داشتم چای تازهی آخرشب رو در لیوان جا میکردم
که ته صدایی آشنا به گوشم رسید، پر از اوهام
وهم اینکه، دلم هوای صدای فلانی رو کرده؟
یا واقعا مهرپویاست که میخونه؟
رادیو هفت و برنامههای آخر شبی درست و درمون
پیش از رسیدن به تیوی و رویت حقیقت، فکر میکردم:
منکه یه وقت اون همه صدای شیخ عباس رو دوست داشتم؟ سی چی این همه وقته به شنیدنش سر نمیزنم؟
ته صدا میخوند: صدا کن مرا
اوه ه ه رفتم به عهد جنگ جهانی دوم و چه حالی میکردم وقتایی که زل میزدم به ماه و با لذت به ترانههاش گوش میدادم. با تمام اینکه میدونستم بهش میگن:
عباس گاو صدا
وقتی میگفت: صدا کن مرا،
یکی یه جایی توی ذهنم بود که به وقت شنیدنش بهش فکر کنم
یا تجسمی عاشقانه کنم
حالا چی؟
از صداش لجم میگیره؟
از خاطرات عصر جهالت حرصم میگیره؟
عاقل شدم؟
یا به فهمی تازه از موسیقی رسیدم؟
پیری واژهی صحیح و حتا نزدیک به شرایط این زمانیام نیست
عقل رس شدم و دست از توهم عاشقانهها برداشتم
به این فقط میگن: فهم حقیقت
عشق احساسی کوتاه مدت تا پشت شهود، ناشناختههاست
بعدش ختم داستان
و این را در آن زمان نمی دانستم
و به ابدیت عشق باور داشتم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر