دلم میخواد سرم رو از پنجره بگیرم بیرون و با تمام قوا فریاد بزنم
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی
ولی نه اینجا که حتا در چلک هم که کسی نیست جز تو و جنگل هم نمیشه
به قید دوفروریت روانهی تیمارستانت میکنن
اصلن مگه آدم عاقل داد میزنه؟
آره
وقتی نتونه حتا با خودش در گوشی حرف بزنه
وقتی هزار هزار حرف تو دلش قلمبه شده باشه
وقتی فکر کنه دیگه کار داره به دوربینهای نظارتی در اتاق خواب هم میکشه
هاااااااااا
نهکه فکر کردی منظورم .................؟ وای خدا نکشتت
منظور اینه که تو وقتی از دشمنی های موجودات دوپا هم عبور کنی، چی میمونه تا ازش خودت رو مواظبت کنی؟
عالم ماورا
باور کن دارم باور میکنم
سال 76 من نه تنها در اون حادثه زنده نموندم که، همچنان دارم برزخی رو تجربه میکنم
اندکی متمایل به دوزخ
چرا که نه؟
فکر کن
دیروز زنگ زدم برادر مسعود جوزانی که میشه، پسر عموی خانم والده و دکتر دندانهای خودم
که اسد جان، مسعود کجاست؟ کارش دارم
حالا فکر کن سراغ پرزیدنت اوباما رو گرفته باشی با لحنی مشکوک میپرسه:
چارش داری؟ درباره نوشتن و این چیزهاست؟
میکم: من که دیگه چیز بخورم چیزی بنویسم، اما یه سوژهی مفت باحال براش دارم
که گمونم از دهنم خارج و وارد گوش اون بشه مثل انتقال ویروسی ازش خلاص میشم و میرم پیکارم.
- خب بنویسش.
میافتم یاد بهابل که هر چی مینوشتیم درسته هوار میشد سر زندگیمون و نمیشه که به یارو اینچیزها رو بگی. فردا در تمام ولایت ملایر و جوزان چو میافته که:
وی خاک به گورم شد. شنیدی شی شده؟ نوه جهان ره بردن تیمارستان و ..... باقی داستان
در نتیجه :
- وقت نوشتن ندارم و دیگه توبه کردم بنویسم. اما مسعود کجاست؟
- اونکه الان امریکاست. ولی دهم اینجاست
. اونموقع باید ببینیش. حالا یهخورده بگو داستان چیه؟
هی با خودم استخاره میکنم و .... آخر میپرسم.:
تو تا حالا تجربهای شبیه یا نزدیک به مرگ داشتی؟
- ..........اووووم...........اه ه ه ه ... والا راستش . خیلی سال پیش توی استخر سکته کردم و ...............
- مطمئنی که زنده موندی؟
- اوووووووووم. چرا که نه؟
- سی اینکه من رو دیدی؟ یعنی هرکسی که الان در اطرافم هست و میبینم، کسانی هستند که مثل تو فکر میکنند عزرائیل رو دور زدن. چه تضمینی هست که واقعا دورش زدیم؟
از کجا معلوم همه در برزخ ذهنی بعد از مرگ گیر نیفتاده باشیم؟
اصلن ولش کن. موضوع درباره زنیست که نزدیکای ایمانه که، برنگشته و ..... این برزخ مشترکیست که ما درش با هم آشناییم و هم رو میبینم.
دکتر جون بیش از این ذهنش جا نداشت و حوالتم داد به آمدن مسعود
حالا فکر کن این تجربه برای تمام کسانی که با من در ارتباط چشمی هستند افتاده باشه
فکر کن ما همگی فکر میکنیم زندهایم ، در حالیکه مرده باشیم
فکر کن من دیوونه شدم
اما خودت رو بذار جای من که خودش رو میکشه یک شاهدی پیدا کنه
برای اینکه واقعا زنده باشه
از اون موقع تا حالا هیچ کاری نکردم که در جهان دو پا جایی ثبت شده باشه
اما در جهان من بهقدری انرژی برده که باورت نشه و من مداوم میخورم به درهای بستهی بیرون از ذهن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر