۱۳۹۳ شهریور ۸, شنبه

جلال تا عزیز



امروز که به یمن پیدا شدن خودرو مسروقه‌ی جناب همسایه
کلی شاد شدم
بعد از یه نخود کار در کارگاه آزاد شدم
باید عزیز حالم رو در پیت می‌کرد
یعنی نمی‌دونم چی می‌شه به چنین پدری گفت؟
چه‌طور رو داشت که خودی آفتابی کنه؟
این بچه مادری هم داشت؟
شاید نداشت؟
پدرها هرگز حسی که مادر پس از نه ماه حمل نوزاد پیدا می‌کنند را
نسبت به فرزندی که می‌ذارن جلوش و می‌گن: چشمت روشن. بچه‌ی توست
نمی‌تونن داشته باشند
منکر تعلق خاطرشان نیستم و نه در اندازه‌ی مادر
چه‌طور می‌شه آدم بین چهار فرزند یکی انتخاب کنه؟
شرمم که مادر هم حضور داشت

نامش 'عزیز' بود، پدر کودک گمنام ایزدی
 چهار ساعت پس از مرگ فرزندش به بالین او رسید.
 جلال بدر پیسو و همسرش هنگام فرار از دست داعش مجبور شده بودند عزیز،
 فرزند چهار ساله‌شان را که معلول بود، رها کنند.
هنگامی که عکس و گزارش بی‌بی‌سی در باره عزیز در شبکه‌های اجتماعی منتشر شد، بستگان او پدرش را آگاه کردند.
جلال به سوریه رفت و امیدوار بود که فرزندش را با خود به کردستان عراق ببرد.
 اما او دیر رسید. عزیز صبح زود همان روز فوت کرده بود.


همه‌ی عمر دیر رسیدیم





اذالموده سئلت، بای ذنب قتلت « آن‌گاه كه از دختر زنده به گور شده، سؤال مى‌شه به چه گناهى كشته شده و در مقابل چه گناهى زنده به گور شده ؟ »
نامش عزیز و عزیز کس نبود
  براي شرمساري انساني‌ت به اين جهان پاي گذاشته بود.
 اين روزها نيست همان ايامي كه مادر از ترس قيامت فرزند رها مي‌كند؟
عزیز پسر بود و معلول. لابد جرمش این بود؟
معلوليت؟
به اين دليل از بين چهار فرزند، محكوم به نابينايي و مرگ شد؟
وقتي پدر چنين كند، داعش را چه باک؟
شرمم از انسان بودنم

۱۳۹۳ شهریور ۶, پنجشنبه

روزت مبارک



دخترم، آمدی که باشی و نپرسی
ببینی و نخواهی
باشی و در بند
غیرت برادر شدی و ناموس پدر
همسر شوهر می‌شوی و مادر ولد
آرزوهای مادری، زیر چادر
همه کس باشی، جز حقیقت خودت
روزت مبارک که سخت وظیفه‌ای داری
ای رفته از خویشتن خود

۱۳۹۳ شهریور ۵, چهارشنبه

جعبه‌ی حاجات



دماغت احتیاج به عمل داره؟
از ناتوانی جنسی درد می‌کشی؟
شوهر گیرت نمی‌آد؟
پول نداری زن بگیری؟
اندوهگین و ناامیدی؟
از فردا می‌ترسی و به آینده امید نداری؟
بی‌انرژی شدی؟
بی‌کاری؟
افسردگی مفرط داری؟
همه بهت خیانت کردن؟
هر چی می‌دوی باز کم می‌آری؟
  چاقی یا لاغری 
خشمگینی انقدر که دلت می‌خواد، چشم و چال فلک رو دربیاری؟
فقر مالی داری؟
زنت، شوهرت، یارت بهت خیانت می‌کنه؟
وسایل خونه‌ات از مد افتاده؟
ماشینت مدام خراب می‌شه؟
یه عالم آرزوی دست نیافتنی داری؟
به اطرافیانت شک داری؟



ذهنت رو عمل کن
رابین ویلیامز همه چیز داشت، باز خودش رو کشت

۱۳۹۳ شهریور ۳, دوشنبه

اندر حکمت، بیماری



این دکتر بازی‌ها رمق‌م رو گرفت
از جون رفتم
نسخه‌ها و دوری از کارگاه هم به دادم نرسیده هنوز
از این دکتر به اون دکتر تا دیروز
همین‌که نشستم روی صندلی، جناب دکتر پرسید :
 چی شده؟
شروع کردم از آغاز آفرینش بشر گفتن و از این‌که دلم لک زده پام برسه به کارگاه
هی سر تکان می داد و تاب نیاور و پرسید:
خب الان دقیق بگو برای چی این‌جایی؟
شوک شدم. متحیر نگاهش کردم و گفتم سرم
- سرت چی شده؟
کمی اندیشه کردم و گفتم: 
سنگینه و مدام خوابه. 
یا درد داره یا که بی‌تابه
خنده‌ای کرد و وارد عملیات تست‌های مغزی شد. چند سوال پرسید ازم
من‌هم جوابش دادم
پشت میزش برگشت و از اون پشت عینک موزیانه گفت:
با خانواده زندگی می‌کنی؟
- نه .  تنهام

- یعنی از اولش تنها؟
- نه اولش که خانواده داشتم. چند سالی‌ست که تنهام
دستور ام‌آر آي رو نوشت و گفت:
عجله نکن. فعلن داروهایی که نوشتم رو مصرف کن تا یه روز سر صبر برو برای باقی‌
با سری خمیده از اتاق خارج می‌شدم که گفت:
دخترم خودت رو به دست اطبای محترم مسپار
به یک روانپزشک مراجعه کن که به نظرم چیزی‌ت نیست به جز افسردگی مفرط

یعنی منظورش این بود که از اندوه پام به کارگاه نمی‌رسه و از باب بی‌کاری از صبح خودم رو شکنجه می‌کنم؟
چرا که نه؟
از ذهن غافل نباید شد که ام‌الامراضه
و هیچ بعید نیست واقعا جسمم چیزی‌ش نباشه و ذهن مصلوبم کرده باشه
ز دوری از اون همه عادات


الان که منتظر شاگردم
ولی بعد از رفتنش باید حسابی تحقیق کنم

منم آن خاص



هر چی زور زدم، به خودم فشار آوردم؛ بل‌که یادم بیاد چه زمان و چه کسی در کودکی مرا به دست ستاره‌ها سپرد
یا چه هنگام کسی به گوشم خواند، فرشته‌
یا ستاره‌ام  بر فرق اقبال
 به یاد  نیاوردم
حالا این‌که شاید بی‌بی‌جهان نوازشی داشت و گوشم از خرافات پر ساخت
و مادری که خود هنگامه‌ی عروسک بازی‌اش بود
برایم از افتخار خاص بودن خواند؟
اما فهم کردم همه دردم از این است که می‌خواهم خاص باشم
کسی که مثل هیچ کس نباشد
درحالی‌که من یکی مانند تو و دیگرانم
ستاره‌ای گم شده در کهکشان راه شیری
ارزنی پنهان در میان انبار کاه
یا حتا حبابی بر سطح اقیانوس آدم‌ها .....
چرا نمی‌تونیم این معمولی بودن را دوست بداریم؟

دلم می‌خواد مثل همه زندگی کنم
در جمع باشم و گاه حتا عاشقی کنم
اما چرا دور افتاده و تنهام؟
کی به‌گوشم چنین خواستی را خواند که مهم باشم و تافته‌ی جدا بافته؟
این چه دردیه که ما نه تنها من،
 همه‌ی ما خودمون رو از دیگران متفاوت و تاج به سر می‌پنداریم؟
بیا اندکی معمولی بودن را زندگی کنیم

معمولی بخوابیم و بیدار بشیم
معمولی نفس بکشیم و غذا بخوریم
معمولی بخندیم و شادی کنیم و حتا اگر راه داد
تکه نانی از زمین برداریم و کنار پنجره گذاریم



۱۳۹۳ مرداد ۳۱, جمعه

لحظه‌ي حالا





همین‌که این نفس بالا می‌آد و من هستم
همین‌که نه به جایی نرسیدم که بخوام بندش بیارم 
زندگی رو دوست دارم، پس
ثانیه‌ها می‌گذرند
براش می‌جنگم
حالا که هستم و زمان دارم، هر جا بند رفت؟
بند رفته دیگه
به‌قول مجید:
 ساعت زنگ زده دیگه زنگ نمی‌زنه.
چون زنگاش رو زده
خیلی چیزها در اطلاعاتم هست که می‌تونه در هر شرایطی، مودم رو عوض کنه
تا وقتی که اطلاعات هست، به زورم که شده،   انگولک‌ش می‌کنم
چرا که نه؟
باید خوب زندگی کرد
باید.
این هنر منه
کلی نشونه دارم که باهاش شاد می‌شم
 همین مراسم غروب جمعه که با موسیقی خوب و یک قهوه‌ی شامل تشریفات و
مراسم احترام به خود، رنگین کمونی و پشتش چراغونی می‌شه
چرا که نه؟
به من چه معادله‌ی زمین با آسمون جور بود یا نبود؟
به من‌چه زمین گرده یا تخت؟
من برای درک این لحظه‌ي حالا این‌جام

۱۳۹۳ مرداد ۳۰, پنجشنبه

یه چوکه بازی




دلم لک زده برای یه چوکه بازی
دویدن، خندیدن از ته دل
شیطنت کردن و فرار کردن
یادش بخیر ما بودیم و یک فقره ولیعهد
دنیا رو می‌سوزاند و می انداخت گردن من
و شک نکن که بارها به جای ولیعهد تنبیه شدم
به سادگی شانه بالا می‌انداخت و می‌گفت:
 من نکردم، به من چه؟ کار اونه
و من و یا گاه جمیع بچه های دایی‌جان حشمت که چند سالی با ما زندگی می‌کردند
به خط می‌شدیم برای تنبیه، یه چی شبیه حکایات خانه‌ی دایی جان ناپلئون
ولیعهد هم از این فرصت کمال استفاده رو می‌برد و هر چند دقیقه یک‌»ار گزارش برانه‌های مورد علاقه‌ی‌مان را می‌داد
برجسته‌ترینش که تا ابد به خاطرم مونده، باگالوها بود
که توی چهار دردی قر می‌داد و بشکن می‌زد که:
داره باگالوها نشون می‌ده
 و ما که جمیعن تشنه بودیم به خون این شازده
که با دست و پای بسته مونده بودیم کنج اتاق پنج دری و کسی باور نداشت ما بی‌گناه باشیم
بی‌دلیل هم نبود
ما به طور معمول دیوار راست رو بالامی‌رفتیم، ولی شازده لای پنبه نشسته بود
گاهی هم که خطا می‌کرد، به سادگی گردن ما می انداخت
من حتا دلم برای اون روزهای باگالوها، سخت تنگ است

امن، والده





اين چند روز بسان قرني طي شد
اين‌كه چي شده بماند براي خالق اثر
ولي بدجوري آشفته شده بودم و ته دوزخ خودم رو مي‌ديدم
براي هر يك از ما يك چيزي عزيزترين مي‌شه و بزرگترين گنجينه‌ي من
روزهاي خوب رفته است
كودكي بي همانند؛ و ايام خوش وزريني كه هيچ‌گاه تكرار نخواهد گشت
یعنی دیروز در اوج خمیدگی خودم رو ورشکسته دیدم
و بزرگترین جنایت در حق من گرفتن خاطراتم یا آشفته ساختن آن‌ها می‌تونه باشه
یکی زده بود به مرکز اسناد و به کل در خطر افتاده بود و من و خیابون‌های پر خاطره که پنداری قصد داشتند با هم خفه‌ام کنند
برخی از ما به اهمیت ردپای کودکی توجهی ندارند
برخی هم دارن و گاه زیاده
من از نوع آخرم
و اگر مرکز اطلاعاتم رو بگیرند نمی‌دونم چه برسرم می‌آره
چیزی در حد جنون
و دیشب از رهایی بازگشتم
تا جای ممکن با فکر، با دور خودم گشتن در بستر به سبک عقربه‌های ساعت
با کلی مرور و حرکت جادویی، با کلی گپ و گفت با علی


چیزی به اسم خانواده


اوه ه ه تا دلت بخواد از دست دادم

پدر رفت، بی‌بی‌جهان هم، برادر رفت، خواهر هم
در پشت سر کسانی داشتم که در اینک کوچکترین رد پایی از اون‌ها به‌جا نیست
مگر تصاویر خاطرات رفته
چه‌طور اجازه بدم کسی بازمانده‌ها رو انگولک کنه؟
وا مصیبت‌ها
نمی‌فهمم برخی چه‌طور دل‌شون می‌آد مالد رو به خانه‌ی سالمندان بسپارند؟
مثل این‌که تو یک خط تمام قد بکشی بر ماهیت کنونی خودت
مثل این‌که بگی من نبودم و یا مثل قارچ یک دفعه از زمین دراومدم
البته مشکل من این‌چنینی نبود، ولی تا درک اون‌جا‌هاشم رسیدم
به این‌که دوره‌ی آخر زمون شده مگه؟
کی جرات داره بگه بالای چشم اهل بیت ما ابروست؟
یعنی چنان خون جلوی چشمام رو می‌گیره که در فهم ناید

۱۳۹۳ مرداد ۲۸, سه‌شنبه

از غار نشینی تا پنت هاوس



  انسان اوليه تنها بود ............ تا هنگامی‌که غریزه بهش حکم کرد و جفت را شناخت
بهش مزه کرد و به جفتش چسبید و با هم ماندگار شدن
که ممکنه این را هم از تماشای حیوانات فهم کرده باشند
جفت باردار شد و بچه‌ای آورد و خانواده‌ای ساخت
بعد از خطرات حیوانات وحشی کمون‌ها را ایجاد کرد
خانواده‌هایی کنار هم
و بعد الی آخر از خانواده به قبیله و .... شهر و تمدن
در این فاصله رقابت و چشم و هم چشمی را فهم کرد و ..... ما افتادیم توی هچل آن‌چه که اجداد کرده بودند
همه وصلت کنند و خانواده داشته باشند
اویی هم که نداشت شروع به عصه خواری کرد
همین‌جا ها بود که خشم و نفرت و ...... پدید آمد تا رسید به امروزه روز و ما
حالا این‌که برخی در تنهایی چه گلی به سر می‌گیرند هم بسته به روابط اجتماعی و انواع قوطی بگیر و بنشون فردی‌ست
و من که میانه‌ی این همه چرا و چه‌طور ... دیگه نمی دونم چه باید بکنم
هم‌چنان در پی تحقیقات حاشیه‌ی بر سر انتخاب ماسک و گرمایی که ایستاده جلوی در کارگاه و نمی ذاره واردش بشم
تا جنون فاصله‌ای چندان ندارم و تفکر به آخر راه
فرض رو براین می‌گذارم که:
از کجا پیدا چه‌قدر زمان باقی‌ست؟
آیا وقتی هست برای بازگشت خنکای هوا که بشه درهای کارگاه چهار لنگه باز باشه و بشه کار کرد
خیالی ندارم جز پایان راه
فقط موندم چه‌طور برخی می‌تونن بی‌کار و بی‌عار ول بگردن و شاد هم باشند؟
تنهایی‌ست و هجوم منه بی‌چاره
بی‌کاری‌ست و فریادهای ذهن لاکردار

۱۳۹۳ مرداد ۲۶, یکشنبه

چه تکرار عجیبی




داشتم ته سیگار رو توی زیرسیگاری خاموش می‌کردم که صدای پشت ذهنم گفت:
چه تکرار عجیبی،‌خسته نشدی؟
چندمی‌ش بود؟
نمی دونم. یعنی یادم نیست
هزار سال ازش گذشته
فقط اولین‌ش به خاطرم مونده
باقی‌ش به بهانه‌های بسیار یکی بعد از چایی
قبل از خواب و ....
البته که همون روزی چندتای اخیر و ترس آب مروارید
شاید اگه مثل گذشته بود بهش فکر هم نمی‌کردم
اما این روزهای عمره که داره دود می‌شه نه از بابت سیگار
سیگار روزگار رو به یاد آورد
عمر در حال رفتن و من که مدتی‌ست ساکن شدم
یعنی نه که بخوام و نشه، نه میخوام و نه حس‌ش هست
همین‌طور یه لنگه پام توی اتاق خواب مونده
حس‌ش نیست زندگی کنم

۱۳۹۳ مرداد ۲۴, جمعه

جرم این جمعه غروب




امروز میزبان خانواده نادر بودم و از باب داستان دماغ گرامی وظایف این مهم رو
انداختم گردن حاج نایب
بد نبود
به نظرم که خوب بود طولانی تر از این نشد
کل رفت و آمدش دو سه ساعت شد،‌اما از وقتی برگشتم
بغض از گلوی بی‌پیر نه پایین می‌ره نه بالا می‌آد
حس ایامی رو دارم که پریا اومد و نیومده داشت می‌رفت
نه به خودم آمدم دیدم رفت
و من همیشه شاهد رفتن‌ها بودم
و این تلخ
ان‌قدری تلخ که نمی تونم جرم این جمعه غروب رو قورت بدم
به هر ژانگولر بازی که راه داد متوصل شدم
اما باز نمی‌شه
دلم برای نادر و همسرش هم می‌سوزه که باید درد دوری ، تحمل کنن


تلخ جمعه




ديدي؟
همه‌ي هفته مي‌آد و مي‌ره، نمي‌فهميم
انگار به اين جمعه‌ی لاکردار ثانيه شمار بستن و
 انداختنش وسط اتاق انتظار دندان‌پزشكي 
دیگه دو زمانی غروبش، حتا با قهوه‌ی تلخ هم قورت دادنی نیست


۱۳۹۳ مرداد ۲۳, پنجشنبه

تن تن و من




از هنگامی که پی به تاثیر انواع اخبار روز جهان در نزدیکی خواب، بیداری بردم
شک نداره که یا اصولن تی‌وی اتاق خواب رو روشن نمی‌کنم
یا یک‌ضرب می‌رم پای یک کانال فرح بخش می‌شینم
امروز بعد از رویت حاج‌آقا انارکی؛ کانال قل خورد و رفت یه جایی نشست که تن‌تن و میلو پخش می‌شد
  همون‌جا چادر زدم و پاش موندم
در همین زمان اندکی کانون ادراک سر خورد و رفت به نقطه‌ای در کودکی
همون روزهای خوبی که یک تن‌تن می‌شد اسباب شادی و برنامه ریزی باشه
و حتا وسیله‌ی دور زدن خانم والده
اینم از اقبال بلند بچه‌های قدیم بود که والدین گرامی فهم نمی‌کردن
بابا این فلک زده تازه از مدرسه برگشته و نیاز به اندکی استراحت داره، بعد مشق و کتاب
باید یه کله می‌نشستی پشت میز انجام تکلیف
و از جایی که خسته تر از فهم چیزی بودم وارد کمای ذهنی می‌شدم و گوشم تمامن پای تی‌وی بود که
کوچکترهای خانه پاش لنگر انداخته بودند
یک روز تن‌تن بود روز دیگه، عصر حجر و ... خلاصه که ما همه‌جا بودیم جز در درس
اما کشف دوم امروز
همه‌چیز زود تند سریع رخ می‌داد
تن‌تن در کشتی، بلافاصله در هواپیما، تندی بر جزیره
هواپیما می‌رفت و به محض نیاز اون بالا آماده بود و به سیم ثانیه تن‌تن نجات پیدا می‌کنه و در کشتی بود
خب مام با همین‌ها بزرگ شدیم و در حسرت قد کشیدن هی جوش می‌زدیم که کی بزرگ بشیم بپریم وسط دنیا؟
لابد همیشه همه چیز به همین سادگی محقق می‌شه
به همین راحتی می‌ریم و می‌آییم و دنیا عوض می‌شه
اون بخش دزدان دریایی و ایناش هم که اصلن به ذهن راه نداشت
در واقع ما به خواب خوش کارتون‌ها رفتیم و خواستیم از خونه و والدین دل ببریم
چه خوش بود رویای کودکی
فقط کاش اون وسط‌هاش کسی هم با ما از عدم امنیت اون بیرون می‌گفت
از دزدان دریایی و جانیانی که شزم به مبارزه‌شونبرمی‌خاست

همیشه بهار



یک کشف تازه و جمعه‌ای دیگه

چندتا جمعه رو با هم شروع کردیم؟
چند جمعه رو با هم از تلخی غروبش گذشتیم
در چند جمعه وارد تونل زمان شدیم و به گذشته‌ها سرک کشیدیم؟
صادقانه بگم که: اگر کسی نبود که به این‌جا سرک بکشه، حتمن در همان سال‌های دور
دست از نگارش کشیده بودم، اول تشکر از این‌که هستید و قدم به قدم با هم آمدیم
دوم برم سراغ کشف تازه‌ام
وقتی چشم باز کردم و متوجه هوایی شهریوری نیم‌چه مهری شدم
این خنکی هوا و نرمی آسمان؛ تو گویی جون تازه به رگ‌هام ریخت
یه جور حس خواستن
خواستن دقیقه به دقیقه‌ی زندگی
و همین نقطه بود که به کشفی تازه نائل اومدم
دلیل خشونت اعراب
خب این مادرمرده‌ها به قدری در گرما و خشکی دست و پا می‌زنن،
 جایی برای خلاقیت و وش اخلاقی نمی‌مونه
یعنی وقتی تابستون می‌رسه و من مثل گل ساعتی در به در یک نقطه‌ی خوش آب و هوا می‌شم
وحس و حال هیچ هنری ندارم، فکر می‌کنی این اعراب بدبخت چه حالی دارن؟
یعنی اگر یه جوری می‌شد که کل کره‌ی خاکی همیشه بهار بود
لابد این همه خشم و نفرت و خونریزی در جهان نبود
آدم در تابستان کمی خشن، اندکی بی‌حوصله، 
مقداری غمگین ..... و در نهایت از زندگی ناامید می‌شه تا برگشت پاییز و ...
یعنی، من‌که این‌طورم

ابدیت عشق



داشتم چای تازه‌ی آخرشب رو در لیوان جا می‌کردم
که ته صدایی آشنا به گوشم رسید، پر از اوهام
وهم این‌که، دلم هوای صدای فلانی رو کرده؟
یا واقعا مهرپویاست که می‌خونه؟
رادیو هفت و برنامه‌های آخر شبی درست و درمون
پیش از رسیدن به تی‌وی و رویت حقیقت، فکر می‌کردم:
من‌که یه وقت اون همه صدای شیخ عباس رو دوست داشتم؟ سی چی این همه وقته به شنیدن‌ش سر نمی‌زنم؟
ته صدا می‌خوند: صدا کن مرا
اوه ه ه رفتم به عهد جنگ جهانی دوم و چه حالی می‌کردم وقتایی که زل می‌زدم به ماه و با لذت به ترانه‌هاش گوش می‌دادم. با تمام این‌که می‌دونستم بهش می‌گن:
عباس گاو صدا
وقتی می‌گفت: صدا کن مرا،
 یکی یه جایی توی ذهنم بود که به وقت شنیدنش بهش فکر کنم
یا تجسمی عاشقانه کنم
حالا چی؟
از صداش لجم می‌گیره؟
از خاطرات عصر جهالت حرص‌م می‌گیره؟
عاقل شدم؟
یا به فهمی تازه از موسیقی رسیدم؟
پیری واژه‌ی صحیح و حتا نزدیک به شرایط این زمانی‌ام نیست
عقل رس شدم و دست از توهم عاشقانه‌ها برداشتم
به این فقط می‌گن: فهم حقیقت
عشق احساسی کوتاه مدت تا پشت شهود، ناشناخته‌هاست
بعدش ختم داستان
و این را در آن زمان نمی دانستم
و به ابدیت عشق باور داشتم

۱۳۹۳ مرداد ۲۱, سه‌شنبه

بدرود جناب ویلیامز



امان از انرژي خوشمزه‌ي شهرت

كه چه مي‌كنه با آدم‌ها
چند نفر بشمريم كه بعد از افول يا در سراشيبي عمر دست به خودكشي زدن و آدم
 چهار چنگولي مي‌مونه و فك‌ش مي‌چسبه به زمين
آقاي ويليامز روح‌ت آزاد
ما كه نمي‌دونيم بعدش چي مي‌شه
اما اون نقطه‌ايكه اقدام به بازكردن شير گاز كردي و خودت رو به مرگ سپردي رو خوب مي‌شناسم
ولي چه خوبه كساني كه هم در حيات‌شون موجب خير مي‌شن
هم با رفتن
موضوع اخير يك رمز گشايي اساسي براي ذهنم داشت
اين‌كه چرا من هم بعد از تصادف 18 بار اقدام به خودكشي كردم؟
سي شهرت؟
من كه كسي نبودم 
اما دكتر كورش شهبازي
در ايام مبارزات بيمارستاني يك روانپزك وسط اتاقم سبز شد كه ازش كم نكشيدم
روز اولي كه پاي حرف‌هايي نشست كه بابت هر دقيقه گوش كردنش كلي پول مي‌گرفت
با ختم كلامم گفت: 
مي‌دوني چند نفر از اهالي شهرت و ثروت اقدام به خودكشي كردن؟ و شمرد
اسامی دهن پر کن و توپ
آدم‌هایی که از همه چیز به پوچی رسیده بودند و اکثرن متمول
 همین کلید که از صبح در ذهن‌م جوانه زده، ما را بس
مرتیکه‌ی احمق نفهمید چه کاری داره دست من می‌ده
البته در اون روز دو جمله‌ی اساسی از ایشان شنیده شد که در زندگی‌ام باقی موند
یکی خودکشی و دیگری رسالت بود
این‌که به جز عیسی باقی انبیا در سن چهل سالگی به نبوت برگزیده شدن و منظورش این بود:
بالاخره با این همه چالش و بالا و پایین راه باید تا 40 سالگی بفهمی برای چه آمده بوی؟
همین هم شد دست‌مایه برای رسیدن به فهم چرایی و .... داستان من وکتاب‌هام و ....
اما داستان خودکشی
شد اسباب شیکی 
و این‌که طی دو سال 18 بار اقدام به چنین خریتی کردم تا اون تکنسین نازنین اورژانس من رو از خواب غفلت به در آورد
اما یعنی برای ابد از ذهنم در رفت؟
نه
هنوز گاهی پر می‌کشه وسط اتاق می‌شینه
و زمزمه می‌کنه:
 چرا که نه؟ مگه چی توی این دنیا مونده برات
و بلافاصله یادم می‌افته:
بابا جان تو که این‌کاره نیستی فقط می‌شی مایه‌ی شرمساری اهل بیت
اما چه وزن زیادی داشت بر ذهنم،
 تنهایی و افسردگی جناب ویلیامز
نمی‌دونم ممکنه من هم روزی به چنین درجه‌ای از حماقت برسم؟
این مدلی‌ش نه البته
زیرا هر بار به این وسوسه رسیدم، گزینه‌ی گاز هم برابرم بود و پاسخ که:
بابام جان فقط بناست خودت رو خلاص کنی
چه گناهی دارن دیگر اهالی ساختمان
شیر گاز باز و ..... و یک انفجار خفن در یک بنای شش طبقه چیزی جز کشتار جمعی نیست
گرنه که شنیدم خواب خوشی‌ست رفتن با گاز
روح جمیع رفتگان شاد
ولی خودکشی چیه؟
با تمام زشتی‌هاش، این زندگی چسبیدنی و دوست داشتنی‌ست


۱۳۹۳ مرداد ۱۸, شنبه

جد بزرگوارم آدم





امروز هنگامی که با دکتر چونه می‌زدم و به زور از دهن‌ش حرف می‌کشیدم
وقتی مجبور شدم به دلیل خرابی آسانسور،
  چهار طبقه ساختمان پزشکان رو به سمت بالا طی کنم
وقتی مانند یه دختر بچه‌ی لوس و بهونه گیر از نگاه تحسین آمیز دکتر که بی‌تردید خیلی از من بزرگتر بود
می‌تونستم سوء استفاده کنم و او با جون و دل به حرفام گوش می‌داد
وقتی با خوشی از ساختمان آمدم  بیرون
یا هنگاهی که پشت ماشین گازش رو گرفته بودم به سمت خونه
تک به تک این‌ها رو به خوبی دیدم
دیدم که به هر ضرب و زور می خوام شرایط رو به میل خودم بچرخونم
یاد ایامی افتادم که هنوز یه پام بیمارستان بود، یک پا جاده هراز
هرگاه هر چیز در زندگی‌ام ممنوع می‌شه
با رجوع به ذات جد بزرگوارم آدم، باید همون کار رو حتمن بکنم
هنوز معتقد بود که نباید با رنگ کار کنم، ولی مجوز داد:
بگرد ماسک خارجی قیلتر دار پیدا کن
حتما خارجی باشه که نه نفست تنگ بشه و نه بو ازش عبور کنه
وقتی می‌دیدم چه‌طور سعی داره یه راهی برام پیدا کنه، تا بتونم خوشحال باشم
فهمیدم
خب داستان به این سادگی‌ها هم جدی نیست که نشه یه راه چاره براش پیدا کنم
و من دوباره نقاشی می‌کنم
حتا اگر شده با لباس مخصوص اتفای حریق

مبارز همیشگی




اين‌‌که اندوه تا چه جد می‌تونه، انرژی‌های حیاتی رو تباه کنه
همیشه باعث می‌شه، در نقش مبارزی ظاهر بشم یا ایفای نقش کنم
نقشه‌ی زندگی من مسیری سراسر مبارزه بوده و شاید این حس جدال با شرایط موجب می‌شه
زندگی برای من مفهوم خاص خودش رو داشته باشه
این‌که وسط گریه، می‌خندم
دنبال ضد حال همیشه می‌رم
این نه به معنی مازوخیز که به معنای پاتک‌هایی‌ست که شرایط وادارم می‌کنه، جستجو کنم
و همیشه زندگی من مسیر یک مبارز بوده
نمی دونم شاید خودم این جودال‌ها رو به سمت زندگی‌م کشوندم
شاید این من هستم که جاذبه‌ی ناخودآگاهی برای چالش دارم
هر چی که هست
نمی تونم وا بدم
و شاید از این نبردها لذت می‌برم
امروز کشف‌ش کردن

۱۳۹۳ مرداد ۱۷, جمعه

ameno





این بچه‌ها اهل هر کشوری که باشن، فوق‌العاده‌اند. 
که البته این فقط می‌تونه  طنز بچه‌های ایرونی باشه
  این چهار نفر تو گویی پریان بهشتی
کلی حالم رو تازه می‌کنند، هر بار که این کلیپ رو می‌بینم
خیلی عالیه
بخصوص احوال‌شون قبل و بعد از کشیدن علف و ترکوندن فاز
خدا حفظ‌شون کنه
بسیار دیدنی و دوست داشتنی
این کلیپ مورد علاقه‌ی من بعد از سال‌ها می‌شه که در هر شرایطی روح‌م باهاش تازه می‌شه و از ته دل می‌خنده
کف می‌زنه و هورا می‌کشه و مرتب تکرار می‌کنه
آفرین
آفرین به شماها

فیتیله‌ی ژنی




کل دیروزم به ریکاوری لپ‌تاپ و نصب ویندوز تازه و ملحقات دنیای جدید گذشت
دارم دوباره برای شرایط تازه‌ای آماده می‌شم
که مثلن: فیل هوا کنم
کوه بکنم یا یه چی تو همین مایه‌ها
مگه می‌شه بی مصرف باشیم؟
نه
از این رو باید سریعن یه کار تازه‌ای برای این ایام دربستر دست و پا کنم
اما چرا من آروم ندارم؟
چرا حتا از باب بیماری نمی‌تونم یک گوشه دوام بیارم؟
شماها چه می‌کنید به طور معمول؟
همه چه می‌کنن؟
کی این موتور چندهزار اسب رو در من جاسازی کرده؟
خانم والده که تا ما رو در حال ول‌گردی دیده جیغی بنفش کشیده که:
باز داری ول می‌گردی، بچه؟
به عمرم یک کاری که نه تنها به حساب ما که به حساب خودش بیاد نکرده
از وقتی یادم هست پایگاهش برابر تی‌وی بوده و از همون‌جا رفت و آمد اولاداش رو رصد کرد
صدای پای کی در راه پله می‌آد؟
کی بود با آسانسور رفت ؟
کی‌بود اومد پایین؟
صدای کی از خونه‌ی کدوم‌شون دراومد و ....
حضرت خداوندگار پدر کاری بود که طفلی هزار سال پیش رفت
شاید ژن ایشان بی‌چاره‌ام کرده؟
کاش وقت بارگذاری این نرم افزار جدید یکی بهش گفته بود من بنانیست بتونم مانند ایشان
شلوغ پلوغ، پر کس و کار و سلامت باشم.
 بل‌که فیتیله‌ی این ژن موروثی بنده را اندکی می‌کشید پایین
تو رو خدا یکی از شما بگه در این شرایط بهترین گزینه برای من چیه؟
کاش یکی بیاد و به قصد سرقط عتیقه‌هام سرم رو می‌برید  و خلاصم می‌کرد
ای داد ما در همین چند دهه بریدیم و دهن‌مون صاف شد
کی هوس جاودانگی داره؟
بی‌چاره خضر
 

یک باور جدید


این خیلی خوبه که تصویری هم‌سان روئین‌تن از خودم به‌جا گذاشتم

این‌که کسی فکر نمی‌کنه و یا شاید باور نداره، در حال حاضر درگیر لحاف تشک باشم
و این‌که دوستان در جستجوی معجزه‌ی دیگری از من یا بارگاه الهی داشته باشن
ولی صادقانه‌اش باید بگم: نه
خب در این کش و قوس بی تکلیفی چی بهتر ازنوشتن و با شماها گفتن؟
اما نمی‌تونم، زیرا شماها ازم توقع دیگری دارید
ان‌قدر منبر گذاشتیم و رفتیم اون بالا که کسی باور نمی‌کنه، کم بیارم
البته هنوز مطمئن نیستم کم آوردم یا نه؟
چون خودم رو فریب می‌دم:
حالا انگار می‌شینم یه گوشه و ماتم بگیرم. یه فکری براش می‌کنم
اما دروغ چرا؟ تا قبر آ آ آ آ
همه هنری که در ذاتم هست، شناسایی شده و یک به یک به دلایل بسیار، این مسیر حذف شده
یه فیلمی هست که یارو در یک باجه‌ی تلفن همگانی گیر افتاده و یکی از پشت خط تهدیدش می‌کنه
تکون اضافه موجب یک فاجعه می‌شه
حتا هنگامی که پلیس دورتادور محل رو محاصره کرده
کسی نمی‌تونه کمکش کنه
گیر افتاده
منم الان همون تو هستم
یعنی سال‌هاست که اون تو گیر کردم
تا دستم به سمت کاری می‌ره، یک تیر شلیک می‌شه
از روی اول که خبر آلرژی تازه رو از دکتر شنیدم، تا هنوز نه کسی رو دیدم
و نه کسی به قصد هم‌دلی شماره‌ام رو گرفته
زیرا همه فکر می‌کنن:
 نه بابا این چیزی‌ش نمی‌شه. حالش خوبه
 من هم یکی مانند شما و با دردهای بشری، با کم آوردن‌های انسانی و نیازهای غیرقابل انکار واقعا نمی‌دونم باید چه‌کار کنم؟
با این همه چه‌طور می‌تونم شزم باشم؟
در این نقطه به یک باور جدید از خودم نیاز دارم
هیچ‌گاه موجودی بی‌کار و ول‌گرد نبودم که بتونم در شرایطی چنین زیست کنم
و این همه انرژی که توگویی می‌خواد کوه رو جابه‌جا کنه، همه نشسته روی ذهنم

غارنشینی





دخترک زنگ زده طبق معمول برای ریال. 
صبر کردم همه حرف‌هاش رو بگه تا آخرش گفتم:
دخترم فعلن نمی‌دونم کجای دلم رو بگیرم و داستان ... این شده
فعلن آچمزم و ذهن‌م هنگ کرده 
نمی‌دونم چه‌طور باید با موضوع جدید کنار بیام و .....
دیروز صبح پول به حسابش واریز شده؛ رفته تا هنوز
واقعن من کجای این زندگی رو بخوام؟
به کی درش دل خوش کنم؟
اگه بنا به انزوا بود، که الان همگی هم چنان در غارهای انفرادی زندگی می‌کردیم
دیگه این‌طور هم برای یه قرون دو زار چشم هم رو در نمی‌آوردن 
هنوز یکی پیدا نشده باهاش حرف بزنم و از مشکل تازه‌ام بگم 
همین گفتگو درباره‌ی مسائل کلی کمک می‌کنه
اما در جهان من هیچ کس نیست
اینم از اقبال بلندم



عقربه‌ی ساعت



این مواقع چی می‌گن؟
الهی شکر یا چی؟
این چند روز در نقش عقربه‌ی ساعت، سرگرم تجربه هستم
حالا این یعنی خوب یا بد، به برداشت آدم بستگی داره
خوبه زیرا، مجبور نیستم با این بیمار حالی برم سرکار و در این شهر شلوغ نفس بکشم
خوبه که بستری امن هست که در ایام بیماری درش استراحت کنم و سقفی امن
عالی می‌شه هنگامی که، لپ تاپی هست که بذارم روی تخت و همین‌طور که می‌چرخم، 
مدار دنیا رو به دست داشته باشم
اما بگم از جای خوبش که ذهنم ورم کرده
یا از انرژی سرشاری که خدا به وجودم امانت داده که در هر لحظه باید کوه جابه‌جا کنم 
و در اینک ناتوانم
یعنی نمی‌دونم چهکاری مونده که بشه انجام‌ش داد؟
می‌رم ایوان، این همسایه لاکردار که فکر می‌کنه چون حیاطی هست و چهارتا درخت
از صبح تا شب قلیان با عطرهای گوناگونش زیر دماغم و نمی‌تونم نفس بکشم
یا از بوی دود و بنزین در هوا که باید از ماسک استفاده کرد
از خونه هم به همین دلایل نمی‌شه بیرون رفت به علاوه پلک‌های متورم از گریه
گریه، سی این‌که آچمز شدم
کلی برنامه برای دهه پنجم زندگی نوشته بودم که همگی برباد رفت
هی فکر می‌کنم: الان چه‌کار کنم؟
در نتیجه مانند عقربه‌ی ساعت روی تخت می‌چرخم

۱۳۹۳ مرداد ۱۵, چهارشنبه




راوی قصه‌های شب



یه حسی تلخ به تمام رگ‌های تنم دویده

نمی دونم اسم‌ش چی باید بگذارم
اما بی‌شک این هیچ شکلی از زندگی سایر آدم‌ها نیست
ولی یک چیز رو خوب می‌فهمم
شاکی‌ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
از ثانیه به ثانیه‌ای که می‌گذرد
از مانده‌ی راه
از پسه پشت سر
از هر دم و بازدم، مکرر
از این تکرارهای پر دردسر
از روزهای بی روزن
از شب‌های بی‌ربط دراز
برخی حال می‌کنن، دائم لم بدن پای تی‌وی
بخورن و بخوابن و به خودشون جواب پس ندن
اما من نه
شاید این خواست عظیمی از هم‌سان سازی خود با پدر باشه
که او ابراهیم بود و من راوی قصه‌های شب

چه نه




يك پنج‌شنبه‌ي ديگه هم اومد و بعد دوباره جمعه مي‌شه
جريان سيال و گاه ناهموار زندگي هم‌چنان ادامه داره
چه من خوش‌حال باشم و چه نه،
چه نقاشی کنم، چه نه
چه بنویسم، چه نه
چه بسازم، چه نه
چه عاشق باشم، چه نه
چه بخندم، چه نه
چه بدوم، چه نه
چه تنها باشم، چه نه،  
اين روزهای زندگي مي‌گذره و با سرعت هر چه تمام تر می‌ره
باید یه کاری کنم که خوب بره
باید بتونم دوستش داشته باشم
و باید باور کنم زنده هستم
هنوز نفهمیدم چه‌طور با این داستان تازه کنار بیام
فعلن که هنوز ناخوش احوالم و ذهنم جز به سمت تیرگی‌ها قد نمی‌ده
خاصیت بیماری این است که خودت رو ته دنیا ببینی
و چه عجیب که من همیشه ته دنیا بودم
باید زودتر خوب بشم و فکری برای روزهای مانده کنم

۱۳۹۳ مرداد ۱۴, سه‌شنبه

بی‌شک





بی‌شک که خلقت شما در سراسر عالم بی نقص بوده و هست
فقط کاش یه نموره آی‌کیوی بنده را هم بکشی بالا تا بتونم مورد جدیدی کشف کنم
که این همه عمر ازش بی‌اطلاع بودم
و حالا باید وقت مانده را به اون بپردازم؟
شاید زندگی بی هیچ خواست؟
شاید کافیه برای خودم ول بزنم و اعلام بازنشستگی کنم؟
شاید باید شانتال رو هم بفرستم بره، گلدان‌ها را هم ببخشم و بزنم به سفر و سفر و سفر؟
نه ولی این هم شدنی نیست، جسمی مستحکمی ندارم که توان سفر و سفر و سفر داشته باشه
همین عملیات برو بیای دیروز و کتر بازی ، چنان فشاری به شکستگی‌ها آورده که تمام امروز رو باید افقی زندگی کنم
دیگه چی می‌مونه روح عالم؟
لطفا یه تقلبی چیزی برسون
برم یه کم فکر کنم، ببینم چی گیرم می‌آد؟
نه که باید برگردیم به سلوک؟

یک فقره دماغ




تا چشم باز كردم، از خودم پرسیدم:
کار بعدی چیه؟
حتما کاری هست که من به‌خاطرش به دنیا آمدم که، همه‌ی کارهای تا این‌جا خط خورده
یعنی نگرش من اینه
نه من ان‌قدر مهم هستم که یک نیروی مرموز کارو زندگی‌ش رو گذاشته باشه؛ برای گرفتن حال من
نه خلقت من نامتناسب که از هر راهی که می‌رم، راه مسدود بشه
من به درستی طراحی خودم و این جهان اعتقاد دارم
همان‌گونه که وقتی رخ دادی حالم رو می‌گیره، نمی‌ذارم پای شانس ضایع
می‌گم: حتمن دلیلی هست که از آن بی‌اطلاع هستم
در کتاب هم هست:
 چه مواقع که چیزی رو با همه جان می‌خواستید و من ندادم. ولی بعدن شما شاکر ندادن‌م شدید
ان‌قدر خود مهم بینی هم ندارم که همه تجاربم را بذارم پای دشمنان نادیده
تو جنگ کازرون ما شمشیر رو بردیم بالا و زدیم سر سرهنگ بی‌پدر اینگیلیسیا رو اندختم جلوی پای هنگ. بی‌ناموس نیم ساعت فحش می‌داد .  آخر یه قاب دستمال چپوندم توی دهنش تا خفه شد
هیچ کجا در جستجوی رساندن خودم تا عرش پروردگار نبودم
فقط زیستم
و فقط حتم دارم، آدم بیکار می‌شه اسباب دست ذهن خلاف‌کار
و چون از این دوری می‌کنم، مجبورم بگردم و کاری برای خودم دست و پا کنم
فقط همین 
به همین سادگی
اول فکر کردم برگردم به تراش سنگ و چوب و ساخت مجسمه
یادم حرف دیروز طبیب افتادم که در پاسخ سوالم که آیا می‌شه از ماسک برای نقاشی استفاده کنم؟
- بله. از این ماسک‌های جنگی مخصوص مواد شیمیایی
پس مجسمه سازی هم در همین مسیره. 
خاک چوب یا بوی بد سیمان و پودر سنگ؛ از همان روزگاران سلامت هم آزارم می‌داد
می‌مونه؟
دارم فکر می‌کنم
تا اطلاع ثانوی شیرینی پزی هم تعطیل، زیرا عطر وانیل هم آزارم می‌ده، ان‌قدری که روز اول خودم لب به شیرینی که می‌پزم نمی‌زنم
تا بوی وانیل از سرم بره




فکر کن 
یک فقره دماغ چه نقشی می‌تونه در زندگی ما بازی کنه؟
و ما چه گنجینه‌ای هستیم از امکاناتی که چون استفاده نمی‌کنیم
به چشم نمی‌آد 

دلواپسان




یهو خوف برم داشت، نه که یکی فکر کنه دارم دم از خودکشی می‌زنم
جلدی پریدم که توضیح بدم
زندگی من همیشه بر مبنای مبارزه استوار بوده
یعنی تا وقتی خوش‌حالم که دارم با خودم می‌جنگم
حنگیدن‌های منم همیشه از همین اشکال بوده
یه چیزی صاف اومده و نشسته روی ملاج ذهنم
حالام یه‌نموره توی شوک هستم
یه دو سه روزی بگذره و حالم خوب بشه یه فکری بالاخره برای بازی بعدی می‌کنم
دکتر جون که قوین تشویق‌م می‌کرد: آقا تو فقط بنویس
حالا نقاشی نکن. نوشتن که بهتره
مهم اینه بازی یادمون نره
وگرنه کوچه پس کوچه‌ها نمودار راه و بن بست‌ش توقع بی‌جا مانع کسب است
بستگی داره چی برای کی پیش بیاد؟
وقتی برای من پیش اومده، یعنی خدا توان مقابله و حل‌ش رو بهم داده
امروز همه‌اش به فکر بیست روز کما بودم
هیچ یک از تجربه‌هام به قدر اون هولناک نبود
بیست روز پیاپی من در دوزخ و برزخ با هم تجربه کردم
و نمایشی مفصل از عمل‌کرد ذهنم رو دیدم، همون‌قدر جدی که الان این کیبورد جدی‌ست
مرگ هم که جای خودش رو داره
اونی که چاره نداره
و روح من لابد یه کار جدی تر از لوس بازی‌های ذهنم داره که تا هنوز به مرگ وا نداده
اصولن در این سال‌های تجربه‌ی برزخ یه چیزهای خوبی هم یاد گرفتم
و تا حتا به باورش رسیدم
اولیش مرگ که تا وا ندیم نمی‌تونه تو رو خر کش کنه
به قول بی‌بی‌جهان و دخترش: وقتی آدم می‌میره همه دارایی‌ش برابر چشم‌ش به آتش می‌کشه ..... تا دل بکنه
و وقتی خودم وقت رفتن با انواع پیشنهاد و نقطه ضعف می‌شد سست بشم
یعنی ذهن می دونه که امیدی برای بازگشت هست و هی پیشنهاد می‌ده
بسته به این‌که تو کجا وا بدی
یا که اصلن نه

آدرس بعدی



دارم شکل مرتضی عقیلی می‌شم، در نقش ... تفی در فیلم مهدی مشکی و شلوارک داغ
یعنی هیچ جمله‌ای در عالم نگاشته نشد در این حد که با زندگی و یا خود من حس همزاد پنداری وسیعی داشته باشه
  دیالوگ معروف آقای عقیلی در این فیلم
رفتیم کلاس اول، هیییییییییییییییین بابامون مرد
رفتیم کلاس دویم، هیییییییییییییییین ننه مون مرد
دیدیم جخت پامون برسه به کلاس سوم
نوبت خودم شده، مام ترک تحصیل کردیم
رفتیم دو واحد یکی بچه‌داری و زناشویی برداشتیم
یارو فیتیله داشت، نفت نداشت
رفتیم دنبال ساخت و ساز و جاده شمال
تصادف کردیم در حد مرگ
گفتیم حالا که بناست خانوم بشیم و یه گوشه بند بشیم، ارشاد حال‌مون رو گرفت و اون هم از کتابی شد که
پابه پا به زندگی‌م گند کشید
بس‌که هر چی نوشتیم سر زندگی‌مون هوار شد
ترک قلم کردیم و کتابت بوسیدیم و گذاشتیم برای نویسندگان شهیر
رفتیم سراغ نقاشی هییییییییییییییییییییییین و 
به شانتال دل خوش کردیم هییییییییییییین

بریم سر اصل ماجرا
از اول سال تازه همه‌اش بیمار بودم و یه لنگه پا یورتمه رفتیم
بعد انداختیم گردن نحوست سال جدید
از باب آب مروارید پس افتاده بودیم، قطره از فرنگ رسید
ذوق کردیم و خنده بهمون نیامد
از اول هفته که همه‌اش در بستر بودم و حال خراب
سه روزه هر روز پیش یک دکتر رفتم تا امروز که دیدیم، هیییییییییییییین
جخت باهاس بریم ور دل حضرت پدر که آسمان
 پوکید
جناب دکتر فرمایش فرمودند:
به این می‌گن آلرژی نقاشا
نه اینش رو بگم که:
 از بچگی همیشه درگیر سینوزیت حاد بودم
حاد انقده که دل‌تون نخواد
امروز طبیب باشی فرمود
سینوزیتت آلرژیک شده و باید دو مورد از زندگی‌ت حذف بشه
اول سگ خونه
دوم هر نوع مواد شیمیایی، اول از همه‌اش رنگ
از عید به کوب نقاشی و به‌کوب بستر بیماری
چی فکر می‌کردیم چی شد!!
بس‌که عزرائیل رو پیچوندم، اسباب داده دستم برای خودکشی
خب ما که تنها موندیم و دل‌خوشی‌مون شد شانتال و نقاشی
حالا که بناست هر دو حذف بشه از مدار
مسیر بعدی کجاست؟
نبش مقبره‌ی حاجی
واقعن چی این همه می ذاره تو کاسه‌ی زندگی من؟
از مطب دکتر یعنی خیابون سنایی عر زدم تا داروخانه و بعد مرکز سی‌تی‌اسکن و حالا هم خونه
من هیچی نمی‌گم، تو بگو از این به بعد چه غلطی بکنم؟
جز مرگ

