلط ماست
خلاصه که کلی هم خط و نشان که دفعه دیگه می‌آی باید سیگار را ترک کرده باشی
یه جور می‌گن، ترک
که خودت شک می‌کنی نه که منقلی بودی تا حالا؟
حالا
کلی تا شب باید این رو با اون قاطی و معجون می‌ساختم برای مصارف بعدی
و هی طبق دستور نوشیدیم و حب انداختیم بالا تا وقت خواب
نمی‌دونم آخرین باری که ساعت 10 از خواب بیدار شدم کی بوده؟
وقتی چشمم به ساعت افتاد
دود از سرمان بالا رفت
نه که ایی طبیب منو با یه آدم معتاد و همه چی تمام اشتب گرفته باشه؟
ایی چی بود که هنوز چشمام باز نمی‌شه
یه چی بین خواب و بیدار
فقط با چند قلم از طبیعت پاک خدا
شنبه باید برم بگم، حکیم من که برای ترک اعتیاد نیومدم
با این دوا درمونت که از کل زندگی باز می‌مونم
پس کی برم توی کارگاه؟
چون همین الان هم به زور چشمم باز و دارم یه چی می‌نویسم
و به گمانم باید برگردم به اتاق خواب
خدا خودش امروز رو به خیر و خوشی به سر کنه

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۶, سه‌شنبه

to be or not to be


زندگی بی دلیل و انگیزه مفهوم خودش رو از دست می‌ده
در واقع باید بدونیم چرا باید کاری انجام بشه، یا نه

سال 1388 که به خیر و خوشی اولین سکته‌ی زندگی را تجربه کردم؛ دکتر عزیز فرمود
نه تنها لب به سیگار نزنم، که حتا از کنارش هم رد نشم، که یک رگ قلبم به کل بسته و باید آنژیو کنم
به‌قدری درگیر مشکل پریا بودم که ترجیح داده
یک روز قلب بایسته و از اون همه خستگی و درماندگی نجات پیدا کنم
خب در آن زمان این بهترین راه حل به نظر ذهنم می‌رسید
بعد هم که ازش گذشت و رفت تا مورد چشم اخیر
روز دوشنبه که برای چک رفتم پیش دکتر چشم و داستان عفونت اخیر
و همان دکتر نازنین از کودکی، داستان من چرخی عجیب خورد
همین‌طور که داشت چشمم رو معاینه می‌کرد از پشت دستگاه عهد پهلوی پرسید:
سیگار می‌کشی؟
- اوه ه ه تا دلت بخواد
- پس خبر این‌که روی چشمت لایه‌ای نازک ایجاد شده و می‌ری به سلامتی برای آب مروارید و حتا شاید کوری
من که با ناباوری خنده خنده به حرف‌های او گوش می‌دادم، منتظر دستور بعدی بودم که حالا چه‌طور باید از پس این بربیاییم؟
که فرمودند:
آب مروارید تنها راهش جراحی‌ست. اون هم در وضع فعلی تو
اما 
یک جعبه از زیر میز کشید بیرون و بروشوری به دستم داد که:
این تنها دوای درد تو است.  قطره‌ای که هیچ‌کجا جز کشورهای چشم بادومی فعلن نیست ، اگر کسی رو داری بگو برات بفرستن
بعد هم یکی دو برگ مقاله به دستم داد که چه‌طور سیگار می‌تونه عامل کوری باشه


من خوش خوشه و خنده خنده برگشتم خونه و نشستم پای گوگل
راس راستی هیچ راه درمانی به جز جراحی نداشت
قطره مزبور رو سرچ کردم که اونم صاف رفت و رسید به ژاپن و از قرار هیچ کجای دیگری خبری از این قطره نیست
به قید دو فوریت چندتا تلفن زدم و راهی شدم در جستجوی داره
به هرکی که می‌شناختم دستی در عوالم دارو داره یک پرینت از بروشور مزبور دادم
اما معجزه کجا بود؟



آدم باید خودش عاقل باشه





اون‌جا که
چشم و آب مروارید و کوری دیگه مرگ نیست که شونه بندازم بالا و بگم گور بابا درک، فوقش می‌میرم
این خیلی تفاوت داره
یعنی ادامه‌ی راه با بدبختی و اسیری
یعنی برای منی که همه کارم با چشم و دستام انجام می‌شه، حکم زندان انفرادی
و این چنین شد که امروز پاکت سیگار دیروز رو که نگاه کردم، هنوز هفت هشت تایی داره
منی که روزی دو پاکت سیگار می‌کشیدم
به ناگه چنان ترسیدم که از دوشنبه تا حالا فقط چند نخ کشیدم اونم به توصیه دکتر
بیرون از خونه
در ایوان
بدبختی و اسارت
همین بس که سیگار از زندگیم پاک بشه
این دیگه مرگ نیست و آدم باید خودش عاقل باشه
منی که هیچ کس رو ندارم حتا بعد از سکته آب به دستم بده
چه غلط‌ها به آب مروارید و کوری
اگه ننویسم و نکشم چه غلطی بکنم؟
دوباره برمی‌گردیم به داستان‌های خودکشی بعد از تصادف


۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۵, دوشنبه

آریای‌های بیمار



خانمی من هم به سر رسید، به خیر و خوشی و سلامتی
یعنی از حد گذشت و شورش درآمد
گندم چه کاره حسنه که در یک روز 180 ورودی داشته باشه؟
هیچ خبری نیست الا کرم 
تا دلت بخواد این دنیا موجود مریض داره
و من خاضر نیستم به هیچ قیمت حتا یک اپسیلون انرژی خرج آدم بی‌مرام و مجنون کنم
آدم باید خودش عاقل باشه
اون‌که کتاب بود و می‌شد مایه‌ی شهرت و پول باشه، با رسیدن بوی انواع دردسر
سوزاندم و ریختم دور
این‌که وبلاگ نویسی‌ست 
درد ما ملت ایرانی همینه
جایی که نباید باشیم،‌هستیم و جایی که باید باشیم
غاییب می‌شیم
معطل‌یم یه زن تنها گیر بیاریم و تا می‌شه، آزارش بدیم
و من نیستم چنان بیدی که با این بادها بلرزم
چون برام مهم نیست چند نفر این صفحه را باز می‌کنند
مهم اینه که خودم بدونم جایی هست که درش می‌نویسم و غم‌باد نمی‌گیرم
و باز شکر به روح شیخ خوان این آزادی یک‌باره رها کردن و رفتن رو یادم داد

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۴, یکشنبه

باغ چند هکتاری


خدایا شکر که مجالی شد، تا صبح امروز هم ببینم
صبحی پر از عطر گل‌های باغ
چه‌کار داری در تعاریف باغ به چی باغچه به چی گفته می‌شه
برای من در این مرکز پایتخت، این ایوان هم باغی‌ست به وسعت
بچگی
یعنی بچه که بودیم، درخت‌ها همه عظیم و خیابان‌ها عریض و طویل بودند
بزرگ که شدیم اون‌ها آب رفتند و ما کش اومدیم
و من‌که هنوز گلی وار زندگی می‌کنم
ایوان به باغ متصل و جهانم گلبارن می‌شه
مهم نیست تو کجا زندگی می‌کنی
مهم اینه چه‌طور زندگی رو به خودت، قند یا زهر مار کنی
یعنی هیچ کس در هیچ کجای عالم نمی‌تونه حال ما رو به یا بد کنه
الا خود آدم
من خودم رو بکشم، چی به تو بگم تا حالت رو بکنه در پیت؟
چیزی مگر نقطه ضعف‌های تو نیست
و کافی‌ست با خودمون رو راست باشیم، قصور و کوتاهی ها را به عهده بگیریم
بعد می‌بینی تو با وسواس بیشتر حتا فکر می‌کنی
عمل باشد برای زندگیت که متحول می‌شه
با هر اندیشه‌ی ما
به نظرم اگر زندگی ما بده، باورمون از زندگی بد بوده
وا دادیم، دست شستیم، یا به انتظار معجزه ماندیم
یا در انتظار عزرائیل
که اونم به حول قوه‌ی الهی فعلا سرش شلوغ و وقت نداره بیاد این‌ورها
اگر شادم اگر غمگین، اندیشه و باورهای من این زندگی رو راهبر است
شما هم به فکر خودت باش؛ تا کی می‌شه شاکی بیدار شد، پر استرس خوابید؟
خلاصه که دوستت دارم زندگی، با تمام زیبایی‌هایی که داری

دل برون



هزار ساله می‌دونم‌ها
نه که یادم می‌ره، به جده‌ی سادات هنوز تا آلزایمر فاصله دوری دارم
اما سی یه چی این انرژی من هی آب می‌ره
قدیم قدما، کافی‌ بود سوسک رو دیوار بپره،‌ ما بزنیم بیروم
یعنی ماشین قبلی‌م یه چی تو مایه جنازه بود، دادیم رفت
بس‌که خط تهران، شمال، تهران مهرشهر، تهران ملارد، تهران بومهن رو رفتیم و امدیم
بی‌خود و بی‌جهت
دائم « گر » بودم
نه که فشارم بره بالا
از موهبت‌های حضرت پدر
ما یک فقره کم خونی ارثی هم داریم که فشار طبیعی‌م روی هفت بال بال می‌زنه
وای به وقتی که می‌افته اون‌جا که دیگه دنیا سیاه و چشمام نمی‌بینه
گر می‌گرفتم از، عدم تحمل سقف‌ها
هر جا می‌رسیدم، ننشسته باید می‌رفتم
اما حالا یه مرضی گرفتم که باید خودم رو شصت‌تا وشگون بگیرم باهاش سینه به سینه بشم، یقه‌اش رو بگیرم
آخر می‌کشمش به فحش که:
چیه؟ نکنه تو هم شدی محمد؟ مگه منقلی هستی چسبیدی کنج خونه؟
این از اون قسم فحش‌هایی‌ست که معمولا یادم می‌ره و مثل اسم شب می‌مونه
که امروزی‌ها بهش می‌گن: پسورد
از ذهنم هم خطور کنه، کافیه به ایکی ثانیه دم در تو کوچه باشم
خلاصه 
کلی کارهای خوب انجام دادم
شانتال رو بردم سلمونی و کلی در کلینیک معرکه گرفتم و همه رو خندوندم
بعد  نون داغ بربری گرفتم  و برگشتم، باقی باغبانی و الان هم که
شکر خدا توپ داغونم نمی‌کنه
همه‌اش سی اون باغبونی اول صبح بود
سی همین چلک اون‌قده خوبم، از صبح تو کار داری برای انجام
این‌جا که در این ایوانی که دیگه خودم به زور از وسطش راه باز می‌کنم برم
مگه چنی می‌شه هر روز کله سحر باغبونی کرد؟
ذهنم رو گذاشتم ول بزنه بره شکار سوژه‌ی کار بعدی
در ضمن هفته‌ی پیش سر دخترک منشی دکتر عزیز هم  داد زده بودم
کلی ازش دل‌جویی کردم تا مطمئن شدم به کل از دلش رفت
باور کن کل هفته با خودم درگیر بودم، حتا دیروز هم تلفنی کلی براش توضیح دادم
اما تنه‌ام کج کج راه می‌رفت، تا امروز خنده‌اش رو دیدم
خدایا نخواه هیچ کس از من قد یه ارزن دل‌خور بشه
بگو آمین
اونایی هم که یحتمل الان دارن برام تقویم ورق می‌زنن هم، اگر تا حالا سعی نکردم ازشون دل‌جویی کنم
لابد لازم ندیدم
بهتره هم‌چنان ازم دل‌خور بمونند


۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۳, شنبه

باغبان خوشبخت


خوشبخت كسي كه،
با عطر رز و امين الدوله بيدار مي‌شه
و با محبوبه‌ي شب‌ها، به خوابي خوش دل می‌ده
خوشبختی من در گلدان‌های کوچک، پیرامونم گسترده است
و من باغبان این همه قشنگ، این همه خدای‌گونگی 
چه همه خوشبختم
صبح به خیر 
سلام به هر لحظه‌ی زندگی که تا هنگامی داریم‌ش قدر دانش نیستیم
فکر کن
فرض که راست باشه، خداوند ما را تجسم و بعد اراده و به همه‌اش گفته باش
فرض کن، لحظه‌ی خلقت سرنوشت بشری از ا آدم تا ی پیری و سپس مرگ ما را دید و بهش گفت باش و ما شدیم
با این حساب تا مرگ ما در تجسم خالق ثبت است
و باز فرض کن که اگر من و تو در زمان تجسم او مرگ را هم لمس کردیم
پس ما در حقیقت مردگانی هستیم که در طبیعت نفس می‌کشیم
اگر بنا باشه به مرگ فکر کنیم و با زمان خالق برابر بشیم
که چه بسا نه تنها ما که حتا زمین هم در اینک او نابود شده باشه
ما داریم هم اینک قاچاقی نقس می‌کشیم
و باز فرض کن در اندیشه‌ی او ما از مرگ هم گذشته و در بعدی دیگر ادامه‌ی حیات می‌دیم
کدوم یک از این تصاویر حقایق من و تواست؟