۱۳۹۳ مرداد ۱۳, دوشنبه

هدیه‌ای از اوشین




اخوی گرام، نمی‌دونم کجا و به کدوم درخت یا دیواری، یک فقره دوربین مخفی کار گذاشته 
که حتا زمانی هم که نیست  عبور و مرور عابرین گرام را ضبط می‌کنه تا احوال ماشین‌های دم در
روزهای اول که فهمیدم، شاکی شدم
که آقا یعنی چی؟
این بی‌احترامی به حقوق همسایگی‌ست
نه که ما از این به بعد برای میهمانان گرام هم کارت و ساعت بزنیم؟
تا دیروز که اف اف زنگ می‌خورد و من در ایوان نمی‌شنیدم
اخوی سر برآورده از اون بالا و دولا شده که:
بدو برو دم در پستچی برات بسته آورده
من حیرون که: بسته؟
جخت رسیدم به گوشی محترم و پستچی‌ شریف دعوت شد به بالا
بسته از ژاپن رسیده بود!!!
نکنه اوشین برام چیز فرستاده؟
آخه تنها ژاپنی که به عمرم می‌شناختم، سرکار علیه اوشین بود
اما ماجرا
پیرو مکاشفه‌ی چند ماه پیش دکتر قدیمی و صمیمی که بنده را در مسیر آب مروارید مشاهده نموده بود
یک فقره بروشور دارو داده بود دستم که بدم کسی که در یکی از ممالک چشم بادامی‌ست داروی حل مشکل را تهییه
 کنه
مام که کسی نداشتیم اون‌ور، به هر کی که پاش از مرز می‌رفت بیرون سپردیم
و البته شک نکن که هیچ کس یادش نموند
تا اتفاقی خبر به پریا رسید و گفت:
چرا به من نگفتی؟
- زیرا: دارم محصول زردپوستان و نمی‌دونم در اروپا پیدا بشه یا نه
اما از جایی که یکی از شاگردان موسیقی پریا دختری بیش فعال ژاپنی‌ست که حتا اساتید اتریشی هم از پسش برنیامدن و زیر نظر پریا تا اواسط کتاب بیر پیش رفته
کافی‌ست پریا لب تر کنه
و ننیجه این شد که مادر بانوی ژاپنی بروشور رو ایمیل می‌کنه به ولایت و خدمت همشیره‌ی گرام‌ش
همشیره به ایکی ثانیه خبر می‌فرسته که یافتم و بگو چندتا؟
خلاصه که دیروز یک بسته حاوی ده قطره از ژاپن به دستم رسید
وقتی قطره‌ها رو دیروز عصر روی میز دکتر گذاشتم با ناباوری زیر و رویی کرد و گفت:
خب بگو بیست‌تا هم برای من بگیره
عرض کردم: دکتر جون شرمنده که همینم دور دنیا دور زده تا رسیده این‌جا
ولی ما هیچی نمی‌دونیم
همیشه هیچی نمی دونیم و فقط فکر می‌کنیم که می‌دونیم
کی فکر می‌کرد این‌طوری کار انجام بشه؟
دست پریا هم درد نکنه که تا وقتی قطره هست، آب مروارید نورسیده متوقف می‌شه 
بی عمل

در آینده




تا هنگامی که خام بودیم، به جاودانگی در ابدیت تصور داشتیم
یعنی کافی بود یکی بره بالای منبر که:
 بچه جان درس بخون یا فلان کارت رو انجام بده یا .....
ذهن من مداوم تکرار می‌کرد:
اوه ه ه ه حالا کو تا ....
از یه سنی از اوه ه ه کاسته شد ولی حالاش ... موند
حالا در آینده هستم
همان ایامی که هرگز به ما نمی‌رسه
ما همیشه در امروزیم
تا حالا شده بگیم الان فرداست؟
نمی‌شه فردا همیشه از ما جلوتر و غیر قابل دسترسی‌ست
همان آینده‌ای که کو تا .... وقتش
حالا مدام استرس دارم
خواب خوش ندارم و مداوم دنبال کارهای نکرده‌ام
نگرشم هم از جهان دگر گونه شده
از خدا و باور و تعاریفی خاص او
حالا من ماندم و مسئولیت‌های خودم برای خودم
دیگه نمی‌شه چیزی را به گردن دیگران انداخت
نمی‌شه از ترس خدا نماز خواند و خیلی از حاشیه‌های جانبی که دیگر محملی بر آن‌ها نیست
و زمانی که رو به پایان است
کاش از بچگی همین‌قدر می‌فهمیدم و منتظر شزم نمی‌نشستم

۱۳۹۳ مرداد ۱۱, شنبه

بهار دريايي









الان و در همين دقايق بهار دريايي 
يا سال شمني آغاز شد
دوازده مرداد مساوي‌ست با اين دو رويداد و سایر رویدادهایی که
 از آن‌ها آگه نیستم و در نتیجه ربطی هم به من نداشته

زیرا اگر داشت لابد اون‌ها هم ذکر می‌شد
و به تقویم شمنی که دریانوردان بهش می‌گن: آغاز بهار دریایی
هر هجده روز یک‌بارر گیت‌های بین زمین و غراسو باز می‌شه
و فقط خدا می‌دونه من چند تا از این هیجده هیجده‌ها رو اول سر رسید هر سال جدا کردم و
هواش رو داشت 
البته هواش رو مواقعی داشتم که چلک بودم
چون این خونه که هیچ کل پایتخت هم بدرم نه گمانم اگر هم روزی بوده
الان با این همه هرج و مرج گیت‌ی مونده باشه
مام که اهل زدن به کوه و دریا که نبودیم ودر نتیجه وقتی چلک بودم اون‌جا رو واکاوید
دروغ چرا یه‌بارهایی هم یه توهمی زدم که یه چی دیدم
ولی خودم که می‌گم: توهم
ولی چی می‌شه که تقویم من با تو ، دیونه بازی‌های من با تو و ...... دیگران فرق داره؟
چون اسم من شهرزاد و به ذاتم اصل،  قصه گویی و وراجی؛ توام با ذهن تخیل پرداز
وگر نه  این حال و روز از علائم ویروس ابولا نیست

۱۳۹۳ مرداد ۱۰, جمعه

Indila - Dernière Danse (Clip Officiel)

  

این شکار دقیقه نودی، دیشب توی اون شیب تند رختخواب که داشتم با خودم
کشتی می‌گرفتم که: بگیر بخواب
و اون به من قلبه کرد و تی‌وی روشن شد
یکی از کانال‌های منتخب من eska tv است
موزیک‌های خوبی پخش می‌کنه 
همین‌که نور تی‌وی پخش شد درون اتاق
صدایی شیشه ای، نرم و سیال؛؛ سر خورد و اومد صاف نشست
روی روحم
ان‌قدی که به ایکی ثانیه رکورد رو زدم
هنوز حس تملک درم باقی مونده که دلم بخواد چیزی که زیباست رو
برای خودم داشته باشم تا هر موقع مانند امروز طلبه بودم
تمام آجرهای خونه رو باهاش رنگ بزنم
خدا خیر بده عالیجناب you tube که اول صبح خروس خون کل آمارش رو داد به ما
که البت هم‌چنان این کار خوبه
که آلبوم این کار به کل خوبه
دخترک یه نخود یه نخود خودش رو آزموده تا رسیده به سر چشمه
دمش گرم و آتشین
براش آرزوی موفقیت می‌کنم
که امروز من رو بهشتی، ساخت

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...