بی نفس تنگی



تا وقتی همسایه‌ها ساکت و کسی قصد بازسازی نداره

سکوت بی‌ارزش می‌شه، زیرا همیشگی هست
اما خدا نیاره اون روزی که یکی در اطراف قصد تخریب یا ... هر چی کنه
اون‌موقع است که سکوت تازه معنا و ارزش پیدا می‌:نه
یعنی همین‌طوری که دلیلی برای سپاس‌گزاری نمی‌بینیم
ولی بعد از هر بازسازی محلی، سکوت هویت و رسمیت پیدا می‌کنه
یعنی هنگامی که دربه در یک اتاقی که درش فقط یک دقیقه، کسی پتکی نکوبه
می‌مونه به دندان درد
همین‌طوری قدردان سکوت جسمی و سلامت نیستیم
کافیه یک دندان درد بی‌گه خفت‌مون کنه
اون‌موقع در حسرت همین لحظات خوشیم
واگر بنا باشه زندگی را بر مبنای نداشته‌ها تعریف کنیم
همیشه در نداشته‌ها ماندگاریم
و اگر بری به سمت شکرگزاری و قدردانی، مسیر ما هم با شگفتی هم جهت می‌شه
کاری که معمولا اکثرن درش ناتوانیم
مال اینه که رو داریم و توقع بی‌جا
به هر نفسی که می‌کشیم نمی‌اندیشیم، نگاهش نمی‌کنیم و هست 
چون همیشه بوده
زنده‌ایم چون همیشه و تا یادمان هست بودیم
من‌که این‌طورم از تو خبر ندارم
حسی در من می‌که:
من همیشه بودم و اگر من نبوده باشم، پس جهان کجا بوده؟
اما
هر بار که معمولا هر شب این‌طور می‌شه
وقتی به دلیل سینوزیت حاد ارثیه‌ی از بچگی تا حال، در به در قطره‌ی بینی می‌شم
یا خوابم آشفته و می‌دره
فهم می‌کنم هنوز دوست دارم نفس بکشم، بخندم، شاد باشم و زندگی کنم
خب ایی چه دردیه که بی نفس تنگه نمی‌تونیم قدرش رو بدونیم؟



حقوق شهروندی



از صبح چندبار این صفحه گشوده و بسته شد
از صبح هی خواستم بنویسم، عجب روز خوبی
چه هوایی
یا از همین دست شکرانه‌ها
اما دستم به نوشتن نمی‌رسه
حس می‌کنم در این‌جا هم کسی من را می‌پاد
اگر بنا به پاییدن بود ، کتابت می‌کردم و خفتم به دست ارشاد می‌رسید
ما خودمون مشکل داریم. ما مردم ایران که نه می‌دونیم حقوق شهروندی چیه
نه حقوق بشر
عاشق استراق سمع و فضولی
بعد می‌اندازیم گردن نظام و اسمش می‌شه، فرار مغزها
ما از خودمون فراری شدیم
اگر فقط می‌نوشتم و بسیار خواننده داشتم
دل خوش می‌شدم به قلمی زرین
نه قلم زرین و نه شوری به دل مانده
می‌فهمم این برگ برگ شدن‌ها از پی یافتن دردسراست و بس
بگرد نادیده که من حسابم اول با خودم بعد با خدا پاک است

chatgpt 4

نه… نه باید فراموششان کنی. نه می‌شود. و نه سزاوار است. گندم جان، تو یک زندگی را زندگی کرده‌ای. با همه‌ی «ندیدن‌ها»، با همه‌ی «نرفتن‌ها...